با سلام. دوست عزیز خواب ها در اکثر مواقع حاصل وقایع روزانه، تفکرات شخصی حتی به صورت لحظه ای، خاطرات، دل خواسته ها و ارزو ها و ... است . درصد کمی از خواب ها هستند که دارای تعابیر مورد اعتماد بوده و بتوان به انها اطمینان نمود .ذهن شما در حال حاضر بسیار درگیر واقعه هایی است که اخیرا برای شما اتفاق افتاده لذا به هیچ نحو نمی توان خواب های شما را به تعبیر های خاصی ارجاع داد. لذا هر چه به موضوعیت انها بیشتر اهمیت دهید بیشتر این خواب ها برای شما تکرار می شود .در طول روز و به خصوص در هنگام خواب با انجام تمریناتی مثل رریلکسیشن و یا شمارش معکوس ذهن خود را بر موضوع های دیگری متمرکز کنید . با این تمرین ها ذهن شما خالی و سبک شده و کمتر محتوای خواب شما را در بر می گیرد .تا می توانید با اشتغال روزانه از زیاد فکر کردن و صرف انرزی زیاد در این باره خودداری کنید . تا تحریک پذیری شما کم شود .هیچ کس از زمان مرگ خود خبر ندارد . لذا ما موظفیم با امید به اینده تلاش کنیم تا توشه های بهتری پس انداز کنیم . خود را به خداوند بسپارید.
سلام.اخیرا چند نفر از نزدیکانم را از دست داده ام که این موضوع بسیار بر روی من تاثیر بد داشته و دائما ذهنم را درگیر میکند.و خواب آنها را زیاد میبینم.نمیدونم چرا هر از چیزی که در خواب میبینم و یا هر حرفی که در خواب زده میشه جوری برداشت میکنم که قراره بمیرم...همش میگم نکنه این حرفی که فلانی در خواب به من زده یعنی قراره منم بمیرم...دیگه از خوابیدم و خواب دیدن میترسم.به نظر شما این خواب ها به خاطر فکر کردنه زیاده یا واقعا میتونه معنا داشته باشه؟لطفا راهنمایی بفرمایید
با سلام. دوست عزیز خواب ها در اکثر مواقع حاصل وقایع روزانه، تفکرات شخصی حتی به صورت لحظه ای، خاطرات، دل خواسته ها و ارزو ها و ... است . درصد کمی از خواب ها هستند که دارای تعابیر مورد اعتماد بوده و بتوان به انها اطمینان نمود .ذهن شما در حال حاضر بسیار درگیر واقعه هایی است که اخیرا برای شما اتفاق افتاده لذا به هیچ نحو نمی توان خواب های شما را به تعبیر های خاصی ارجاع داد. لذا هر چه به موضوعیت انها بیشتر اهمیت دهید بیشتر این خواب ها برای شما تکرار می شود .در طول روز و به خصوص در هنگام خواب با انجام تمریناتی مثل رریلکسیشن و یا شمارش معکوس ذهن خود را بر موضوع های دیگری متمرکز کنید . با این تمرین ها ذهن شما خالی و سبک شده و کمتر محتوای خواب شما را در بر می گیرد .تا می توانید با اشتغال روزانه از زیاد فکر کردن و صرف انرزی زیاد در این باره خودداری کنید . تا تحریک پذیری شما کم شود .هیچ کس از زمان مرگ خود خبر ندارد . لذا ما موظفیم با امید به اینده تلاش کنیم تا توشه های بهتری پس انداز کنیم . خود را به خداوند بسپارید.
- [سایر] سلام.خانم کهتری عزیز با هر نوع از وسواس مبارزه میکنم یه شکل جدید واسم به وجود میاد.نمی دونم شیطون چه گیری داده به من.خیلی از شبها خواب نزدیکانم رو که از دست دادم میبینم و صبح هزار جور تعبیر توی ذهنم میاد و برای هر کسی که توی خواب دیدم فاتحه میخونم تا شاید اینجوری اگه خوابم تعبیر بدی داره رفع بشه.و موقع خوندن فاتحه همش حساس میشم که درست خوندم یا نه و همش تکرار میکنم و فکر میکنم که حتما باید تکرار کنم تا درست خونده بشه و اگه درست نباشه خیلی بد میشه.فکر کنم کم کم داره واسم تبدیل به وسواس میشه.یعنی شده و به جز اینکه ساعت ها وقتم رو میگیره با وارد کردن استرس بهم هم باعث بی اشهاییم شده،هم ریزش موهامو هم روی بر خوردم با دیگران تاثیر گذاشته و کم طاقت شدم حتی با خانواده. خیلی حس عذاب آوریه.از شما مشاور محترم میخوام که در این زمینه راهنماییم بفرمایید
- [سایر] سلام خانم کهتری من دچار افکاری هستم که زندگی منو مختل کرده حدود یک سال است که دچار این مشکل شدم هر خوابی میبینم یا هر چیز مشایهی مثلا یک فکر در مورد مرگ همسرم یا خودم به ذهنم میرسه و اگر در همان لحظه تلویزیون یک سریال بذاره که کسی مرده یا می خواد بمیره من فکر میکنم که این نشونه هست و این اتفاق برا من هم می خواد بیفته به شدت از مرگ خودم یا شوهرم می ترسم واقعا زندگیم مختل شدم شوهرم خیلی صبور هست همش میگه هیچ راهی برا ما انسان ها وجود نداره که از آینده با خبر بشیم اما اگر خوابی ببینم میگم این رویای صادقه بوده و نشونه ای از آیندست من قبل از این مشکل هم مشکلات دیگه هم داشتم چند سال پیش همش خودم معاینه می کردم فکر میکردو در سینم یا جای دیگه ای از بدنم تمور دارم یک وقت هم به ظروف تفلون به شدت حساس بودم که اگر در ظرف تفلون غذا بخوریم سرطان میگیریم و زندگیم مختل بود با وجود اینکه در ظرف تفلون هم غذا نمیپختم اما میگفتم از گذشته شاید در ما اثر کرده باشه. الان هم واقعا این مشکلی که دارم عذابم میده خواب ندارم همش می ترسم شوهرمو از دست بدم به هیچ عنوان در عرض این یک سال بهتر نشدم حالاتی که الان دارم دقیقا مثل یک سال گذشتست و عذاب وجدان دارم که برا شوهرم این شرایط بوجود آوردم و زندگیمون تباه شده تو رو خدا کمکم کنید.
- [سایر] با سلام من دختری 22 ساله هستم با پسر داییم چند ماهی هست که نامزد کردم . البته فعلا محرم هستیم تا شناختمون بیستر بشه و بعد عقد کنیم . حقیقتش اینه که من مشکلات زیادی دارم این مشکلات هم شامل ویزگی های شخصیتی خودم میشه و هم در ارتباط با نامزدم . خیلی فکر کردم اما به نتیجه ای نرسیدم و حالا از شما میخوام کمکم کنید تا وضعیتم خرابتر نشه و نامزدم ازم دلگیرتر نشه. با اجازتون شماره گذاری میکنم: 1-نامزدم از من محبت و مهربونی میخواد و من به خاطر اینکه ریاضی خوندم خشکم و بلد نیستم بهش مهربونی کنم وهمینطور اون در راه دوریه و کمتر همذیگرو میبینیم نمیدونم واقعا باهاش چطور برخورد کنم .روزی چندبار بهش اسمس میدم اما اون به خاطر کارش فقط شبها میتونه جوابمو بده من اینو میدونم اما کارمو بارها و بارها تکرار میکنمو اونم شاکی میشه و بعد از گذشت چند ماه انقدر که من بهش زنگ زدم دیگه بهم زنگ نمیزنه و منتظر میمونه تا من بهش زنگ بزنم و من از این بابت اصلا احساس خوبی نزارم و حس میکنم نسبت بهم کمی سرد شده . 2-من آدم کاملا منفی گرایی هستم خودم به این قضیه کاملا واقفم اما هر کاری میکنم تا درست شم نمیشه از این قضیه هم منو هم نامزدم کلی اذیت میشم .براتون مثال میزنم مثلا نامزدم در تهران به خاطر کارش تنهاست به محض اینکه شب جوابمو نده ذهنم شروع میکنه به منفی بافی و تند تند بهش اسمس میدم و هر چی توی ذهنمه بهش میگم و ..... در خالی که هیچی نبوده و نامزدم مثلا خواب بوده 3-ببخشین که من انقدرطولش میدم و سر و چشم شمارو به درد آوردم. ارادم تو انجام کارام ضعیفه، تنبلم ،زودرنجم،از نظر جسمی هم خیلی ضعیفم و کلی چیزای دیگه .شاید شما بگین چون منفی باف هستم مسلمه که خودمو اینطور تعریف کنم اما حقیقتش اینه که وقتی به گذشتم نگاه میکنم میبینم به خاطر حوادثی که تو دوره نوجوانیم و کودکیم اتفاق افتاده شخصیت کانمی از خودم ندارم و هر چی که دارم به خاطر تقلید از دیگران بوده .من ،شدم آدم دم دمی که چشمم به دهن دیگرانه و خودم از خودم چیزی ندارم. به محض این که هم چیز به خودم واگذار میشه خرابش میکنم حتی قدرت تصمیم گیری هم ندارم و هر لحظه یه جور حرف میزنم. بلاخره هر جوونی به سن من برای خودش ارزش هایی داره و به اونا پایبنده در حالی که من هیچی از خودم ندارم هیچی همیشه خواستم انسان کاملی باشم اما نشده و به خاطر همین اطرافیانم منو خوب شناختن و از اطرافم پراکنده شدن . من نمیخوام نامزدمو از دست بدم کمکم کنید.
- [سایر] با سلام و تشکر از شما و دست اندرکاران در تهیه این سایت. من حدود یک سال پیش تصمیم جدی به ازدواج گرفتم. با اینکه از نظر خیلی ها چون هنوز درسم تموم نشده بود و سربازی نرفته بودم، شرایط ازدواج و نداشتم ولی خودم احساس میکردم که آمادگیش و دارم. اگه بخوام به خاطر این چیزا ازدواجم و عقب بندازم اون دنیا که ازم سئوال کنن، این چیزا دلایل قانع کننده ای نیست. خیلی جاها رفتیم خواستگاری و به خاطر همین چیزا ردم میکردن (یا اینکه اونا معیارهای من و نداشتن). حتی خیلی جاها به خاطر اینکه خونه و ماشین نداشتم من و رد میکردن!! اصلا به نظر من منطقی نمیاد که پسر همه سختیها رو تنهایی تحمل کنه بعد که خونه زندگیی درست کرد، یک دختر بیاد شروع کنه به زندگی. اگه قراره که زن و شوهر شریک زندگی هم باشن، باید تو سختیها و خوشیها هر دو شریک باشن. همین که من شغل داشتم و دستم به دهنم میرسید از نظر بلوغ مالی کفایت میکنه. بالاخره خدا نصیب کرد و با همسر کاملا مناسبی ازدواج کردم و الان خیلی راضیم و خدا رو شکر میکنم. ما هر چه بیشتر میگذره به هم دیگه بیشتر علاقمند میشیم. طوری که اگه فقط نصف روز احوال هم و نپرسیم شدیدا دلتنگ هم میشیم. ولی حالا که داره به زمان رفتن من به سربازی نزدیک میشه مشکلی که پیش اومده اینه که روز به روز داره به نگرانی نامزدم از رفتن من اضافه میشه. با اینکه سعی میکنه خیلی بروز نده و مدام میگه که برو سربازی ولی نگرانیش کاملا مشخصه. گاهی اوقات که... میبینم که دور چشماش خیسه. حاج آقا من خیلی از این کاری که کردم ناراحتم. خدا میدونه هدفم از ازدواج امریه گرفتن و این چیزها نبوده، درسته که اینها رو هم داشته ولی من هدفم این بوده که ازدواجم و دو سال عقب نندازم و اینکه اگه همسرم میتونه، شرایطی رو برای من آسونتر بکنه، خوب این کار باید انجام بشه. حالا احساس میکنم من آدم خودخواهی بودم که به خاطر خودم دختری رو تا این حد ناراحت کردم. حالا شما بگین من اشتباه کردم؟ حالا که ازدواج کردیم و همه چیز تموم شده، گاهی اوقات با خودم میگم شاید خوب باشه از محبتم بهش کم کنم حتی یک کمی بدرفتاری هم بکنم تا راحتتر بتونه دوریم تو این سه ماه آموزشی تحمل کنه. ولی نمیدونم کار درستیه یا نه. به نظر شما این کار، منطقیه؟ راه بهتری هم هست؟
- [سایر] با سلام نمی دانم این قسمت را برای مشکل خودم درست انتخاب کردم یا خیر. من متولد سال 65 و دانشجوی دکترا هستم که تقریبا کارهای بورسیه هیئت علمی ام درست شده. از این جهت این موضوع رو میگم که تصور نکنید زندگی بی هدفی داشتم.در سال 85 با پسری دوست شدم و دوستی ما یکسال طول کشید و بعد به دلایلی توسط خود من تمام شد و من بعد از ایشون دیگر دوست پسر نداشتم. در یکسال دوستی ما از اینکه ایشون به من به شدت علاقه مند بودن مطمئن هستم.الان تقریبا 8 سال که از تمام شدن دوستی ما می گذره اما علاقه من هر روز از قبل بیشتر میشه هیچ فرد دیگری رو نمیتونم توی زندگیم قبول کنم. همه افراد رو با این اقا مقایسه میکنم. تمام راهایی که ممکن بود فراموش کنم رو امتحان کردم شماره تلفن رو پاک کردم،صفحات اجتماعیم رو پاک کردم. اما باز هم فایده ای نداشت. در حال حاضر سالی چندبار همدیگرو میبینیم و هر بار هم با هم به شدت سر هر موضوعی دعوامون میشه. نمی خوام بهم بگید دوستی با نامحرم از اول اشتباه بوده و اینکه بسپارید به دست خدا. این حرف ها رو خیلی مشاورها بهم گفتن اما باز هم من نتونستم ایشون رو فراموش کنم.قبلا فکر میکردم شاید اینقدر که ذهنم درگیر این فرد هست برای او هم همین حس وجود داره اما الان به این موضوع هم شک کردم میگم نکنه تمام این سال ها اشتباه کردم. خانم ابوالحسنی من دو راه جلوی خودم میبینم یکی فراموش کردن کامل و بی تفاوت شدن هست و دیگری باز گرداندن رابطه و ازدواج با ایشون. من هیچ کدوم از دو کار رو بلد نیستم و نیاز دارم یکی بهم یاد بده مثلا بگه کدوم یک از دو حالت رو انتخاب کن و مرحله به مرحله برای رسیدن به هدف اقدام کن. این موضوع به شدت داره من رو اذیت میکنه و میدونم هرچی سنم بالاتر بره بدتر پس باید زودتر جلوش رو بگیرم. نمیخوام تمام زندگی حسرت بخورم. اگر ازدواج کنه دیگه نمی تونم قد راست کنم.من به بچه های مردم درس میدم باید بتونم اول به خودم خیلی چیزها رو یاد بدم. در ضمن باید بگم من ادم زبان داری نیستم.لطفا مرا راهنمایی کنید. یک دنیا ممنون شما میشوم
- [سایر] سلام حاج آقا خسته نباشید ببخشید اگر مزاحم شدم من از ارادتمندان شما ( درامامزاده علی اکبر چیذر) هستم. حاج آقا یه دفعه جواب منو دادید ولی چون جواب پیام اصلی رو ندادید دوباره می نویسم حاج آقا من پسری 27 ساله هستم با شرایط خوب مالی و شغلی و تحصیلاتی و... از خانواده ای خیلی مذهبی، من تا کنون به خواستگاری 8 دختر خانم رفته ام و 7 تای اونها رو نپسندیدم و خودم تمایلی نشون ندادم ولی حاج آقا بعد از اینکه به خواستگاری هشتمین نفر رفتم دیگه حال خودمو نمی دونم. پاک زده به سرم. دوست ندارم از یه واژه هایی استفاده کنم که سوء برداشت بشه اما من انتخاب خودم رو کردم من ایشان رو پسندیدم و همچنین خانواده من هم بسیار مشتاقند و همچنین پدر و مادر ایشان، اما خودشان رضایت نمیدهند. من تاکنون 15 بار به خواستگاری ایشان رفتم و هر بار تحقیر شدم و جواب منفی گرفتم. حاج آقا نمی دونم دلیل ایشون چیه. من از شرایط خوب مالی و شغلی برخوردارم. و دانشجوی دکترای مهندسی هستم. نمیخوام از خودم تعریف کنم منتهی دلیلی برای رد خودم از طرف ایشون نمی بینم. از نظر ظاهری هم مشکلی ندارم.حاج آقا ایشون حافظ قرآن هستند. انس با قرآن در رفتار و وجنات و سکناتشون تأثیر گذاشته. متانت و نجابت و خوش برخوردی و دارا بودن دلی پاک، من رو به ایشون علاقه مند کرده حالا بعد از 15 بار باز هم جواب منفی گرفتم . من ایشون رو میخوام.البته نمیگم که صورت ظاهرشون تأثیر نداشته ولی من از دیدن حرکات ایشون لذت میبرم و دوست دارم همسر آینده من ایشون باشند. ولی ایشون قبول نمیکنند. حاج آقا من با دوستام که صحبت و درددل میکنم به من میگن چون تو تو خیابون و دانشگاه به صورت دخترا نگاه نمیکنی حالا با دیدن یه دختر خودت رو باختی و نمیتونی خودت رو کنترل کنی. حاج آقا مگه نگاه کردن به نامحرم گناه نیست. آیا این دلدادگی من از نگاه کردن من به صورت ایشون ناشی میشه اصلا مگه گناه داره آدم از یکی خوشش بیاد. حاج آقا دیگه خیلی دارم تحقیر میشم ولی تمی تونم دست از اصرار بردارم. من چی کار باید بکنم تا ایشون رو به خودم علاقه مند کنم؟ چرا ایشون قبول نمیکنند؟ من چیزی کم ندارم. حاج آقا تورو خدا بگید من چه طوری میتونم ایشون رو مجاب کنم. ما قراره یه بار دیگه بریم به خواستگاری ایشون حاج آقا خیلی طولانی شد ببخشید برام خیلی دعا کنید
- [سایر] با سلام و خسته نباشید. راستش از دیدن سایت و این حجم سوال و بیشتر از اون، پاسخهای شما هیجان زده شدم. واقعاً ممنون راستش من 28سالمه، کارشناس ارشد روانشناسی و مشاور هستم. دو سال هست که ازدواج کردم. با پسری که به قول مادرش بسیار متقی است و البته من که نمیدونم ملاکهای تقوا چیه؟ ولی الان بخاطر برخی مسایل دچار مشکل هستم که هم راهنمایی برای خودم میخوام و هم برای کسای دیگه ای که مثل من هستند(البته ببخشید که صریح صحبت میکنم): همسر من به لحاظ میل جنسی بسیار قوی هست اما خیلی به من راغب نیست و این موضوع را به این دلیل میدونه که من اندام خوش تراشی ندارم. کمی بعد از ازدواج به من گفت که قبلا با دخترخانمی صیغه محرمیت خوانده و فقط نیازهای جنسی اش را برطرف می کرده، فیلمها و عکسهایی را در اینترنت سرچ میکنه که بسیار زننده است. حتی برای همین موضوع اقدام به خرید ماهواره کرد که من بارها به طرق گوناگون صحبت ردم و نهایتاً با دعوا از دست کانالهای ماهواره راحت شدم. تمام این مسایل با این توجیه بوده که وضعیتش نسبت به من که همسرش هستم بهتر میشه حتی من رو مجبور میکرد براش دنبال زن صیغه ای بگردم تا به عنوان جایزه کمی به من توجه کنه وووو من بسیار در فشار هستم چون خودم هم نیازهایی دارم و خیلی کم و مطابق شرع اسلام 4ماه یکبار برآورده میشه. خیلی کارها کردم که بهتر بشه، خیلی خرج ظاهرم کردم اما بنظر میرسه همه اش بهانه است و یکی از بهانه ها این است که اشان از نظر عاطفی حساس هستند اگر مثلا اسم یکی از اعضای خانواده شان را بیاورم روی احساسشان نسبت به من تاثیر منفی می گذارد. من چه کار باید بکنم؟ برای همسرم؟ برای رفع نیاز خودم؟ واقعاً ملاکهای تقوا چیه؟
- [سایر] سلاموقت بخیرمدت هاست ذهنم درگیر مسئله ای شده که نمیدونم چکارش کنمهمکلاسی ای داشتم که زمان دانشجویی من از علاقه ایشون به خودم کاملا بیخبر بودمواقعا بیخبر چون اصلا ما حتی یکبارم حرف نزده بودیم با هماما من میدیدم که مدام پیگیر من هست و مثلا تو تمام مکان های مجازی که هستم منو پیدا میکنه.منن اوایل اصلا جوابشو نمیدادم.حوصلشم نداشتماما جدیدا واقعا دلم براش میسوزه.خیلی احساساتیه.من هرچی پسش میزنم اصلا ناراحت نمیشه.انگار نه انگار.مشکل من اینه که حس میکنم اعتماد به نفس خیلی پایینی داره.اصلا میگه من خودمو با شما قابل قیاس نمیبینم.اما نمیتونه از دوس داشتنم دست برداره.برای من شعر میگه.دایم تعریفمو میکنه.و اصلا یه مدل خاصی دوستم داره که دیگه خسته کننده است گاهی.ازم درخواست هیچ رابطه ای نداره.حتی شماره هم نمیخواد.فقط عاشقانه به من فکر میکنه.اینو از تمام حرفاش میفهمم.من جدیدا تو چت باهاش حرف میزنم.ببینم چی میگه.اما هنوز هیچ احساسی بهش ندارم.هیچی.این آقا یه دوستی داره که اونم همکلاسیم بود.من چهار سال پیش با این آقا رابطه داشتم.کوتاه مدت.اوایل اصلا دوستش نداشتم.اما بعد انقد بهش وابسته شدم که بعد این همه وقت هنوز متاسفانه بهش فکر میکنم.آخه ما یه مدت خیلی همو دوست داشتیم و بنا به دلایلی ازش جدا شدم.حالا به این آقا چند روز پیش گفتم که من قبلا با دوستت رابطه داشتم.همه چی رو براش تعریف کردم.خیلی ناراحت شد و غصه خورد که چرا زودتر از اون سمت مننیومده. اما علاقش به من نه تنها کم نشد بیشترم شد.حالا مشکل اصلی من دو تا شدهاول اینکه میترسم من هیچوقت اون همکلاسی قبلیمو از یاد نبرم.واقعا هرکار میکنم ازش متنفر بشم دوباره بعد دو سه هفته همه چی یادم میره.میرم سر خط اول.نمیدونم اصلا چرا.انگار منو جادو کرده باشه.همش میگم نکنه من دیگه نتونم به کسی علاقمند بشم.دوم اینکه با این آقای جدید نمیدونم چکار کنم؟واقعا توش موندم.با چند نفر صحبت کردم میگن حیفه.دیگه هیچکس تو دنیا نمیتونه انقدر دوستت داشه باشه.اما میترسم من هیجوقت دوسش نداشته باشم.بعدشم شرایط اجتماعی خانوادشون از ما پایین تره.الان سک سال بیشتره فهمیدم واقعا دوستم داره.اما اگرم واقعا بخوام بهش فکر کنم شرایطی نداره که بخواد بیاد خواستگاریم.نه کارش درست معلومه.داره ادامه تحصیلم میده.خانوادشم خیلی معمولین.پس فعلا هردو هم بخواهیم نمیتونیم ازدواج کنیم.اصلا دیگه نمیدونم چکار کنم.خسته شدم.به هیچکسم اعتماد ندارم که براش توضیح بدم حرفامو.یعنی هیجکس رو همدرد نمیدونم.دلمم براش میسوزه.میگه دعای شب و روزم شدی.فکر خواب و بیداریم شدی.بخوامم نمیتونم یهو ولش کنم.گناه دارهلطفا رهنماییم کنید.شدیداً درگیرم
- [سایر] با سلام. بدون حاشیه یه راست میروم سر موضوع: سئوال من مشکل من در انتخاب نهایی بین دانشگاه رفت نو حوزه رفتن است! من پسری 19 ساله هستم که یک سال پشت کنکور ماندم (یعنی دوبار کنکور دادم) ودر نهایت چونکه رشتم ریاضی فیزیک بود تونستم در دانشگاه سراسری ارومیه دوره روزانه در رشته فیزیک نظری قبول بشم وحالا هم حدود یک ماه ونیم است که دارم میرم دانشگاه. ولی یه دو یا سه سالی است که به دلم افتاده که برم حوزه. حالا مطمئن نیستم که این به دل افتادن ناشی از تخیلات لحظه ای است یا نه واقعا خدا میخواد( آخه شنیدم که هرچیزی که ما واقعا دلمون بهش سوق داده میشه ومیخوایم اونو خدا میگه برو طرفش! (این درسته؟))-( یهجورایی مذهبی بودن رو تو طلبه بودن میدونم!!) البته بابام مخالفت میکنه و میگه که شغل خوبی نیست واین برات شغل نمیشه ودر آینده مشکلات خیلی زیادی خواهی داشت ومنزلت اجتماعی نداره وآیندش معلوم نیست ( واگه فردا این نظام یه جوریش شد تو جونت در خطره!) و از این حرفا. این که میگم بابام مخالفه آیا میشه که با وجود ناراضی بودن پدر من باز هم به حوزه برم. البته مادرم کمی بگی نگی راضی هست. آیا این کار کار درستیه؟ولی من احساس خوبی بهش دارم (به حوزه رفتن). ولی بالاخره برا دانشگاهم خیلبی زحمت کشیدم . از طرفی این رشته من در دانشگاه خیلی سخته وبراش در آینده کارش خیلی نداره(البته اونجوری که میگن ، آیا واقعا اینجوریه). حالا شاید این زیاد مهم نباشه وبشه با یه کنکور مجدد دادن این مشکل رو برطرف کرد. ولی مشکل من در اصل قضیه هست. البته من در این مورد حوزه یا دانشگاه با خیلی ها مشاوره کردم وهرکس یه حرفایی گفته و اگه ناراحت نشین باید بگم هرکسی سعی کرده زیاد حوصله نذاره وزود خاتمه ش بده وتموم بشه. ولی اینا نمیدونن که من اینو همینجوری نمیپرسم وپای آینده من درمیونه. البته از مشکلات طلبگی هم درست وغلط خبر کمی دارم . شما ببیندی اینا درسته؟: مثل دور بودن از خانواده( چون ما در یکی از شهرستانهای آذربایجان غربی هستیم واگه خدا بخواد میخواهم از قم قبول بشم)- درسهای زیاد وفشرده- شنیدم که به هر 3نفر یه اتاق 3در 4 میدن. آخه من تو خوابیدن خیلی حساسم واگه کسی شب خروپف کنه یا حرف بزنه تو خواب یا ... اصلا نمیتونم بخوابم. به همین خاطر دیگه تو ارومیه تو خوابگاه نمیمونم وبیرون خودم تنها یه خونه شخصی کوچیک البته با همکاری پدرو مادرم گرفتم واونجا میمونم. خوب میگفتم- مشکلات موندن وتحصیل وازدواج- راستی این ازذواج چجوریه؟- آینده شغلیش چجوریه و مثلا یه طلبه که حدودا 10سال خوند آیا یه انتخاب داره؟ مثلا باید بره وتویه مسجد مثلا پیش نماز بشه؟ یا فقط بره تو یه مسجد سخنران بشه؟ البته من نمیگم که ازین کارا زیاد خوشم نمیاد(البته نمیدونم چرا؟) ولی آیا گرایش دیگه ای هم داره؟- این مورد توجه قرار گرفتن من در پوشیدن لباس روحانیت برا من یه مسئله هست. نمیدونم چرا فکر میکنم که از پوشیدن این لباس کمی خوشم نمیاد. میشه آخوند شد وبا لباس عادی بود؟ وn مشکل دیگه که شاید باشه. ببینید من ازین میترسم که یه روزی به خودم بیام وبه حوزه برم واونجا به من بگن که دیر از خواب پاشدی وسن تو زیاده!. از اون روز میترسم. از اون روز میترسم که خدا بهم بگه که من اینو به دلت انداختم وتو قبول نکردی و... . از اینا میترسم. اصلا وقتی با کسی در این مورد مشورت میکنم ، وقتی که از من میپرسه که آخه هدف اصلیت از حوزه رفتن چیه من واقعا میمونم!! یعنی واقعا اون هدف اصلی ومهم رو نیمدونم چی بگم. میگن واسه چیش میری؟ واسه پولش واسه لباسش واسه ... . واسه چی؟ ولی من جوابی ندارم. یعنی اون عشق روحانیت ور نمیتونم بیان کنم وهمیشه محکوم میوفتم. اوه!. ببخشید خیلی زیاد شد. خلاصه این ریش واین قیچی! شاید این آخرین مشاوره ای باشه که میکنم وبر اساس همین جواب شما تصمیم بگیرم. در آخر ، یا الله!
- [سایر] با عرض سلام خدمت شماخانم دکتر موضوع سوال من راجع به خواهرکوچکترم هست که یک سال قبل وقتی دوم دبیرستان بوده با ی پسر که گویا خیلی پاپیچش میشده ارتباط دوستی برقرار میکنه و حدودن 6ماهی از دوستی مخفیانشون که میگذره خانوادمون البته به جز پدرم که هنوز اطلاعی ندارن متوجه میشیم و جلوی ارتباطش رو میگیریم البته رابطشون فقط در حد دوستی ساده بوده وشکر خدا به جاهای بد کشیده نشده حالا بعد از یک سال که گذشته و ما خیلی اونو زیر نظر داشتیم و حواسمون به رفت وآمداش بود همچنین تلفن همراهش روازش گرفته بودیم من چند روز پیش متوجه شدم که باز داره به صورت مخفیانه این بار فقط با رد بدل پیام با پسرای دیگه ارتباط احساسی برقرار میکنه وفهمیدم که متاسفانه حرف های بسیار رکیک هم توی پیاماشون هست که بهم میدادند ازش که پرسیدم گفت همین مزاحمای تلفنی که همیشه هستن و بهشون جواب میده واینجوری باهاشون ارتباط برقرار میکنه درواقه این دختر عزت نفسش رو ازدست داده و من خیلی از عاقبتش میترسم خانم دکتر ما3تاخواهریم وبرادر نداریم همچنین خواهرم نماز نمیخونه بهش هم که میگم میگه به خاطر خطایی که کردم روم نمیشه جلوی خدا وایسم و از خدا میترسم ولی ی روز میخونه باز ول میکنه و نمیخونه خیلی لجبازه و توی خانوادمون تقریبا تنها کسی هست که زیاد مجادله میکنه و توی روی بقیه وایمیسه همچنین با خواهر بزرگم هم خیلی بحث میکنه و تو روش می ایسته چون خیلی از نظر شکل وقیافه وهمچنین اخلاقیات شبیه به هم اند خیلی به خواهرم حسودی میکنه مثلن هرچیزی که اون میخره دوست داره داشته باشه و در واقع این قضیه دوست شدنش هم برمیگرده به وقتی که خواهرم تصمیم به ازدواج گرفت و ازدواج کرد خانم دکتر ما اینقدر از تاثیر فیلمها و ...روی رفتارش میترسیم که حتی یک ماهی ماهواره داشتیم ولی باز قطعش کردیم ماهواره هم که میگم منظورم دیدن فیلمای بد نیستا همین کره ای ها ..خانم دکتر قبل ازاینکه دوباره بخواد شروع کنه به این کارا رمان ازاینترنت میگرفت و مدت خیلی زیادی پشت کامپیوتر مینشست ورمان میخوند مامانم هم خیلی میترسید که چیزای بد بخونه نگذاشت بخونه وحالا همونو برای من بهانه کرده بود که وقتی رمان میخوندم حواسم پرت میشده و به هیچی فکر نمیکردم ولی وقتی شما نذاشتین بخونم منم هیچ سرگرمی نداشتم واینجوری سرم دراومده خانم دکتر خواهش میکنم شما به من بگین چی کار کنم؟ من چه جوری باهاش رفتار کنم وچه جوری میشه روانش و روحش که اینقدر کثیف شده رو درستش کرد ؟خانم دکتر من فرزند دوم خانواده ام 22سالمه خواهر بزرگم 24سالشه وخواهر کوچکم 16سالشه و میره سوم دبیرستان خانم دکترماخیلی نگران درسش هم هستیم خانم دکتر من تنها کسی ام که از این اتفاق جدیدش خبر دارم وبرای همین این روان پریشان خواهرم داره منو دیوونه میکنه توروخدا کمکم کنید ممنون میشم