سلام چه انتقادهایی به نظامهای شاهنشاهی و هم چنین نظامهای غربی وجود دارد؟ با سلام و احترام. پرسش شما از ابعاد گسترده ای برخوردار است که در ادامه مطالبی به تناسب ارائه می گردد. سیطره نظریه لیبرال دموکراسی در اندیشه سیاسی غرب معاصر، البته نه به لحاظ منطقی، آنچنان است که میتوان آن را سنت غالب در نظریه سیاسی غربی دانست. نفوذ آن بر اندیشههای برخی از ایدهآلیستها و عدم توسعهی رقیب یکصد سالهاش، مارکسیسم، از جمله زمینههایی بوده است که گاه سبب گشته تا به عنوان پایان تاریخ قلمداد گردد. بحث و نظر در این مقام هم به لحاظ سنت غالب بودنش در غرب امروزینه و هم از جهت داعیه جهانی داشتن و ادعای پیروزی تاریخی اهمیت بسیار دارد. فرانسیس فوکویاما در مقاله و کتاب خود دربارهی پایان تاریخ نظام لیبرال دموکراسی را قاطعانه پایان تاریخ و نه پایان تاریخ سیاسی، قلمداد کرده است. مقاله حاضر، عکس آنچه فوکویاما پنداشته است درصدد است تا تناقض درونی این نظام را اثبات کرده و مشکلات نظری و عملی این نظریه را در مورد دو اصل دو قلوی آزادی و برابری ملموس سازد و نشان دهد که چگونه دموکراسی به سود لیبرالیسم و عدالت به نفع آزادی فروکاسته شدهاند و چگونه عدالت، به سبب ناکفایتمندی لیبرال دموکراسی در تببین حقوق، بیبهره از معیار و مبنایی برای توجیه خود، هماره، از ناحیه سنت غالب لیبرالیسم و فردگرایان اتمی، زیر بمباران بیمهری و انکار قرار داشته است. واژههای کلیدی: لیبرالیسم، دموکراسی، کاپیتالیسم، حقوق، بیشینهسازی نفع، فردگرایی اتمی، فردگرایی گسترشخواه، آزادی و برابری. مقدمه هر چند شایسته آن است که در آغاز دموکراسی لیبرال با مؤلفههای خود به دقت مورد تعریف قرار گیرد آنگاه در مرحله بعد نقاط قوت و مثبتی که برای آن گفته شده یا میتواند گفته شود مورد بررسی قرارگیرد و سپس در مرحله سوم به نقد و انتقاد پرداخته شود، اما در اینجا کار مستقیماً از مرحله سوم آغاز گشته است که این امر شاید و بلکه قطعاً عیب و ایراد موجهی را متوجه یک کار پژوهشی مینماید، اما با وجود این واقعیت یک علت مهم ورود مستقیم به مرحله سوم این است که در دنیای مدرن دموکراسی لیبرال یک بینش و ارزش قطعی تلقی شده و چنانکه میدانیم حتی پایان تاریخ قلمداد گشته است. لیبرال دموکراسی چونان طرحی بیبدیل و ارزشی انکارناپذیر و برخاسته از مؤلفههای قطعی مدرنیسم آنچنان ترویج و تعریف میشود که گویی واقعاً یگانه راهی بیبدیل و نقطه پایان فلسفه سیاسی بشر است. در چنین اوضاع و احوالی که تمام دنیای غرب با همه امکانات خود در دهههای متوالی بیشترین سعی خود را در دو مرحله اول و دوم انجام داده است. شاید بهتر آن باشد که ما به عنوان کسی که در جستجوی یک نظام سیاسی قابل دفاع است کارا را مستقیماً از مرحله سوم آغاز نماییم. نکته دیگر اینکه در اینجا عامدانه نقل از متکفران غربی پر رنگتر از تحلیل شخصی است زیرا به نظر میرسد برای نقد تفکر غیر بومی در وهله نخست مراجعه به آراء و انتقادات آنان که در جغرافیای آن تفکر میزیستهاند بهتر از طرح و نقد برآمده از اقلیم دیگران باشد. چرا لیبرالیسم دموکراتیزه شد؟ نظریه لیبرال دموکراسی از لیبرالیسم به عنوان محتوا و دموکراسی به مثابه روش یا ارزش تألیف یافته است. بواقع میتوان لیبرالیسم را ایدئولوژی مدرنیسم تلقی نمود که هدفش آزادی فردی در جامعه یا رفع مداخله اجباری دیگران و بالاتر از همه مداخله دولت، در حوزه فردی (coercive) است. به تفسیر برخی بحث درباره لیبرالیسم (به معنای تهیه نقشهای ایدئولوژیکی از تحولات عمدهای است که از سدهی هفدهم در بریتانیا و جاهای دیگر رخ داده است.) (نگاه کن به دانشنامه سیاسی ص 285-280،فرهنگ واژهها ص 455-452 و ایدئولوژیهای مدرن سیاسی ص 48- 44) اما از آنجا که خصلت دموکراتیک نظریه، مقتضی آن است که فرآیند تصمیمسازی به طور جمعی و با مشارکت آحاد جامعه صورت پذیرد، این پرسش بوجود میآید که آیا لیبرالیسم و دموکراسی میتوانند کنار هم و همزیست گردند؟ در حالی که لیبرالیسم بر فرد و آزادی او از دیگران تکیه کرده و دموکراسی بر جمع و اهمیت آن پای فشرده است؟ به عبارت دیگر آیا نظریه لیبرال دموکراسی از انجام و سازگاری درونی برخوردار هست؟ مقاله حاضر به این بحث خواهد پرداخت. در اینجا پرسش دیگری به ذهن میرسد که قطع نظر از سازگاری درونی یا عدم آن، چرا لیبرالیسم درصدد همزیستی با دموکراسی برآمده است؟ و به عبارت دیگر چرا لیبرالیسم خواسته است دموکراتیزه گردد؟ بدون شک لیبرالیسم گرچه در شورش خود بر ضد خودکامگی و استبداد حکام سیاسی و کلیسا و نیز فروپاشی نظام فئودالی توفیق یافت، اما از طرف دیگر در پی سیاستهای دولتهای جدید و آزادی سرمایه و بازار آزاد اقتصادی، طبقه متوسط موسوم به بورژاها (bourgeois) بورژوازی پرچمدار لیبرالیسم به شمار میآید و انقلابهایی که زیر نفوذ آن انجام شده، بویژه انقلاب فرانسه، به امتیازهای ناشی از تبار پایان داده و بر فرد و حقوق فرد تکیه کرده است. اما از نظر فرهنگی، نویسندگان از مولیر تا بالزاک، بورژوازی را نمودگار آزمندی و پستی طبع شمردهاند و برای آن جز پولپرستی انگیزهای نمیشناسند. بورژوازی از نظر اهل فرهنگ و هنر، طبقهایست که همهچیز، از جمله فرهنگ را به شی و کالا تبدیل میکند. (دانشنامه سیاسی) بر اقتصاد سیطره یافتند. (سوجودیی بیاندازهی افراد همراه با پیامدهای انقلاب صنعتی، آثار شومی از حیث نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی به بار آورد که مهمترین آن بوجود آمدن تودهی انبوه کارگران محروم و تهیدست در کارخانههای جدید بود. فشار نیروهای جدید اجتماعی لیبرالها را وادار ساخت تا در لیبرالیسم افراطی بازنگرند و حدودی از دخالت و نظارت دولت را برای فراهم کردن سود همگان بپذیرند. لیبرالها که در میانه قرن نوزدهم حتی با تنظیم قانون کار مخالفت میکردند، پس از آن به ناچار تحت فشارهای یادشده بسیاری از مقررات نظارت دولت را پذیرفتند.) (آشوری، داریوش، دانشنامه سیاسی، انتشارات مروارید، تهران، چاپ پنجم 1378. صص 284-283) بنابراین میتوان گفت لیبرالیسم که به لحاظ ماهیت خود با دموکراسی منافات داشت در اثر بازخورد افراطیگریهای خود در طبقات محروم، با وجود مقاومتهای اولیه، ناگریز از حرکت به سوی دموکراسی شد. سیبی مک فرسن میگوید: (الحاق حق رأی دموکراتیک به نظام لیبرالیسم زمانی صورت گرفت که طبقه کارگر که خود محصول جامعهی سرمایهداری مبتنی بر بازار بود به چنان قدرتی رسید که توانست وارد صحنهی رقابت شود، چنان قدرتی که در نتیجه آن توانست وجود خود را به عنوان وزنهای در فرآیند رقابتآمیز جامعه مبتنی بر بازار تحمیل کند.) (مک فرسن، سی.بی.جهان حقیقی دموکراسی، ترجمه مجید مددی، نشر البرز، چاپ اول، تهران 1369.صص 68-67) او در قسمت دیگری مینویسد: (این درست است که دولت لیبرال_ دموکراتیک خدمات برنامهریزی و نظارت فراوانی ایجاد کرده است که دولتهای لیبرال قرن نوزدهم یعنی دولتهای لیبرال پیش از دموکراسی نکرده بودند، ولی حتی اگر دولتهای لیبرال، دموکراتیک هم نشده بودند باز ملزم به این خدمات بودند. به یک دلیل، و آن این که اقتصاد سرمایهداری نیازمند پارهای مقررات و نظارت بود که آن را بر پایهای هموار و استوار نگه دارد و این به جهت دلایل فنی_ اقتصادی است و هیچ ارتباطی به حق رأی دموکراتیک ندارد.) (همان،صص 21-20) اکنون مناسب است در خصوص رابطه لیبرالیسم و کاپیتالیسم(سرمایهسالاری) به تفصیل بیشتری تأمل نماییم. همبستگی لیبرالیسم و کاپیتالیسم لیبرالیسم که در آغاز برای رهایی از استبداد کلیسا و حکومت مطلقه سلطنتی و استبداد فئودالی مبارزه میکرد، خود به تدریج سبب سیطرهی طبقه متوسطه یا بورژوازی (bourgeoisie) بر اهرمهای اقتصادی گشت. بنابراین حتی اگر رابطه منطقی میان لیبرالیسم و سرمایهداری مقبول نیفتد. همبستگی تاریخی آن دو قابل انکار نیست. بشیریه مینویسد: (برخی از نویسندگان، لیبرالیسم را، به عنوان نظریه حکومت محدود و معطوف به آزادی فردی، با نظام بازار آزاد و اقتصاد سرمایهداری بازاری همبسته میدانند. این همبستگی هرچند از لحاظ تاریخی واقعیت داشته باشد. اما منطقاً ضروری نیست. لیبرالیسمخواهان تأمین و رعایت حقوق برابر برای همهی شهروندان قطع نظر از مذهب، قومیت، نژاد، طبقه، جنسیت و غیره بوده است. همگان در برابر قانون برابرند. حقوق اساسی شهروندان از دیدگاه لیبرالیسم عبارتاند از: آزادی عقیده و اندیشه، آزادی در بیان، آزادی اجتماع، آزادی یا حق مالکیت، آزادی مشارکت در حیات سیاسی اعم از رأی دادن و کسب منصب و غیره). (بشیریه، حسین، درسهای دموکراسی برای همه، موسسه پژوهشی نگاه معاصر، تهران، چاپ اول،1380 ص 21) اما به نظر میرسد این هماهنگی و همبستگی تاریخی میان لیبرالیسم و سرمایهداری نمیتواند به لحاظ منطقی با ماهیت لیبرالیسم بیارتباط باشد زیرا لیبرالیسم که همواره آزادی را ستایش میکند، چه در مقام نظریه و چه در مقام عمل ابراز لازم را برای استفاده از آن به طور برابر فراهم نمیسازد.این مقاله با یکی از فصول آینده خود (رک، عنوان آزادی، همین مقاله) تبیین میسازد که آزادی و عدالت نه تنها تنافی و تعارض ندارند، بلکه یکی از ضمانتهای اعمال و اجرای آزادی، اصل برابری و عدالت است. به صرف تکیه بر آزادی، بویژه در گونه منفی آن به معنای رهاسازی از اجبار و مداخله دیگران، نمیتوان آزادی را برای آحاد مردم فراهم ساخت. لیبرالیسم که به طور غالب بر آزادی منفی تکیه کرده است به صرف تأکید بر این اشعار، نمیتواند موجبات بهرهمندی شهروندان را از آزادی فراهم سازد. این مطلب در موضع خود تبیین بیشتری خواهد یافت.افزون بر این، با نگاهی نه چندان ژرف به ماهیت لیبرالیسم میتوان مشخص نمود که از میان مبانی و مؤلفههای لیبرالیسم شاید هیچ یک بمانند مؤلفه فردگرایی (individualism) سبب آن همبستگی تاریخی میان کاپیتالیسم و لیبرالیسم نشده باشد، بویژه که فردگرایی در بسیاری از موارد به افراط و غلظت بیشتری نیز مورد تأکید بوده است، تا آنجا که برخی آن را با عنوان (فضیلت خودخواهی) آراسته و پرداختهاند و حتی آین رند، آیرو هربرت، وردث دانیس تورپ و بسیاری از مریدان افراطی هربرت اسپنسر در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم با فردگرایی، با گامهای لرزان، به آستانه آنارشیسم رسیدهاند. (وینسنت، اندرو، ایدئولوژیهای مدرن سیاسی،ترجمه مرتضی ثاقبفر، انتشارات ققنوس تهران، چاپ اول 1378.ص 56) هرچند قصد از میان بردن قدرت دولت را از اساس نداشتهاند. به نظر آین رند زندگی خردمندانه این است که هرفرد از خودخواهی ناب خود پیروی کند، از نظر او هدف انسان درزندگی باید تحقق بخشیدن به امیال خویش باشد. و اگر بخواهد خود را قربانی دیگران سازد آن هم برای موجودی توهمی به نام (جامعه) از این هدف منحرف شده است. زند این ایده را در مسلکی به نام (فضیلت خودخواهی) مطرح کرده بود. او خودخواهی را یگانه بنیاد اخلاق شمرده و زندگی عاقلانه را فقط مبتنی بر منافع شخصی و خودپرستی دانسته و به نظر او سرمایهداری یگانه نظامی است که امکان اینگونه زندگی را به حد اکثر فراهم میسازد. (همان،صص 57-56) ایندرو وینسنت در تبیین دستهای از انتقادها مینویسد: (لیبرالها آزادی کسانی را میستایند که نمیتوانند از آن استفاده کنند.لیبرالهابا واژههای پرآب و تاب از اهمیت مالیکت سخن میگویند، اما در نهایت از طریق نهادهای اقتصادی و بازارهای خود، این را برای ملیونها نفر انکار میکنند. لیبرالیسم (که فقر را خطای خود فرد دانسته است) نمیبیند که مالکیت نابرابر (و ناعادلانه میتواند به قدرت نابرابر بیانجامد و بنابراین به روابط متقابل انسانی آسیب برساند). (همان ص 81) میبینیم که ارتباط و همبستگی لیبرالیسم و کاپیتالیسم فقط یک رویداد تاریخی نیست بلکه این همبستگی ریشه و علت مبنایی و ذاتی دارد. آنچه گفته شد از جمله مطالبی است که کل سنت لیبرالیسم را پوشش میدهد، گرچه معدود نویسندگان و متفکرانی که از قرن نوزدهم به نوعی فردگرایی اجتماعی گرایش یافتهاند کمتر در معرض و لبه تیز این نوع انتقادها قرار میگیرند. البته چنین تفاوتهایی بیشتر مربوط به مقام نظر و اندیشه است و آنچه در عمل گذشته و میگذرد، به شهادت واقع، انباشت ثروت و نابرابری و شکافهای حیرتآور طبقاتی است.بدینسان شاید بتوان گفت لیبرالیسم اقتصادی حتی با لیبرالیسم سیاسی نیز در تقابل و تغایر میافتد، چرا که از آزادیهای اقتصادی محرومیت اکثر انسانها از آزادی لازم آمده است. در فصل مربوط به آزادی یکبار دیگر به این نقطه بازگشتهایم. لیبرال دموکراسی و انسجام یا سازگاری درونی؟ از همینجا، با توجه به مطالب بالا، این تردید در ذهن پدید میآید که آیا نظریه لیبرال دموکراسی میتواند دارای سازگاری و انسجام درونی باشد؟ اگر لیبرالیسم و سرمایهداری به لحاظ تاریخی و به لحاظ منطقی همبسته و همزیست میباشند، از آنجا که لازمه دموکراتیک بودن برابری است، همزیستی لیبرالیسم و دموکراسی امکانپذیر نیست. از نظر مک فرسن لیبرال دموکراسی که غرب مدرن اینهمه به آن میبالد (دارای تناقض و ناسازگاری درونی است) زیرا با توجه به ریشههای تاریخی و اجتماعی آن در فردگرایی ملکی، عیب و ایرادهای فراوان دارد. به نظر او، در جامعه و اندیشه غربی، لیبرالیسم مقدم بر دموکراسی بوده است، و فردگرایی ملکی نیز مقدم بر لیبرالیسم بوده و آن را شکل داده است؛ اما فردگرایی ملکی و دموکراسی سازگارند و عنصر دموکراتیک آن را، عنصر قدرتمند دیگر که با آن ناسازگار است جدا از توان انداخته است. مک فرسن ریشههای نظریه سیاسی فردگرایی ملکی را تا به قرن هفدهم، بویژه تا به نخستین و بزرگترین فیلسوف سیاسی مدرن، تاماس هایز، دنبال و ردیابی میکند. (لسناف، مایکل ایچ، فیلسوفان سیاسی قرن بیستم، ترجمه خشایار دیهمی، نشر کوچک، چاپ اول، تهران 1378. صص 150-148) فردگرایی ملکی چه معنایی دارد؟ مک فرسن فردگرایی ملکی را چنین تعریف میکند: فرد اساساً و ذاتاً مالک شخص خویش یا تواناییهای خویش تصور مشود که از بابت آنها هیچ دینی به اجتماع ندارد، فرد نه به صورت بخشی از یک کل و اجتماعی بزرگتر، بلکه همچون مالک خویشتن در نظر گرفته میشود. (همان صص 150-148) پرفسور اندرولوین بر اساس ملاحظات مینویسد: (نظریه لیبرال دموکراسی عمدتاً لیبرال و فقط به طور بسیار نحیفی دموکراتیک است و بواقع باید اضافه کنم که نهادهای سیاسی متناسب و ملازم نظام های لیبرال دموکراتیک همچون دولت نماینده و نظام حزبی، بیش از آنکه عامل و مجری ارزشهای دموکراتیک باشد میتواند در عمل به آنها پشت کند... من قایل هستم که این نظریه اصالتاً نمیتواند دموکراتیک باشد) (لوین، اندرو، طرح و نقد نظریه لیبرال دموکراسی، ترجمه دکتر سعید زیباکلام، سمت، تهران، چاپ اول،1380 صص 31-30) لوین در ادامه میگوید: (اگر فقط با چشمی باز به پیرامون خود بنگریم خواهیم دید که شهروندان دولت های لیبرال دموکراتیک از اکثر مزایای پیشبینیشده یک حیات اساسی اصالتاً دموکراتیک و حتی از بسیاری از محاسن آزادی نیز محروم هستند.) (همان ص 32) راهحل تعلیم و تربیت؟ آیا لیبرال دموکراتها میتوانند مشکل ناسازگاری و تناقض نظریه را با تعلیم و تربیت شهروندان حل نمایند؟ به عبارتی لیبرال دموکراتها میتوانند بگویند: این مشکلات زمانی رخ میدهد که ما فقط به نام نظام لیبرال دموکراتیک بسنده کنیم. در حالی که از آنجا که نظام های سیاسی لیبرال دموکراتیک مستلزم شهروندانی لیبرال دموکراتیک میباشد، شهروندان آموزش و تربیت یافته بر اساس نظریه لیبرال دموکراسی قادر خواهند بود همواره حریم انتخابهای خصوصی یکدیگر را مراعات نموده و با آگاهیهای کامل لیبرالیستی و دموکراتیک به آزادی دیگران ارج و حرمت نهند. در چنین صورتی نظریه لیبرال دموکراسی به یمن شهروندانی تعلیم و تربیت یافته، تلائم و سازگاری درونی خواهد یافت. به طور نمونه این عبارات بر چنین راهحلی دلالت دارد: (اما نهادهای لیبرالیسم به تنهایی نمیتوانند ما را به چنین وضعیتی (اندیشه و التزام به برابری) قادر سازند... بنابراین ما به نهادهایی نیازمندیم که ما را به انتخابات آگاهانه (بر مبنای آزادی و برابری) توانمند سازد و در عصر ارتباطات و تعلیم و تربیت برتر رسانهها و دانشگاهها در این زمینه دارای اهمیت بوده و سرنوشتساز هستند) ( Calder,Gldeon and...,Liberalism and social Justic printed,in Great,in Britain.2000 p.40) اما لیبرال دموکراتها باید روشن سازند ما دام که هیچ مبنای مضبوط و مشخصی برای تعیین مرزهای عمومی و خصوصی قایل نیستند و به نفی هرگونه ارزش و مبنای مطلق و ثابت میپردازند. و به غیر از منفعت و لذت مبنایی دیگر نمیشناسند، شهروندان را چگونه و به چه چیز میتوان آگاه سازند، آنان را به چه سمت و سویی سوق داده و دارای چه بینش و کدام گرایش میسازند. تا شهروندان با آن بینش و گرایش حریم خود را از دیگری بازشناسند و مهمتر از آن قدرت و توان کنترل خویشتن و پاس گذاردن به حریم دیگران را داشته باشند؟ لیبرال دموکراتها همانگونه که خواهیم دید (ر.ک فصل تزلزل مبانی همین مقاله) از یک سو اصل ثابت و ارزشهای مطلق ادیان و اخلاق را فرسوده و بیمصرف میشمارند و مبانی و قضایای ثابت اخلاقی و حقوقی را انکار مینمایند و به تصریح خود هیچ مبنایی جز منافع، شادیها، لذتها و خواستههای متغیر و متلون نمیشناسند، برای تعلیم و تربیت شهروندان، آنان را به کدامین خط کش و معیار تجهیز میکنند تا در کشاکش منافع و مصالح خصوصی و عمومی بتوانند هم دموکراتیک و هم لیبرالیستی عمل نموده و از اقتضای هیچ یک از آن دو عدول ننمایند. به تعبیر دیگر زمانی میتوان فردگرایی افراطی را با تعلیم و تربیت تعدیل و تنظیم نمود و آن را با ارزشهای دموکراتیک منطبق ساخت که ارزشهای معین و ثابتی وجود داشته باشند تا شهروندان بر اساس آنها تربیت شده و آموزش ببینند، اما آنجا که مبنایی جز منافع متغیر وجود ندارد آموزش و پرورش به منظور تعدیل و تنظیم فردگرایی افراطی و منافی با دموکراسی چگونه ممکن خواهد بود؟! اگر بخواهیم با یک استعارهی هندسی همه مصالح و منافع دموکراتیک یا عمومی را در یک دایره و همه مصالح و منافع خصوصی یا فردی را نیز در دایرهای دیگر به تصویر آوریم به طوری که همدیگر را قطع نکرده و هیچ یک به دیگری تجاوز و تداخل ننمایند، لیبرال دموکراتها به علت نفی همه اصول و مبانی ثابت دینی، اخلاقی و ارزشی و به علت اینکه مبنا و معیاری جز (منفعت) و (اصالت سود بیشتر) برای خود باقی نگذاردهاند هرگز توان ترسیم چنین دو دایرهای را ندارند. زیرا به میزان لرزانی و لغزان بودن منافع و خواستهها دو شکل فوق با خطوطی موجزن و سیال گاه در حال تجاوز و تقاطع با یکدیگر و گاه متفاوت و متمایز از همدیگر بوده و بلکه هیچگونه خطوط منظم و مشخصی شکل نمییابد تا آن دو دایره نقش گرفته و ترسیم پذیرد. و این مشکل زمانی آشکارتر میگردد که به اصالت فرد در لیبرال دموکراسی، و به اینکه هرفرد باید برای خود دایرهای حداکثری ترسیم سازد (مسأله حداکثرسازی نفع) توجه کافی نموده باشیم. اندرو وینسنت معتقد است تأمین رضایت و منافع فردی آحاد جامعه ناممکن است و خود لیبرالها نیز که به ناممکن بودن آن توجه دارند هرگز چنین استدلالی نمیکنند و به همین علت با جهتگیری کلی استدلالهای خود در تضاد و ناسازگاری قرار گرفتهاند. (ایدئولوژیهای سیاسی مدرن ص 80) حسن بزرگ کتاب "دربارهی آزادی" نوشته جان استوارت میل این است که مسأله مورد بحث را که هرنظریهی لیبرال دموکراسی ناچار است با آن مواجه گشته و پاسخگوی آن باشد تا طرح موفقی از نظریه لیبرال دموکراسی ارایه دهد، به طور مستقیم و صریح مطرح کرده و بررسی میکند میل در این کتاب در جستجوی یک راه حل ضابطهمند بدین مسأله است. اندرو لوین میگوید: نظر من میل تا سرحد امکان تلاشهای خود را کرده است، اما درعینحال این تلاشها به شکست میانجامد.میل مسألهای را که این چنین بارز و برجسته مطرح میکند و این چنین متهورانه با آن مواجه میشود به طور رضایتبخشی حل نمیکند. برای فرار از این مشکلات برخی از لیبرالها مجبور شدهاند تا به قول برخی از منتقدان، نوعی وفاق اخلاقی یا اجتماعی را به طور پنهانی وارد کنند. هایک بعد از شرح و بسطی طولانی دربارهی اهمیت مسئولیت فردی و مغایرت آن با مسئولیت جمعی، خود را درگیر دفاع از لوازم و ضعفهای استدلال خود نساخته و در عوض میکوشد تا جامعه را مجموعهای از قراردادهای اخلاقی بداند که فرض شده است همهی افرادی بدون فکر کردن آن را میپذیرند. وینسنت میگوید این را میتوانن نوعی ترفند و تردستی تلقی کرد. (همان ص 80) شاید مقصود وینسنت از تردستی و ترفند این است که اگر لیبرالها قراردادههای اخلاقی را مبتنی بر ارزشهای ثابت بدانند این بروشنی اعلام ابطال مبانی مهم لیبرالیسم و دست شستن از آنست و اگر قراردادهای اخلاقی را مبتنی بر ارزشهای ثابت نشمارند. هم چنانکه که نمیشمارند، این راهحل، یعنی وارد کردن پنهانی اصول اخلاقی، مشکلی را حل نخواهد کرد و انتقادهای گذشته را مرتفع نمیسازد، زیرا برای ترسیم دایره منافع جمعی و دایره منافع فردی نیاز به اصول اخلاقی و حقوقی مبتنی بر ارزشهای ثابت داریم. لیبرالهایی که فقط به اخلاق پناه بردهاند با توجه به مواضع لیبرالیسم در مورد نفی ارزشهای اخلاقی بواقع دست به یک تردستی و ترفند زدهاند. اکنون سؤال این است که برای این ناسازگاری و تعارض بین دو جزء لیبرالیسم و دموکراتیک چه باید کرد؟ به نظر میرسد راهی بهجز آنچه امروزه کشورهای لیبرال دموکرات طی کردهاند وجود نداشته باشد. لوین در این زمینه مینویسد: (اگر ما نهادهای شاخص نظامهای سیاسی لیبرال دموکراتیک را مورد دقت قرار دهیم، آشکار میگردد که حاکمیت مردمی فی الواقع در عمل، گرچه نه در نظر، وانهاده شده است) (طرح و نقد نظریه لیبرال دموکراسی ص 188). بدینسان تنها راه باقی مانده برای لیبرال دموکراتها این است که مؤلفه دموکراتیک را وانهاده یا تا حد امکان، هرچند بدون صراحت، تضعیف نمایند. ناسازگاری درونی لیبرال دموکراسی با رویکرد روانشناسی اجتماعی در روانشناسی اجتماعی مفهومی تحت عنوان شخصیت دموکراتیک مورد بحث قرار گرفته است. نخستین کسی که به بحث از مفهوم شخصیت دموکراتیک در عرصه سیاست و حکومت پرداخت، هارولد لاسول بود، او شخصیت یا منش دموکراتیک را دارای چهار ویژگی اصل میدانست: بارز بودن و اجتماعی بودن در نتیجه روابط گسترده با دیگران، ترجیح ارزشها و نیازهایی که مورد توجه و طلب دیگران نیز هست، اعتماد به نیکسرشتی بنیادی انسانها همراه با اعتماد به نفس و رسوخ این سه ویژگی در ناخودآگاه فرد. منظور از شخصیت دموکراتیک در روانشناسی اجتماعی، آن نوع از شخصیتی است که مستعد مشارکت در حیات عمومی باشد و زندگی سیاسی را عرصهی فعالیت میان افراد برابر بداند و از سلطهجویی بر دیگران و پیروی کورکورانه از قدرمندان بپرهیزد. (درسهای دموکراسی برای همه ص 102) اما اگر شخصیت دموکراتیک، شهروند را به برابری و عدم سلطهجویی بر دیگران میخواند، در مقابل مؤلفه لیبرالیسم بویژه در روایت بنتامی آن، یعنی روایت معمول و رایج، شهروند را به فردگرایی اتمی و ملکی و (حداکثرساز نفع) بودن بر مبنای فردگروی دعوت مینماید و در برخی روایتهای دیگر نیز، چنانکه گذشت، درصدد است تا شهروند را (فضیلت خودخواهی) بیاموزد. بنابراین رویکرد روانشناسی اجتماعی نیز بر ناسازگاری و عدم انسجام نظریه لیبرال دموکراسی صحه میگذارد. البته لیبرالهایی که به تازگی گرایشات اجتماعی و سوسیالیستی را در مقام نظریهپردازی اعمال کردهاند تا حدودی خود را از انتقادات برآمده از مبنای فردگرایی افراطی خلاصی میبخشند، اما هم چنانکه پیش از این نیز اشاره شد سنت لیبرال دموکراسی در عمل و واقعیتهای مشهود، از آن انتقادها تبرئه نگشته است. افزون بر آنکه انتقادات برآمده از مشکل دوم یعنی عدم امکان ترسیم و تعیین دایرههای خصوصی و عمومی و تداخل و تجاوز آن دو به یکدیگر، بر مبنای نفی ارزشهای مطلق، در لیبرالیسم، آنان را رها نمیسازد. تزلزل مبانی درلیبرال دموکراسی از مطالب بالا ریشه و علت بخشی از مشکلات لیبرال دموکراسی و یکی از علل مهم ناسازگاری درونی و عدم انسجام این نظریه به دست میآید. دانستیم که لیبرال دموکراسی هیچ مبنای مضبوط و مشخصی برای تعریف منافع و مصالح ندارد. در این نظریه مبانی حقوق و اخلاق فقط به خواسته یا منفعت ارجاع و تحویل یافته و هرگز از منافع ثابتی همچون خدا یا خرد و ارزشهای مطلق و مستقل قابل اتخاذ نیست، عقل یا خرد در لیبرال دموکراسی تنها به صورت عقل ابزاری قابل استفاده و استناد است. عقل ابزاری حق تعیین محتوا و هدف را ندارد، بلکه فقط به تعیین و تطبیق وسایل و ابزارها برای رسیدن به اهداف میپردازد. اما اهداف از کجا پدید آمدهاند؟ جرمی بنتام پاسخ میدهد: این خوف و رجاها و خواستهها و آمالاند که اهداف اعمال ما را مشخص میکنند و تنها کار عقل جستجوی وسایل آن اهداف و بیشینهسازی (احداکثرسازی) نفع است. عقل در نزد لیبرال دموکراتها همانطور که هیوم اعلام کرده است (برده عواطف) است. (طرح و نقد نظریه لیبرال دموکراسی ص 50) جان استوارت میل نیز در کتاب (رسالهی دربارهی آزادی) اعلام میدارد که از هرگونه مزیت قابل اخذ در ایدهی حقوق انتزاعی به منزله امری مستقل از منفعت صرفنظر کرده و اصل نفع و سودمندی را به منزله بالاترین مرجع دربارهی تمام امور اخلاقی قلمداد میکند) (پازارگاد، بهاء الدین، مکتبهای سیاسی، انتشارات اقبال ،تهران، چاپ اول.ص 46) بنابراین میتوان نتیجه گرفت که نظریه لیبرال دموکراسی به علت فقدان ارزشهای الهی و عقلانی و استوار بودنش بر اهداف و ارزشهای برگرفته از خواستهها و منافع بر بنیادهایی متزلزل و متلون استوار است.با توجه به این حقایق است که ذهن به طور عمیق، به علل ناکامی لیبرال دموکراتها در فصل گذشته پی میبرد و به خوبی درک میکند که چرا جان استوارت میل و سایر لیبرال دموکراتها در ترسیم دو دایره یادشده ناکام مانده و در ارایه یک نظر سازگار به لحاظ درونی توفیق نیافتهاند. بیکفایتی لیبرال دموکراسی در زمینه حقوق حق قانونی به معنای اولیه خود مطالبهای است که فرد یا گروه مطرح میکنند و توسط قانون قابل اجرا (enforceable) میباشد و یا میتوان گفت افراد زمانی از حق قانونی برخوردارند که طبق قانون کشورشان در وضعیتی دارای امتیاز باشند. بیشتر فیلسوفان حقوق و برای نخستین بار (وزلی ان. هافلد) حقوقدان آمریکایی، حق را به گونههای مختلف تفکیک نموده و آنرا ضمن چنین طرحی نمودار ساختهاند: حق به معنای امتیاز، حق به معنای اقامه دعوا، حق به معنای اختیار و حق به معنای مصونیت. (فصلنامه تخصصی علوم سیاسی، مؤسسه آموزش عالی باقر العلوم، سال پنجم، قم، شماره 18، سال 1381. ص 151) حق به هرتعریف و درهرگونه منشأ و مبنایی دارد که فلسفه آن حق به شمار میرود. بنابراین پرسش از مبنا و منشأ حق یا حقوق در تعریف یا گونهای خاص از حق اندماج نیافته و حتی شامل رئالیستهای حقوقی، از قبیل جرم فرنک، که حق قانونی، و نه حق اخلاقی، را بدون بار ارزشی تعریف میکنند نیز میشود. میدانیم که در لیبرال دموکراسی منشأ حق و مبنای آن چیزی جز خواسته و منفعت نیست، پیش از این با عباراتی از جرمی بنتام و جان استوارت میل در این زمینه آشنا شدهایم. بنتام در عبارات دیگری میگوید اصل سودمندی ایجاب میکند که قانونگذار هیچگاه جز برای رساندن سود بیشتر چیزی را بر مردم تحمیل نکند. (جونر، وت، خداوندان اندیشه سیاسی، ج دوم، ترجمه علی رامین، انتشارات علمی فرهنگی، تهران چاپ اول از ویراسته دوم،1376 ص 1089) بنتام سودمندی را به عنوان یک امر انتزاعی چنین معنا میکند: معنای آن خاصیت یا تمایل هر چیز است به آنکه خود را از شری مصون دارد یا به خبری دست یابد. شر به معنای درد یا رنج یا علت رنج است. خیر به معنای لذت یا علت لذت است... بدینترتیب اصل سودمندی عبارت از آن است که در هراستدلالی اساس کار ما محاسبه و مقایسه دردها و لذتها باشد و هیچ اندیشه دیگری را در استدلال خود دخالت ندهیم. من هنگامی پیرو اصالت منفعت هستم که پسندیدگی یا ناپسندیدگی هرکاری را، خواه عمومی باشد یا خصوصی، از لحاظ گرایش آن به ایجاد دردها و لذتها اندازه بگیرم و اصطلاحاتی مانند عادلانه یا غیر عادلانه، اخلاقی یا ضد اخلاقی و خوب یا بد را به عنوان اصطلاحات جامعی به کار ببرم که بر مفاهیم دردهای معین و لذتهای معین دلالت دارند، و هیچگونه معنای دیگر را نمیرسانند و باید همیشه دانست که من واژههای درد و لذت را در معانی عادیشان به کار میبرم. (خداوندان اندیشه سیاسی ج دوم 1079) از دیدگاه ویلیام جیمز نیز حقایق، همواره در حال تغیرند، انسان در وادی آزادی به سر میبرد و پایبند هیچ حقیقت مطلق و ثابتی نیست. فرد میتواند برای حل مسایل خود به هرعقیدهای روی آورد و تنها ملاک حقیقی بودن آن عقیده فایده آن است. (درسهای دموکراسی برای همه ص 69) اما از طرفی لیبرال دموکراتها ناگزیر از به کارگیری حقوق بوده و خود را از مراجعه به آن بینیاز نمیدانند. نیاز به حقوق حتی بر مبنای اصالت منفعت با توجه به دو نکته زیر آشکارتر میگردد: الف در رابطه با سخنان بنتام باید گفت گمان نمیرود کسی در جهان، درد را خوب یا لذت را بد پندارد، اما باید پرسید اگر ارزش و خردورزی محض و مجرد از لذت و درد، معتبر نباشد، چگونه میتوان نفس تکاثرطلب و سیریناپذیر را که در مسیر لذتیابی خود ممکن است مصالح فرد و خانواده و جامعه را قربانی سازد آرام و متقاعد ساخت؟ به عبارت دیگر، اگر به پاس کرامت انسانی انسان هم نباشد، دست کم برای حفظ همان لذات و رهایی از همان دردها، در این جهنم تنازع بقا، به قوانین و حقوق انسانی، نیاز مبرم افتاده است. ب از آنجا که محوریت اصلی لیبرالیسم منافع فردی و خصوصی و محوریت اصلی دموکراسی منافع جمعی و عمومی است، به کارگیزی حقوق به شدت برای تعیین و تفکیک حوزه خصوصی از عمومی و نیز برای تحدید دامنه انتخاب جمعی دموکراتیک، ضروری است. دو مورد یادشده از جمله علل مهمی است که لیبرال دموکراتها را وادار به سخن گفتن از حقوق و توجه به آن نموده است. اما تمام کلام آن است که حقوق در صورتی میتوانند دو مقصد یادشده را تأمین و تضمین نمایند که جدا و فرااز منافع فرد، گروه، حزب، جناح و طبقه قابل شناسایی باشند. به عبارت دیگر قوانینی متأثر از منافع فرد یا گروه خاص، هرگز نمیتوانند به مثابه مرجع و میزان دقیق و داوری بیطرف و بیمثال مورد استفاده قرار گیرند. بواقع میتوان گفت نظریه لیبرال دموکراسی گرفتار و دستخوش دوری باطل میباشد، زیرا با انکار هرگونه اصل و ارزش معین و مجرد از منافع فرد و گروه در هنگامه تفکیک منافع و قلمروهای خصوصی و عمومی به سراغ حقوقی میرود که آن حقوق خود مبنایی جز خود منافع ندارند و این دور باطل فقط یک اشکال کوچک نیست که بتوان بر آن به دیدهی اغماض نگریست، بلکه سند ناکفایتمندی نظریه لیبرال دموکراسی در تدوین و تفکیک حقوق بشر است. بدینسان لیبرال دموکراتها چارهای جز اعتراف و اتکاء به ارزشهای مطلق و اصول ثابت عقلانی و اخلاقی که مجرد از منافع، جناح و طبقه خاص باشد ندارند. اما اگر روزی بخواهند از اصول خود دست شسته و به چنان اعترافی بنشینند، مشکلات موجود در فلسفه غرب، در ورطه معرفتشناسی (epistemology)، راه را بر آنان از پیش بسته است. افسانه بیشینهسازی نفع جرمی بنتام و جیمز میل، پایهگذاران مکتب (فایدهباوری) (utilitarianism) برای لیبرالیسم سیاسی و اقتصادی، پایهای فلسفی فراهم آورده و بر آن یک نظریه سیاسی اجتماعی افزودند. آن دو ضمن پذیرش لیبرالیسم سنتی با روشهای آن مخالفت کردند. بنتام و میل با پذیرش منفعتگرایی فردی که محور کانونی لیبرالیسم بود، کوشیدند تا سودگروی فرد را با مفاهیم حکومت قانونی و وظایف آن پیوند دهند. شعار بیشینهسازی نفع یا (بیشترین سودمندی برای بیشترین کسان) در راستای همین کوششها بود. بنابراین میتوان گفت لیبرالیسم انگلیسی حاصل سه سنت است: هواداری از حکومت قانون، آزادیخواهی اقتصادی و فایدهباوری. (دانشنامه سیاسی ص 284) سی.بی.مک فرسن دربارهی زمینههای سیاسی اجتماعی بروز و ظهور نظریه بیشینهسازی نفع برای بیشترین کسان، تحلیلی جالب توجه دارد. او که معتقد است لیبرالیسم برای خدمت به نیازهای جامعه رقابتآمیز مبتنی بر بازار ابداع گردیده است میگوید نخستین نیاز چنین جامعهای وجود دولت لیبرال بود و نه دموکراتیک، دولتی که اساس کار آن بر بنیاد رقابت میان احزاب سیاسی باشد که در شرایط غیر دموکراتیک به قدرت میرسند الحاق حق رأی دموکراتیک به این نظام زمانی صورت گرفت که طبقه کارگر خود محصول جامعه سرمایهداری مبتنی بر بازار بود به چنان قدرتی رسید که توانست وارد صحنه رقابت شود. از نظر مک فرسن این الحاق حق رأی در حالی صورت گرفت که تا اواخر قرن نوزده تصور عمومی لیبرالیستها این بود که دموکراسی برای دولت لیبرال یک خطر است. مک فرسن در قسمت دیگری توضیح میدهد که نزدیک به یک قرن اغلب اندیشمندان لیبرال متوجه خطر یا مشکل ناشی از وزنه پدیدآمده یعنی قدرت طبقه کارگر شده، و ضرورت یافتن پاسخ به این مشکل را دریافته بودند. مک فرسن میگوید به طور مثال آن لیبرال بزرگ، جان استوارت میل، بیش از یک قرن پیش گفت طبقات زحمتکش بیش از این با وضع موجود نخواهند ساخت و علیه آن خواهند شورید. با این حال او نتوانست پاسخی عملی برای آن بیابد، یافتن پاسخ به نسلی از اقتصاددانان سالهای 1870 و بعد از آن محول شد، پاسخی که آنها عرضه کردند این بود که رفتار معقول همانا حداکثرسازی یا بیشینهسازی نفع برای بیشترین کسان است. مک فرسن میگوید: همین تئوری به حداکثر رساندن نفع برای بیشترین کسان از آن پس بزرگترین تکیهگاه نظریهی توجیهگر لیبرال دموکراسی بوده است. اگرچه امروزه اغلب اقتصاددانان به عدم کفایت این پاسخ آگاهند، اما هنوز ایدئولوژی عمومی جامعههای لیبرال آن را قبول دارد. سپس مک فرسن با بحثی مفصل در نقد بیشینهسازی نفع برای بیشترین کسان نتیجه میگیرد که اکنون میتوانیم به خود حق بدهیم که آن را افسانه به حداکثر رساندن بنامیم. از جمله مطالب مورد بحث او این است که حتی در صورت تحقیق رقابت کامل و عمومی بین همه افراد بیشینهسازی نفع یا تحقق بیشترین سودمندی برای بیشترین کسان اولا ممکن نیست دوم با فرض امکان، رقابت عمومی در نظام سرمایهداری واقعیت خارجی ندارد. اما در توضیح اشکال نخست یعنی عدم امکان معتقد است در یک بازار کاملا رقابتآمیز هرکس میباید به طور دقیق به تناسب سهمی که در تولید دارد پاداش دریافت نماید. اما چگونه میتوان نسبت نیرو و مهارت انسانی صرفشده را با سرمایهی انباشته و منابع طبیعی به طور دقیق تعیین نمود. و در توضیح مطلب دوم اعتقاد دارد که بیشینهسازی نفع برای بیشترین کسان مستلزم وجود بازاری آنچنان رقابتآمیز است که در آنکسی یا گروهی از افراد قادر به کنتل قیمتها نباشد. نظام اقتصادی فقط زمانی میتواند به احداثر کارایی خود برسد که سرمایهگذار ناچار باشد قیمتهای داده شده در بازار، یعنی قیمت آنچه به آن نیازمند است و میخرد و قیمت آنچه که تولید کرده و میفروشد، را بپذیرد. تنها در این صورت میتوان گفت بازار توانایی به حداکثر رساندن سودمندی را برای بیشترین کسان دارد. اما زمان درازی است که اقتصاد پیشرفتهی سرمایهداری به مرحلهی انحصاری رسیده است به این معنی که شرکتهای بزرگ یا مجتمعهای صنعتی قادرند میزان تولید قیمت بسیاری از کالاها را کنترل نمایند. (جهان حقیقی دموکراسی ص 101-99) بنابراین در اقتصاد پیشرفتهی سرمایهداری آنچه تحقق دارد رقابت شرکتها و سرمایهدران بزرگ، به منظور حداکثرسازی نفع خودشان است و آنچه تحقق ندارد همان شعار و تکیهگاه نظریه لیبرال دموکراسی است یعنی حداکثر سود برای بیشترین کسان است. بنابراین تکیهگاه نظریه لیبرال دموکراسی، یعنی شعار بیشینهسازی نفع برای بیشترین کسان، افسانهای بیش نیست. سومین اشکال یا نقد مک فرسن به نظریه بیشینهسازی نفع برای بیشترین کسان این است که اگر جوهر و حقیقت انسانی را اشتهای سیریناپذیر و برای گردآوری ثروت فرض نماییم، هم چنانکه لیبرال دموکراتها چنین کردهاند، با تضاد غیر قابل حلی روبرو خواهیم شد؛ زیرا انسانها از نظر قدرت جسمانی و مهارتها یکسان نیستند و اگر آنها در یک چنین مسابقهی نامحدودی برای گردآوری ثروت قرار گیرند، نهتنها فاصلههای طبقاتی شدید بوجود میآید و وسایل کار نیز که به اعتقاد مک فرسن بایستی در دسترس عموم باشد، در اختیار و کنترل افراد معدود قرار میگیرد، بلکه از همه مهمتر بسیاری از انسانها امکان انسان شدن را نخواهند یافت و انسانیت از بسیاری مسلوب خواهد بود. چرا که در نظریه لیبرال دموکراسی حقیقت و جوهر انسانی چیزی جز جوهر بیشینهساز نفع نسیت. افزون بر آنکه لازمه تحقق شعار بیشینهسازی نفع، محرومیت اکثر انسانها از اصلیترین مؤلفه نظریه لیبرال دموکراسی یعنی آزادی نیز هست زیرا اگر به انسانهایی که از لحاظ استعدادهای طبیعی و سایر امکانات نابرابرند، برای بیشینهسازی نفع آزادی داده شود، بواقع آزادی از همه انسانها به جز آن دسته اندک که از همه قویتر و با مهارتترند و دارای امکانات لازم دیگر میباشند، دریغ شده است. هم چنانکه پیشتر نیز اشاره رفته است، برخی از لیبرالها با توجه به همین مشکلات و اشکالات بوده است که به گرایشهای سوسیالیستی و اجتماعی و اندیشه برابری و عدالت رو آوردهاند، که این امر گرچه نشانه جدی بودن انتقادهای وارده به لیبرالیسم و نظریه لیبرال دموکراسی و عقبنشینی از مواضع آنست، اما در عمل وضعیت را از آنچه مورد استفاده بوده، تغییر نداده است. افزون بر آنکه چنین گرایشات و اصلاحاتی اگرچه ممکن است انتقادات برآمده از عدم برابری و عدالت را تخفیف دهد، اما به انتقادهای دیگر، از قبیل آنچه میآید، ارتباطی نمییابد. چهارمین اشکال که از سوی مک فرسن و دیگران مطرح شده است آن است که در تلاش برای نفع پایانناپذیر همواره فرجامهای دیگری وجود دارند که نفع بیشتری را حاصل میتوانند کرد، بنابراین انسانها هیچ حد نهایی یا سقفی برای منفعتطلبیهای خود ندارند و هیچ حدی برای اشباع و ارضا وجود ندارد. و پنجمین انتقاد مک فرسن متوجه این ادعای دموکراسی لیبرال که تواناییهای فردی را به حداکثر میرساند، میباشد. او این ادعا را کاذب میخواند، زیرا برعکس تواناییهای انسان را کمیته کرده است یعنی آنها را به کمترین حد ممکن تنزل داده و یا از اساس به تباهی کشانده است. مک فرسن به اشاره میان دو نوع قدرت و توانایی انسان تمیز قایل میشود، قدرتی که در (کار تولیدی مادی) مصرف میشود، و قدرت یا تواناییهای دیگری که صرف (آفرینش هنری یا تأمل و تفکر، تجربه دینی ساختن موسیقی و بازیهای نیازمند مهارت و... میشود (فیلسوفان سیاسی قرن بیستم ص 162) و شعار بیشینهسازی نفع تواناییهای دسته دوم را به فراموشی و تباهی میسپارد. بر همین اساس نظر مک فرسن به جان استوارت میل نسبت به جرمی بنتام و جیمز میل دوستانهتر است و این در حالی است که روایت استوارت میل از دموکراسی لیبرال، مساوات طلبانهتر از روایت پیشینیانش نیست. اما علت این نظر دوستانه این است که جان استوارت میل، بر خلاف بنتام و جیمز میل، با نفرت روزافزون از روحیه مادی سرمایهدارانه همدلی داشت. او میان لذات عالیتر و لذات پستتر تمایز قایل بود. او دموکراسی را در وهلهی نخست وسیلهای برای ارتقای تواناییهای فکری و اخلاقی و عملی انسانها و بواقع برای (تعالی و بهبود وضع نوع بشر) میخواست. پیشرفت نوع بشر (در لذات عالیتر) در نظر او بسی مهمتر از پیشرفت اقتصادی (صرف) بود و منتظر بود روزی در آینده فرابرسد که بشر به (حالت ایستایی) از کامیابی اقتصادی برسد و مردان و زنان فرصت یابند که خود را وقف گسترش تواناییهای خود برای بهرهمندی از(لذات عالیتر) کنند البته استوارت میل از جهت آنکه هنوز گرفتار ذهنیت فردگرایانه ملکی است در اندیشه مک فرسن مورد انتقاد است. بر این اساس مک فرسن اعتقاد دارد که نظریه لیبرال دموکراسی که تمام جوهر انسان را به بیشینهسازی نفع مادی خلاصه میکند، بواقع تواناییها و استعدادهای انسان را کمینه ساخته است. پس از این جهت نیز شعار بیشینهسازی نفع یک افسانه، بیشتر نیست. از فردگرایی تا فردگرایی گسترشخواه فردگرایی (individualism) یکی از مبانی اصلی مدرنیسم، در عرصههای گوناگون فلسفی، اجتماعی، اخلاقی، دینی و سیاسی است، که حتی در دورهی پستمدرن نیز با وجود اضمحلال بسیاری از مؤلفههای مدرنیسم، همچنان برجا مانده است. کهنترین بروز فردگرایی را میتوان در آرای سوفسطاییان یونان یافت، ولی در عصر حاضر به صورت یک جنبش فکری در سدههای شانزدهم در اروپا پدید آمد. به نظر میرسد برای طرح یک بحث مشخص و دقیق در مورد فردگرایی، در اندیشه غرب، پیش از هرچیز، باید عرصه مورد نظر را مشخص نمود. به طور مثال در عرصه دین و مذهب فردگرایی در رفورماسیون و پروتستانتیسم ظاهر میگردد. هم چنین در هریک از عرصههای دیگر نیز، نوع طرح آن متناسب با همان عرصه میباشد و در اینجا که فردگرایی در عرصه لیبرال دموکراسی مورد بحث قرار گرفته است. باید معنای دقیق آنرا در عرصه فلسفه سیاست جستجو نماییم. نویسندگان محافظهکار در قرن بیستم فردگرایی را بیشتر در برابر جامعهباوری (Socialism) و انواع جمعباوری (Collectivism) نهادهاند و آن را عنوانی برای دفاع از حقوق و آزادیهای سیاسی فرد ساختهاند که به نظر ایشان سوسیالیسم نابودکننده آنهاست. میتوان گفت مبحث فردگرایی موجود در لیبرال دموکراسی از دیدگاههای فردگرایانه تامس هایز، جان لاک و جرمی بنتام مشروب شده است که به ترتیب فردگرایی ذرهای، فردگرایی ملکی و فردگرایی اخلاقی را مطرح ساختهاند. به نظر میرسد هرسه در جوهرهی اصلی خود با مشترکاتی از قبیل تقدیم فرد بر جامعه، حمایت از سود فردی و آزادیهای فردی، در ذیل فردگرایی مندرج میگردند. در اینجا تلاش میکنیم تا معانی هرچه دقیقتر از سه اصطلاح بسیار به هم نزدیک را روشن سازیم. در فردگرایی ذرهای که هابر و سایر پیروان نظریه قرارداد اجتماعی به آن اعتقاد ورزیدهاند، فرد را هم چون واحدی خودمختار و قایم به ذات در نظر میگیرند که میتوان وجود او را جدا از جامعه نیز تصور کرد، جامعه از افرادی تشکیل میگردد که همچون اتمهای متضاد هریک فقط از پی منفعت خویشتن است. آرای هابر تأثیر خود را تا به امروز در گرایش و اندیشه غربی، و در علوم سیاسی، اقتصادی، جامعه شناسی و روانشناسی گذاشته است. انسانهای هابری قدر و احترام شخصی را چیزی شبیه یا تقریبا معادل ارزش بازاری شخص میدانند. از نظر هابر ثروتمندان قابل احترامند و ثروت احترام است، همانگونه که ثروت قدرت است. هابر پیشتر میرود و به گونهای تکان دهنده میگوید آزمندی ثروتمندان کلام احترامان
سلام چه انتقادهایی به نظامهای شاهنشاهی و هم چنین نظامهای غربی وجود دارد؟
سلام چه انتقادهایی به نظامهای شاهنشاهی و هم چنین نظامهای غربی وجود دارد؟
با سلام و احترام. پرسش شما از ابعاد گسترده ای برخوردار است که در ادامه مطالبی به تناسب ارائه می گردد.
سیطره نظریه لیبرال دموکراسی در اندیشه سیاسی غرب معاصر، البته نه به لحاظ منطقی، آنچنان است که میتوان آن را سنت غالب در نظریه سیاسی غربی دانست. نفوذ آن بر اندیشههای برخی از ایدهآلیستها و عدم توسعهی رقیب یکصد سالهاش، مارکسیسم، از جمله زمینههایی بوده است که گاه سبب گشته تا به عنوان پایان تاریخ قلمداد گردد. بحث و نظر در این مقام هم به لحاظ سنت غالب بودنش در غرب امروزینه و هم از جهت داعیه جهانی داشتن و ادعای پیروزی تاریخی اهمیت بسیار دارد. فرانسیس فوکویاما در مقاله و کتاب خود دربارهی پایان تاریخ نظام لیبرال دموکراسی را قاطعانه پایان تاریخ و نه پایان تاریخ سیاسی، قلمداد کرده است. مقاله حاضر، عکس آنچه فوکویاما پنداشته است درصدد است تا تناقض درونی این نظام را اثبات کرده و مشکلات نظری و عملی این نظریه را در مورد دو اصل دو قلوی آزادی و برابری ملموس سازد و نشان دهد که چگونه دموکراسی به سود لیبرالیسم و عدالت به نفع آزادی فروکاسته شدهاند و چگونه عدالت، به سبب ناکفایتمندی لیبرال دموکراسی در تببین حقوق، بیبهره از معیار و مبنایی برای توجیه خود، هماره، از ناحیه سنت غالب لیبرالیسم و فردگرایان اتمی، زیر بمباران بیمهری و انکار قرار داشته است.
واژههای کلیدی:
لیبرالیسم، دموکراسی، کاپیتالیسم، حقوق، بیشینهسازی نفع، فردگرایی اتمی، فردگرایی گسترشخواه، آزادی و برابری.
مقدمه
هر چند شایسته آن است که در آغاز دموکراسی لیبرال با مؤلفههای خود به دقت مورد تعریف قرار گیرد آنگاه در مرحله بعد نقاط قوت و مثبتی که برای آن گفته شده یا میتواند گفته شود مورد بررسی قرارگیرد و سپس در مرحله سوم به نقد و انتقاد پرداخته شود، اما در اینجا کار مستقیماً از مرحله سوم آغاز گشته است که این امر شاید و بلکه قطعاً عیب و ایراد موجهی را متوجه یک کار پژوهشی مینماید، اما با وجود این واقعیت یک علت مهم ورود مستقیم به مرحله سوم این است که در دنیای مدرن دموکراسی لیبرال یک بینش و ارزش قطعی تلقی شده و چنانکه میدانیم حتی پایان تاریخ قلمداد گشته است. لیبرال دموکراسی چونان طرحی بیبدیل و ارزشی انکارناپذیر و برخاسته از مؤلفههای قطعی مدرنیسم آنچنان ترویج و تعریف میشود که گویی واقعاً یگانه راهی بیبدیل و نقطه پایان فلسفه سیاسی بشر است. در چنین اوضاع و احوالی که تمام دنیای غرب با همه امکانات خود در دهههای متوالی بیشترین سعی خود را در دو مرحله اول و دوم انجام داده است. شاید بهتر آن باشد که ما به عنوان کسی که در جستجوی یک نظام سیاسی قابل دفاع است کارا را مستقیماً از مرحله سوم آغاز نماییم. نکته دیگر اینکه در اینجا عامدانه نقل از متکفران غربی پر رنگتر از تحلیل شخصی است زیرا به نظر میرسد برای نقد تفکر غیر بومی در وهله نخست مراجعه به آراء و انتقادات آنان که در جغرافیای آن تفکر میزیستهاند بهتر از طرح و نقد برآمده از اقلیم دیگران باشد.
چرا لیبرالیسم دموکراتیزه شد؟
نظریه لیبرال دموکراسی از لیبرالیسم به عنوان محتوا و دموکراسی به مثابه روش یا ارزش تألیف یافته است. بواقع میتوان لیبرالیسم را ایدئولوژی مدرنیسم تلقی نمود که هدفش آزادی فردی در جامعه یا رفع مداخله اجباری دیگران و بالاتر از همه مداخله دولت، در حوزه فردی (coercive) است. به تفسیر برخی بحث درباره لیبرالیسم (به معنای تهیه نقشهای ایدئولوژیکی از تحولات عمدهای است که از سدهی هفدهم در بریتانیا و جاهای دیگر رخ داده است.) (نگاه کن به دانشنامه سیاسی ص 285-280،فرهنگ واژهها ص 455-452 و ایدئولوژیهای مدرن سیاسی ص 48- 44) اما از آنجا که خصلت دموکراتیک نظریه، مقتضی آن است که فرآیند تصمیمسازی به طور جمعی و با مشارکت آحاد جامعه صورت پذیرد، این پرسش بوجود میآید که آیا لیبرالیسم و دموکراسی میتوانند کنار هم و همزیست گردند؟ در حالی که لیبرالیسم بر فرد و آزادی او از دیگران تکیه کرده و دموکراسی بر جمع و اهمیت آن پای فشرده است؟ به عبارت دیگر آیا نظریه لیبرال دموکراسی از انجام و سازگاری درونی برخوردار هست؟ مقاله حاضر به این بحث خواهد پرداخت. در اینجا پرسش دیگری به ذهن میرسد که قطع نظر از سازگاری درونی یا عدم آن، چرا لیبرالیسم درصدد همزیستی با دموکراسی برآمده است؟ و به عبارت دیگر چرا لیبرالیسم خواسته است دموکراتیزه گردد؟ بدون شک لیبرالیسم گرچه در شورش خود بر ضد خودکامگی و استبداد حکام سیاسی و کلیسا و نیز فروپاشی نظام فئودالی توفیق یافت، اما از طرف دیگر در پی سیاستهای دولتهای جدید و آزادی سرمایه و بازار آزاد اقتصادی، طبقه متوسط موسوم به بورژاها (bourgeois) بورژوازی پرچمدار لیبرالیسم به شمار میآید و انقلابهایی که زیر نفوذ آن انجام شده، بویژه انقلاب فرانسه، به امتیازهای ناشی از تبار پایان داده و بر فرد و حقوق فرد تکیه کرده است. اما از نظر فرهنگی، نویسندگان از مولیر تا بالزاک، بورژوازی را نمودگار آزمندی و پستی طبع شمردهاند و برای آن جز پولپرستی انگیزهای نمیشناسند. بورژوازی از نظر اهل فرهنگ و هنر، طبقهایست که همهچیز، از جمله فرهنگ را به شی و کالا تبدیل میکند. (دانشنامه سیاسی) بر اقتصاد سیطره یافتند. (سوجودیی بیاندازهی افراد همراه با پیامدهای انقلاب صنعتی، آثار شومی از حیث نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی به بار آورد که مهمترین آن بوجود آمدن تودهی انبوه کارگران محروم و تهیدست در کارخانههای جدید بود. فشار نیروهای جدید اجتماعی لیبرالها را وادار ساخت تا در لیبرالیسم افراطی بازنگرند و حدودی از دخالت و نظارت دولت را برای فراهم کردن سود همگان بپذیرند.
لیبرالها که در میانه قرن نوزدهم حتی با تنظیم قانون کار مخالفت میکردند، پس از آن به ناچار تحت فشارهای یادشده بسیاری از مقررات نظارت دولت را پذیرفتند.) (آشوری، داریوش، دانشنامه سیاسی، انتشارات مروارید، تهران، چاپ پنجم 1378. صص 284-283) بنابراین میتوان گفت لیبرالیسم که به لحاظ ماهیت خود با دموکراسی منافات داشت در اثر بازخورد افراطیگریهای خود در طبقات محروم، با وجود مقاومتهای اولیه، ناگریز از حرکت به سوی دموکراسی شد. سیبی مک فرسن میگوید: (الحاق حق رأی دموکراتیک به نظام لیبرالیسم زمانی صورت گرفت که طبقه کارگر که خود محصول جامعهی سرمایهداری مبتنی بر بازار بود به چنان قدرتی رسید که توانست وارد صحنهی رقابت شود، چنان قدرتی که در نتیجه آن توانست وجود خود را به عنوان وزنهای در فرآیند رقابتآمیز جامعه مبتنی بر بازار تحمیل کند.) (مک فرسن، سی.بی.جهان حقیقی دموکراسی، ترجمه مجید مددی، نشر البرز، چاپ اول، تهران 1369.صص 68-67) او در قسمت دیگری مینویسد: (این درست است که دولت لیبرال_ دموکراتیک خدمات برنامهریزی و نظارت فراوانی ایجاد کرده است که دولتهای لیبرال قرن نوزدهم یعنی دولتهای لیبرال پیش از دموکراسی نکرده بودند، ولی حتی اگر دولتهای لیبرال، دموکراتیک هم نشده بودند باز ملزم به این خدمات بودند. به یک دلیل، و آن این که اقتصاد سرمایهداری نیازمند پارهای مقررات و نظارت بود که آن را بر پایهای هموار و استوار نگه دارد و این به جهت دلایل فنی_ اقتصادی است و هیچ ارتباطی به حق رأی دموکراتیک ندارد.) (همان،صص 21-20) اکنون مناسب است در خصوص رابطه لیبرالیسم و کاپیتالیسم(سرمایهسالاری) به تفصیل بیشتری تأمل نماییم.
همبستگی لیبرالیسم و کاپیتالیسم
لیبرالیسم که در آغاز برای رهایی از استبداد کلیسا و حکومت مطلقه سلطنتی و استبداد فئودالی مبارزه میکرد، خود به تدریج سبب سیطرهی طبقه متوسطه یا بورژوازی (bourgeoisie) بر اهرمهای اقتصادی گشت. بنابراین حتی اگر رابطه منطقی میان لیبرالیسم و سرمایهداری مقبول نیفتد. همبستگی تاریخی آن دو قابل انکار نیست. بشیریه مینویسد: (برخی از نویسندگان، لیبرالیسم را، به عنوان نظریه حکومت محدود و معطوف به آزادی فردی، با نظام بازار آزاد و اقتصاد سرمایهداری بازاری همبسته میدانند. این همبستگی هرچند از لحاظ تاریخی واقعیت داشته باشد. اما منطقاً ضروری نیست. لیبرالیسمخواهان تأمین و رعایت حقوق برابر برای همهی شهروندان قطع نظر از مذهب، قومیت، نژاد، طبقه، جنسیت و غیره بوده است. همگان در برابر قانون برابرند. حقوق اساسی شهروندان از دیدگاه لیبرالیسم عبارتاند از: آزادی عقیده و اندیشه، آزادی در بیان، آزادی اجتماع، آزادی یا حق مالکیت، آزادی مشارکت در حیات سیاسی اعم از رأی دادن و کسب منصب و غیره). (بشیریه، حسین، درسهای دموکراسی برای همه، موسسه پژوهشی نگاه معاصر، تهران، چاپ اول،1380 ص 21) اما به نظر میرسد این هماهنگی و همبستگی تاریخی میان لیبرالیسم و سرمایهداری نمیتواند به لحاظ منطقی با ماهیت لیبرالیسم بیارتباط باشد زیرا لیبرالیسم که همواره آزادی را ستایش میکند، چه در مقام نظریه و چه در مقام عمل ابراز لازم را برای استفاده از آن به طور برابر فراهم نمیسازد.این مقاله با یکی از فصول آینده خود (رک، عنوان آزادی، همین مقاله) تبیین میسازد که آزادی و عدالت نه تنها تنافی و تعارض ندارند، بلکه یکی از ضمانتهای اعمال و اجرای آزادی، اصل برابری و عدالت است. به صرف تکیه بر آزادی، بویژه در گونه منفی آن به معنای رهاسازی از اجبار و مداخله دیگران، نمیتوان آزادی را برای آحاد مردم فراهم ساخت. لیبرالیسم که به طور غالب بر آزادی منفی تکیه کرده است به صرف تأکید بر این اشعار، نمیتواند موجبات بهرهمندی شهروندان را از آزادی فراهم سازد. این مطلب در موضع خود تبیین بیشتری خواهد یافت.افزون بر این، با نگاهی نه چندان ژرف به ماهیت لیبرالیسم میتوان مشخص نمود که از میان مبانی و مؤلفههای لیبرالیسم شاید هیچ یک بمانند مؤلفه فردگرایی (individualism) سبب آن همبستگی تاریخی میان کاپیتالیسم و لیبرالیسم نشده باشد، بویژه که فردگرایی در بسیاری از موارد به افراط و غلظت بیشتری نیز مورد تأکید بوده است، تا آنجا که برخی آن را با عنوان (فضیلت خودخواهی) آراسته و پرداختهاند و حتی آین رند، آیرو هربرت، وردث دانیس تورپ و بسیاری از مریدان افراطی هربرت اسپنسر در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم با فردگرایی، با گامهای لرزان، به آستانه آنارشیسم رسیدهاند. (وینسنت، اندرو، ایدئولوژیهای مدرن سیاسی،ترجمه مرتضی ثاقبفر، انتشارات ققنوس تهران، چاپ اول 1378.ص 56) هرچند قصد از میان بردن قدرت دولت را از اساس نداشتهاند.
به نظر آین رند زندگی خردمندانه این است که هرفرد از خودخواهی ناب خود پیروی کند، از نظر او هدف انسان درزندگی باید تحقق بخشیدن به امیال خویش باشد. و اگر بخواهد خود را قربانی دیگران سازد آن هم برای موجودی توهمی به نام (جامعه) از این هدف منحرف شده است. زند این ایده را در مسلکی به نام (فضیلت خودخواهی) مطرح کرده بود. او خودخواهی را یگانه بنیاد اخلاق شمرده و زندگی عاقلانه را فقط مبتنی بر منافع شخصی و خودپرستی دانسته و به نظر او سرمایهداری یگانه نظامی است که امکان اینگونه زندگی را به حد اکثر فراهم میسازد. (همان،صص 57-56) ایندرو وینسنت در تبیین دستهای از انتقادها مینویسد: (لیبرالها آزادی کسانی را میستایند که نمیتوانند از آن استفاده کنند.لیبرالهابا واژههای پرآب و تاب از اهمیت مالیکت سخن میگویند، اما در نهایت از طریق نهادهای اقتصادی و بازارهای خود، این را برای ملیونها نفر انکار میکنند. لیبرالیسم (که فقر را خطای خود فرد دانسته است) نمیبیند که مالکیت نابرابر (و ناعادلانه میتواند به قدرت نابرابر بیانجامد و بنابراین به روابط متقابل انسانی آسیب برساند). (همان ص 81) میبینیم که ارتباط و همبستگی لیبرالیسم و کاپیتالیسم فقط یک رویداد تاریخی نیست بلکه این همبستگی ریشه و علت مبنایی و ذاتی دارد. آنچه گفته شد از جمله مطالبی است که کل سنت لیبرالیسم را پوشش میدهد، گرچه معدود نویسندگان و متفکرانی که از قرن نوزدهم به نوعی فردگرایی اجتماعی گرایش یافتهاند کمتر در معرض و لبه تیز این نوع انتقادها قرار میگیرند. البته چنین تفاوتهایی بیشتر مربوط به مقام نظر و اندیشه است و آنچه در عمل گذشته و میگذرد، به شهادت واقع، انباشت ثروت و نابرابری و شکافهای حیرتآور طبقاتی است.بدینسان شاید بتوان گفت لیبرالیسم اقتصادی حتی با لیبرالیسم سیاسی نیز در تقابل و تغایر میافتد، چرا که از آزادیهای اقتصادی محرومیت اکثر انسانها از آزادی لازم آمده است. در فصل مربوط به آزادی یکبار دیگر به این نقطه بازگشتهایم.
لیبرال دموکراسی و انسجام یا سازگاری درونی؟
از همینجا، با توجه به مطالب بالا، این تردید در ذهن پدید میآید که آیا نظریه لیبرال دموکراسی میتواند دارای سازگاری و انسجام درونی باشد؟ اگر لیبرالیسم و سرمایهداری به لحاظ تاریخی و به لحاظ منطقی همبسته و همزیست میباشند، از آنجا که لازمه دموکراتیک بودن برابری است، همزیستی لیبرالیسم و دموکراسی امکانپذیر نیست. از نظر مک فرسن لیبرال دموکراسی که غرب مدرن اینهمه به آن میبالد (دارای تناقض و ناسازگاری درونی است) زیرا با توجه به ریشههای تاریخی و اجتماعی آن در فردگرایی ملکی، عیب و ایرادهای فراوان دارد. به نظر او، در جامعه و اندیشه غربی، لیبرالیسم مقدم بر دموکراسی بوده است، و فردگرایی ملکی نیز مقدم بر لیبرالیسم بوده و آن را شکل داده است؛ اما فردگرایی ملکی و دموکراسی سازگارند و عنصر دموکراتیک آن را، عنصر قدرتمند دیگر که با آن ناسازگار است جدا از توان انداخته است. مک فرسن ریشههای نظریه سیاسی فردگرایی ملکی را تا به قرن هفدهم، بویژه تا به نخستین و بزرگترین فیلسوف سیاسی مدرن، تاماس هایز، دنبال و ردیابی میکند. (لسناف، مایکل ایچ، فیلسوفان سیاسی قرن بیستم، ترجمه خشایار دیهمی، نشر کوچک، چاپ اول، تهران 1378. صص 150-148) فردگرایی ملکی چه معنایی دارد؟ مک فرسن فردگرایی ملکی را چنین تعریف میکند: فرد اساساً و ذاتاً مالک شخص خویش یا تواناییهای خویش تصور مشود که از بابت آنها هیچ دینی به اجتماع ندارد، فرد نه به صورت بخشی از یک کل و اجتماعی بزرگتر، بلکه همچون مالک خویشتن در نظر گرفته میشود. (همان صص 150-148) پرفسور اندرولوین بر اساس ملاحظات مینویسد: (نظریه لیبرال دموکراسی عمدتاً لیبرال و فقط به طور بسیار نحیفی دموکراتیک است و بواقع باید اضافه کنم که نهادهای سیاسی متناسب و ملازم نظام های لیبرال دموکراتیک همچون دولت نماینده و نظام حزبی، بیش از آنکه عامل و مجری ارزشهای دموکراتیک باشد میتواند در عمل به آنها پشت کند... من قایل هستم که این نظریه اصالتاً نمیتواند دموکراتیک باشد) (لوین، اندرو، طرح و نقد نظریه لیبرال دموکراسی، ترجمه دکتر سعید زیباکلام، سمت، تهران، چاپ اول،1380 صص 31-30) لوین در ادامه میگوید: (اگر فقط با چشمی باز به پیرامون خود بنگریم خواهیم دید که شهروندان دولت های لیبرال دموکراتیک از اکثر مزایای پیشبینیشده یک حیات اساسی اصالتاً دموکراتیک و حتی از بسیاری از محاسن آزادی نیز محروم هستند.) (همان ص 32)
راهحل تعلیم و تربیت؟ آیا لیبرال دموکراتها میتوانند مشکل ناسازگاری و تناقض نظریه را با تعلیم و تربیت شهروندان حل نمایند؟ به عبارتی لیبرال دموکراتها میتوانند بگویند: این مشکلات زمانی رخ میدهد که ما فقط به نام نظام لیبرال دموکراتیک بسنده کنیم. در حالی که از آنجا که نظام های سیاسی لیبرال دموکراتیک مستلزم شهروندانی لیبرال دموکراتیک میباشد، شهروندان آموزش و تربیت یافته بر اساس نظریه لیبرال دموکراسی قادر خواهند بود همواره حریم انتخابهای خصوصی یکدیگر را مراعات نموده و با آگاهیهای کامل لیبرالیستی و دموکراتیک به آزادی دیگران ارج و حرمت نهند. در چنین صورتی نظریه لیبرال دموکراسی به یمن شهروندانی تعلیم و تربیت یافته، تلائم و سازگاری درونی خواهد یافت. به طور نمونه این عبارات بر چنین راهحلی دلالت دارد: (اما نهادهای لیبرالیسم به تنهایی نمیتوانند ما را به چنین وضعیتی (اندیشه و التزام به برابری) قادر سازند... بنابراین ما به نهادهایی نیازمندیم که ما را به انتخابات آگاهانه (بر مبنای آزادی و برابری) توانمند سازد و در عصر ارتباطات و تعلیم و تربیت برتر رسانهها و دانشگاهها در این زمینه دارای اهمیت بوده و سرنوشتساز هستند) ( Calder,Gldeon and...,Liberalism and social Justic printed,in Great,in Britain.2000 p.40) اما لیبرال دموکراتها باید روشن سازند ما دام که هیچ مبنای مضبوط و مشخصی برای تعیین مرزهای عمومی و خصوصی قایل نیستند و به نفی هرگونه ارزش و مبنای مطلق و ثابت میپردازند. و به غیر از منفعت و لذت مبنایی دیگر نمیشناسند، شهروندان را چگونه و به چه چیز میتوان آگاه سازند، آنان را به چه سمت و سویی سوق داده و دارای چه بینش و کدام گرایش میسازند. تا شهروندان با آن بینش و گرایش حریم خود را از دیگری بازشناسند و مهمتر از آن قدرت و توان کنترل خویشتن و پاس گذاردن به حریم دیگران را داشته باشند؟ لیبرال دموکراتها همانگونه که خواهیم دید (ر.ک فصل تزلزل مبانی همین مقاله) از یک سو اصل ثابت و ارزشهای مطلق ادیان و اخلاق را فرسوده و بیمصرف میشمارند و مبانی و قضایای ثابت اخلاقی و حقوقی را انکار مینمایند و به تصریح خود هیچ مبنایی جز منافع، شادیها، لذتها و خواستههای متغیر و متلون نمیشناسند، برای تعلیم و تربیت شهروندان، آنان را به کدامین خط کش و معیار تجهیز میکنند تا در کشاکش منافع و مصالح خصوصی و عمومی بتوانند هم دموکراتیک و هم لیبرالیستی عمل نموده و از اقتضای هیچ یک از آن دو عدول ننمایند. به تعبیر دیگر زمانی میتوان فردگرایی افراطی را با تعلیم و تربیت تعدیل و تنظیم نمود و آن را با ارزشهای دموکراتیک منطبق ساخت که ارزشهای معین و ثابتی وجود داشته باشند تا شهروندان بر اساس آنها تربیت شده و آموزش ببینند، اما آنجا که مبنایی جز منافع متغیر وجود ندارد آموزش و پرورش به منظور تعدیل و تنظیم فردگرایی افراطی و منافی با دموکراسی چگونه ممکن خواهد بود؟!
اگر بخواهیم با یک استعارهی هندسی همه مصالح و منافع دموکراتیک یا عمومی را در یک دایره و همه مصالح و منافع خصوصی یا فردی را نیز در دایرهای دیگر به تصویر آوریم به طوری که همدیگر را قطع نکرده و هیچ یک به دیگری تجاوز و تداخل ننمایند، لیبرال دموکراتها به علت نفی همه اصول و مبانی ثابت دینی، اخلاقی و ارزشی و به علت اینکه مبنا و معیاری جز (منفعت) و (اصالت سود بیشتر) برای خود باقی نگذاردهاند هرگز توان ترسیم چنین دو دایرهای را ندارند. زیرا به میزان لرزانی و لغزان بودن منافع و خواستهها دو شکل فوق با خطوطی موجزن و سیال گاه در حال تجاوز و تقاطع با یکدیگر و گاه متفاوت و متمایز از همدیگر بوده و بلکه هیچگونه خطوط منظم و مشخصی شکل نمییابد تا آن دو دایره نقش گرفته و ترسیم پذیرد. و این مشکل زمانی آشکارتر میگردد که به اصالت فرد در لیبرال دموکراسی، و به اینکه هرفرد باید برای خود دایرهای حداکثری ترسیم سازد (مسأله حداکثرسازی نفع) توجه کافی نموده باشیم. اندرو وینسنت معتقد است تأمین رضایت و منافع فردی آحاد جامعه ناممکن است و خود لیبرالها نیز که به ناممکن بودن آن توجه دارند هرگز چنین استدلالی نمیکنند و به همین علت با جهتگیری کلی استدلالهای خود در تضاد و ناسازگاری قرار گرفتهاند. (ایدئولوژیهای سیاسی مدرن ص 80) حسن بزرگ کتاب "دربارهی آزادی" نوشته جان استوارت میل این است که مسأله مورد بحث را که هرنظریهی لیبرال دموکراسی ناچار است با آن مواجه گشته و پاسخگوی آن باشد تا طرح موفقی از نظریه لیبرال دموکراسی ارایه دهد، به طور مستقیم و صریح مطرح کرده و بررسی میکند میل در این کتاب در جستجوی یک راه حل ضابطهمند بدین مسأله است. اندرو لوین میگوید: نظر من میل تا سرحد امکان تلاشهای خود را کرده است، اما درعینحال این تلاشها به شکست میانجامد.میل مسألهای را که این چنین بارز و برجسته مطرح میکند و این چنین متهورانه با آن مواجه میشود به طور رضایتبخشی حل نمیکند.
برای فرار از این مشکلات برخی از لیبرالها مجبور شدهاند تا به قول برخی از منتقدان، نوعی وفاق اخلاقی یا اجتماعی را به طور پنهانی وارد کنند. هایک بعد از شرح و بسطی طولانی دربارهی اهمیت مسئولیت فردی و مغایرت آن با مسئولیت جمعی، خود را درگیر دفاع از لوازم و ضعفهای استدلال خود نساخته و در عوض میکوشد تا جامعه را مجموعهای از قراردادهای اخلاقی بداند که فرض شده است همهی افرادی بدون فکر کردن آن را میپذیرند. وینسنت میگوید این را میتوانن نوعی ترفند و تردستی تلقی کرد. (همان ص 80) شاید مقصود وینسنت از تردستی و ترفند این است که اگر لیبرالها قراردادههای اخلاقی را مبتنی بر ارزشهای ثابت بدانند این بروشنی اعلام ابطال مبانی مهم لیبرالیسم و دست شستن از آنست و اگر قراردادهای اخلاقی را مبتنی بر ارزشهای ثابت نشمارند. هم چنانکه که نمیشمارند، این راهحل، یعنی وارد کردن پنهانی اصول اخلاقی، مشکلی را حل نخواهد کرد و انتقادهای گذشته را مرتفع نمیسازد، زیرا برای ترسیم دایره منافع جمعی و دایره منافع فردی نیاز به اصول اخلاقی و حقوقی مبتنی بر ارزشهای ثابت داریم. لیبرالهایی که فقط به اخلاق پناه بردهاند با توجه به مواضع لیبرالیسم در مورد نفی ارزشهای اخلاقی بواقع دست به یک تردستی و ترفند زدهاند. اکنون سؤال این است که برای این ناسازگاری و تعارض بین دو جزء لیبرالیسم و دموکراتیک چه باید کرد؟ به نظر میرسد راهی بهجز آنچه امروزه کشورهای لیبرال دموکرات طی کردهاند وجود نداشته باشد. لوین در این زمینه مینویسد: (اگر ما نهادهای شاخص نظامهای سیاسی لیبرال دموکراتیک را مورد دقت قرار دهیم، آشکار میگردد که حاکمیت مردمی فی الواقع در عمل، گرچه نه در نظر، وانهاده شده است) (طرح و نقد نظریه لیبرال دموکراسی ص 188). بدینسان تنها راه باقی مانده برای لیبرال دموکراتها این است که مؤلفه دموکراتیک را وانهاده یا تا حد امکان، هرچند بدون صراحت، تضعیف نمایند.
ناسازگاری درونی لیبرال دموکراسی با رویکرد روانشناسی اجتماعی
در روانشناسی اجتماعی مفهومی تحت عنوان شخصیت دموکراتیک مورد بحث قرار گرفته است. نخستین کسی که به بحث از مفهوم شخصیت دموکراتیک در عرصه سیاست و حکومت پرداخت، هارولد لاسول بود، او شخصیت یا منش دموکراتیک را دارای چهار ویژگی اصل میدانست: بارز بودن و اجتماعی بودن در نتیجه روابط گسترده با دیگران، ترجیح ارزشها و نیازهایی که مورد توجه و طلب دیگران نیز هست، اعتماد به نیکسرشتی بنیادی انسانها همراه با اعتماد به نفس و رسوخ این سه ویژگی در ناخودآگاه فرد. منظور از شخصیت دموکراتیک در روانشناسی اجتماعی، آن نوع از شخصیتی است که مستعد مشارکت در حیات عمومی باشد و زندگی سیاسی را عرصهی فعالیت میان افراد برابر بداند و از سلطهجویی بر دیگران و پیروی کورکورانه از قدرمندان بپرهیزد. (درسهای دموکراسی برای همه ص 102) اما اگر شخصیت دموکراتیک، شهروند را به برابری و عدم سلطهجویی بر دیگران میخواند، در مقابل مؤلفه لیبرالیسم بویژه در روایت بنتامی آن، یعنی روایت معمول و رایج، شهروند را به فردگرایی اتمی و ملکی و (حداکثرساز نفع) بودن بر مبنای فردگروی دعوت مینماید و در برخی روایتهای دیگر نیز، چنانکه گذشت، درصدد است تا شهروند را (فضیلت خودخواهی) بیاموزد. بنابراین رویکرد روانشناسی اجتماعی نیز بر ناسازگاری و عدم انسجام نظریه لیبرال دموکراسی صحه میگذارد. البته لیبرالهایی که به تازگی گرایشات اجتماعی و سوسیالیستی را در مقام نظریهپردازی اعمال کردهاند تا حدودی خود را از انتقادات برآمده از مبنای فردگرایی افراطی خلاصی میبخشند، اما هم چنانکه پیش از این نیز اشاره شد سنت لیبرال دموکراسی در عمل و واقعیتهای مشهود، از آن انتقادها تبرئه نگشته است. افزون بر آنکه انتقادات برآمده از مشکل دوم یعنی عدم امکان ترسیم و تعیین دایرههای خصوصی و عمومی و تداخل و تجاوز آن دو به یکدیگر، بر مبنای نفی ارزشهای مطلق، در لیبرالیسم، آنان را رها نمیسازد.
تزلزل مبانی درلیبرال دموکراسی
از مطالب بالا ریشه و علت بخشی از مشکلات لیبرال دموکراسی و یکی از علل مهم ناسازگاری درونی و عدم انسجام این نظریه به دست میآید. دانستیم که لیبرال دموکراسی هیچ مبنای مضبوط و مشخصی برای تعریف منافع و مصالح ندارد. در این نظریه مبانی حقوق و اخلاق فقط به خواسته یا منفعت ارجاع و تحویل یافته و هرگز از منافع ثابتی همچون خدا یا خرد و ارزشهای مطلق و مستقل قابل اتخاذ نیست، عقل یا خرد در لیبرال دموکراسی تنها به صورت عقل ابزاری قابل استفاده و استناد است. عقل ابزاری حق تعیین محتوا و هدف را ندارد، بلکه فقط به تعیین و تطبیق وسایل و ابزارها برای رسیدن به اهداف میپردازد. اما اهداف از کجا پدید آمدهاند؟ جرمی بنتام پاسخ میدهد: این خوف و رجاها و خواستهها و آمالاند که اهداف اعمال ما را مشخص میکنند و تنها کار عقل جستجوی وسایل آن اهداف و بیشینهسازی (احداکثرسازی) نفع است. عقل در نزد لیبرال دموکراتها همانطور که هیوم اعلام کرده است (برده عواطف) است. (طرح و نقد نظریه لیبرال دموکراسی ص 50) جان استوارت میل نیز در کتاب (رسالهی دربارهی آزادی) اعلام میدارد که از هرگونه مزیت قابل اخذ در ایدهی حقوق انتزاعی به منزله امری مستقل از منفعت صرفنظر کرده و اصل نفع و سودمندی را به منزله بالاترین مرجع دربارهی تمام امور اخلاقی قلمداد میکند) (پازارگاد، بهاء الدین، مکتبهای سیاسی، انتشارات اقبال ،تهران، چاپ اول.ص 46) بنابراین میتوان نتیجه گرفت که نظریه لیبرال دموکراسی به علت فقدان ارزشهای الهی و عقلانی و استوار بودنش بر اهداف و ارزشهای برگرفته از خواستهها و منافع بر بنیادهایی متزلزل و متلون استوار است.با توجه به این حقایق است که ذهن به طور عمیق، به علل ناکامی لیبرال دموکراتها در فصل گذشته پی میبرد و به خوبی درک میکند که چرا جان استوارت میل و سایر لیبرال دموکراتها در ترسیم دو دایره یادشده ناکام مانده و در ارایه یک نظر سازگار به لحاظ درونی توفیق نیافتهاند.
بیکفایتی لیبرال دموکراسی در زمینه حقوق
حق قانونی به معنای اولیه خود مطالبهای است که فرد یا گروه مطرح میکنند و توسط قانون قابل اجرا (enforceable) میباشد و یا میتوان گفت افراد زمانی از حق قانونی برخوردارند که طبق قانون کشورشان در وضعیتی دارای امتیاز باشند. بیشتر فیلسوفان حقوق و برای نخستین بار (وزلی ان. هافلد) حقوقدان آمریکایی، حق را به گونههای مختلف تفکیک نموده و آنرا ضمن چنین طرحی نمودار ساختهاند: حق به معنای امتیاز، حق به معنای اقامه دعوا، حق به معنای اختیار و حق به معنای مصونیت. (فصلنامه تخصصی علوم سیاسی، مؤسسه آموزش عالی باقر العلوم، سال پنجم، قم، شماره 18، سال 1381. ص 151) حق به هرتعریف و درهرگونه منشأ و مبنایی دارد که فلسفه آن حق به شمار میرود. بنابراین پرسش از مبنا و منشأ حق یا حقوق در تعریف یا گونهای خاص از حق اندماج نیافته و حتی شامل رئالیستهای حقوقی، از قبیل جرم فرنک، که حق قانونی، و نه حق اخلاقی، را بدون بار ارزشی تعریف میکنند نیز میشود. میدانیم که در لیبرال دموکراسی منشأ حق و مبنای آن چیزی جز خواسته و منفعت نیست، پیش از این با عباراتی از جرمی بنتام و جان استوارت میل در این زمینه آشنا شدهایم. بنتام در عبارات دیگری میگوید اصل سودمندی ایجاب میکند که قانونگذار هیچگاه جز برای رساندن سود بیشتر چیزی را بر مردم تحمیل نکند. (جونر، وت، خداوندان اندیشه سیاسی، ج دوم، ترجمه علی رامین، انتشارات علمی فرهنگی، تهران چاپ اول از ویراسته دوم،1376 ص 1089) بنتام سودمندی را به عنوان یک امر انتزاعی چنین معنا میکند: معنای آن خاصیت یا تمایل هر چیز است به آنکه خود را از شری مصون دارد یا به خبری دست یابد. شر به معنای درد یا رنج یا علت رنج است. خیر به معنای لذت یا علت لذت است... بدینترتیب اصل سودمندی عبارت از آن است که در هراستدلالی اساس کار ما محاسبه و مقایسه دردها و لذتها باشد و هیچ اندیشه دیگری را در استدلال خود دخالت ندهیم. من هنگامی پیرو اصالت منفعت هستم که پسندیدگی یا ناپسندیدگی هرکاری را، خواه عمومی باشد یا خصوصی، از لحاظ گرایش آن به ایجاد دردها و لذتها اندازه بگیرم و اصطلاحاتی مانند عادلانه یا غیر عادلانه، اخلاقی یا ضد اخلاقی و خوب یا بد را به عنوان اصطلاحات جامعی به کار ببرم که بر مفاهیم دردهای معین و لذتهای معین دلالت دارند، و هیچگونه معنای دیگر را نمیرسانند و باید همیشه دانست که من واژههای درد و لذت را در معانی عادیشان به کار میبرم. (خداوندان اندیشه سیاسی ج دوم 1079) از دیدگاه ویلیام جیمز نیز حقایق، همواره در حال تغیرند، انسان در وادی آزادی به سر میبرد و پایبند هیچ حقیقت مطلق و ثابتی نیست. فرد میتواند برای حل مسایل خود به هرعقیدهای روی آورد و تنها ملاک حقیقی بودن آن عقیده فایده آن است. (درسهای دموکراسی برای همه ص 69) اما از طرفی لیبرال دموکراتها ناگزیر از به کارگیری حقوق بوده و خود را از مراجعه به آن بینیاز نمیدانند. نیاز به حقوق حتی بر مبنای اصالت منفعت با توجه به دو نکته زیر آشکارتر میگردد:
الف در رابطه با سخنان بنتام باید گفت گمان نمیرود کسی در جهان، درد را خوب یا لذت را بد پندارد، اما باید پرسید اگر ارزش و خردورزی محض و مجرد از لذت و درد، معتبر نباشد، چگونه میتوان نفس تکاثرطلب و سیریناپذیر را که در مسیر لذتیابی خود ممکن است مصالح فرد و خانواده و جامعه را قربانی سازد آرام و متقاعد ساخت؟ به عبارت دیگر، اگر به پاس کرامت انسانی انسان هم نباشد، دست کم برای حفظ همان لذات و رهایی از همان دردها، در این جهنم تنازع بقا، به قوانین و حقوق انسانی، نیاز مبرم افتاده است.
ب از آنجا که محوریت اصلی لیبرالیسم منافع فردی و خصوصی و محوریت اصلی دموکراسی منافع جمعی و عمومی است، به کارگیزی حقوق به شدت برای تعیین و تفکیک حوزه خصوصی از عمومی و نیز برای تحدید دامنه انتخاب جمعی دموکراتیک، ضروری است.
دو مورد یادشده از جمله علل مهمی است که لیبرال دموکراتها را وادار به سخن گفتن از حقوق و توجه به آن نموده است. اما تمام کلام آن است که حقوق در صورتی میتوانند دو مقصد یادشده را تأمین و تضمین نمایند که جدا و فرااز منافع فرد، گروه، حزب، جناح و طبقه قابل شناسایی باشند. به عبارت دیگر قوانینی متأثر از منافع فرد یا گروه خاص، هرگز نمیتوانند به مثابه مرجع و میزان دقیق و داوری بیطرف و بیمثال مورد استفاده قرار گیرند. بواقع میتوان گفت نظریه لیبرال دموکراسی گرفتار و دستخوش دوری باطل میباشد، زیرا با انکار هرگونه اصل و ارزش معین و مجرد از منافع فرد و گروه در هنگامه تفکیک منافع و قلمروهای خصوصی و عمومی به سراغ حقوقی میرود که آن حقوق خود مبنایی جز خود منافع ندارند و این دور باطل فقط یک اشکال کوچک نیست که بتوان بر آن به دیدهی اغماض نگریست، بلکه سند ناکفایتمندی نظریه لیبرال دموکراسی در تدوین و تفکیک حقوق بشر است. بدینسان لیبرال دموکراتها چارهای جز اعتراف و اتکاء به ارزشهای مطلق و اصول ثابت عقلانی و اخلاقی که مجرد از منافع، جناح و طبقه خاص باشد ندارند. اما اگر روزی بخواهند از اصول خود دست شسته و به چنان اعترافی بنشینند، مشکلات موجود در فلسفه غرب، در ورطه معرفتشناسی (epistemology)، راه را بر آنان از پیش بسته است.
افسانه بیشینهسازی نفع
جرمی بنتام و جیمز میل، پایهگذاران مکتب (فایدهباوری) (utilitarianism) برای لیبرالیسم سیاسی و اقتصادی، پایهای فلسفی فراهم آورده و بر آن یک نظریه سیاسی اجتماعی افزودند. آن دو ضمن پذیرش لیبرالیسم سنتی با روشهای آن مخالفت کردند. بنتام و میل با پذیرش منفعتگرایی فردی که محور کانونی لیبرالیسم بود، کوشیدند تا سودگروی فرد را با مفاهیم حکومت قانونی و وظایف آن پیوند دهند. شعار بیشینهسازی نفع یا (بیشترین سودمندی برای بیشترین کسان) در راستای همین کوششها بود. بنابراین میتوان گفت لیبرالیسم انگلیسی حاصل سه سنت است: هواداری از حکومت قانون، آزادیخواهی اقتصادی و فایدهباوری. (دانشنامه سیاسی ص 284) سی.بی.مک فرسن دربارهی زمینههای سیاسی اجتماعی بروز و ظهور نظریه بیشینهسازی نفع برای بیشترین کسان، تحلیلی جالب توجه دارد. او که معتقد است لیبرالیسم برای خدمت به نیازهای جامعه رقابتآمیز مبتنی بر بازار ابداع گردیده است میگوید نخستین نیاز چنین جامعهای وجود دولت لیبرال بود و نه دموکراتیک، دولتی که اساس کار آن بر بنیاد رقابت میان احزاب سیاسی باشد که در شرایط غیر دموکراتیک به قدرت میرسند الحاق حق رأی دموکراتیک به این نظام زمانی صورت گرفت که طبقه کارگر خود محصول جامعه سرمایهداری مبتنی بر بازار بود به چنان قدرتی رسید که توانست وارد صحنه رقابت شود. از نظر مک فرسن این الحاق حق رأی در حالی صورت گرفت که تا اواخر قرن نوزده تصور عمومی لیبرالیستها این بود که دموکراسی برای دولت لیبرال یک خطر است. مک فرسن در قسمت دیگری توضیح میدهد که نزدیک به یک قرن اغلب اندیشمندان لیبرال متوجه خطر یا مشکل ناشی از وزنه پدیدآمده یعنی قدرت طبقه کارگر شده، و ضرورت یافتن پاسخ به این مشکل را دریافته بودند. مک فرسن میگوید به طور مثال آن لیبرال بزرگ، جان استوارت میل، بیش از یک قرن پیش گفت طبقات زحمتکش بیش از این با وضع موجود نخواهند ساخت و علیه آن خواهند شورید. با این حال او نتوانست پاسخی عملی برای آن بیابد، یافتن پاسخ به نسلی از اقتصاددانان سالهای 1870 و بعد از آن محول شد، پاسخی که آنها عرضه کردند این بود که رفتار معقول همانا حداکثرسازی یا بیشینهسازی نفع برای بیشترین کسان است.
مک فرسن میگوید: همین تئوری به حداکثر رساندن نفع برای بیشترین کسان از آن پس بزرگترین تکیهگاه نظریهی توجیهگر لیبرال دموکراسی بوده است. اگرچه امروزه اغلب اقتصاددانان به عدم کفایت این پاسخ آگاهند، اما هنوز ایدئولوژی عمومی جامعههای لیبرال آن را قبول دارد. سپس مک فرسن با بحثی مفصل در نقد بیشینهسازی نفع برای بیشترین کسان نتیجه میگیرد که اکنون میتوانیم به خود حق بدهیم که آن را افسانه به حداکثر رساندن بنامیم. از جمله مطالب مورد بحث او این است که حتی در صورت تحقیق رقابت کامل و عمومی بین همه افراد بیشینهسازی نفع یا تحقق بیشترین سودمندی برای بیشترین کسان اولا ممکن نیست دوم با فرض امکان، رقابت عمومی در نظام سرمایهداری واقعیت خارجی ندارد. اما در توضیح اشکال نخست یعنی عدم امکان معتقد است در یک بازار کاملا رقابتآمیز هرکس میباید به طور دقیق به تناسب سهمی که در تولید دارد پاداش دریافت نماید. اما چگونه میتوان نسبت نیرو و مهارت انسانی صرفشده را با سرمایهی انباشته و منابع طبیعی به طور دقیق تعیین نمود. و در توضیح مطلب دوم اعتقاد دارد که بیشینهسازی نفع برای بیشترین کسان مستلزم وجود بازاری آنچنان رقابتآمیز است که در آنکسی یا گروهی از افراد قادر به کنتل قیمتها نباشد. نظام اقتصادی فقط زمانی میتواند به احداثر کارایی خود برسد که سرمایهگذار ناچار باشد قیمتهای داده شده در بازار، یعنی قیمت آنچه به آن نیازمند است و میخرد و قیمت آنچه که تولید کرده و میفروشد، را بپذیرد. تنها در این صورت میتوان گفت بازار توانایی به حداکثر رساندن سودمندی را برای بیشترین کسان دارد. اما زمان درازی است که اقتصاد پیشرفتهی سرمایهداری به مرحلهی انحصاری رسیده است به این معنی که شرکتهای بزرگ یا مجتمعهای صنعتی قادرند میزان تولید قیمت بسیاری از کالاها را کنترل نمایند. (جهان حقیقی دموکراسی ص 101-99) بنابراین در اقتصاد پیشرفتهی سرمایهداری آنچه تحقق دارد رقابت شرکتها و سرمایهدران بزرگ، به منظور حداکثرسازی نفع خودشان است و آنچه تحقق ندارد همان شعار و تکیهگاه نظریه لیبرال دموکراسی است یعنی حداکثر سود برای بیشترین کسان است. بنابراین تکیهگاه نظریه لیبرال دموکراسی، یعنی شعار بیشینهسازی نفع برای بیشترین کسان، افسانهای بیش نیست.
سومین اشکال یا نقد مک فرسن به نظریه بیشینهسازی نفع برای بیشترین کسان این است که اگر جوهر و حقیقت انسانی را اشتهای سیریناپذیر و برای گردآوری ثروت فرض نماییم، هم چنانکه لیبرال دموکراتها چنین کردهاند، با تضاد غیر قابل حلی روبرو خواهیم شد؛ زیرا انسانها از نظر قدرت جسمانی و مهارتها یکسان نیستند و اگر آنها در یک چنین مسابقهی نامحدودی برای گردآوری ثروت قرار گیرند، نهتنها فاصلههای طبقاتی شدید بوجود میآید و وسایل کار نیز که به اعتقاد مک فرسن بایستی در دسترس عموم باشد، در اختیار و کنترل افراد معدود قرار میگیرد، بلکه از همه مهمتر بسیاری از انسانها امکان انسان شدن را نخواهند یافت و انسانیت از بسیاری مسلوب خواهد بود. چرا که در نظریه لیبرال دموکراسی حقیقت و جوهر انسانی چیزی جز جوهر بیشینهساز نفع نسیت. افزون بر آنکه لازمه تحقق شعار بیشینهسازی نفع، محرومیت اکثر انسانها از اصلیترین مؤلفه نظریه لیبرال دموکراسی یعنی آزادی نیز هست زیرا اگر به انسانهایی که از لحاظ استعدادهای طبیعی و سایر امکانات نابرابرند، برای بیشینهسازی نفع آزادی داده شود، بواقع آزادی از همه انسانها به جز آن دسته اندک که از همه قویتر و با مهارتترند و دارای امکانات لازم دیگر میباشند، دریغ شده است. هم چنانکه پیشتر نیز اشاره رفته است، برخی از لیبرالها با توجه به همین مشکلات و اشکالات بوده است که به گرایشهای سوسیالیستی و اجتماعی و اندیشه برابری و عدالت رو آوردهاند، که این امر گرچه نشانه جدی بودن انتقادهای وارده به لیبرالیسم و نظریه لیبرال دموکراسی و عقبنشینی از مواضع آنست، اما در عمل وضعیت را از آنچه مورد استفاده بوده، تغییر نداده است. افزون بر آنکه چنین گرایشات و اصلاحاتی اگرچه ممکن است انتقادات برآمده از عدم برابری و عدالت را تخفیف دهد، اما به انتقادهای دیگر، از قبیل آنچه میآید، ارتباطی نمییابد. چهارمین اشکال که از سوی مک فرسن و دیگران مطرح شده است آن است که در تلاش برای نفع پایانناپذیر همواره فرجامهای دیگری وجود دارند که نفع بیشتری را حاصل میتوانند کرد، بنابراین انسانها هیچ حد نهایی یا سقفی برای منفعتطلبیهای خود ندارند و هیچ حدی برای اشباع و ارضا وجود ندارد.
و پنجمین انتقاد مک فرسن متوجه این ادعای دموکراسی لیبرال که تواناییهای فردی را به حداکثر میرساند، میباشد. او این ادعا را کاذب میخواند، زیرا برعکس تواناییهای انسان را کمیته کرده است یعنی آنها را به کمترین حد ممکن تنزل داده و یا از اساس به تباهی کشانده است. مک فرسن به اشاره میان دو نوع قدرت و توانایی انسان تمیز قایل میشود، قدرتی که در (کار تولیدی مادی) مصرف میشود، و قدرت یا تواناییهای دیگری که صرف (آفرینش هنری یا تأمل و تفکر، تجربه دینی ساختن موسیقی و بازیهای نیازمند مهارت و... میشود (فیلسوفان سیاسی قرن بیستم ص 162) و شعار بیشینهسازی نفع تواناییهای دسته دوم را به فراموشی و تباهی میسپارد. بر همین اساس نظر مک فرسن به جان استوارت میل نسبت به جرمی بنتام و جیمز میل دوستانهتر است و این در حالی است که روایت استوارت میل از دموکراسی لیبرال، مساوات طلبانهتر از روایت پیشینیانش نیست. اما علت این نظر دوستانه این است که جان استوارت میل، بر خلاف بنتام و جیمز میل، با نفرت روزافزون از روحیه مادی سرمایهدارانه همدلی داشت. او میان لذات عالیتر و لذات پستتر تمایز قایل بود. او دموکراسی را در وهلهی نخست وسیلهای برای ارتقای تواناییهای فکری و اخلاقی و عملی انسانها و بواقع برای (تعالی و بهبود وضع نوع بشر) میخواست. پیشرفت نوع بشر (در لذات عالیتر) در نظر او بسی مهمتر از پیشرفت اقتصادی (صرف) بود و منتظر بود روزی در آینده فرابرسد که بشر به (حالت ایستایی) از کامیابی اقتصادی برسد و مردان و زنان فرصت یابند که خود را وقف گسترش تواناییهای خود برای بهرهمندی از(لذات عالیتر) کنند البته استوارت میل از جهت آنکه هنوز گرفتار ذهنیت فردگرایانه ملکی است در اندیشه مک فرسن مورد انتقاد است. بر این اساس مک فرسن اعتقاد دارد که نظریه لیبرال دموکراسی که تمام جوهر انسان را به بیشینهسازی نفع مادی خلاصه میکند، بواقع تواناییها و استعدادهای انسان را کمینه ساخته است. پس از این جهت نیز شعار بیشینهسازی نفع یک افسانه، بیشتر نیست.
از فردگرایی تا فردگرایی گسترشخواه
فردگرایی (individualism) یکی از مبانی اصلی مدرنیسم، در عرصههای گوناگون فلسفی، اجتماعی، اخلاقی، دینی و سیاسی است، که حتی در دورهی پستمدرن نیز با وجود اضمحلال بسیاری از مؤلفههای مدرنیسم، همچنان برجا مانده است. کهنترین بروز فردگرایی را میتوان در آرای سوفسطاییان یونان یافت، ولی در عصر حاضر به صورت یک جنبش فکری در سدههای شانزدهم در اروپا پدید آمد. به نظر میرسد برای طرح یک بحث مشخص و دقیق در مورد فردگرایی، در اندیشه غرب، پیش از هرچیز، باید عرصه مورد نظر را مشخص نمود. به طور مثال در عرصه دین و مذهب فردگرایی در رفورماسیون و پروتستانتیسم ظاهر میگردد. هم چنین در هریک از عرصههای دیگر نیز، نوع طرح آن متناسب با همان عرصه میباشد و در اینجا که فردگرایی در عرصه لیبرال دموکراسی مورد بحث قرار گرفته است. باید معنای دقیق آنرا در عرصه فلسفه سیاست جستجو نماییم. نویسندگان محافظهکار در قرن بیستم فردگرایی را بیشتر در برابر جامعهباوری (Socialism) و انواع جمعباوری (Collectivism) نهادهاند و آن را عنوانی برای دفاع از حقوق و آزادیهای سیاسی فرد ساختهاند که به نظر ایشان سوسیالیسم نابودکننده آنهاست. میتوان گفت مبحث فردگرایی موجود در لیبرال دموکراسی از دیدگاههای فردگرایانه تامس هایز، جان لاک و جرمی بنتام مشروب شده است که به ترتیب فردگرایی ذرهای، فردگرایی ملکی و فردگرایی اخلاقی را مطرح ساختهاند. به نظر میرسد هرسه در جوهرهی اصلی خود با مشترکاتی از قبیل تقدیم فرد بر جامعه، حمایت از سود فردی و آزادیهای فردی، در ذیل فردگرایی مندرج میگردند. در اینجا تلاش میکنیم تا معانی هرچه دقیقتر از سه اصطلاح بسیار به هم نزدیک را روشن سازیم. در فردگرایی ذرهای که هابر و سایر پیروان نظریه قرارداد اجتماعی به آن اعتقاد ورزیدهاند، فرد را هم چون واحدی خودمختار و قایم به ذات در نظر میگیرند که میتوان وجود او را جدا از جامعه نیز تصور کرد، جامعه از افرادی تشکیل میگردد که همچون اتمهای متضاد هریک فقط از پی منفعت خویشتن است. آرای هابر تأثیر خود را تا به امروز در گرایش و اندیشه غربی، و در علوم سیاسی، اقتصادی، جامعه شناسی و روانشناسی گذاشته است. انسانهای هابری قدر و احترام شخصی را چیزی شبیه یا تقریبا معادل ارزش بازاری شخص میدانند. از نظر هابر ثروتمندان قابل احترامند و ثروت احترام است، همانگونه که ثروت قدرت است. هابر پیشتر میرود و به گونهای تکان دهنده میگوید آزمندی ثروتمندان کلام احترامان
- [سایر] صلاحیت های مورد نظر برای انتخاب یک فرد مسوول در نظامهای غربی و نظام جمهوری اسلامی چه می باشد؟
- [سایر] آیین رایل چه نوع آیینی است و چه انتقادهایی بر عقاید این آیین وارد است؟
- [سایر] سلام؛ چرا هنگام سلام به امام زمان(عج) رو به طرف جنوب غربی میایستیم؟
- [سایر] تاریخچه تفکیک قوا وچگونگی و انواع آن در نظامهای سیاسی را بیان نمایید؟
- [سایر] سلام با توجه به اینکه مسئولین نظام اسلامی ممکن است تخلفاتی مرتکب شوند مانند مسئولین نظام غربی پس چه تفاوتی بین نظام اسلامی با نظام غربی است؟
- [سایر] دیدگاه حضرت امام خمینی به قانون اساسی مشروطه چه بود؟ ایشان چه انتقادهایی نسبت به آن داشتند؟
- [سایر] چرا حکومت شاهنشاهی را 2500 ساله می نامند؟ مگر از چه زمانی شروع شده و اوّلین پادشاه که بوده است؟
- [سایر] چرا حکومت شاهنشاهی را 2500 ساله می نامند؟ مگر از چه زمانی شروع شده و اوّلین پادشاه که بوده است؟
- [سایر] نقش روشنفکرانی مانند دکتر شریعتی در مبارزه با استبداد شاهنشاهی و جلب حضور مردم در مبارزات چه بود؟
- [سایر] سلام. آیا صحیح است که گفته می شود که متفکرین غربی می گویند هرگز از طریق یک انقلاب، آزادی فراهم نمی شود؟
- [آیت الله مکارم شیرازی] 22 در شهرهایی که از نظر افق با شهری که هلال در آن رؤیت شده هم افق و یا قریب الافق است و همچنین اگر در مناطق شرقی دیده شود برای مناطق غربی حجت است.
- [آیت الله وحید خراسانی] در غیر نماز مستحب است جواب سلام را بهتر از سلام بگوید مثلا اگر کسی گفت سلام علیکم در جواب بگوید سلام علیکم ورحمه الله
- [آیت الله بروجردی] در غیر نماز مستحب است جواب سلام را بهتر از سلام بگوید، مثلاً اگر کسی گفت:(سَلامٌ عَلَیکُم) در جواب بگوید:(سَلامٌ عَلَیکُمْ وَ رَحمَةُ اللهِ).
- [آیت الله مکارم شیرازی] نمازگزار نباید در حال نماز به دیگری سلام کند، ولی اگر دیگری به او سلام کند جواب او واجب است، اما جواب باید مانند سلام باشد، مثلاً اگر گفت: (السلام علیْک) در جواب بگوید (السلام علیْک) و اگر بگوید (سلامٌ علیْکمْ) در جواب بگوید (سلامٌ علیْکمْ)، حتی اگر بگوید (سلام) در جواب باید بگوید (سلام).
- [آیت الله مکارم شیرازی] نمازگزار نباید در حال نماز به دیگری سلام کند، ولی اگر دیگری به او سلام کند جواب او واجب است، اما جواب باید مانند سلام باشد، مثلاً اگر گفت: (السلام علیْک) در جواب بگوید (السلام علیْک) و اگر بگوید (سلامٌ علیْکمْ) در جواب بگوید (سلامٌ علیْکمْ)، حتی اگر بگوید (سلام) در جواب باید بگوید (سلام).
- [آیت الله مکارم شیرازی] اگر در شهری اول ماه ثابت شود برای شهرهای دیگر که با آن نزدیک است کافی است و همچنین شهرهای دور دستی که افق آنها باهم متحد است، همچنین اگر در بلاد شرقی ماه دیده شود برای کسانی که در بلاد غربی نسبت به آنها باشند کافی است (مثل این که اول ماه در مشهد ثابت شود مسلماً برای کسانی که در تهران هستند کافی است ولی عکس آن کفایت نمی کند).
- [آیت الله بهجت] اگر در جایی که نباید سلام دهد ، به نیت سلام اشتباها هرسه سلام را بگوید دو سجده سهو کافی است .
- [آیت الله علوی گرگانی] در حال نماز، انسان نباید به دیگری سلام کند و اگر دیگری به او سلام کند، باید همانطور که او سلام کرده جواب دهد، مثلاً اگر گفته سلام علیکم در جواب بگوید سلام علیکم ونباید علیکم السلام بگوید و بنابر احتیاط واجب باید بین سلام وجواب مماثلت در تعریف وتنکیر وافراد وجمع باشد.
- [آیت الله شبیری زنجانی] باید جواب سلام را به سلامکننده بفهماند؛ اگر چه سلامکننده کر باشد و لازم نیست جواب سلام را طوری بگوید که سلامکننده بشنود و اگر فهماندن جواب سلام به سلامکننده ممکن نباشد؛ مثل این که شخص به انسان سلام کند و به سرعت رد شود و یا از تلویزیون یا رادیو سلام بدهد، ظاهراً جواب سلام لازم نیست.
- [آیت الله وحید خراسانی] در حال نماز انسان نباید به دیگری سلام کند و اگر دیگری به او سلام کند باید همان طور که او سلام کرده جواب دهد مثلا اگر گفته سلام علیکم در جواب بگوید سلام علیکم مگر در جواب علیکم السلام که بنابر احتیاط واجب باید بگوید سلام علیکم