من در زندگیم سر در گم هستم؛ نمیدونم زندگیم داره چه طوری می گذره. هیچ چیزی شادم نمیکنه و دلم میخواد دائم دعواکنم و تازگی ها اخلاق های بدی مثل غیبت و فحاشی کردن وسلام نکردن به استادام داره آزارم میده. نمیدونم چه طوری رفتار کنم. از زندگی کردن سیر شدم. لطفا کمکم کنید. با سلام خدمت شما پرسشگر گرامی؛ از ارتباط شما با این مرکز صمیمانه سپاسگزاریم. از این که صادقانه، خالصانه و با صراحت کافی مسئله خود را با کارشناسان این دفتر در میان گذاشتید، تشکر و قدردانی می کنیم. به نظر بنده تا حد زیادی حالت روانی شما ناشی از عدم شناسایی هدف در زندگی است. از این رو در این پاسخ سخن خود را بر روی هدف گذاری در زندگی متمرکز می کنم. روزی سه سوال در ذهن پادشاهی نقش بست. پادشاه برای اطرافیان خود این سه سوال را مطرح کرد و از آنان خواست تا به این سه سوال پاسخ دهند. سه سوال پادشاه این بود : مهم ترین زمان چه زمانی است؟ مهم ترین موضوع در زندگی انسان چیست؟ مهم ترین کار در زندگی انسان چیست؟ اطرافیان پادشاه هر کدام به اندازه فهم خود شروع به جواب دادن به سه سوال پادشاه کردند اما هیچ کدام از آن جواب ها نتوانستند پادشاه را قانع کنند. یکی از مشاوران پادشاه که دید هیچ کدام از این جواب ها نمی تواند او را قانع کند، نزدیک پادشاه شد و گفت من زاهدی را می شناسم که می تواند به صورت کامل به سوالات شما پاسخ دهد. او در یکی از روستاهای دور افتاده کشور زندگی می کند. پادشاه به او گفت چنانچه توانایی پاسخ دادن به سوالات من را داشته باشد، رنج سفر را به جان می خرم. مشاور گفت به طور حتم مطمئن هستم که می تواند به سوالات شما جواب دهد. پادشاه آماده سفر دور و درازی شد تا جواب سوالات خود را پیدا کند. پادشاه پس از روزها مسافرت کردن به روستای مورد نظر رسید و از مردم آن روستا، نشان از زاهد پرسید و به سراغ او رفت. پادشاه به نزدیکی زاهد رفت و گفت : من سه سوال از تو دارم. زاهد با مهربانی به او گفت بپرس. سوال اول من این است که مهم ترین زمان چه زمانی است؟ مهم ترین موضوع در زندگی انسان چیست؟ مهم ترین کار در زندگی انسان چیست؟ زاهد بدون هیچ تاملی گفت : مهم ترین زمان، همین الان است. مهم ترین موضوع در زندگی انسان خداوند است و مهم ترین کار در زندگی انجام دستورات خداوند است.(برداشتی کاملا آزاد از داستان سه پرسش تولستوی، کتاب تمشک) آری برای پیدا کردن هدف در زندگی کافی است قدر لحظات زندگی را بدانیم و در مسیر زندگی از راهی که خداوند برای ما ترسیم کرده است، خارج نشویم. پس می توان گفت : فرمول زندگی هدفمند، استفاده درست از تمام لحظات زندگی، در راستای دستورات خداوند متعال می باشد. از این به بعد با تمام وجود سعی کنید تا در تمام لحظات زندگی با انجام دستورات الهی، خدا را در زندگی خود احساس کنید. با ذکر این مقدمه به بررسی دقیق تر سوال شما و ذکر نکات عملی در این زمینه می پردازیم : همانگونه که خود شما هم به خوبی میدانید، این هدفمند بودن است که به زندگی معنی می بخشد و به انسان انگیزه و نیرو برای حرکت، تلاش و کوشش می دهد و ما معتقدیم که برای یافتن هدف و همچنین یافتن بهترین و آسانترین راه به سوی آن باید به قرآن رجوع کرد. قرآن، هدف از زندگی، چگونگی بهره بردن از آن ، مشکلات و موانع راه و نحوه مبارزه با همه سختی ها را برایمان روشن کرده و برای هر یک دستورالعملی خاص داده است. خداوند بلند مرتبه که به همه جهان هستی احاطه دارد و رمز و راز آن را از آغاز تا انجام می داند، هدف زندگی و راه رسیدن به آن را از طریق قران به خوبی و پله پله به ما می آموزد. او در آیات قرآن، این حقیقت را بازگفته است که همه جهان هستی و از جمله انسان، به عالم بالا بازخواهند گشت و فرجام تمامی امور و پایان زندگی، به سوی خداوند و از آنِ او است:(وَ إِلَی اللَّهِ عاقِبَةُ الْأُمُورِ) و فرجام کارها به سوی او است (لقمان آیه 22) (إِلَی اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ) همه کارها به سوی خدا بازگردانده می شود (آل عمران ، آیه 109) در راه رسیدن به هدفهای کوچکتر اگر هدف اصلی و قله را در نظر داشته باشیم هرگز از راه به بیراهه نخواهیم افتاد. لحظه به لحظه میتوانیم گامهای حتی کوچکمان را عیارسنجی کنیم که تا چه میزان در مسیر درست قدم برمیداریم. بر این اساس بالاترین هدف، فرجام و آرمانی که اسلام برای بشر تصویر کرده، (خدا) و قرب انسان به او است. این غایتی است که ورای آن هدف، برتری تصورپذیر نیست. آدمی به سوی خداوند در حرکت است و در واقع تمامی جهان به سوی آن، در سیلان و جریانند و ما چه بخواهیم، چه نخواهیم و چه بدانیم و چه ندانیم، رو به سوی آن هدف و غایت داریم. بنابراین هدف از زیستن آدمی در این دنیا، حرکت، صعود و بازگشت به سوی خداوند است. خداوند، چگونگی رسیدن به این هدف و کیفیت این بازگشت را روشن ساخته و زحمت روشن ساختن و توضیح آن را بر دوش پیامبران و امامان نهاده است. در واقع در پرتو پیروی از ایشان و عمل به هدایتها و تعالیم آنان، آدمی می تواند به حقیقت انسانیت و قرب حضرت حق دست یازد. به این نکته نیز توجه داشته باشید که رسیدن به کمالات و اهداف شایسته انسانی، به گونه ای است که جز با اختیار انسان حاصل نمی شود؛ یعنی، چنین کمالی را بدون طی مسیر و انجام دادن افعال اختیاری، به انسان اعطا نمی کنند. هرچند در کنار عزم ، اراده و تلاش در راه بندگی خداوند، باید از امدادهای غیبی نیز بهره جست و از دعا و توسل به مقربان درگاه الهی ، غافل نشد. دعا و مناجات و درخواست از خدا، هم خود به عنوان یک عمل و عبادت ، باعث کمال نفس می شود، و هم اجابت آن توفیق افزونتری را برای انسان در پی دارد. اما هر انسانی در زندگی خود، هدفی را دنبال می کند. حتی کسانی که سرگردان و حیران اند، هر دم هدفی را می جویند و چون به آن نمی رسند، از آن ناامید می شوند و هدف دیگری را جایگزین آن می کنند. آن کس که هدفش در زندگی ، متناسب با هدف از آفرینشش باشد، به آرامش و سعادت دست یافته، همه جنبه های وجودی خود را در مسیر صحیح حیات قرار خواهد داد. پرسشگر گرامی، در ادامه توجهتان را به نکات زیر جلب می کنیم : 1. ابتدا باید معنای هدف مشخص شود؛ (هدف برای هر کار و هر راه، نقطهای است که به آن، ختم می شود). گفتنی است، این هدف که گاهی از آن تعبیر به غایت نیز می شود با علت غایی که در فلسفه از آن سخن می رود متفاوت است. برای آشنایی تفصیلی از تفاوتها و تشابههای علت غایی و غایت، رجوع کنید به : محمدتقی مصباح یزدی، آموزش فلسفه، ج 2. دقت کافی در این نکته، ما را از خطاهای بسیاری ایمنی می بخشد. در طول تاریخ بشر، این خطاها بر سر راه کسانی قرار گرفته است که به معنای صحیح (هدف) نیندیشیده و یا آن را نیافتهاند. ازاینرو، به غلط آنچه را که لازمه زندگی و یا از اجزای حیات دنیوی بشر بوده و در مواردی ایدهآل برای بخشی از زندگی به حساب می آمده است، هدف برای کل حیات تلقی کردهاند و با توجه به چگونگی این تلقی و انتخاب، دچار زیان در زندگی یا شکستهای روحی شدهاند. دراینباره، می توان به کسانی اشاره کرد که بهرهمندی از لذتها و شهوتها را هدف دانستهاند؛ در حالی که این تصور غلطی است؛ زیرا آنچه جزء زندگی است، نمی تواند هدف آن باشد. برای چنین افرادی پس از پایان زندگی (یعنی حیات دنیوی)، رسیدن به هدف، هیچ تصویری ندارد! یا کسانی که رسیدن به مدارج عالی علمی را هدف زندگی خود دانستهاند، علاوه بر آنکه ممکن است در رسیدن به این مطلوب ناکام مانده و به دلیل احساس شکست،دید منفی و مأیوسانهای نسبت به زندگی بیابند، در صورت موفقیت نیز، پس از پایان زندگی دنیوی، نیل به هدف دیگر برای آنان معنا نخواهد داشت. بنابراین، باید (نیازهای زندگی) و (هدف از زندگی)، از یکدیگر متمایز شود و آنچه داخل در محدوده زندگی است، هدف زندگی تلقی نشود. به هر صورت، هنگام پرداختن به پرسش از هدف زندگی، باید ورای حیات طبیعی قرار گیریم، تا سراغ آن را در حیات طبیعی محض و شئون آن نگیریم. رجوع کنید به : عبداللَّه نصری، تکاپوگر اندیشهها (زندگی، آثار و اندیشههای استاد محمد تقی جعفری). 2. باید هدف را به درستی بشناسیم؛ روشن است که خردورزان و اندیشمندان بسیاری در همه جوامع - با توجه به مکاتب گوناگون در طول تاریخ - هدفهای متفاوتی برای زندگی ترسیم و ارائه کردهاند. امّا این بدان معنا نیست که همه این نظرها، درست باشد و همه اینهدفها صحیح شناخته و بهدیگران شناسانده شده باشد! ضدیّت و یا تناقض بسیاری از این هدفها، نشانگر صحت این مدعا است. ما چگونه بشناسیم؟ در سطور قبل در مورد هدفهای کلان با شما سخن گفتیم. اما هدفهای خردتر (هرچند این هدفها در زندگی و عمر دنیوی ما ممکن است کلان باشند مانند اهداف شغلی یا تحصیلی یا شخصیتی و ...) را باید در مسیر هدفهای کلان با توجه به استعدادها، تواناییها امکانات و علایق، انتخاب نمود. 3. راه رسیدن به هدف را بشناسیم؛ فرض کنید بیماری دارید که نیاز فوری به دارویی خاص دارد. از طرفی، شما می دانید که این دارو، تنها در یک داروخانه عرضه می شود؛ امّا شما آنجا را نمی شناسید. اکنون در می یابید که دانستن نام یا مشخصات این داروخانه، از طرفی و یافتن آدرس آن از طرف دیگر، تا چه حد ضروری و جدی است؛ یعنی، همان قدر که دانستن نام و مشخصات داروخانه، برای یافتن دارو مهم است، اینکه شما از کدام خیابان و به چه شکلی بروید تا به آن داروخانه برسید نیز اهمیت خواهد داشت. بدون شک اگر نام و نشانی و چگونگی رفتن به داروخانه، به صورت اشتباه در اختیار شما قرار گیرد، لطمهای جانسوز و جبرانناپذیر در پی خواهد آورد. این بدان معناست که باید برای رسیدن به اهداف بلند خود، آنها را به قدمهای کوچکتر تبدیل کنید تا هم قابل ارزیابی باشند و هم قابل دسترسی به نظر آیند. اهداف میان مدت و کوتاه مدت شما را به همین مقصود میرسانند. 4. تشخیص نیازها وکاستی ها و نواقص احتمالی؛ باید خواستها و احتیاجات اساسی خود را در آن زمینه به خصوص روشن کنیم. به عنوان مثال : در یک مقطع مشخص، چه درسی را نیاز داریم بیاموزیم تا تسلط بر آنها پیدا کنیم. 5. فرصتها و اوقاتی که باید صرف تحقق اهداف برنامه شود، چه میزانی است؟ 6. چه روشی مطلوبترین شیوه برای دستیابی به اهداف مورد نظر می باشد. 7. در مرحله اجرا نیازمند به چه ابزار و کاربرد چه وسایلی هستیم؟ آیا از آنها برخورداریم؟ 8. پس از اجرای هر مرحله، به ارزیابی فعالیتهای انجام شده می پردازیم تا میزان دسترسی به اهداف مشخص شود و میزان عدم موفقیت در رسیدن به برنامه را نیز معلوم نماییم. این مرحله که تحت عنوان بازخورد(فیدبک) نامیده می شود، فرصتی به ما می بخشد تا بتوانیم عوامل ناکامی احتمالی را نیز بشناسیم و از بروز مجدد آن در برنامه مورد نظر پیشگیری نماییم. از آفات برنامهریزی، فقدان تلاش و پشتکار در دستیابی به هدف برنامه است، و شاید در ابتدای فعالیت به همه موارد مورد نظر دست نیافته و دلسرد شویم و از ادامه راه باز بمانیم؛ و بی تردید عمل به برنامه، مستلزم چشمپوشی از برخی فرصتهای فراغت، سرگرمی ها و تفریحات می باشد؛ در این صورت باید خود را سازگار با برنامه نماییم تا بتوانیم به نتیجه مطلوبی دست یابیم. ممکن است در ابتدا، برنامهریزی با کندی مواجه شود ولی در جریان عمل به برنامه به آن عادت می کنیم و به مرور زمان جزء شخصیت ما می شود. برنامهریزی علاوه بر صرفهجویی در وقت و فرصتهای زندگی، موجب می شود تا خود را و نیازهایمان را بهتر و بیشتر بشناسیم. لازمه برنامهریزی موفق، انعطافپذیری در عمل به برنامه است و نیز نگاه واقعبینانه به کاستیها و ضعفهای موجود در زمینهای است که برنامه تنظیم می کنیم. برنامهریزی، تفکر ما را نسبت به زندگی شکل می دهد و تفکّر منسجم منتهی به عمل در زندگی ایجاد می کند. به منظور داشتن یک برنامه منظم، لازم است جدولی تهیه نمایید و ساعات شبانه روز و ایام هفته را (به ترتیب در ستون افقی و عمودی) یادداشت کرده و برای هر ساعتی در هر روز از ایام هفته، کار و برنامه مناسب را در آن یادداشت نمایید. مثلاً چه ساعتی از خواب بیدار شوید؟ ساعتی را به نماز و نرمش و صرف صبحانه و دیگر کارها اختصاص دهید، ساعات درس و کلاس و مطالعه و استراحت و نظافت و ... را نیز دقیقا در جدول بنویسید و خود را موظف کنید طبق جدول تهیه شده که متناسب با تواناییهای خودتان است عمل نمایید. در این مسیر نیاز به یک عزم و اراده جدی هست که انشاءالله در شما وجود دارد. 9. تنها یک بار شانس رسیدن به هدف را داریم؛ در اولین قدم از جستوجو برای یافتن هدف زندگی و راه رسیدن به آن، پای ما به زنگ خطری برمی خورد که هرچند تکاندهنده است، برای هوشیاری و دقت بیشتر سودمند خواهد بود. آن زنگ خطر با زبان خود به ما می گوید: (تنها یک بار این راه را خواهی رفت و یک بار زندگی را تجربه خواهی کرد). این اخطار و گوشزد مهم و جدّی، ما را بر آن می دارد که با دقتی متناسب با اهمیت موضوع و موشکافی بسیار، به کاوش بپردازیم و ضریب اطمینان بالایی برای یافته خود دست و پا کنیم. زندگی و سرمایه عمر برای انسان نعمتی بی بدیل و فرصتی بی نظیر است که اگر از دست برود هرگز قابل بازگشت نیست. ما باید برای ثانیه های عمرمان حساس باشیم و آن را مفت و رایگان از دست ندهیم. بخش هایی از این سرمایه ارزشمند و خدادادی، مثل جوانی و دوران تحصیل، اهمیت بیشتری دارد، زیرا آمادگی و فراغت انسان برای بهره برداری مناسب و سودمند بیش از مواقع دیگر است. به همین جهت ما به سؤال شما که حاکی از حساسیت تان به این موضوع است ارج می نهیم و نشانه هوشیاری و توجه شما می دانیم، گرچه بسیاری از افراد از این موضوع غافلند و دنبال این هستند که هر طور شده وقت خود را بگذرانند و روزشان را شب کنند. در پایان مطالعه کتب زیر را توصیه می کنیم : 1- راز شاد زیستن، اندرو میتوس، ترجمه : وحید افضلی راد، نشر نیریز. 2- رمز پیروزی مردان بزرگ، استاد جعفر سبحانی. باز هم با ما سخن بگویید نویسنده : محمدصادق آقاجانی
من در زندگیم سر در گم هستم؛ نمیدونم زندگیم داره چه طوری می گذره. هیچ چیزی شادم نمیکنه و دلم میخواد دائم دعواکنم و تازگی ها اخلاق های بدی مثل غیبت و فحاشی کردن وسلام نکردن به استادام داره آزارم میده. نمیدونم چه طوری رفتار کنم. از زندگی کردن سیر شدم. لطفا کمکم کنید.
من در زندگیم سر در گم هستم؛ نمیدونم زندگیم داره چه طوری می گذره. هیچ چیزی شادم نمیکنه و دلم میخواد دائم دعواکنم و تازگی ها اخلاق های بدی مثل غیبت و فحاشی کردن وسلام نکردن به استادام داره آزارم میده. نمیدونم چه طوری رفتار کنم. از زندگی کردن سیر شدم. لطفا کمکم کنید.
با سلام خدمت شما پرسشگر گرامی؛ از ارتباط شما با این مرکز صمیمانه سپاسگزاریم. از این که صادقانه، خالصانه و با صراحت کافی مسئله خود را با کارشناسان این دفتر در میان گذاشتید، تشکر و قدردانی می کنیم.
به نظر بنده تا حد زیادی حالت روانی شما ناشی از عدم شناسایی هدف در زندگی است. از این رو در این پاسخ سخن خود را بر روی هدف گذاری در زندگی متمرکز می کنم.
روزی سه سوال در ذهن پادشاهی نقش بست. پادشاه برای اطرافیان خود این سه سوال را مطرح کرد و از آنان خواست تا به این سه سوال پاسخ دهند. سه سوال پادشاه این بود :
مهم ترین زمان چه زمانی است؟
مهم ترین موضوع در زندگی انسان چیست؟
مهم ترین کار در زندگی انسان چیست؟
اطرافیان پادشاه هر کدام به اندازه فهم خود شروع به جواب دادن به سه سوال پادشاه کردند اما هیچ کدام از آن جواب ها نتوانستند پادشاه را قانع کنند. یکی از مشاوران پادشاه که دید هیچ کدام از این جواب ها نمی تواند او را قانع کند، نزدیک پادشاه شد و گفت من زاهدی را می شناسم که می تواند به صورت کامل به سوالات شما پاسخ دهد. او در یکی از روستاهای دور افتاده کشور زندگی می کند. پادشاه به او گفت چنانچه توانایی پاسخ دادن به سوالات من را داشته باشد، رنج سفر را به جان می خرم. مشاور گفت به طور حتم مطمئن هستم که می تواند به سوالات شما جواب دهد. پادشاه آماده سفر دور و درازی شد تا جواب سوالات خود را پیدا کند. پادشاه پس از روزها مسافرت کردن به روستای مورد نظر رسید و از مردم آن روستا، نشان از زاهد پرسید و به سراغ او رفت. پادشاه به نزدیکی زاهد رفت و گفت : من سه سوال از تو دارم. زاهد با مهربانی به او گفت بپرس. سوال اول من این است که مهم ترین زمان چه زمانی است؟ مهم ترین موضوع در زندگی انسان چیست؟ مهم ترین کار در زندگی انسان چیست؟ زاهد بدون هیچ تاملی گفت : مهم ترین زمان، همین الان است. مهم ترین موضوع در زندگی انسان خداوند است و مهم ترین کار در زندگی انجام دستورات خداوند است.(برداشتی کاملا آزاد از داستان سه پرسش تولستوی، کتاب تمشک)
آری برای پیدا کردن هدف در زندگی کافی است قدر لحظات زندگی را بدانیم و در مسیر زندگی از راهی که خداوند برای ما ترسیم کرده است، خارج نشویم. پس می توان گفت : فرمول زندگی هدفمند، استفاده درست از تمام لحظات زندگی، در راستای دستورات خداوند متعال می باشد. از این به بعد با تمام وجود سعی کنید تا در تمام لحظات زندگی با انجام دستورات الهی، خدا را در زندگی خود احساس کنید.
با ذکر این مقدمه به بررسی دقیق تر سوال شما و ذکر نکات عملی در این زمینه می پردازیم :
همانگونه که خود شما هم به خوبی میدانید، این هدفمند بودن است که به زندگی معنی می بخشد و به انسان انگیزه و نیرو برای حرکت، تلاش و کوشش می دهد و ما معتقدیم که برای یافتن هدف و همچنین یافتن بهترین و آسانترین راه به سوی آن باید به قرآن رجوع کرد. قرآن، هدف از زندگی، چگونگی بهره بردن از آن ، مشکلات و موانع راه و نحوه مبارزه با همه سختی ها را برایمان روشن کرده و برای هر یک دستورالعملی خاص داده است. خداوند بلند مرتبه که به همه جهان هستی احاطه دارد و رمز و راز آن را از آغاز تا انجام می داند، هدف زندگی و راه رسیدن به آن را از طریق قران به خوبی و پله پله به ما می آموزد. او در آیات قرآن، این حقیقت را بازگفته است که همه جهان هستی و از جمله انسان، به عالم بالا بازخواهند گشت و فرجام تمامی امور و پایان زندگی، به سوی خداوند و از آنِ او است:(وَ إِلَی اللَّهِ عاقِبَةُ الْأُمُورِ) و فرجام کارها به سوی او است (لقمان آیه 22) (إِلَی اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ) همه کارها به سوی خدا بازگردانده می شود (آل عمران ، آیه 109)
در راه رسیدن به هدفهای کوچکتر اگر هدف اصلی و قله را در نظر داشته باشیم هرگز از راه به بیراهه نخواهیم افتاد. لحظه به لحظه میتوانیم گامهای حتی کوچکمان را عیارسنجی کنیم که تا چه میزان در مسیر درست قدم برمیداریم. بر این اساس بالاترین هدف، فرجام و آرمانی که اسلام برای بشر تصویر کرده، (خدا) و قرب انسان به او است. این غایتی است که ورای آن هدف، برتری تصورپذیر نیست. آدمی به سوی خداوند در حرکت است و در واقع تمامی جهان به سوی آن، در سیلان و جریانند و ما چه بخواهیم، چه نخواهیم و چه بدانیم و چه ندانیم، رو به سوی آن هدف و غایت داریم. بنابراین هدف از زیستن آدمی در این دنیا، حرکت، صعود و بازگشت به سوی خداوند است.
خداوند، چگونگی رسیدن به این هدف و کیفیت این بازگشت را روشن ساخته و زحمت روشن ساختن و توضیح آن را بر دوش پیامبران و امامان نهاده است. در واقع در پرتو پیروی از ایشان و عمل به هدایتها و تعالیم آنان، آدمی می تواند به حقیقت انسانیت و قرب حضرت حق دست یازد.
به این نکته نیز توجه داشته باشید که رسیدن به کمالات و اهداف شایسته انسانی، به گونه ای است که جز با اختیار انسان حاصل نمی شود؛ یعنی، چنین کمالی را بدون طی مسیر و انجام دادن افعال اختیاری، به انسان اعطا نمی کنند. هرچند در کنار عزم ، اراده و تلاش در راه بندگی خداوند، باید از امدادهای غیبی نیز بهره جست و از دعا و توسل به مقربان درگاه الهی ، غافل نشد. دعا و مناجات و درخواست از خدا، هم خود به عنوان یک عمل و عبادت ، باعث کمال نفس می شود، و هم اجابت آن توفیق افزونتری را برای انسان در پی دارد.
اما هر انسانی در زندگی خود، هدفی را دنبال می کند. حتی کسانی که سرگردان و حیران اند، هر دم هدفی را می جویند و چون به آن نمی رسند، از آن ناامید می شوند و هدف دیگری را جایگزین آن می کنند. آن کس که هدفش در زندگی ، متناسب با هدف از آفرینشش باشد، به آرامش و سعادت دست یافته، همه جنبه های وجودی خود را در مسیر صحیح حیات قرار خواهد داد.
پرسشگر گرامی، در ادامه توجهتان را به نکات زیر جلب می کنیم :
1. ابتدا باید معنای هدف مشخص شود؛ (هدف برای هر کار و هر راه، نقطهای است که به آن، ختم می شود). گفتنی است، این هدف که گاهی از آن تعبیر به غایت نیز می شود با علت غایی که در فلسفه از آن سخن می رود متفاوت است. برای آشنایی تفصیلی از تفاوتها و تشابههای علت غایی و غایت، رجوع کنید به : محمدتقی مصباح یزدی، آموزش فلسفه، ج 2.
دقت کافی در این نکته، ما را از خطاهای بسیاری ایمنی می بخشد. در طول تاریخ بشر، این خطاها بر سر راه کسانی قرار گرفته است که به معنای صحیح (هدف) نیندیشیده و یا آن را نیافتهاند. ازاینرو، به غلط آنچه را که لازمه زندگی و یا از اجزای حیات دنیوی بشر بوده و در مواردی ایدهآل برای بخشی از زندگی به حساب می آمده است، هدف برای کل حیات تلقی کردهاند و با توجه به چگونگی این تلقی و انتخاب، دچار زیان در زندگی یا شکستهای روحی شدهاند. دراینباره، می توان به کسانی اشاره کرد که بهرهمندی از لذتها و شهوتها را هدف دانستهاند؛ در حالی که این تصور غلطی است؛ زیرا آنچه جزء زندگی است، نمی تواند هدف آن باشد. برای چنین افرادی پس از پایان زندگی (یعنی حیات دنیوی)، رسیدن به هدف، هیچ تصویری ندارد! یا کسانی که رسیدن به مدارج عالی علمی را هدف زندگی خود دانستهاند، علاوه بر آنکه ممکن است در رسیدن به این مطلوب ناکام مانده و به دلیل احساس شکست،دید منفی و مأیوسانهای نسبت به زندگی بیابند، در صورت موفقیت نیز، پس از پایان زندگی دنیوی، نیل به هدف دیگر برای آنان معنا نخواهد داشت. بنابراین، باید (نیازهای زندگی) و (هدف از زندگی)، از یکدیگر متمایز شود و آنچه داخل در محدوده زندگی است، هدف زندگی تلقی نشود. به هر صورت، هنگام پرداختن به پرسش از هدف زندگی، باید ورای حیات طبیعی قرار گیریم، تا سراغ آن را در حیات طبیعی محض و شئون آن نگیریم. رجوع کنید به : عبداللَّه نصری، تکاپوگر اندیشهها (زندگی، آثار و اندیشههای استاد محمد تقی جعفری).
2. باید هدف را به درستی بشناسیم؛ روشن است که خردورزان و اندیشمندان بسیاری در همه جوامع - با توجه به مکاتب گوناگون در طول تاریخ - هدفهای متفاوتی برای زندگی ترسیم و ارائه کردهاند. امّا این بدان معنا نیست که همه این نظرها، درست باشد و همه اینهدفها صحیح شناخته و بهدیگران شناسانده شده باشد! ضدیّت و یا تناقض بسیاری از این هدفها، نشانگر صحت این مدعا است. ما چگونه بشناسیم؟ در سطور قبل در مورد هدفهای کلان با شما سخن گفتیم. اما هدفهای خردتر (هرچند این هدفها در زندگی و عمر دنیوی ما ممکن است کلان باشند مانند اهداف شغلی یا تحصیلی یا شخصیتی و ...) را باید در مسیر هدفهای کلان با توجه به استعدادها، تواناییها امکانات و علایق، انتخاب نمود.
3. راه رسیدن به هدف را بشناسیم؛ فرض کنید بیماری دارید که نیاز فوری به دارویی خاص دارد. از طرفی، شما می دانید که این دارو، تنها در یک داروخانه عرضه می شود؛ امّا شما آنجا را نمی شناسید. اکنون در می یابید که دانستن نام یا مشخصات این داروخانه، از طرفی و یافتن آدرس آن از طرف دیگر، تا چه حد ضروری و جدی است؛ یعنی، همان قدر که دانستن نام و مشخصات داروخانه، برای یافتن دارو مهم است، اینکه شما از کدام خیابان و به چه شکلی بروید تا به آن داروخانه برسید نیز اهمیت خواهد داشت. بدون شک اگر نام و نشانی و چگونگی رفتن به داروخانه، به صورت اشتباه در اختیار شما قرار گیرد، لطمهای جانسوز و جبرانناپذیر در پی خواهد آورد. این بدان معناست که باید برای رسیدن به اهداف بلند خود، آنها را به قدمهای کوچکتر تبدیل کنید تا هم قابل ارزیابی باشند و هم قابل دسترسی به نظر آیند. اهداف میان مدت و کوتاه مدت شما را به همین مقصود میرسانند.
4. تشخیص نیازها وکاستی ها و نواقص احتمالی؛ باید خواستها و احتیاجات اساسی خود را در آن زمینه به خصوص روشن کنیم. به عنوان مثال : در یک مقطع مشخص، چه درسی را نیاز داریم بیاموزیم تا تسلط بر آنها پیدا کنیم.
5. فرصتها و اوقاتی که باید صرف تحقق اهداف برنامه شود، چه میزانی است؟
6. چه روشی مطلوبترین شیوه برای دستیابی به اهداف مورد نظر می باشد.
7. در مرحله اجرا نیازمند به چه ابزار و کاربرد چه وسایلی هستیم؟ آیا از آنها برخورداریم؟
8. پس از اجرای هر مرحله، به ارزیابی فعالیتهای انجام شده می پردازیم تا میزان دسترسی به اهداف مشخص شود و میزان عدم موفقیت در رسیدن به برنامه را نیز معلوم نماییم. این مرحله که تحت عنوان بازخورد(فیدبک) نامیده می شود، فرصتی به ما می بخشد تا بتوانیم عوامل ناکامی احتمالی را نیز بشناسیم و از بروز مجدد آن در برنامه مورد نظر پیشگیری نماییم. از آفات برنامهریزی، فقدان تلاش و پشتکار در دستیابی به هدف برنامه است، و شاید در ابتدای فعالیت به همه موارد مورد نظر دست نیافته و دلسرد شویم و از ادامه راه باز بمانیم؛ و بی تردید عمل به برنامه، مستلزم چشمپوشی از برخی فرصتهای فراغت، سرگرمی ها و تفریحات می باشد؛ در این صورت باید خود را سازگار با برنامه نماییم تا بتوانیم به نتیجه مطلوبی دست یابیم. ممکن است در ابتدا، برنامهریزی با کندی مواجه شود ولی در جریان عمل به برنامه به آن عادت می کنیم و به مرور زمان جزء شخصیت ما می شود. برنامهریزی علاوه بر صرفهجویی در وقت و فرصتهای زندگی، موجب می شود تا خود را و نیازهایمان را بهتر و بیشتر بشناسیم. لازمه برنامهریزی موفق، انعطافپذیری در عمل به برنامه است و نیز نگاه واقعبینانه به کاستیها و ضعفهای موجود در زمینهای است که برنامه تنظیم می کنیم. برنامهریزی، تفکر ما را نسبت به زندگی شکل می دهد و تفکّر منسجم منتهی به عمل در زندگی ایجاد می کند. به منظور داشتن یک برنامه منظم، لازم است جدولی تهیه نمایید و ساعات شبانه روز و ایام هفته را (به ترتیب در ستون افقی و عمودی) یادداشت کرده و برای هر ساعتی در هر روز از ایام هفته، کار و برنامه مناسب را در آن یادداشت نمایید. مثلاً چه ساعتی از خواب بیدار شوید؟ ساعتی را به نماز و نرمش و صرف صبحانه و دیگر کارها اختصاص دهید، ساعات درس و کلاس و مطالعه و استراحت و نظافت و ... را نیز دقیقا در جدول بنویسید و خود را موظف کنید طبق جدول تهیه شده که متناسب با تواناییهای خودتان است عمل نمایید. در این مسیر نیاز به یک عزم و اراده جدی هست که انشاءالله در شما وجود دارد.
9. تنها یک بار شانس رسیدن به هدف را داریم؛ در اولین قدم از جستوجو برای یافتن هدف زندگی و راه رسیدن به آن، پای ما به زنگ خطری برمی خورد که هرچند تکاندهنده است، برای هوشیاری و دقت بیشتر سودمند خواهد بود. آن زنگ خطر با زبان خود به ما می گوید: (تنها یک بار این راه را خواهی رفت و یک بار زندگی را تجربه خواهی کرد). این اخطار و گوشزد مهم و جدّی، ما را بر آن می دارد که با دقتی متناسب با اهمیت موضوع و موشکافی بسیار، به کاوش بپردازیم و ضریب اطمینان بالایی برای یافته خود دست و پا کنیم.
زندگی و سرمایه عمر برای انسان نعمتی بی بدیل و فرصتی بی نظیر است که اگر از دست برود هرگز قابل بازگشت نیست. ما باید برای ثانیه های عمرمان حساس باشیم و آن را مفت و رایگان از دست ندهیم. بخش هایی از این سرمایه ارزشمند و خدادادی، مثل جوانی و دوران تحصیل، اهمیت بیشتری دارد، زیرا آمادگی و فراغت انسان برای بهره برداری مناسب و سودمند بیش از مواقع دیگر است. به همین جهت ما به سؤال شما که حاکی از حساسیت تان به این موضوع است ارج می نهیم و نشانه هوشیاری و توجه شما می دانیم، گرچه بسیاری از افراد از این موضوع غافلند و دنبال این هستند که هر طور شده وقت خود را بگذرانند و روزشان را شب کنند.
در پایان مطالعه کتب زیر را توصیه می کنیم :
1- راز شاد زیستن، اندرو میتوس، ترجمه : وحید افضلی راد، نشر نیریز.
2- رمز پیروزی مردان بزرگ، استاد جعفر سبحانی.
باز هم با ما سخن بگویید
نویسنده : محمدصادق آقاجانی
- [سایر] آقای مرادی سلام ازتون خواهش میکنم پیغاممو تا آخر بخونید میدونم شاید حالا حالا ها جوابمو ندید ولی حاج آقا بدجور تو عذابم .گذشته بدی داشتم خدا کسی رو سر راهم گذاشت که قدرشو ندونستم .خیلی تو زندگیم اشتباه کردم خیلی گناه کردم.من 19 سالمه تقریبا 20 سال . بدجور بعضی وقتا احساس میکنم به خدا نزدیکم شاید درست نباشه گفتنش ولی بعضی وقتا مثل الان که یاد خدا می کنم بی اختیار گریم می گیره.خدا یک عشق گذاشت تو زندگیم که سرچشمش خودشه باور کنید وقتی یادش می افتم یک دردی تو وجودم حس می کنم که نمیشه تو کلمه ها جا داد .خدا تنها کسیه که دارم ولی بازم با بعضی گناها از خودم دورش میکنم .شما به عشق اعتقاد دارید؟اون کسی رو که دوست دارم منطقیه یعنی برای خودش استدلال داره . حاج آقا بهش گفتم که بهش علاقه دارم.من سن پایینی دارم .دوست دارم تو زندگیم تلاش کنم یعنی از خدا می خوام که به هردومون کمک کنه تا اخلاقای خوب رو تو خودمون پرورش بدیم . یعنی به قول امام سجاد(ع) خوبی خدا رو از خودش می خوام برای هردومون.ولی میترسم حاج آقا میترسم از دستش بدم .نمیدونم شاید صبر بهترین راه باشه ولی میترسم.از گناه کردن هم میترسم .حاج آقا باور کن این حرفارو به هیچ کس نگفتم .باور کنید هر چی دارم به خدا میگم همه کسم اونه آخه فقط اون منو درک میکنه.تورو خدا راز داره من باش برام دعا کنید. بدجور تنهام.من نمی خوام زندگیشو خراب کنم دوست دارم به امید خدا یک زندگی خوب بتونیم با هم بسازیم ولی من هیچ وقت نمیتونم حاج آقا حرفمو درست بگم .سر قنوت نماز این دعا رو هم می خونم رب اشرح لی صدری ویسرلی امری .... .حاج آقا همش فکر میکنم هیچ کس حرفامو جدی نمیگیره البته ببخشیدا میگم (حتی شما).باور کنید دلم میخواد خودمو بسازم ایرادامو رفع میکنم ولی باور کنید میترسم . پدر مادرم رو خیلی دوست دارم ولی اونا اخلاقای بدی دارن سعی میکنم احترامشونو نگه دارم ولی بعضی وقتا بدجور بهم میریزم.یعنی باید چی کار کنم. دعام کنید.
- [سایر] با سلام و احترام من خانمی 27 ساله هستم همسرم 29 سالشه،هردو شاغلیم، فرزند نداریم، 4 سال از ازدواجمون می گذره، همسرم رو از قبل از ازدواج دوس داشتم هنوزم دوسش دارم خیلی مهربونه... خیلی با هم خوبیم ما از نظر فرهنگی به هم نزدیکیم ولی تفاوتهایی هم داریم که کم نیست...تا حالا خیلی جاها با هم کنار اومدیم..ولی واقعیت اینه که یه چیزهایی واسه من یعنی ادب و متانت ولی برای اونا این طور نیست و برعکس.. و این بعضی وقتها خیلی خیلی ناراحتم میکنه و عذابم میده..راجع بهش هم که حرف میزنیم فایده ای نداره..انگار به نتیجه نمیرسیم..مثلاً همین شب قبلخونه عموش مهمونی دعوت بودیم همسرم چون با عموش اختلاف سنی شون کمه خیلی باهم راحتن، سر سفره شام یک کارایی میکرد که منو به شدت عصبی کرد خیلی آروم طوری که بقیه نفهمن بهش می گفتم این کارو نکن،این حرف و نزن..اما اون یهو سرم داد کشید و گفت بس کن دیگه.. جدیداً خیلی زود عصبی میشه، اما هیچ کدوم دلیل این نوع رفتارش نمیشه این اولین باری نیست که این رفتارو داره.. خیلی دلم شکست حس تنهایی کردم احساس کردم بعد از 4 سال زندگی این حقم نیست... شب توی خونه ازم خیلی عذرخواهی کردو گفت اشتباه کرده ولی اول من مقصر بودم که همش بهش گفتم و عصبیش کردم..اما چه فایده! میدونم شما مشاور محترم نیاز دارین خیلی بیشتر من و همسرم رو بشناسید تا مشاوره اصولی تری بدید اما واقعاً بیشتر ازین هم نمیشه اینجا نوشت. کمکم کنید چیکار کنم چطور رفتار کنم من دوسش دارم اما از بعضی رفتاراش خستم.نگرانم.
- [سایر] سلام. خسته نباشید. من حدودا 11 ماهه که با مردی که 14 سال از خودم بزرگتره آشنا شدم و تقریبا یک علاقه زیادی نسبت به هم پیدا کردیم.من 24 ساله و اون38سالشه. شهر محل زندگی مون هم فرق میکنه.مادر من خیلی مخالفت میکنه.فقط بخاطر سنش.اما از لحاظ انسان بودن خداشناسی شغل و درآمد خوب و خانه و ماشین همه چیز دارد و از نوع خوب هم دارد.و بسیار هم میگوید که مرا دوست دارد و عاشق من است . فشار مادرم انقدر زیاد است که نه میتونم دلش رو بشکنم نه با خواسته اش موافقت کنم . به هیچ وجه هم مادرم اخلاق و عقیده اش عوض نمیشه.میگه اون فردا پیر میشه و تو جوونتر.ولی این مسئله واسه من حل شده است . من خیلی به خانوادم وابسته هستم و اصلا یه جوری شده که میترسم ازدواج کنم مادرم و پدرم تنها بشن . یعنی مادرم بدش هم نمیاد که من تو خونه بمونم . انقدر مخالفت میکنه با همه خواستگارها که دیگه منم خسته شدم و تمایلی به ازدواج ندارم . چون مادرم واقعا رفتاری از خودش نشون میده که آدم از زندگیش سیر میشه . واسه همه خواستگارهام که بجز ایشون هستند ایرادهای زیادی میگیره و همیشه مرغ همسایه غازه . خیلی ازش خواستم که با یک روانشناس صحبت کنه ولی بد برداشت میکنه. خیلی قرآن میخونم و سعی میکنم آرامش خودمو حفظ کنم ولی نمیشه . اصلا اعتماد به نفس ندارم . همیشه استرس دارم . همیشه افسرده و غمگینم و گریه میکنم . علاقه ای هم به این دنیا و قشنگیاش ندارم یعنی یه جورایی مردم دیگه . در ضمن مادر من تقریبا با همه اعضای خونه مشکل داره . با پدرم از بدو ازدواج دچار مشکل بوده و بدون عشق و علاقه ازدواج کرده . پدرم هم از مادرم بزرگتره حدود15 سال . مادرم فکر میکنه که زندگی منم قراره اینجوری بشه . اصلا نمیتونه خوشبختی رو احساس کنه . با اینکه پدرم زیاد هم آدم بدی نیست . فقط کمی اخلاقش تنده. نمیدونم میتونید کمکم کنید یا نه فقط گفتم حرفمو بگم بلکه خالی بشم . ازتون ممنونم .
- [سایر] سلام ضمن تشکر از سایت زیبا خلاق و جامعتون من ایرانی تهرانی28ساله مهندس صنایع کارشناس کنترل پروژه متاهل هستم آقای دکتر من مدت 1سال که با دختر داییم که دیپلم داره ازدواج کردم قبل از اون هم یک سال عقد بودیم .ما ظاهرا رابطه خیلی خوبی با هم داریم فقط خانمم خیلی به خانوادش وابسته است.از صبح که من میرم شرکت اون میره خونه خواهرش ویا خونه مادرش تا نیم ساعت قبل اینکه من بیام خونه. وقتی من میرسم خونه اون خیلی خسته است حوصله منو نداره من با رفتنش مشکلی ندارم اون حق داره بره ولی به نظر من اون تحت تاثیر من نیست و به شدت به هر حرفی که اونا بزنن انگاری وحی منزل باشه، گوش میده . من بارها تلاش کردم که اون یه کلاسی بره برای روحیش،کلاس ورزشی،ایروبیک،قرآن،مشاوره زندگی و ... اما همیشه متاسفانه انگار که این کلاسا وقت رفت و اومدشو به خونه اونا کم میکنه ،باهام همکاری نمی کنه میگه دوست ندارم برم. خلاصه همش دوست داره تو خونه اونا کار یدی کنه ،از اول من حدس میزدم از لحاظ فکری خیلی با هم فاصله داشته باشیم ولی فکر می کردم تغییر میکنه اما متاسفانه یک آدم ظاهربین سطحی و ... باقی مونده و اصلاً نمی خواد تغییر کنه حتی از من میخواد با دوستای من که هم خودشون هم زناشون تحصیل کرده اند کمتر رفت و آمد کنیم یا نکنیم من احساس میکنم احساس کمبود میکنه اما من این مسائل هیچ وقت بهش سرکوفت نزدم و فقط خواستم با محبت به یه اشتراک برسیم ضمن اینکه مادر خانمم خیلی تو زندگیم دخالت می کرد یعنی تو زندگی همه خواهر برادرای خودش و دیگران دخالت می کنه اما من اوایل با تذکر و در آخر توی یه دعوای حسابی که اصلاًدلم نمی خواست اتفاق بی افته تهدیدش کردم که خداروشکر دخالتاش خیلی کمتر شده اما نفوذش رو خانمم خیلی زیاده به حدی که اعصاب منو خورد میکنه چون من دوست دارم خانمم انجوری باشه که من میخوام نه اونجوری که مادرش میگه . من به خاطره زندگیم و آبروم سعی می کنم از خیلی از مسائل بگذرم اما گذشت من باعث شده خانمم به راهی که خودش می خواد ادامه بده من بارها بهش گفتم اینجوری هیچ پیشرفت فکری نمی کنی اما اون فقط دوست داره خونه داری کنه ، اینقدر به خواهرش و مادرش و... کمک میکنه که تو سن 26 سالگی دست درد و پا درد شدید داره من اگه بهش بگم به خودت فشار نیار عصبانی میشه خلاصه خیلی دلم می خواد فاصلم با اون کم بشه ولی نمیدونم چه جوری؟ لطفا راهنماییم کنید
- [سایر] سلام حاج آقا .من 19 سالمه و دانشجوی رشته داروسازی هستم .چند تاعبارت رو جستجو کردم درمورد سوالم ولی هیچ نتیجه ای به دست نیومد.شاید سوال من یه سوال تازه باشه و کسی از شما درموردش نپرسیده باشه . حدود 5 سال پیش دچار یه بیماری شدم که به احتمال خیلی زیاد ژنتیکی هستش .نمیدونم اسمش به گوش شما خورده یا نه ،دیستروفی عضلانی که انواع مختلف و علایم مختلفی هم داره علایمی که در من ایجاد کرد مهمترینش ضعف درراه رفتن وحرکت وکاهش قدرت جسمی بود ،زود خسته میشم ،از پس بعضی کارام به تنهایی برنمیام ، حالا بیماریم متوقف شده اگه پیشرفت میکرد شاید دیگه اصلا نمی تونستم راه برم .خودتون که خبر دارید شرایط خیلی از دانشگاهها برای افرادی که سلامتی کامل ندارند مناسب نیست.پله تا دلتون بخواد تو دانشگاه هست وآسانسور اکثراوقات یه رویای دست نیافتنی برای امثال منه .گاهی امتحانا طبقه ی سومه ، اسانسور نیست یا خرابه .فکرشو بکنید وقتی پاهات یاری نمی کنن، وقتی میرسی بالا اول خوشحال میشی فکر میکنی اورست رو فتح کردی بعد میبینی پاهات داره میلرزه وحالا باید بشینی سر امتحان و با سوالای عجیب و غریب سروکله بزنی . خیلی دوست دارم نماز جماعت دانشگاه شرکت کنم اما رو زمین برام سخته نماز خوندن . تا نماز خونه هم یه مقداری راه هست که راهش کمه ولی برا من سخته .اگه اتوبوس هم باشه من نمیتونم استفاده کنم چون پله اش خیلی بلنده. تو تمام سال های دبیرستانم هم مشکلاتی داشتم .می دونید سخته که هم سن وسالات پله ها رو دوتا یکی برن بالا ولی تو همش تو فکر این هستی که یعنی این جایی که دارم میرم پله داره یا نه ،سریالاییه یا سرازیری و وو. اینا درد ودل بود حالا حرف اصلیم .خدا تو تمام این سالها به طور ویژه هوای منو داشت منم برای هرچیز وهرلحظه ازش کمک میخوام ،جایی تنهام نذاشت ،کمکم کرد تو کنکور وکلا همه لحظه های زندگیم وتوی ان پله ها .تو این سالها من معنای توکل رو به طور واقعی فهمیدم .سعی کردم هرگز به خدا نگم چراوهمیشه شاکر خداوند باشم . سعی کردم همیشه بگم خدایا راضی ام به رضای تو .هیچ وقت دعا نکردم که خوب بشم .یه جایی خوندم که خدایا به داده ونداده و گرفته ات شکر ،که داده ات نعمت است ،نداده ات حکمت و گرفته ات امتحان .هیچ وقت از خدا نخواستم شفام بده چون میخواستم والان هم میخوام که از امتحان خدا سربلند بیرون بیام .دلم میخواد همونی بشه که خدا خودش میخواد اگر برام بیماری رو میخواد منم همون رو میخوام وراضی ام وسختی هاشو به جون میخرم واگر هم خدا برام سلامتی رو بخواد من هم همون رو میخوام وراضی ام .به خاطر همین چیزا هم هرگز دعا نکردم برای بهبودی .فقط همیشه ازش خواستم کمکم کنه که جایی کم نیارم و هرگز ناشکری نکنم .حاج اقا من تمام سالها دلم نمیخواست وهنوز هم دلم نمیخواد که خدا ازم تو این موضوع ناراضی بشه .گاهی وقتها فکرمیکنم نکنه من طاقت امتحان سخت تر از این رو نداشتم که به اینجا ختم شده..چیزهای زیادی درمورد این مطالب شنیدم :من از درمان ودرد ووصل وهجران پسندم آنچه را جانان پسندد. هرکه دراین بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند ،من فکرمیکنم این یکی درمورد من صدق نمیکنه. جایی هم شنیدم که روزی یکی ازامامان معصوم به شخصی میگن که اگرخدا برای ما سلامتی رو بخواد ما همون رو دوست داریم واگرهم برای ما بیماری رو بخواد همون رو دوست داریم . نمی دونم حاج آقا اصلا نمیدونم میخوام چی بپرسم: مادروپدرم میگن اشتباه میکنی که دعا نمیکنی باید ازخدا بخوای که خوب بشی اما من نمیتونم دعاکنم ،میترسم اگه خوب بشم دیگه خدا ازم راضی نباشه وتو امتحان خدا موفق نشم .حاج آقا من می دونم که اگه از خدا بخوام که شفام بده باز همونی میشه که خدا میخواد پس چه نیازی به دعا هست .حاج اقا من میترسم از خدا بخوام که خوب بشم بعد دعامو قبول کنه اما به خاطر دعای من باشه ،اخه میدونید فکرمیکنم هرچی از خدا میخوام بهم میده اگه این طورباشه آیا من تو امتحان خدا موفق میشم یا نه ؟.حاج اقا اصلا من گیجم نمیدونم چی کارکنم .فعلا هیچ راه درمانی برای بیماریم نیست .تازگی ها دکتری رو شناختیم که درمان قرانی برای بیماریها میدن البته قبلش باید مطمین بشن که راه درمان علمی برای این بیماری نیست وهمه ی راهها رو رفتی واین خیلی خوبه چون ما باید اول ازراه واسطه هایی که خدا برامون قرارمیده مثلا همون راههای علمی درمان بیماری ها دنبال حل مشکلمون باشیم .چون برای من این راهها وجود نداشت ،ایشون به من گفتند که سوره ی حمد رو چهل روز هرروز هفتاد بار بخونم با هفتاد صلوات ایشون پشت تلفن اینو به من گفتند وهیچ مبلغی هم ازما نگرفتند اینو میگم تا ثابت بشه ایشون ازاین ادمهای دروغگو نیستند که تازگی ها خیلی زیاد شدندومردم رو گول میزنند. من اعتقاددارم به اینکه قرآن و سوره ی حمد حتما اگه خدا بخواد میتونه کسی رو شفا بده اما من نمیدونم بخونم یا نه .اگه بخونم یعنی از خدا خواستم که خوب بشم یعنی گفتم من اینو بیشتر دوست دارم نه اونی رو که تو میخوای .حاج اقا من تمام این سالها رو با این فکر گذروندم که خدا درمورد بیماریم وعکس العمل من به اون ازم راضیه و حالا اگه اشتباه کرده باشم چی ! حاج اقا امیدوارم متوجه منظورم شده باشید .لطفا برام توضیح بدیدچی کارکنم ؟چه طورمیشه که ازامتحان خدا حالا هرموقع که قراره تموم بشه یا تموم نشه سربلندبیرون بیام ،دعابکنم با نکنم ،اگه دعاکنم چی میشه ؟به هرجا ایمیل وپیام میدم کسی جوابمو نمیده کاشکی شما جوابمو خیلی قابل درک بدید . برام دعاکنید...دعاکنید
- [سایر] سلامی دوباره.کاش منم ارامش شما را داشتم زندگی بدون ارامش خیلی سخته.تقریبا تو این 2ماه که به سایتتون میام همه ای پیاما وجواباشونا خوندم.خیلی با ارامش ومنطقی با مسائل برخورد میکنین.خیلی وقته دیگه هیچی برام مهم نیست دیگه هیچی شادم نمیکنه همش میخوام یه جای باشم که هیچکسی به غیر من نباشه تنهای تنها .دیگه نه روحیه دارم حرف بزنم بگم بخندم نه میخوام حتی از خونه برم بیرون.نسبت به همه چیز بی تفاوت شدم نه درسم برام مهمه نه آیندم با تمام وجودم حس میکنم هیچ دلیلی برای زندگی برای شاد بودن ندارم.از این همه بی انگیزه بودن خودم خسته شدم.سعی کردم به فکر درسام باشم ولی بعد از 2روز میگم آخرش که چی .درسم بخونی هیچی عوض نمیشه حتی امرروز امتحاناما خراب کردم.وقتی بقیه را میبینم که شاد هستن که با روحیه ای تمام درس میخونن ومعدل بالا میارن نسبت به خودم حس بدی پیدا میکنم.از خودم میپرسم خدایا یعنی من اینقدر بی لیاقتم که حتی حق ندارم مثل ادما باشم.البته خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که لیاقت هیچی را ندارم ولی نمیدونم چطوری لیاقت پیدا کردم که انسان افریده شم کاش این لیاقتم نداشتم.به خدا دیگه از این همه فکروخیال ازاینهمه سوال بی جواب خسته شدم میخوام مثل بقیه بخندم همین.بهترین سالای زندگیم با این گذشته که میخوام مثل بقیه باشم.بهترین شبای عمرم با گریه ودردودل کردن با خدا گذشته وهمیشه مطمئن بودم که یه روزی جوابما میده با تمام وجودم ایمان داشتم که جوابما میده25 ساله منتظره جوابشم .ولی الان حتی شک دارم که منا میبینه.خیلی سخته همه ای جونی تا با مسالی بگذرونی که نتونی جوابی براشون پیدا کنی بعد چشمتا باز کنی وببینی که تنها کسی که فکر میکردی دوست داره وبه خاطرش از خیلی از گناهات دست کشیدی وبا تمام وجود صداش کردی همه ای حرفاتا به اون زدی همه ای گریه هاتا پیش اون کردی کسی که تنها سنگ صبورت بود کسی که هرجا ودر هر شرایطی صداش کردم وقتی شاد بودم وقتی ناراحت بودم وقتی تنها بودم وقتی تو جمع بودم وقتی شب قدر بود وقتی لیل الرغائب بود وقتی شب جمعه بود وقتی ماه رجب بود وقتی ماه شعبان بود وقتی ولادت ائمه بود وقتی شهادت بود وقتی صبح بود.اونوقت بعد از 25 سال ببینی تنهای. تنهای تنهادلم خیلی از خدا شکست واقعا من جزءادمام همونای که خدا گفته از رگ گردنم بهشون نزدیکترم از مادر براشون مهربونترم براشون رحمانم رحیمم رئوفم غفورم ودودم شک دارم که از اونا باشم والا این وضعیتم نبود.واقعا عذر میخوام ولی حتی شما هم نمیتونید درک کنید که ادمای در شرایط من با چه وضعیتی زندگی میکنن.حرفام نیمه کاره موند باید برم .فعلا خداحافظ وخسته نباشید.
- [سایر] با سلام من حدود یک ساله که اشتهام خیلی کم شده احساس میکنم مثل سابق که خیلی با اشتها غذا میخوردم و مثل بقیه نیستم این در حالیه که یه پسر 24 ساله مجرد هستم صبح ها که بیدار میشم حالت تهوع دارم که بعد از نیم ساعت از بین میره طوری که از حالت تهوع سرفه های بدی میکنم و احساس میکنم معدم شل شده و میلرزه اصلا هم دلم صبحانه نمیخواد جوری که همه ی خوانوادم با اشتها صبحانه میخورن من حتی یه لقمه هم دلم نمیخواد و میتونم حتی تا شب هم چیزی نخورم و بازم اشتها ندارم ولی با این حال زورگی صبحانه و ناهار و شام را میخورم چون میدونم مریض میشم. میشه گفت هروز یکبار گرسنم میشه اگه کل روز هیچی نخورم و اونم شبه این در صورتیه که هیچ تنقلاتی هم نمیخورم .تقریبا همیشه احساس گرفتگی در ناحیه ی گلو دارم و وقتی آب دهانم را قورت میدم مثل زمان گلودرد احساس میکنم یه چیزی گیر کرده مثل حالت نفخ در حالی که هیچ چیزی هم نخوردم که فکر میکنم باد گلو باشه که آزاد نمیشه از نظر دفع هم هر سه روز یکبار دفع دارم این از همه بیشتر عذابم میده. اهل هیچ مواد مخدری هم نبوده ونیستم وتا حالا یه سیگارم نکشیدم. نمیدونم چه مشکلی دارم خواهش میکنم راهنماییم کنید چون این مسئله باعث شده زندگی برام زهر مار بشه و نتونم از زندگیم لذت ببرم خواهش میکنم جوابم را بدید یه جوابی که عملیاتی باشه و مشکلم برای همیشه حل بشه خیلی دعاتون میکنم ببخشید که خیلی حرف زدم آدم پرحرفی نیستم میخواستم توضیحاتم کامل باشه پیشاپیش از شما که اینقدر برای ما وقت میذارین ممنونم فقط خواهشا یه راهکار عملی بهم بدید باتشکر.
- [سایر] سلام،من ساکن تهران و خانه دار هستم 8 سال است ازدواج کردم و یک پسر 5/2 دارم.ما در دوره ی عقدمان خیلی از طرف خانواده ی من تحت فشار بودیم و رفتارهای به شدت بدی با من و همسرم داشتند که تا متولد شدن پسرم ادامه داشت و باعث شد من و همسرم از آنها دلگیر شویم اما هیچ حرفی نزدیم با ازدواج خواهرم و دوره ی عقد او خانواده ام متحول شدند و همه ی محدودیتها کنار گذاشته شد و همسرم دیگر نمی توانست تبعیضها را تحمل کند و من همیشه به او حق می دادم اما منعکس کردن این رفتارها به خانواده ام هیچ فایده ای که نداشت بلکه شمشیر را از رو می بستند بطوریکه یک بار که کمی به مادرم گفتم ناراحت شد وبا دعوا تلفن را قطع کرد و دیگه جواب نداد.حالا ما بچه داریم و خانواده ام اصرار دارند که ما بیشتر پیش آنها باشیم و در تفریحات و مهمانی های آنها شرکت کنیم اما همسرم از آنها خوشش نمی آید البته حق دارد ولی من باید چه کنم که دوباره رفتارهای بد آنها شروع نشود شاید باور نکنید من مثل یک مهمان به منزل مادرم می روم همیشه ساعت 4 و 5 بعد از ظهر برمیگردیم منزل ،همسرم صبح که سر کار می رود ما را دم خانه ی آنها پیاده می کند و وقتی از سر کار می آید ما باید برویم من دلم نمی خواهد مادرم یا خواهرم حرفی به او بزنند اما می ترسم این اتفاق بیفتد ... مثلا اگر شام جایی باشیم ساعت 5/10 بلند می شویم می گوید خسته است و می خواهد بخوابد اما وقتی به خانه می آییم گاهی تا صبح و گاهی هم تا ساعت 2 و 3 پای تلویزیون است من واقعا ناراحت می شوم گاهی احساس می کنم اصلا در زندگی او مهم نیستم با اینکه می دانم اینطور نیست او 32 ساله است،لیسانس شیمی دارد،آدم با اعتماد به نفسی است،کم صبر است ،اوایل خیلی به خانواده اش وابسته بود به طوریکه اجاره خانه می دادیم اما دایم خانه ی مادرش بودیم تقریبا 2 سال است که بهتر شده اصلا اهل رفت و آمد نیست مگر اینکه مجبور شود یا کسی را دوست داشته باشد من هم زیاد اهل رفت و آمد نیستم اما الان این رفتار همسرم آزارم می دهد دایم فکر می کنم اگر سنش بالاتر رود حتما بدتر می شود نمی دانم باید چه کنم ،کمکم کنید.
- [سایر] درد من حصار برکه نیست ... درد من زیستن با ماهیانیست که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است . سلام آقای مرادی . باز هم اومدم ازتون کمک بخوام . من 21 سالمه ، مادرم فوق العادست ، خدا رو شکر میکنم ، پدرم هم بد نیست ولی در حدّ افراطی متعصبه . ما 3تا بچه ایم ، من اولین فرزند و تنها دخترم و همین حساسییت پدرم رو تشدید میکنه . همیشه بهش احترام میذاشتم ( به خاطر عقاید ایشوون خیلی جاها پا گذاشتم رو علایقم ، مثلا ً انتخاب رشته ی تحصیلیم تو دبیرستان ) تا زمانی که دیدم این سکوت و احترام داره منو از مسیر رویاها و خواسته هام دور میکنه . نذاشت برم دانشگاه ، چون به نظرش محیط دانشگاه بده و آدم عاقل نباید خودشو در معرض گناه قرار بده ( توجه داشته باشید که ایشوون خودش دانشگاه رفته ). تا این مرحله زندگیم اطرافیانم خیلی متوجه گذشت های ریز و درشت من نشده بودن ، ولی یه رشته ی خوب ، دانشگاه سراسری ، تهران و سکوت من در مقابل مخالفت پدرم توجه همه رو جلب کرد ، هر جا میرفتیم همه با پدرم بحث می کردن شاید راضی بشه ، ولی اوون مثل همیشه مغرور ، با حس پیروزمندانه ای ، بدون توجه به احساسات من ، همه رو نا امید کرد . هیچ وقت نخواست بفهمه که تو دل من چی میگذره . از اوون به بعد خیلی ملموس ترحم اطرافیانم رو حس کردم ، میشنیدم که پشت سرم چه حرفایی میزنن ( دختر بیچاره با این همه هوش و استعداد زیر دست چه آدمی افتاده و .... ) به تدریج نا بود شدم . باور کنید من آدم ضعیفی نیستم ، آستانه ی صبر هر آدمی یه اندازه ای داره . شما نمی دونید چه قدر سخته گذرووندن زندگی با این فکر که تو میتونی اما نمیذاره . کم کم هدفمو گم کردم و این بی هدفی و سردرگمی باعث شد کاری رو انجام بدم که اوون موقع هم میدونستم اشتباهه . با پسری آشنا شدم که خدارو شکر آدم بدی نبود و از خلا ً عاطفی من سو استفاده نکرد . قراره ازدواج گذاشتیم ، هر وقت حرف خواستگاری می زد با مخالفت شدید من مواجه می شد . چیکار باید میکردم؟ میومد خواستگاری که چی بشه ؟ که با ازدواجمون مخالفت بشه چون من خیلی خوشگلم و هر مردی لیاقت منو نداره ، چون اوون خیلی پولدار نیست و نمیتونه یکی یدونه ی باباشو خوشبخت کنه و .... ( البته بگم که من از اولش همه ی مشکلاتی که سر راه ازدواجم بود رو برایه اوون بنده ی خدا توضیح داده بودم و اوون با علم به شرایط من اصرار کرد و خواست بهش اجازه بدم سعی شو بکنه .) از اول تا آخر آشنایی ما 4 ماه طول کشید . پدرم متوجه رابطه ی پنهانی ما شد و تازه از اینجا دردسرای زندگی من آغاز شد ، تمام آزادی هام ( که خیلی اندک بود ) ازم گرفته شد . حساسییت های بیشتر ، با من قهر کرد ، توهم هاش شروع شد . به خاطر مامانم از اوون پسر گذشتم ، خیلی سعی کردم طوری از زندگیش بیرون برم که زیاد ضربه نبینه اما میدونم که چندان موفق نبودم . اوون بیشتر از من عذاب کشید ، من اولین باری نبود که در مورد خواسته هام شکست می خوردم ، هر چند که تلخترین شکستم بود اما پذیرفتم . اما اوون چی ؟ امیدوارم منو بخشیده باشه . دیگه من یه دختر 19 ساله بودم با یه شکست عشقی ، یه عالمه عذاب وجدان ، یه پدر تلختر از همیشه و مادری که دیگه حاضر نبود از من حمایت کنه . خیلی طول کشید تا مادرم متوجه فشاری شد که برایه شوونه های من خیلی زیاد بود . منو بخشید ولی دیگه هرگز بهم اعتماد نکرد . به یه آدم دیگه تبدیل شدم ، حتی دلم نمی خواست راجع به خودم فکر کنم ، تا قبل از ماه رمضان امسال که تصمیم گرفتم کمی زندگی کنم . دوباره به باورهام برگشتم . حالم خیلی بهتر شد . قرار شد دیگه خواستگار راه بدیم که ای کاش هیچ وقت راه نمی دادیم . یکی از خواستگارا ( که قبلا ً ماجراشو براتون گفتم ) هم خانواده ی محترمی داشت ، هم خودش آدم منطقی و خوبی به نظر میرسید . و یه داستان تکراری که من موافقم و پدرم مخالف . جواب منفی دادیم ولی اوونا قانع نشدن و ظاهرا ً تصمیم ندارن دست بردارن . برام مهم نیست چی پیش میاد ، فقط دعا میکنم دیگه این ماجرا تموم بشه . دیگه تصمیم ندارم ازدواج کنم . اگه قراره هر کسی رو که من بپسندم پدرم نپسنده ، چرا خودمو درگیر کنم ؟ چند نفر رو ندیده رد کردم . حالا یه موردی پیش اومده که نمی تونم راه ندم ، نتونسنم دلیلی پیدا کنم . خیلی نگرانم . می ترسم ، نمی دونم باید چی کار کنم . می ترسم مرتکب اشتباه بشم . خواهش می کنم کمکم کنید . خیلی درمانده شدم . احساس بدبختی میکنم . ببخشید که طولانی شد .
- [سایر] با سلام . از اینکه مرا راهنمایی کردید بسیار ممنونم و خواهشمندم که در این موضوع نیز مرا راهنمایی کنید . حاج آقا همانطور که در پیام قبلی فرستادم گفتم خواهری دارم که 27 سال سن دارد و هنوز ازدواج نکرده می خواهم کمی در مورد او برایتان بگویم ... ...ولی خواهرم توجهی ندارد و شاید این گونه رفتار او از سر سادگی او است و من خود این را باور کرده ام سعی کردم از راهنمایی شما برای او نیز استفاده کنم شما گفته بود اوقات خودم را با فعالیتهای مفید و سازنده پر کنم ولی او هیچ گونه علاقه ای به هیچ کدام از این فعالیتها ندارد می خواهم موضوعی را برایتان بازگو کنم خواهرم حدود 2, 3 سال با یک پسر که حدود 4 سال از او کوچکتر است دوست و با او در ارتباط بوده تا اینکه یک روز حدود 1 سال پیش 3 ,4 ماه قبل از عملش من به رفت و آمد هایش مشکوک شدم تا اینکه یک روز دیدم که ازکوچه ای خانه پسر دایی و دوستان پسره بود بیرون آمد پسره که خواهرم با او دوست بود هر دفعه که خواهرم پیش او می رفت زنگ می زد به دوستانش و آنها می آمدند سر کوچه که خانه او قرار داشت جمع می شدند .اون روز هم مانند دفعات قبل همانطور شلوغ بود , وقتی که خواهرم رو دیدم ابتدا فکر کردم دارم خواب می بینم باور کنید داشتم منفجر می شدم چون او نا اونجا بودند چیزی به او نگفتم دوستاش هم فکر کردن من از اون بی غیرت ها هستم و داشتم با خواهرم بر می گشتم یکی از آن پسر ها دنبال ما کرد من در عین حال که بسیار عصبانی بودم به پسر فحاشی کردم و پسره یکدفعه به من گفت تو اگه غیرت داری جلو خواهرت و بگیر و بگو خانه پسر غریبه چکار می کرده حاج آقا دچار سوء تفاهم نشید من اگه پسری دنبالم میومده سرم رو بالا نمی آوردم چه برسه به اینکه به اون فحاشی کنم اون دفعه از کنترل خارج شده بودم و همانطور که گفتم بسیار عصبانی بودم نمی دونید چقدر سخت گذشت اون شب به من دوست داشتم فقط زمین دهان باز کنه و منو ببلعه اون شب اون به من قول داد که دیگه دنبال پسره نره ولی این ماجرا دو سه بار دیگه تکرار شد تا اینکه زنگ زدم به پسره و گفتم به زبون خوش بهت می گم دست از سرش بردار و گر نه آبروتو می برم پسره در جوابم گفت تو که هیچ بابای تو هم نمی تونه آبرومو ببره خواهش کردم ازش اونم با کمال پر رویی گفت باید یه بار دیگه ببینمش می خوام یه امانتی دستم داره بهش بدم گفتم با اون امانتی که دستته هر غلطی می خوای بکن فقط دست از سرش بردار . خلاصه هر طوری بود تا یه مدت کوتاه خواهرم و کنترل کردم و بعد از مدتی نه چندان طولانی پسره ازدواج کرد مدتی خیالم آسوده بود تا این که من دیوانگی کردم و تلفن همراه در اختار خواهرم قرار دادم و روز اول هم به او گفتم شماره رو به کسی نده یک روز که داشتم از در اتاق رد می شدم دیدم که موبایلش زنگ می خورد خواهرم که می رفت موبایلش را جواب بدهد یکدفعه برگشت ازش سوال کردم چرا جواب نمی دهی پاسخی نداد رفتم شماره را نگاه کردم و با طرف تماس گرفتم از روی لهجه اش فهمیدم که یا خود بی عرضاش است یا دوستان عوضی اش اول تلفن را قطع کرد دوباره که او را ترساندم و گفتم شماره ات را پیگیری می کنم ترسید و گفت اشتباه گرفته از خواهرم که سوال کردم با اسرار و تهدید فراوان گفت پسره است دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم ولی باز هم نشستم و با خونسردی او را راهنمایی کردم شاید شما هم تعجب کنید که من با ده سال تفاوت سنی چطور به خود اجازه می دهم او را راهنمایی یا با او دعوا کنم ولی باور کنید بارها خودم خجالت کشیده ام و این را نیز بازگو کرده ام ولی وقتی می بینم پدر و مادرم نیز ساده اند چطور می توانم او را به حال خود رها کنم خب زیاد وارد حواشی نشویم داشتم می گفتم او را راهنمایی کردم و نیز تلفن همراه را از او گرفته و جمع کردم تا اینکه یک روز برادرم آن را روشن کرد من هم که نمی توانستم دلیل خاموش کردنش را بگویم سکوت کرده و چیزی نگفتم خلاصه طی مدتی که تلفن در دستش بود مورد مشکوکی ندیدم تا اینکه یک شب برای تفریح به بیرون رفتیم در آن مکانی که ما بودیم پسره با زنش و دوستانش هم با زنانشان بودند اتفاقا یکی از دوستان او پسر همسایه دوستم و زنش دوست خودم بود که آن دو مرا به خوبی می شناختند خلاصه آن شب گذشت و ما رسیدیم به خانه . فردای آن روز زن برادرم گفت خواهرت دیشب داشته برای پسره اس ام اس می فرستاده و پسره هم به کمک دوستاش دور از چشم زنش جواب او را می داده با آنکه چند بار از راه منطقی وارد شده بودم و نتیجه نگرفته بودم ولی چون زن برادرم گفته بود باور نکرده و از او سؤال کردم او اول انکار کرد تا اینکه گفت آره بوده ; باور کنید اگه همان بار اول که عروسمان گفته بود و باور می کردم با آن عصبانیتی که داشتم دل و می زدم به دریا و اول زنگ می زدم به زن پسره و آبروشو می بردم و بعد خواهرم رو می کشتم ولی بازهم گذشتم و مثل دفعه قبل موبایل را از او گرفته خاموش کردم خب چیزی که اینجا من رو سر دو راهی قرار داده اینه که حالا که شرایط کمی آرام شده خواهرم دوباره موبایل رو از من می خواد به نظر شما با این تجربه تلخ آیا می توانم چنین ریسکی بکنم وگوشی همراه را در اختیار او قرار دهم ؟ من خودم به این نتیجه رسیده ام که آزموده را آزمودن خطاست نظر شما چیه ؟ آقای شهاب مرادی و قتی که پسره و دوستاش به من و خانواده ام می رسند طوری نگاه ما می کنند که همه فهمیده اند بارها خواسته ام بر گردم و چند فحش به او بدهم ولی باز هم کوتاه آمده ام شما می گویید من با این گونه رفتار آنها چطور برخورد کنم و چگونه نگاه خواهرم را کنترل کنم که به او توجهی نکند؟ حاج آقا میان مطالبم در مورد پدر و مادرم و در مورد سادگی آنها صحبت کردم راستش رو بخواهین من گذشته خودم و موردی که برای خواهرم و مواردی شبیه به همین موضوع که برای او پیش آمده (این را که می گویم مواردی چون به قول خودش این اولین نبوده و می ترسم آخری هم نباشد) از چشم پدر و مادرم می بینم و آنها را مقصر می دانم چون اگر آنها از اول رفت و آمد ما را کنترل می کردند الان چنین مواردی پیش نمی آمد و مردم از سادگی ما سوء استفاده نمی کردند البته شاید پدر و مادرم به ما اطمینان دارند و ما از اعتماد آنها سوء استفاده کرده ایم . حاج آقا وقتی خواهرم بیرون می رود تا برمی گردد دلم خون می شود و باید با این موضوع چه طور بر خورد کنم واقعا می ترسم و بارها خواسته ام بر ترسم غلبه کنم ولی نشده ; خواهش می کنم کمکم کنید ؟ خواسته دیگری که از شما دارم این است که این موضوع مانند موضوع قبلی خصوصی باشد . ممنون التماس دعا