من بمرگ خیلی فکر میکنم هم مرگ خودم هم نزدیکانم و ازداخل قبر رفتن می ترسم و به همین خاطر زندگی واسم معنا نداره وگاهی باخودم میگم جهان دومی نیس آدم بامرگ هیچ میشه من چه کنم؟ با سلام حضور پرسشگر گرامی، از اینکه مرکز ما را جهت پاسخ به سوال خود برگزیده اید سپاسگذاریم، من در ابتدای سخن مقدمه ای کوتاه مطرح می نمایم و سپس به مواردی که شما در پرسش خود مطرح کرده اید می پردازم. مرگ یکی از رخدادهای زندگی و از سنتهای قطعی نظام افرینش است به رغم عمومیت این پدیده، مرگ عزیزان و یا فکر مرگ برای اغلب افراد اضطراب اور است این اضطراب عوامل متعدد شناختی، عاطفی و رفتاری دارد شاید عمده ترین عامل آن وحشت از نابودی و گرایش به جاودانگی است لذا اگر افراد نگرش خود را نسبت به مرگ اصلاح کنند و این حقیقت را دریابند که مرگ فنا و نابودی نیست بلکه انتقال از حالی به حال دیگر است این نگرانی ها و حشت ها برطرف می شود. ترس از مرگ یک نوع از انواع ترس است و ترس یکی شاخه های اضطراب)دلشوره) بشمار میرود و اضطراب در حد اعتدال به عنوان یکی از نعمتها و عطیه های بزرگ خداوند حکیم به انسان به حساب می آید به گونه ای که میتوان گفت اگر اضطراب را از وجود انسان حذف کنیم درب بسیاری از چیزهای خوب که انسان در زندگی نیاز مبرم به آنها دارد بسته میشود، و فقدان اضطراب می تواند ما را با مشکلات و خطرات قابل ملاحظه ای مواجه نماید، اگر اضطراب نباشد کارمند بر سر کار حاضر نمی شود و یا کارش را درست انجام نمی دهد، دانش آموز درس نمی خواند و مادر به خوبی از فرزندش مراقبت نمی کند راننده لوازم ایمنی راه را با خود برنمی داردف مرد خانه برای امرار معاش خانواده تلاش نمی کند و بطور خلاصه باید گفت که بسیاری از فعالیت ها بشری تعطیل میشود و در نهایت انسان گامی به هلاکت نزدیکتر می شود. بنابراین ترس و اضطراب به منزله بخشی از زندگی هر انسان و یکی از مولفه های ساختار یک شخصیت نرمال است.و برای همین ترس و اضطراب تا حد نرمال ان بهنجار و مثبت است.چرا که این فرصت را برای افراد فراهم می اورد تا مکانیزمهای سازشی و پیش بینی های لازم خهت موقعیت جدید را انجام دهدو حتی موجب ایجاد سازندگی و خلاقیت در فرد می شود. اما ما یک نوع ترس مرضی که شاخه ای از اضطراب مرضی است را نیز داریم همانگونه که گفته شد همه مردم ترس را تجربه می کنند اما اگر حالت ترس جنبه مزمن و مداوم پیدا کند در این صورت مرضی محسوب می شود و نه تنها نمی توان انرا مثبت و سازنده دانست بلکه موجب استیصال گسترده فرد در امور مختلف فردی وتعاملات اجتماعی او شده و او را از رسیدن به هدفش باز می دارد. حال با این مقدمة کوتاه به پاسخ پرسش شما میپردازیم. پرسشگر گرامی اگر ترس و دلشورة شما از مرگ موجب می گردد که همیشه بیاد آخرت باشید و سعی نمایید که کارهای خود را طوری تنظیم نمایید که آخرتتان آسیب نبیند و متضرر نشوید، پس خوشا بحالتان زیرا که ویژگی یک مومن را پیدا کرده اید زیرا طبق فرمودة قرآن و روایات مومن باید همیشه نگران این باشد و ترس این را داشته باشد که مبادا آخرتش هم آغوش با رنج وعذاب گردد، لذا برای دفع و رفع این نگرانی همیشه سعی میکند رضایت پروردگا را جلب نماید و از کارهایی که عاقبت او را قرین عذاب الهی که بسیار وحشت زا و سخت است دوری نماید، اینچنین شخصی هرگز نباید از مرگ بترسد زیرا با مرگ حیات جاوید و جدید وبی دغدغة او شروع می شود. که شما برای اینکه شناخت تان در این باره بیشتر شود می توانید به کتابهایی که ویژگی های بهشت را برشمرده اند مراجعه نمایید تا از جایگاه و موقعیت مومنان که انشاء الله خودتان نیز از آنان هستید واقف شوید تا ببینید که مرگ چه چیز گرانبها، مطلوب و لذت بخشی را برای مومن به ارمغان می آورد. و مومن با مرگ به چه زندگی خوش و راحتی می رسد که قابل مقایسه با زندگی این دنیا نیست، حضرت امیر در روایتی که از ایشان نقل شده می فرمایند که دنیا بهشت کافر است و زندان مومن زیرا مومن می داند که با مرگ خود به چه مرحله ای صعود خواهد کرد و بهشت کافر است چون کافر با مرگ به چنان عذاب دچار خواهد شد که آرزو کند که ای کاش هیچ وقت از مادر متولد نمی شد و یا ای کاش مشتی خاک می بود. پس کسی که باید از مرگ بترسد کافر است نه مومنینی امثال شما، من مثالی برای روشن تر شدن موضوع می آورم تا شناخت شما به این مساله مرگ اصلاح شده و تقویت یابد تا امیدتان تقویت شده و خوفتان تبدیل به دلگرمی و اضطرابتان تبدیل به آرامش گردد. انسان همانند کودکی در جنین مادر است و شما وقتی که از جنین بپرسید که آیا مایل است از محیطی که تغذیه او خون است و اطرافش تنگ و تاریک جدا شود و یا نه؟ او با اطمینان به شما خواهد گفت بهترین مکان همین محیط من است و بهترین غذا نیز همین خونی است که من می خورم و هنگام تولد نیز گریه ای از سر اعتراض سر میدهد که چرا مرا از محیطی که در آن راحت بودم جدا کردید و وقتی به این جهان وارد می شود کم کم می بیند که این جهان و غذاهای موجود در آن از جهت کیفیت و کمیت اصلا قابل مقایسه با جهانی نیست که قبلا در آن بسر می برده است. جناب مولانا در مثنوی معنوی خویش با الهام گرفتن از قرآن و راویات مراحل تحول انسان را از وقتی که جزو جامدها بوده، تا انسان شدن، بر می شمرد ومی گوید که ما اول از جماد بوده ایم به این معنی که ما اول در خاک که از جمادات است اسکان داشته ایم و سپس از طریق ریشة گیاهان به بدن گیاه منتقل شده و از حالت قبلی مرده و به گیاه تبدیل شده ایم و سپس حیوانات با خوردن ما باعث شده اند که از حالت قبلی خود که گیاه بوده ایم بمیریم و در قالب جدیدی که حیوانیت است و از جهت رتبه بهتر و بالاتر از گیاه است ظاهر شویم و سپس پدر و مادر ما گوشت حیوانات را خورده اند و ما از این طریق وارد صلب پدر و رحم مادر شده ایم و با دمیده شدن روح در ما، در قالب انسان در آمده ایم و لذا وقتی پشت سر خود نگاه می کنیم هیچ گاه مردن باعث نابودی و نقصان ما نشده بلکه به یک مرتبه بالا تر از جایگاه قبلی خود صعود کرده ایم پس نباید از مردن بترسیم چون با هر بار مردن زندگی ما به نحو برتر و بالاتری ادامه یافته است برای همین، مومن نباید از مردن بترسد چون با مرگ به چیز بهتر و بالاتری که اصلا قابل مقایسه با این جهان از جهت کیفیت و کمیت نیست دست می یابد. اما آنچه که شما در پرسش خود مطرح کرده اید ترس و اضطرابی بیش از حد مجاز را نشان می دهد و حکایت از مرضی بودن و منفی بودن مقداری از ترس و اضطراب شما دارد. برای فائق آمدن بر این جنبة ترستان از مرگ، راهکار هایی پیشنهاد می شود. 1. یک راهکار اینست که برنامه ای بریزید که گاهی اوقات سری به قبرستانها بزنید و در میان قبرها قدم بزنید و تفکر کنید، تا کمکم متوجه شوید که مرگ و به عبارت دیگر سفر کردن از این جهان به آن جهان سرنوشت محتوم هر انسانی است. این برداشت شما از مرگ باعث می شود که به جای ترس مرضی از مرگ، ترس مثبت و اضطراب سازنده از مرگ داشته باشید و سعی نمایید که در زندگی توشهای در خور برای آخرت فراهم کنید تا همانطور که در سیاحت غرب آمده اعمال نیکتان در آنسوی، به دادتان برسند. 2. راهکار دیگر اینست که سعی نمایید در تشییع جنازه ها شرکت کنید زیرا این نیز باعث می شود انس و الفت بیشتری با واقعیتی به نام مرگ و یا همان هجرت به سوی دیگر پیدا کنید. و بعد از مدت مدیدی که با این واقعیت کنار آمدید سعی نمایید بر سر بالین مرده نیز حاضر شوید تا ببینید که مرگ هیچ ترس و واهمه ای در بر ندارد، این امر باعث می شود که مسئله مرگ عادی تر برایتان جلوه کند و هضم آن برایتان راحتر شود. 3. راهکار دیگر خواندن کتابهایی در مورد کسانی است که به نحوی چشمشان به عالم دیگر باز شده و یا مکاشفاتی در باره آن داشتهاند. ترس از رانندگی تا زمانی دوام دارد که شخص اقدام به رانندگی نکرده است و بمجرد درگیرشدن شخص با رانندگی و نشستن او پشت فرمان، کم کم ترس او نیز می ریزد. 4. راهکار دیگر که روانشناسان از آن به دیبریفینگ یاد می کنند اینست که بعد از خواندن اینگونه کتابها و تسلط نسبی به حالات مرگ و حین مرگ و بعد از مرگ، سعی نمایید گاهی از اوقات این مراحل را برای خود تصور کنید یعنی با تمام جزیات تصورکنید که مثلا ابتدا حال تان متغیر شده و سپس شما را بعنوان کسی که در حال مرگ است، رو به قبله خوابانیده اند ناگهان حضرت عزرائیل بر بالینتان حاضرمی شود تا روحتان را از بدنتان جدا کند در این حین علی علیه السلام وارد می شوند و تبسمی به شما می کنند که ارامش عجیبی در بر شما حکمفرما می شود وسپس رو به حضرت عزرائیل می فرمایند که این شخص از محبین ماست پس جان او را به راحتی بگیرید و بعد از آن دو ملک وارد می شوند و بدستور حضرت امیرعلی علیه السلام شما را به باغی بسیار زیبا و با طراوت منتقل می کنند که تا برپایی قیامت در آن جا باشید آن دو ملک به شما می گویند که چون در دنیا به نیکی زیسته اید و همیشه دست نیازمندان را گرفته و به خاطر خدا جهاد کرده و سخت کوشیده اید تا اسلام و مسلمانان در جهان سر افراز شوند این باغ بهشت گونه گوارایتان باد و.......،. 5. دیدن ویا گوش کردن و یا خواندن کتاب سیاحت غرب تالیف آیت الله میزا نجقی قوچانی که بنا به فرموده شهید مطهری ایشان این مطالب را در عالم مکاشفه دیده اند، )عالم مکاشفه عالمی است که خداوند در آن به عرفاء برخی از حقایق غیبی را نمایان می کند) می تواند شما را در مواجهه ی با این حقیقت یاری نماید زیرا یکی از تکنیکهای روانشناسان برای درمان ترس مواجهه است، همانطور که عرض کردم هرگز اصل تدریجی بودن در مواجهه با مرگ را نباید از یاد ببرید پس اول باید مدتی به قبرستان بروید و سپس در تشییع جنازه ها حاضر شوید و بعد از مدتی که احساس کردید مسئله مرگ برایتان عادی تر شده مراحل بعد را پی گیری نمایید. اگر به سوال جدیدی در این باره برخوردید، خوشحال خواهیم شد که دوباره ما را پاسخگوی پرسش خود انتخاب کنید. نویسنده: غلامرضا مهرانفر
من بمرگ خیلی فکر میکنم هم مرگ خودم هم نزدیکانم و ازداخل قبر رفتن می ترسم و به همین خاطر زندگی واسم معنا نداره وگاهی باخودم میگم جهان دومی نیس آدم بامرگ هیچ میشه من چه کنم؟
من بمرگ خیلی فکر میکنم هم مرگ خودم هم نزدیکانم و ازداخل قبر رفتن می ترسم و به همین خاطر زندگی واسم معنا نداره وگاهی باخودم میگم جهان دومی نیس آدم بامرگ هیچ میشه من چه کنم؟
با سلام حضور پرسشگر گرامی، از اینکه مرکز ما را جهت پاسخ به سوال خود برگزیده اید سپاسگذاریم، من در ابتدای سخن مقدمه ای کوتاه مطرح می نمایم و سپس به مواردی که شما در پرسش خود مطرح کرده اید می پردازم.
مرگ یکی از رخدادهای زندگی و از سنتهای قطعی نظام افرینش است به رغم عمومیت این پدیده، مرگ عزیزان و یا فکر مرگ برای اغلب افراد اضطراب اور است این اضطراب عوامل متعدد شناختی، عاطفی و رفتاری دارد شاید عمده ترین عامل آن وحشت از نابودی و گرایش به جاودانگی است لذا اگر افراد نگرش خود را نسبت به مرگ اصلاح کنند و این حقیقت را دریابند که مرگ فنا و نابودی نیست بلکه انتقال از حالی به حال دیگر است این نگرانی ها و حشت ها برطرف می شود.
ترس از مرگ یک نوع از انواع ترس است و ترس یکی شاخه های اضطراب)دلشوره) بشمار میرود و اضطراب در حد اعتدال به عنوان یکی از نعمتها و عطیه های بزرگ خداوند حکیم به انسان به حساب می آید به گونه ای که میتوان گفت اگر اضطراب را از وجود انسان حذف کنیم درب بسیاری از چیزهای خوب که انسان در زندگی نیاز مبرم به آنها دارد بسته میشود، و فقدان اضطراب می تواند ما را با مشکلات و خطرات قابل ملاحظه ای مواجه نماید، اگر اضطراب نباشد کارمند بر سر کار حاضر نمی شود و یا کارش را درست انجام نمی دهد، دانش آموز درس نمی خواند و مادر به خوبی از فرزندش مراقبت نمی کند راننده لوازم ایمنی راه را با خود برنمی داردف مرد خانه برای امرار معاش خانواده تلاش نمی کند و بطور خلاصه باید گفت که بسیاری از فعالیت ها بشری تعطیل میشود و در نهایت انسان گامی به هلاکت نزدیکتر می شود. بنابراین ترس و اضطراب به منزله بخشی از زندگی هر انسان و یکی از مولفه های ساختار یک شخصیت نرمال است.و برای همین ترس و اضطراب تا حد نرمال ان بهنجار و مثبت است.چرا که این فرصت را برای افراد فراهم می اورد تا مکانیزمهای سازشی و پیش بینی های لازم خهت موقعیت جدید را انجام دهدو حتی موجب ایجاد سازندگی و خلاقیت در فرد می شود. اما ما یک نوع ترس مرضی که شاخه ای از اضطراب مرضی است را نیز داریم همانگونه که گفته شد همه مردم ترس را تجربه می کنند اما اگر حالت ترس جنبه مزمن و مداوم پیدا کند در این صورت مرضی محسوب می شود و نه تنها نمی توان انرا مثبت و سازنده دانست بلکه موجب استیصال گسترده فرد در امور مختلف فردی وتعاملات اجتماعی او شده و او را از رسیدن به هدفش باز می دارد.
حال با این مقدمة کوتاه به پاسخ پرسش شما میپردازیم.
پرسشگر گرامی اگر ترس و دلشورة شما از مرگ موجب می گردد که همیشه بیاد آخرت باشید و سعی نمایید که کارهای خود را طوری تنظیم نمایید که آخرتتان آسیب نبیند و متضرر نشوید، پس خوشا بحالتان زیرا که ویژگی یک مومن را پیدا کرده اید زیرا طبق فرمودة قرآن و روایات مومن باید همیشه نگران این باشد و ترس این را داشته باشد که مبادا آخرتش هم آغوش با رنج وعذاب گردد، لذا برای دفع و رفع این نگرانی همیشه سعی میکند رضایت پروردگا را جلب نماید و از کارهایی که عاقبت او را قرین عذاب الهی که بسیار وحشت زا و سخت است دوری نماید، اینچنین شخصی هرگز نباید از مرگ بترسد زیرا با مرگ حیات جاوید و جدید وبی دغدغة او شروع می شود. که شما برای اینکه شناخت تان در این باره بیشتر شود می توانید به کتابهایی که ویژگی های بهشت را برشمرده اند مراجعه نمایید تا از جایگاه و موقعیت مومنان که انشاء الله خودتان نیز از آنان هستید واقف شوید تا ببینید که مرگ چه چیز گرانبها، مطلوب و لذت بخشی را برای مومن به ارمغان می آورد. و مومن با مرگ به چه زندگی خوش و راحتی می رسد که قابل مقایسه با زندگی این دنیا نیست، حضرت امیر در روایتی که از ایشان نقل شده می فرمایند که دنیا بهشت کافر است و زندان مومن زیرا مومن می داند که با مرگ خود به چه مرحله ای صعود خواهد کرد و بهشت کافر است چون کافر با مرگ به چنان عذاب دچار خواهد شد که آرزو کند که ای کاش هیچ وقت از مادر متولد نمی شد و یا ای کاش مشتی خاک می بود. پس کسی که باید از مرگ بترسد کافر است نه مومنینی امثال شما، من مثالی برای روشن تر شدن موضوع می آورم تا شناخت شما به این مساله مرگ اصلاح شده و تقویت یابد تا امیدتان تقویت شده و خوفتان تبدیل به دلگرمی و اضطرابتان تبدیل به آرامش گردد. انسان همانند کودکی در جنین مادر است و شما وقتی که از جنین بپرسید که آیا مایل است از محیطی که تغذیه او خون است و اطرافش تنگ و تاریک جدا شود و یا نه؟ او با اطمینان به شما خواهد گفت بهترین مکان همین محیط من است و بهترین غذا نیز همین خونی است که من می خورم و هنگام تولد نیز گریه ای از سر اعتراض سر میدهد که چرا مرا از محیطی که در آن راحت بودم جدا کردید و وقتی به این جهان وارد می شود کم کم می بیند که این جهان و غذاهای موجود در آن از جهت کیفیت و کمیت اصلا قابل مقایسه با جهانی نیست که قبلا در آن بسر می برده است. جناب مولانا در مثنوی معنوی خویش با الهام گرفتن از قرآن و راویات مراحل تحول انسان را از وقتی که جزو جامدها بوده، تا انسان شدن، بر می شمرد ومی گوید که ما اول از جماد بوده ایم به این معنی که ما اول در خاک که از جمادات است اسکان داشته ایم و سپس از طریق ریشة گیاهان به بدن گیاه منتقل شده و از حالت قبلی مرده و به گیاه تبدیل شده ایم و سپس حیوانات با خوردن ما باعث شده اند که از حالت قبلی خود که گیاه بوده ایم بمیریم و در قالب جدیدی که حیوانیت است و از جهت رتبه بهتر و بالاتر از گیاه است ظاهر شویم و سپس پدر و مادر ما گوشت حیوانات را خورده اند و ما از این طریق وارد صلب پدر و رحم مادر شده ایم و با دمیده شدن روح در ما، در قالب انسان در آمده ایم و لذا وقتی پشت سر خود نگاه می کنیم هیچ گاه مردن باعث نابودی و نقصان ما نشده بلکه به یک مرتبه بالا تر از جایگاه قبلی خود صعود کرده ایم پس نباید از مردن بترسیم چون با هر بار مردن زندگی ما به نحو برتر و بالاتری ادامه یافته است برای همین، مومن نباید از مردن بترسد چون با مرگ به چیز بهتر و بالاتری که اصلا قابل مقایسه با این جهان از جهت کیفیت و کمیت نیست دست می یابد.
اما آنچه که شما در پرسش خود مطرح کرده اید ترس و اضطرابی بیش از حد مجاز را نشان می دهد و حکایت از مرضی بودن و منفی بودن مقداری از ترس و اضطراب شما دارد. برای فائق آمدن بر این جنبة ترستان از مرگ، راهکار هایی پیشنهاد می شود.
1. یک راهکار اینست که برنامه ای بریزید که گاهی اوقات سری به قبرستانها بزنید و در میان قبرها قدم بزنید و تفکر کنید، تا کمکم متوجه شوید که مرگ و به عبارت دیگر سفر کردن از این جهان به آن جهان سرنوشت محتوم هر انسانی است. این برداشت شما از مرگ باعث می شود که به جای ترس مرضی از مرگ، ترس مثبت و اضطراب سازنده از مرگ داشته باشید و سعی نمایید که در زندگی توشهای در خور برای آخرت فراهم کنید تا همانطور که در سیاحت غرب آمده اعمال نیکتان در آنسوی، به دادتان برسند.
2. راهکار دیگر اینست که سعی نمایید در تشییع جنازه ها شرکت کنید زیرا این نیز باعث می شود انس و الفت بیشتری با واقعیتی به نام مرگ و یا همان هجرت به سوی دیگر پیدا کنید. و بعد از مدت مدیدی که با این واقعیت کنار آمدید سعی نمایید بر سر بالین مرده نیز حاضر شوید تا ببینید که مرگ هیچ ترس و واهمه ای در بر ندارد، این امر باعث می شود که مسئله مرگ عادی تر برایتان جلوه کند و هضم آن برایتان راحتر شود.
3. راهکار دیگر خواندن کتابهایی در مورد کسانی است که به نحوی چشمشان به عالم دیگر باز شده و یا مکاشفاتی در باره آن داشتهاند. ترس از رانندگی تا زمانی دوام دارد که شخص اقدام به رانندگی نکرده است و بمجرد درگیرشدن شخص با رانندگی و نشستن او پشت فرمان، کم کم ترس او نیز می ریزد.
4. راهکار دیگر که روانشناسان از آن به دیبریفینگ یاد می کنند اینست که بعد از خواندن اینگونه کتابها و تسلط نسبی به حالات مرگ و حین مرگ و بعد از مرگ، سعی نمایید گاهی از اوقات این مراحل را برای خود تصور کنید یعنی با تمام جزیات تصورکنید که مثلا ابتدا حال تان متغیر شده و سپس شما را بعنوان کسی که در حال مرگ است، رو به قبله خوابانیده اند ناگهان حضرت عزرائیل بر بالینتان حاضرمی شود تا روحتان را از بدنتان جدا کند در این حین علی علیه السلام وارد می شوند و تبسمی به شما می کنند که ارامش عجیبی در بر شما حکمفرما می شود وسپس رو به حضرت عزرائیل می فرمایند که این شخص از محبین ماست پس جان او را به راحتی بگیرید و بعد از آن دو ملک وارد می شوند و بدستور حضرت امیرعلی علیه السلام شما را به باغی بسیار زیبا و با طراوت منتقل می کنند که تا برپایی قیامت در آن جا باشید آن دو ملک به شما می گویند که چون در دنیا به نیکی زیسته اید و همیشه دست نیازمندان را گرفته و به خاطر خدا جهاد کرده و سخت کوشیده اید تا اسلام و مسلمانان در جهان سر افراز شوند این باغ بهشت گونه گوارایتان باد و.......،.
5. دیدن ویا گوش کردن و یا خواندن کتاب سیاحت غرب تالیف آیت الله میزا نجقی قوچانی که بنا به فرموده شهید مطهری ایشان این مطالب را در عالم مکاشفه دیده اند، )عالم مکاشفه عالمی است که خداوند در آن به عرفاء برخی از حقایق غیبی را نمایان می کند) می تواند شما را در مواجهه ی با این حقیقت یاری نماید زیرا یکی از تکنیکهای روانشناسان برای درمان ترس مواجهه است، همانطور که عرض کردم هرگز اصل تدریجی بودن در مواجهه با مرگ را نباید از یاد ببرید پس اول باید مدتی به قبرستان بروید و سپس در تشییع جنازه ها حاضر شوید و بعد از مدتی که احساس کردید مسئله مرگ برایتان عادی تر شده مراحل بعد را پی گیری نمایید.
اگر به سوال جدیدی در این باره برخوردید، خوشحال خواهیم شد که دوباره ما را پاسخگوی پرسش خود انتخاب کنید.
نویسنده: غلامرضا مهرانفر
- [سایر] سلام.اخیرا چند نفر از نزدیکانم را از دست داده ام که این موضوع بسیار بر روی من تاثیر بد داشته و دائما ذهنم را درگیر میکند.و خواب آنها را زیاد میبینم.نمیدونم چرا هر از چیزی که در خواب میبینم و یا هر حرفی که در خواب زده میشه جوری برداشت میکنم که قراره بمیرم...همش میگم نکنه این حرفی که فلانی در خواب به من زده یعنی قراره منم بمیرم...دیگه از خوابیدم و خواب دیدن میترسم.به نظر شما این خواب ها به خاطر فکر کردنه زیاده یا واقعا میتونه معنا داشته باشه؟لطفا راهنمایی بفرمایید
- [سایر] سلام دختری هستم 20ساله؛10ماهی میشود که عقدکردم ودچاره یکسری مشکلاتی شدم 1.نسبت به همسرم خیلی بی تفاوت وبی محبت شدم شدم وزندگی با اونو بی روح و بی رنگ میبینم. 2.نسبت بهش شکاک شدم. 3.باهاش بدتخلاقی میکنم وتیکه بهش میندازم وباهاش جروبحث میکنم ومن ادمی هستم که خیلی زود عصبی میشم 4.باهاش ناسازگار شدم دوس ندارم بهم زنگ بزنه وحتی بعضی وقتا نمی خوام صداشو بشنوم 5.هروقت مشکلی پیدا میشه یاحتی قراره جایی بریم ویاتصمیمی که داریم وقراره انجامش بدیم به مامانش میگه واین منو خیلی عصبی میکنه وهرچه قدرم بهش میگم که نذار کسی بفهمه اعتنایی نمیکنه واین منو سردترمیکنه 6.اصلادوس ندارم به حرفاش گوش کنم واصلابرام مهم نیس 7.به این نتیجه رسیدم که خانوادم مهمتر هستند 8.چندماهی میشه که یه آپارتمان برداشته باهزارویک نظرونیاز قستی[قسطی]؛5تاقسایش [قسط هایش] عقب افتاده بهم پیشنهاد داد که سرویسا که سره عقدبهم دادو بره بفروشه تاقستاش کمتر بشه من به خانوادم گفتم اونا گفتند حق نداره که این کاروبکنه و منم بهش گفتم نه اونم دیگه حرفی نزد 9.خیلی باهم دعوامیکنیم؛وقتیم دعوامیکنیم یا من گوشیوبدون خداحافظی قطع میکنم یا اون 10.من درنماز خواندن کاهل شدم اما اون نه؛.اونم منوخیلی سرزنش میکنه 11 .اون وضع مالیه خوبی نداره در واقع ازصفرشروع کرده فقط یه دوچرخه داره که اونم حدود یه هفته ای میشه که دزدیدند چیکار بایدبکنم حاج آقا به خدا سردشدم نسبت به زندگی زناشوهری گفتم ازدواج میکنم که گناه نکنم اما انگاربدترشده نسبت بهش بی اعتناهستم وهمش بهش غرغرمیزنم به خدا خسته شدم
- [سایر] سلام .4ساله دارم بایه اقایی زندگی می کنم که بسیار ادم بی مسولیتیه.هرچی باهاش صحبت می کنم میگه راست میگی ولی متاسفانه به کارش ادامه می ده از نظر اقتصادی ضعیف هستیم چون شوهرم نمی ره سرکار یه دختر 8 ماهه دارم خیلی صبر می کنم میگم درست میشه ولی باور کنید فایده نداره ..درضمن دوباره ازدواج کردم.ازدواج اولم شوهرم ادم ساده ومنگی بود واز لحاظ ظاهری تعریفی نداشت درضمن اونجا 13 سالم بود که از دواج کردم وسن 21سالگی خدابهم پسر داد وبه خاطر پسرم مهریه ام رو بخشیدم ولی با خودم زندگی نمی کنه پیش مادر بزرگشه ..خلاصه آقای دکتر موقعی که این اقا اومد خاستگاریم از همه لحاظ از شوهر قبلیم بهتر بود ولی متا سفانه تن به کار نمی ده ومن مجبورم با بچه کوچیک تو خونه ها کار کنم خواهرم میگه ازش جدا شو ولی من نمی خوام دوست ندارم دوباره خاطرات تلخ بیاد جلو چشام تورو خدا راهنماییم کنید ..منتظر جواب پیامتون هستم...
- [سایر] سلام پارک ملت 1-با توصیفی که در مورد تبلیغ دین تو این برنامه ارائه کردید حالا دیدیم آره واقعاً میشه و واقعاً ممکنه تاثیر گذار هم باشه.چه بسا خودمون با شنیدن این تعاریف از دینمون حد اقل یه احساس خوبی از اینکه مسلمون و شیعه هستیم پیدا کردیم. 2-من از موقعی که عقلم رسید تلاش کردم که پدرمو (که به هیچی جز خدا اعتقادی نداره )به دین اسلام علا قه مند کنم.از اینکه نتونستم واقعاًناراحتم و دیگه نا امید شدم .و چون آدم خوبیه و مهم تر اینکه چون پدرمه همیشه غصه می خورم.به احتمال زیاد من بلد نبودم و نیستم که چی کار کنم.داشتن پدر مومن یه آرزو موند واسم. 3-آیا واقعاً میشه آدمی رو که 60 سال این طوری زندگی کرده عوضش کرد؟(هر حرفی که می زنم شاید تو روم نه ولی تو دلش بهم میخنده) التماس دعا
- [سایر] سلام خانم کهتری من دچار افکاری هستم که زندگی منو مختل کرده حدود یک سال است که دچار این مشکل شدم هر خوابی میبینم یا هر چیز مشایهی مثلا یک فکر در مورد مرگ همسرم یا خودم به ذهنم میرسه و اگر در همان لحظه تلویزیون یک سریال بذاره که کسی مرده یا می خواد بمیره من فکر میکنم که این نشونه هست و این اتفاق برا من هم می خواد بیفته به شدت از مرگ خودم یا شوهرم می ترسم واقعا زندگیم مختل شدم شوهرم خیلی صبور هست همش میگه هیچ راهی برا ما انسان ها وجود نداره که از آینده با خبر بشیم اما اگر خوابی ببینم میگم این رویای صادقه بوده و نشونه ای از آیندست من قبل از این مشکل هم مشکلات دیگه هم داشتم چند سال پیش همش خودم معاینه می کردم فکر میکردو در سینم یا جای دیگه ای از بدنم تمور دارم یک وقت هم به ظروف تفلون به شدت حساس بودم که اگر در ظرف تفلون غذا بخوریم سرطان میگیریم و زندگیم مختل بود با وجود اینکه در ظرف تفلون هم غذا نمیپختم اما میگفتم از گذشته شاید در ما اثر کرده باشه. الان هم واقعا این مشکلی که دارم عذابم میده خواب ندارم همش می ترسم شوهرمو از دست بدم به هیچ عنوان در عرض این یک سال بهتر نشدم حالاتی که الان دارم دقیقا مثل یک سال گذشتست و عذاب وجدان دارم که برا شوهرم این شرایط بوجود آوردم و زندگیمون تباه شده تو رو خدا کمکم کنید.
- [سایر] سلام و ممنون که خوندید.من در مورد شیفتگی میخواستم بنویسم.به نظر من آدمها در سطح عاطفی هم باید همدیگر رو بشناسند.اگر تعهدی و اخلاقیات نباشه چه فرقی با دوستی دختر و پسر 18-19 ساله داره که زود فراموش میشه.چطور میشه با کسی زندگی کرد که نمیتونه ویا بلد نیست محبتش رو اظهار کنه(قابل توجه خودم!!!!!!). چطور فقط با چند جلسه صحبت رسمی میشه فهمید با یک کوه یخ طرفید(بازم خودم!! ) یا یک ادم نرمال با همه دغدغه هایش و با همه احساساتش و نگرانیهایش.من فکر میکنم هر کسی که بدونه هدفش چیه و برای چی میخواد ازدواج کنه واز زندگی چه انتظاری داره بیخود شیفته نمیشه.منظورم اینه که یک دختر و پسر نرمال که هدفشون از اشنایی زندگی مشترکه دلیلی نداره که در ابتدا عاشق و واله هم بشند ولی میشه یک علاقه مبتنی بر عقل و فکر داشت نه در اول کار بلکه وقتی که ادم بفهمه این اشنایی میتونه به جای دلخواه برسه. ولی باز هم اعتقاد دارم ادمها در سطح عاطفی هم باید از هم چنددرصدی مطمئن بشند(بد فکر نکنید).امیدوارم مهارت شنیدنم خوب باشه!!!مرسی که باز هم میخونید.اگر جوابی بود باز هم مینویسم.
- [سایر] با سلام من دختری 22 ساله هستم با پسر داییم چند ماهی هست که نامزد کردم . البته فعلا محرم هستیم تا شناختمون بیستر بشه و بعد عقد کنیم . حقیقتش اینه که من مشکلات زیادی دارم این مشکلات هم شامل ویزگی های شخصیتی خودم میشه و هم در ارتباط با نامزدم . خیلی فکر کردم اما به نتیجه ای نرسیدم و حالا از شما میخوام کمکم کنید تا وضعیتم خرابتر نشه و نامزدم ازم دلگیرتر نشه. با اجازتون شماره گذاری میکنم: 1-نامزدم از من محبت و مهربونی میخواد و من به خاطر اینکه ریاضی خوندم خشکم و بلد نیستم بهش مهربونی کنم وهمینطور اون در راه دوریه و کمتر همذیگرو میبینیم نمیدونم واقعا باهاش چطور برخورد کنم .روزی چندبار بهش اسمس میدم اما اون به خاطر کارش فقط شبها میتونه جوابمو بده من اینو میدونم اما کارمو بارها و بارها تکرار میکنمو اونم شاکی میشه و بعد از گذشت چند ماه انقدر که من بهش زنگ زدم دیگه بهم زنگ نمیزنه و منتظر میمونه تا من بهش زنگ بزنم و من از این بابت اصلا احساس خوبی نزارم و حس میکنم نسبت بهم کمی سرد شده . 2-من آدم کاملا منفی گرایی هستم خودم به این قضیه کاملا واقفم اما هر کاری میکنم تا درست شم نمیشه از این قضیه هم منو هم نامزدم کلی اذیت میشم .براتون مثال میزنم مثلا نامزدم در تهران به خاطر کارش تنهاست به محض اینکه شب جوابمو نده ذهنم شروع میکنه به منفی بافی و تند تند بهش اسمس میدم و هر چی توی ذهنمه بهش میگم و ..... در خالی که هیچی نبوده و نامزدم مثلا خواب بوده 3-ببخشین که من انقدرطولش میدم و سر و چشم شمارو به درد آوردم. ارادم تو انجام کارام ضعیفه، تنبلم ،زودرنجم،از نظر جسمی هم خیلی ضعیفم و کلی چیزای دیگه .شاید شما بگین چون منفی باف هستم مسلمه که خودمو اینطور تعریف کنم اما حقیقتش اینه که وقتی به گذشتم نگاه میکنم میبینم به خاطر حوادثی که تو دوره نوجوانیم و کودکیم اتفاق افتاده شخصیت کانمی از خودم ندارم و هر چی که دارم به خاطر تقلید از دیگران بوده .من ،شدم آدم دم دمی که چشمم به دهن دیگرانه و خودم از خودم چیزی ندارم. به محض این که هم چیز به خودم واگذار میشه خرابش میکنم حتی قدرت تصمیم گیری هم ندارم و هر لحظه یه جور حرف میزنم. بلاخره هر جوونی به سن من برای خودش ارزش هایی داره و به اونا پایبنده در حالی که من هیچی از خودم ندارم هیچی همیشه خواستم انسان کاملی باشم اما نشده و به خاطر همین اطرافیانم منو خوب شناختن و از اطرافم پراکنده شدن . من نمیخوام نامزدمو از دست بدم کمکم کنید.
- [سایر] حدوادا از 4-5 سال پیش افکاری در رابطه با مرگ و جزئیات اون مثل کفن و داخل قبر و اسکلت و روح و برزخ و خیلی موارد جزئی و کلی دیگه به ذهنم میومد و هر وقت که این افکار به ذهنم خطور میکرد باعث اذیتم میشد چون خیلی موشکافانه همه چیو بررسی میکردم و الان حدودا 1-2 ماه هست که به شدت این افکار زیاد شده و واقعا روحم رو آزار میده مثلا خیلی وقتا شبها که از خواب بیدار میشم اولین چیزی که به ذهنم میاد همین فکراست .حتی در طول روز هم همینطوره حتی مواقعی که شدیدا مشغول کاری هستم یک دفعه این افکار به ذهنم میاد و خیلی حال روحیم بد میشه. میخواستم بدونم علتش چیه و باید چی کار کنم که مثل خیلی از آدما معمولی به این قضایا فکر کنم زیاده از حد به فکر مرگ و جزئیاتش نباشم و نترسم. این نکته رو هم باید ذکر کنم که بنده دلبستگی و تعلقات دنیوی مثل مال و منال ندارم و بیشتر ترسم از لحظه ی جون دادن و موقعی هست که دیگه روح از بدنم خارج شده و بعدشم کفن و قبر و تبیدیل شدن به اسکلت و موارد دیگه. همش با خودم میگم یعنی چه؟ برای چی باید مرد؟ خدا برای چی اینو گذاشته؟ بیشتر از مسائل اولیه ی مرگ میترسم. لازم به ذکره که از لحاظ مذهبی هم آدم مقیدی هستم و امید به رحمت خداوند دارم ولی از خارج شدن روح و داخل قبر و تبدیل شدن به اسکلت و وارد شدن به یه دنیای دیگه خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی مترسم. این مسئله زندگیمو تحت الشعاع قرار داده. مشکل دیگه ای هم که دارم این هست که چند ساله دچار وسواس شدم. وسواس در شستشو وطهارت. منتظر راهنمایی شما هستم.
- [سایر] سلام حاج آقا.خداقوت.قبلا عرض کرده بودم مرداد ان شالله عازم سرزمین وحی هستیم.شدیدا بی تابم و مضطرب.نذر نکردم اما نیت کردم 40 روز که از همین امروز شروع میشه تا موقع رفتن روزه بگیرم که امروز نشد بگیرم.ناراحتم و غمگین یعنی رمق کاری رو ندارم.چه کنم حاجی؟؟ قشنگ حس می کنم شیطانه که داره من رو از این روزه گرفتنا دور می کنه و این حس دل گرفتی(نه نا امیدی) در من ایجاد شده(اعوذ بالله من الشیطان رجیم). بعدش یه مطلب دیگه هم هست البته یه ساله که دارم بهش فکر میکنم! اونم اهدای یه کلیه ام به یک نیازمنده.از وقتی که استاد تنظیم خانواده گفت آدم با یک سوم یدونه کلیه هم می تونه زندگی کنه احساس عذاب وجدان میکنم که بعضی ها نیازمندند و ما بی خیال!.حاجی چه کنم؟؟؟؟اولش نام و ایمیلم رو نوشتم اما چون خوب میشناسیدم گفتم نا شناس بمونم بهتره!منتظر جوابتون هستم. التماس دعا یا علی
- [سایر] با سلام و خسته نباشید، از زمان آشنایی بنده و همسرم نزدیک به 5 سال میگذرد، در حدود 5 است که عقد کرده ایم و پیش از این دوست بودیم، از زمان عقد به این طرف همسرم هم سردتر (نا مهربان تر)، تندخو تر و بی احترامی های بیشتری نسبت به قبل با من دارد، زیاد دروغ میگه، انگار کم آورده یا خسته شده، هر چه قدر با رفتاراش کنار میام بدتر میشه و تاثیری نداره، اولش فکر میکرده شاید به خاطره مسائل مالی باشه اما الان فکر میکنم این آدم انگار از من متنفر شده که راحت بمن توهین میکنه و راحت در مقابلش اینقدر گریه میکنم تا از حال میرم، باورم نمیشه عاشق کسی که بودم و همیشه از عشق و عاشقی میگفت حالا اینقدر سرد و بی انصاف و بی تفاوت با من برخورد کنه، بعضی موقع ها 3 الی 4 روز چون از دستم دلخور میشه حتی جواب تلفن های منم نمیده، ی جورایی هر از گاهی به طلاق فکر میکنم، اما اصلا نمی تونم به زبون بیارم، چون آبروم جلو همه میره، من در محل کار، زندگی فردی و اجتماعی ام بسیار موفق هستم و در شرکت بسیار خوبی کار می کنم، شاگرد اول دانشگاه بودم اما تو بزرگترین مرحله از زندگیم دچار چنین بحرانی شدم، افسردگی گرفتم و نمی دونم باید چی کار کنم، لطفا راهنمایی کنید. از زیاده گویی بنده عذر خواهی میکنم. با تشکر