خدا کیست؟ پاسخ: تصوّر قبل از تصدیق بدون تصوّر یک موجود نمی توان در مورد او هیچ اندیشه و باوری داشت ؛ چرا که هر اندیشه و باوری دست کم باید در قالب یک قضیّه (جمله ی خبری) قابل بیان باشد ؛ و هر قضیّه ای مرکّب از موضوع (نهاد) و محمول (گزاره) است. لذا اگر ما تصوّری از یک موضوع خاصّ نداشته باشیم باوری نیز درباره ی آن نخواهیم داشت چه باور مثبت و چه منفی . بنا بر این ، درباره ی خدا نیز اگر تصوّری در ذهن شخص وجود نداشته باشد نمی تواند باوری درباره ی آن داشته باشد. البته توجّه دارید که مراد از تصوّر داشتن از خدا ، داشتن یک شکل و قالب ذهنی از خدا نیست بلکه تصوّر صرف عقلی مراد است که فاقد هر گونه شکل خیالی است مثل تصوّر عقل و فکر و اراده و امثال این امور که شکل ندارند . پس هر کس در مورد خدا نفیاً یا اثباتاً سخن گفته ، قضیّه ای را طرح می کند. امّا شکّی نیست که اوّلاً تصوّر همگان از خدای حقیقی در یک مرتبه نیست و تصوّر برخی افراد عمیقتر و دقیقتر است. ثانیاً هر تصوّری از خدا لزوماً مطابق با خدای حقیقی نیست بلکه ممکن است تنها از جهاتی با خدای حقیقی تطابق داشته باشد. برای مثال تقریباً همه ی افرادی که تصوّری از خدا دارند او را به عنوان خالق و پدید آورنده ی عالم تصوّر می کنند. این مقدار تصوّر اجمالی از خدا کافی است تا انسان بتواند وجود خدا را با براهینی چون برهان حدوث یا برهان حرکت یا برهان نظم اثبات نماید ؛ ولی این مقدار تصوّر از خدا ممکن است آلوده به تصوّرات نادرستی نیز باشد ؛ مثلاً ممکن است کسی همین خدای خالق را جسمانی تصوّر نماید یا در تصوّر رابطه ی وجودی او با مخلوقات دچار اشتباهات فاحشی شود ، مثل مسیحیان یا یهودیان یا زرتشتیان که اصل وجود خدا را به عنوان خالق ، درست تصوّر می کنند ولی آن را با تصوّرات نادرست دیگری آلوده می کنند که نه تنها قابل اثبات نیست بلکه قابل ابطال نیز می باشد. لذا اگر تصوّر شخص از خدا ، از جهاتی نادرست و غیر مطابق با واقع باشد روشن است که باور او نسبت به خدا نیز در همان جهات دچار مشکل خواهد بود. حتّی منکرین خدا هم که خدا را به عنوان خالق تصوّر نموده و آنگاه منکر آن می شوند در حقیقت در تصوّر درست خدا مشکل دارند؛ لذا خدای مورد نظر خود را انکار می کنند نه خدای حقیقی موحّدان حقیقی را . بر این اساس از افرادی که معتقدند خدا موجود نیست باید پرسید منظورتان کدام خداست؟ چون چه بسا این افراد خدایی را انکار می کنند که هیچ ارتباطی به خدای خداپرستان و موحّدان ندارد. همچنین آنان که می گویند خدا قابل دیدن است یا اعضاء و جوارح دارد ، در حقیقت مخلوقی را به جای خدا تصوّر نموده اند ؛ البته همراه با صفت خالقیّت. بر این اساس در سطور زیر ابتدا به سطوح مختلف تصوّر از خدا پرداخته و در انتها مقاله ای نسبتاً فلسفی تقدیم محضر عزیزان می شود که با مطالعه ی چندباره ی آن تصوّری عمیق از خدای مورد نظر حکیمان الهی و براهین وجود خدا به دست خواهند آورد. سطوح مختلف تصوّر خدا الف. ابتدایی ترین فهمی که خداباوران از خدا دارند ، تصویر خدای خالق و ایجاد کننده است ؛ خدایی که وجودش بر اساس ساده ترین براهین ، یعنی برهان حدوث قابل است. هر انسان خالی الذهنی ، که ذهنش آلوده به شبهات نگشته ، وقتی به موجودات مورد درک خود نظر می کند در می یابد که این موجودات حادث و نوظهور می باشند ؛ یعنی زمانی نبودند و اکنون هست شده اند. از طرفی عقل حکم می کند که هیچ موجود حادث و نوپدیدی نمی تواند سرخود به وجود آید ، بلکه حتماً مُحدِث و پدیدآورنده ای می خواهد. پس این موجودات حادث و نوپدید ، مُحدِث و پدید آورنده ای دارند که خداباوران این پدید آورنده را خدا می نامند. این برهان ، ساده ترین دلیلی است که هر صاحب عقلی آن را می فهمد و می داند ؛ البته ممکن است بسیاری افراد از بیان این برهان در قالب کلمات ناتوان باشند ولی این ناتوانی عملی دلیل بر ندانستن نیست. ب. یک مرتبه بالاتر از این تصویر از خدا ، تصویر خدای خالقی است بعد از خلق عالم ، آن را به حال خود رها نکرده بلکه گردش عالم را هم در اختیار دارد. کسانی که خدا را اینگونه تصوّر می کنند افزون بر برهان حدوث از برهان حرکت نیز برای اثبات وجود او بهر برده برده چنین استدلال می کنند که: خورشید و ماه و ستارگان و کهکشانها و دیگر موجودات عالم و در کلّ همه عالم مادّه در حرکت و تکاپو است ؛ و هر حرکتی مُحَرّک (حرکت دهنده) می خواهد. پس این عالم ، حرکت دهنده ای دارد که خداباوران نام او را خدا نهاده اند. پ. تصویر عمیقتر و کاملتر از دو تصویر پیشین ، تصویر خدای خالق و گردانده ای است که ناظم هستی نیز می باشد و دارای علم و حکمت بی مانندی است. کسانی که چنین دریافتی از خدا دارند افزون بر دو برهان سابق ، از برهان نظم نیز برای اثبات وجود وی کمک گرفته می گویند:جهان پدیده ها با این همه گوناگونی موجودات و حرکات ، دارای هماهنگی و نظم حیرت آوری است که نظمهای پدید آمده توسّط دانشمندان و نوابغ بشری در مقابل آن هیچ بوده و تنها اقتباس بسیار ناقصی از آن نظم شگرف است. و هر نظمی نیازمند ناظمی عالم و حکیم است. پس عالم با نظمی چنین عظیم و شگرف یقیناً ناظمی بسیار عالم و حکیم دارد که در فرهنگ خداباوران ، خدا نامیده می شود. ت. تصویر عمیقتر و دقیقتر از تصویر خدای ناظم و عالم و حکیم ، تصویر خدایی است که کمال مطلق ، علم مطلق ، قدرت مطلق ، حیات مطلق ، رحمت مطلق ، زیبایی مطلق و ... است. خدایی با این ویژگی ها برای کسانی است که خود را به نیکی شناخته و از مجرای وجود خویش خدا را یافته اند. اینان وقتی به خود نظر می کنند می یابند که با تمام وجود عاشق کمال مطلق ، علم مطلق ، رحمت مطلق ، زیبایی مطلق ، قدرت مطلق و ... می باشند ؛ لذا هر چه علم و قدرت و زیبایی و ... داشته باشند باز میل به بیشتر از آن دارند ؛ اینان در می یابند که از عمق وجودشان عاشق علم و قدرت و زیبایی و ... مطلق هستند و به کمتر از مطلق راضی نمی شوند. از اینجا می فهمند که پس علم و قدرت و زیبایی و ... مطلق در عالم هستی وجود دارد ؛ چون عاشق و معشوق ، مثل بالا و پایین و راست و چپ ، دو مفهوم متضائف هستند که وجود یکی بدون دیگری ممکن نیست. اگر بالایی هست پس پایینی نیز وجود دارد ؛ طرف راست بدون طرف چپ معنی ندارد ؛ عاشق نیز بدون معشوق نمی توان وجود داشته باشد. بنا بر این اگر علم و کمال و قدرت و حیات و زیبایی مطلق ، معشوق ماست و ما عاشق این امور هستیم ، پس این امور یقیناً وجود دارند چون عشق ما به این امور بالفعل موجود است. و چون وجود دو یا چند نامحدود ممکن نیست لذا همه ی این اوصاف نامحدود باید اوصاف یک وجود نامحدود باشند که خدا نامیده می شود. ث. تصویر آخر از خدا ،تصویر خدای واجب الوجود می باشد که خود دارای سطوح چندگانه ای است که پرداختن به تک تک این سطوح نیازمند مقاله ای بسیار طولانی است لذا در ادامه ای بحث تنها به حدّ متوسّطی از این تصویر می پردازیم. خدای حکیمان الهی وجود(هستی ) و ماهیّت(چیستی) انسان وقتی به درک اشیاء اطراف خود نائل می گردد ، دو مفهوم هستی و چیستی را از آنها ادراک می کند. برای مثال انسان از درک درخت ، ستاره ، آب ، عقل ، اراده و امثال اینها اوّلاً می فهمد که این امور وجود دارند. ثانیاً متوجّه می شود که این امور ، عین هم نیستند و باهم تفاوتهای ذاتی دارند. یعنی می فهمد که آب و ستاره و درخت و عقل و اراده و ... غیر از همدیگرند ، ولی همگی در وجود داشتن اشتراک دارند. همچنین انسان با اندکی تعمّق درمی یابد که نسبتِ وجود به همه ی این امور به یک نحو است ؛ لذا گفته می شود: درخت وجود دارد ، آب وجود دارد ، عقل وجود دارد ، اراده وجود دارد. همینطور با تعقّلی عمیقتر ادراک می کند که مفهوم وجود در تمام این قضایا(جملات خبری) یکی است ، لذا صحیح است که برای همه ی موارد یک وجود نسبت داده شده و گفته شود: درخت و آب و ستاره و عقل و اراده وجود دارند. از همین جا دو مفهوم وجود و ماهیّت برای انسان حاصل می شوند ؛ یعنی انسان متوجّه می شود که درخت بودن ، آب بودن ، عقل بودن و اراده بودن غیر از وجود داشتن است و الّا صحیح نبود که یک وجود را در آنِ واحد به چند امر نسبت داد. چرا که این امور ، تفاوت ذاتی با یکدیگر دارند. پس اگر وجودِ درخت عین خودِ درخت ، و وجودِ عقل عین خودِ عقل بود ، نمی شد گفت : درخت و عقل وجود دارند ؛ چون در آن صورت لازم می آمد که درخت و عقل یک چیز باشند. بنا بر این ، فلاسفه بین وجود و اموری مثل درخت بودن ، آب بودن ، عقل بودن و اراده بودن که باعث تفاوت موجودات از همدیگر می شوند ، تفاوت قائل شده ، این امور را ماهیّت(چیستی) موجودات نامیده اند. واجب الوجود و ممکن الوجود. انسان بعد از پی بردن به این دو وجه در موجودات عالم ، باز متوجّه می شود که ماهیّت یک موجود ، بدون وجود نمی تواند تحقق خارجی پیدا کند. ماهیّتها مثل قالبهایی هستند که اگر محتوی وجود باشند موجود می شوند و اگر خالی از وجود باشند قالبهایی صرفاً ذهنی خواهند بود ؛ مثل سیمرغ ، دیو ، اژدهای هفت سر و امثال آنها که ماهیّاتی هستند بدون وجود و قالبهایی هستند بدون محتوا. بنا بر این ، ماهیّت گاه موجود است مثل درخت ، انسان ، عقل و ... ، و گاه معدوم است مثل سیمرغ ، دیو و ... . همچنین ممکن است ماهیّتی در زمانی موجود و در زمانی دیگر معدوم باشد مثل انواع دایناسورها که روزی موجود بودند ولی اکنون تحقق خارجی ندارند ؛ یا مثل انسان که روزگاری وجود نداشت و اکنون موجود است. فلاسفه از این خصلت ماهیّت ، مفهوم دیگری انتزاع نموده آن را (امکان )نامیده اند. بنا بر این ، موجوداتِ دارای ماهیّت ، همگی دارای امکان بوده ، ممکن الوجودِ و العدم هستند ؛ یعنی ممکن است تحقق خارجی داشته باشند و ممکن است تحقق خارجی نداشته باشد. به عبارت دیگر ، برای هر ماهیّتی ، فرض عدم جایز است ، همانطور که برای هر ماهیّتی فرض وجود نیز جایز است. به تعبیر دیگر ، هر ماهیّتی به خودیِ خود ، نه اقتضای وجود دارد و نه اقتضای عدم ؛ بلکه نسبتش به وجود و عدم یکسان می باشد. برای مثال می توان نبود انسان یا ملائک یا عالم مادّه را فرض نمود ؛ کما اینکه فرض وجود برای سیمرغ و دیو بلامانع است. بر این اساس ، ممکن الوجود را تعریف کرده اند به موجودی که نسبتش به وجود و عدم یکسان است ؛ یعنی مثلاً انسان بودن ، نه مساوی با وجود داشتن است ، نه مساوی با عدم بودن. اگر انسان بودن مساوی با وجود داشتن بود ، در این صورت انسان همواره باید می بود و عدم بردار نبود ؛ چون وجود ، نقیض عدم است و عدم را قبول نمی کند. همچنین اگر انسان بودن مساوی با عدم بودن بود ، باید هیچگاه پا به عرصه ی وجود نمی گذاشت ؛ چون عدم نیز نقیض وجود می باشد و وجود را قبول نمی کند. امّا برعکس ماهیّات ، که نسبتشان به وجود و عدم یکسان است ، خودِ وجود همواره تحقق دارد و محال است که موجود نباشد. چون از فرض نبود وجود ، تناقض لازم می آید ؛ چرا که وجود ، نقیض عدم است ؛ پس محال است وجود معدوم شود. فلاسفه از این خصلت وجود مفهومی به نام (وجوب ) انتزاع نموده اند. بنا بر این ، واجب الوجود یعنی موجودی که عین وجود بوده فاقد ماهیّت است ؛ لذا عدم بردار نیست. به عبارت دیگر ، واجب الوجود یعنی وجود خالص ، بدون هیچ قالب و قید و حدّی. لذا وقتی گفته می شود واجب الوجود عبارت است از وجود محض و صرف و نامحدود ، مراد این است که او وجود خالص و بدون ماهیّت است. چرا که ماهیّت ، قالب و حدّ عدمی موجودات است. پس موجود فاقد ماهیّت یعنی موجود بدون حدّ (نامحدود) . بنا بر این ، نامحدود را نباید به معنی بی انتها یا بی نهایت معنی نمود. حاصل مطلب اینکه خدا از نظر حکما و متکلّمین اسلامی عبارت است از وجود محض ، صرف ، خالص و بدون ماهیّت (نامحدود) ؛ که واژه ی واجب الوجود ، بار تمام این معانی را به دوش می کشد. مقابل واجب الوجود ، ممکن الوجود قرار دارد که عبارت است از موجودی که عین وجود نبوده برای تحقق خارجی نیازمند وجود می باشد. لذا وقتی گفته می شود: وجود بر دو قسم است: واجب الوجود و ممکن الوجود ، در اصل مجازگویی شده. چون ممکن بودن (امکان) وصف ماهیّت است نه وصف وجود. وجود یکی بیش نیست و آن هم خودش می باشد. امّا ممکن الوجود ، یعنی ماهیّتی که اراده ی وجود به او تعلّق گرفته و او را موجود کرده است ؛ لذا اگر وجود دست خود را از پشت ماهیّت بردار عدم خواهد بود. توضیح این مطلب با مثالی چند شاید بیشتر بتواند مطلب را تقریب نماید. البته توجّه داشته باشیم که این مثالها صرفاً برای ملموس نمودن حقایق پیش گفته می باشند ؛ و الّا آنچه پیشتر گفته شد ، حقیقت عقلی محض بوده ، مثال ملموس حسّی و خیالی ندارد. مثال نخست: اگر وجود را به آب تشبیه کنیم ، ماهیّات مثل موج ، قطره ، دریا ، باران ، برف ، یخ ، فوّراه ، آبشار ، ابر ، مه ، بخار ، تگرگ و ... ، خواهند بود. موج ، قطره نیست ؛ باران ، برف نیست ، آبشار ، ابر نیست و ... . همه ی این نمودهای آب ، غیر از همدیگرند ، امّا همگی در آب بودن مشترکند؛ لکن هیچکدام از این امر آب هم نیستند بلکه از آب هستند یا به تعبیری آب دارند. اگر مثلاً یخ بودن مساوی با آب بودن باشد و باران بودن هم مساوی با آب بودن باشد ، در آن صورت می توان گفت که یخ همان باران است ؛ در حالی که چنین نیست. پس باید دانست که (از آب بودن) ، غیر از (آب بودن) است. بنا بر این ، آب حقیقتِ واحدِ عقلی (غیر حسّی) است که در قالب باران و موج و قطره و یخ و ... ، ظهور نموده است. حال می گوییم فرض موج و باران و یخ و آبشار و ... ، بدون آب ممکن است. باران و موج و ابر و ... قالبهایی هستند که می توان محتوای آنها را آب قرار داد یا به جای آب ، نفت یا بنزین یا هر مایع دیگری فرض نمود. از همینجا روشن می شود که آب بودن در ذات این قالبها ملحوظ نیست. پس انسان می تواند قالب موج و باران و ... را بدون هیچ محتوایی در ذهن اعتبار نموده به دلخواه خود به آن محتوا دهد. حال بر می گردیم به وجود و ماهیّت. ماهیّاتی مثل انسان و درخت و ستاره و عقل و اراده و آب و ... نیز قالبهایی هستند ذاتاً بی محتوا که اگر محتوایشان وجود باشد ، موجود می شوند و الّا معدوم خواهند بود. چون وراء وجود چیزی غیر از عدم نیست. پس واجب الوجود همان وجودی است که ماهیّات را هست می کند و ممکن الوجودها ، همین قالبها هستند که ذاتاً نه مساوی با وجودند و نه مساوی با عدم ؛ لکن انسان آنها را به اعتبار اینکه وجود یافته اند ، قسمی از وجود می پندارد. مثال دوم: باز مثال دیگری ارائه می شود که از مثال اوّل نیز رساتر است. اگر وجود را تشبیه به اراده ی انسان کنیم ، ماهیّات مثل صور خیالی انسان خواهند بود که به محض اراده کردن ، در ذهن انسان ظهور می یابند. این صور خیالی ، در حقیقت چیزی جز ظهور اراده ی انسان نیستند ؛ لذا به محض اینکه انسان اراده کرد ظاهر می شوند و به محض انصرافِ اراده ، نابود می گردند. البته در عین اینکه مثلاً یک سیب خیالی چیزی جز ظهور اراده نیست ، لکن سیب ، اراده هم نیست. سیب ، سیب است و اراده ، اراده ؛ امّا سیب ذهنی ، ظهور اراده است. حال با یکبار اراده نمودن ، دهها و صدها صورت خیالی پدید می آوریم . در این حالت ، یک اراده است که به صورت سیب و انار و خرگوش و درخت و ... ظاهر گشته است ؛ لکن در عین اینکه همه ی این امور ظهور یک اراده می باشند ، هر کدام از آن صور ، غیر از اراده و نیز غیر از صورت دیگر هستند. همچنین ما می توانیم با یک اراده ، موجوداتی در حال تغییر را در ذهن خود ظاهر سازیم ، بدون اینکه متغیّر بودن آنها ، باعث تغییر در اراده ی ما شود. ماهیّات نیز همگی ظهور یک وجودند ولی اوّلاً هر کدام از آنها غیر از دیگری هستند. ثانیاً در عین اینکه همگی ظهور وجودند ولی هیچکدام عین یا جزء وجود نیستند. ثالثاً کثرت آنها باعت کثرت وجود نمی شود ؛ بلکه وجود هم مثل اراده در مثال همچنان به وحدت خود باقی می ماند. رابعاً متغیّر بودن ماهیّات ، موجب تغیّر در وجود واحد نمی شود. خامساً همانگونه که با نگاهی سطحی و با صرف نظر از اراده ی واحد ، هر کدام از آن صور ذهنی را می توان یک واحدِ اراده در نظر گرفت ، با نگاه عرفی ، هر کدام از ماهیّات نیز یک قسم وجود فرض می شوند. امّا در حقیقت صور خیالی انسان اراده نیستند بلکه از اراده هستند ؛ یا به تعبیری ظهور و نمود اراده می باشند. ماهیّاتی چون انسان ، درخت ، خورشید ، عقل ، اراده ، آب ، روح و ... نیز وجود نیستند بلکه از وجودند ؛ یا به تعبیری وجود دارند. امّا خودِ وجود (واجب الوجود) وجود است ؛ و معنی ندارد که گفته شود: وجود از وجود است ، یا وجود وجود دارد. پس اینکه گفته می شود: ( خدا (واجب الوجود) وجود دارد ) ، تعبیری است ناشیانه و عرفی ، و البتّه توهّم برانگیز ، که ناشی از انس انسان به ماهیّات می باشد. ملاک احتیاج به علّت چیست؟ برخی به اصطلاح فلاسفه ی غربی ، که فرسنگها از معارف حکمای الهی فاصله دارند خیال نموده اند که ملاک نیازمندی به علّت ، موجود بودن است. لذا بدون آنکه مقصود حکمای الهی را به درستی دریابند ، اصل علّیّت را چنین بیان نموده اند: ( هر موجودی محتاج علّت می باشد ). این افراد خود شیفته ، بعد از این دسته گلی که به آب دادند ، آنگاه چنین گفتند که: چون خدا هم موجود است ، پس او هم باید علّتی داشته باشد. در حالی که در هیچ کتاب معتبر از کتب حکمای الهی ، چنین تعریفی از اصل علّیّت وجود ندارد. تعریف حکمای الهی از اصل علّیّت چنین است: ( هر ممکن الوجودی محتاج علّت). و طبق مطالب پیش گفته روشن است که خدا واجب الوجود (عین وجود) بوده ، فاقد ماهیّت و فاقد امکان می باشد. لذا قانون علّیّت از اساس شامل او نمی شود. از مطالب پیشین روشن شد که نسبتِ ممکن الوجود به وجود و عدم یکسان است. پس ، تا وجود به ماهیّت افاضه نشده ، آن ماهیّت در عالم خارج ظاهر نخواهد شد. بنا بر این ، امکان (نه اقتضای وجود داشتن و نه اقتضای عدم داشتن) ملاک احتیاج به علّت است ؛ و کار علّت ، وجود دادن به ماهیّت و خارج نمودن او از حالت تساوی نسبت به وجود و عدم است. امّا کیست که بتواند به ماهیّت وجود افاضه کند؟ روشن است که ماهیّات نمی توانند به یکدیگر افاضه ی وجود کنند ؛ چون خودشان محتاج وجود دهنده هستند. بنا بر این ، تنها کسی که می تواند به ماهیّت وجود افاضه کند ، خودِ وجود است ؛ چون تنها وجود است که خودش عین موجودیّت بوده نیازمند به وجود دهنده نیست. از اینرو سزا نیست که پرسیده شود : پس به خودِ وجود ، چه کسی وجود داده است؟ کما اینکه سزا نیست که به نحو حقیقی گفته شود: خدا وجود دارد. چون خدا (واجب الوجود) عین وجود است نه اینکه چیزی است که وجود دارد. این ماهیّات و ممکن الوجودها هستند که وجود دارند. یعنی ماهیّاتی هستند که به آنها وجود داده شده است یا به تعبیر دیگر ، مورد توجّه وجود واقع شده اند. لذا در مورد خدا می توان گفت: خدا وجود است ، امّا در مورد ممکن الوجودها نمی توان چنین تعبیری را استعمال نمود. پس نمی توان گفت: انسان وجود است ؛ درخت وجود است و ... ، بلکه باید گفت: انسان وجود دارد ؛ درخت وجود دارد . حاصل کلام اینکه: ممکن الوجود یعنی آنچه که با توجّهِ وجود موجود می شود و بدون توجّه او معدوم است. به تعبیر دیگر ، ممکن الوجودها ، کمالات وجودی خود وجودند در مقام ظهور ، و جدا از او چیزی نیستند. امّا واجب الوجود ، خودِ وجود بوده ، عین وجوب و عین ضرورت است و چرا و چگونه بردار نیست. لذا منطقی نیست که پرسیده شود: چرا خدا باید وجود داشته باشد؟ یا خدا چگونه موجودی است؟ نحوه ی انتزاع اسماء خدا از ذات واحد طبق مباحث سابق معلوم شد که خدا یعنی وجود محض ، صرف ، بدون هیچ قید و حدّی ؛ و ثابت شد که چنین خدایی محقّق و موجود است. و روشن است که چنین وجودی ترکیب بردار نخواهد بود ؛ چون هر ترکیبی مستلزم نوعی دو گانگی است ؛ و دوگانگی فرع بر وجود وجه تمایز است. و هر وجه تمایزی قید است. پس لازمه ی مرکّب بودن وجود محض ، مقیّد بودن است. و این خلف و تناقض است. چون مقیّد بودن یعنی غیر محض بودن که نقیض محض بودن است. پس وجود صرف ، منزّه از هر گونه ترکیب است. چه ترکیب خارجی ، چه عقلی و چه وهمی. و چنین وجودی عین وحدت و یگانگی است. لذا از صرافت و وجوب وجود خدا ، اسم الاحد انتزاع می گردد. همچنین چنین وجودی دوّمی بر نمی دارد. چون لازمه ی دومی نیز دوگانگی و تمایز و مقیّد بودن است. پس او دومی بردار نیست ؛ لذا واحد است. به این ترتیب اسم الواحد از ذات خدا انتزاع می شود. و چون وجود محض زوال و عدم نمی پذیرد لذا او همواره ثابت است. و از اینجا اسم الثابت و الحقّ برای او انتزاع می گردد. چرا که حقّ نیز به معنی ثابت است. و چون وجود محض به خودی خود ظهور دارد و ظهور ماهیّات نیز با اوست او را نور گفته اند. چون نور خود عین روشنی بوده دیگر امور را نیز روشن می کند. و چون او نزد خود حاضر است و همه ی موجودات در محضر اویند او را عالِم و علیم گویند. چون علم یعنی حضور چیزی نزد چیز دیگر. و چون هر مطلقی احاطه ی وجودی بر مقیّد دارد ، خدا را محیط نامند. و چون وجود مقیّد در پیدایش و بقائش بند به وجود محض است خدا را قیّوم گویند. و چون نامحدود است ، کرانه ندارد ؛ لذا صمد است. و چون وجود محضی غیر او نیست لذا کسی نیست که شکست دهنده ی او باشد پس عزیز (شکست ناپذیر) است. و چون از وجود نامحدود و بی کرانه چیزی جدا نمی شود پس لَم یَلِد ؛ و چون عین وجود از چیزی پدید نمی آید پس و لَم یُولَد. و چون خلل در او و ظهوراتش نیست حکیم است. و ... و به همین ترتیب اسماء دیگر حقّ تعالی یک به یک از ذات واحد بسیط انتزاع می شوند. بنا بر این ، خدای تعالی یک حقیقت بیش نیست و آن وجود است. و اسماء و صفات از همین یک حقیقت انتزاع می شوند. لذا کثرتی در ذات احدی نیست. اگر کثرتی در اسماء و صفات او دیده می شود از ضعف ادراک انتزاع کننده است و الّا برای واصل به مقام احدیّت که مقام فناست ، جز خدا هیچ نیست.
خدا کیست؟
خدا کیست؟
پاسخ:
تصوّر قبل از تصدیق
بدون تصوّر یک موجود نمی توان در مورد او هیچ اندیشه و باوری داشت ؛ چرا که هر اندیشه و باوری دست کم باید در قالب یک قضیّه (جمله ی خبری) قابل بیان باشد ؛ و هر قضیّه ای مرکّب از موضوع (نهاد) و محمول (گزاره) است. لذا اگر ما تصوّری از یک موضوع خاصّ نداشته باشیم باوری نیز درباره ی آن نخواهیم داشت چه باور مثبت و چه منفی . بنا بر این ، درباره ی خدا نیز اگر تصوّری در ذهن شخص وجود نداشته باشد نمی تواند باوری درباره ی آن داشته باشد. البته توجّه دارید که مراد از تصوّر داشتن از خدا ، داشتن یک شکل و قالب ذهنی از خدا نیست بلکه تصوّر صرف عقلی مراد است که فاقد هر گونه شکل خیالی است مثل تصوّر عقل و فکر و اراده و امثال این امور که شکل ندارند . پس هر کس در مورد خدا نفیاً یا اثباتاً سخن گفته ، قضیّه ای را طرح می کند. امّا شکّی نیست که اوّلاً تصوّر همگان از خدای حقیقی در یک مرتبه نیست و تصوّر برخی افراد عمیقتر و دقیقتر است. ثانیاً هر تصوّری از خدا لزوماً مطابق با خدای حقیقی نیست بلکه ممکن است تنها از جهاتی با خدای حقیقی تطابق داشته باشد. برای مثال تقریباً همه ی افرادی که تصوّری از خدا دارند او را به عنوان خالق و پدید آورنده ی عالم تصوّر می کنند. این مقدار تصوّر اجمالی از خدا کافی است تا انسان بتواند وجود خدا را با براهینی چون برهان حدوث یا برهان حرکت یا برهان نظم اثبات نماید ؛ ولی این مقدار تصوّر از خدا ممکن است آلوده به تصوّرات نادرستی نیز باشد ؛ مثلاً ممکن است کسی همین خدای خالق را جسمانی تصوّر نماید یا در تصوّر رابطه ی وجودی او با مخلوقات دچار اشتباهات فاحشی شود ، مثل مسیحیان یا یهودیان یا زرتشتیان که اصل وجود خدا را به عنوان خالق ، درست تصوّر می کنند ولی آن را با تصوّرات نادرست دیگری آلوده می کنند که نه تنها قابل اثبات نیست بلکه قابل ابطال نیز می باشد. لذا اگر تصوّر شخص از خدا ، از جهاتی نادرست و غیر مطابق با واقع باشد روشن است که باور او نسبت به خدا نیز در همان جهات دچار مشکل خواهد بود. حتّی منکرین خدا هم که خدا را به عنوان خالق تصوّر نموده و آنگاه منکر آن می شوند در حقیقت در تصوّر درست خدا مشکل دارند؛ لذا خدای مورد نظر خود را انکار می کنند نه خدای حقیقی موحّدان حقیقی را . بر این اساس از افرادی که معتقدند خدا موجود نیست باید پرسید منظورتان کدام خداست؟ چون چه بسا این افراد خدایی را انکار می کنند که هیچ ارتباطی به خدای خداپرستان و موحّدان ندارد. همچنین آنان که می گویند خدا قابل دیدن است یا اعضاء و جوارح دارد ، در حقیقت مخلوقی را به جای خدا تصوّر نموده اند ؛ البته همراه با صفت خالقیّت.
بر این اساس در سطور زیر ابتدا به سطوح مختلف تصوّر از خدا پرداخته و در انتها مقاله ای نسبتاً فلسفی تقدیم محضر عزیزان می شود که با مطالعه ی چندباره ی آن تصوّری عمیق از خدای مورد نظر حکیمان الهی و براهین وجود خدا به دست خواهند آورد.
سطوح مختلف تصوّر خدا
الف. ابتدایی ترین فهمی که خداباوران از خدا دارند ، تصویر خدای خالق و ایجاد کننده است ؛ خدایی که وجودش بر اساس ساده ترین براهین ، یعنی برهان حدوث قابل است. هر انسان خالی الذهنی ، که ذهنش آلوده به شبهات نگشته ، وقتی به موجودات مورد درک خود نظر می کند در می یابد که این موجودات حادث و نوظهور می باشند ؛ یعنی زمانی نبودند و اکنون هست شده اند. از طرفی عقل حکم می کند که هیچ موجود حادث و نوپدیدی نمی تواند سرخود به وجود آید ، بلکه حتماً مُحدِث و پدیدآورنده ای می خواهد. پس این موجودات حادث و نوپدید ، مُحدِث و پدید آورنده ای دارند که خداباوران این پدید آورنده را خدا می نامند. این برهان ، ساده ترین دلیلی است که هر صاحب عقلی آن را می فهمد و می داند ؛ البته ممکن است بسیاری افراد از بیان این برهان در قالب کلمات ناتوان باشند ولی این ناتوانی عملی دلیل بر ندانستن نیست.
ب. یک مرتبه بالاتر از این تصویر از خدا ، تصویر خدای خالقی است بعد از خلق عالم ، آن را به حال خود رها نکرده بلکه گردش عالم را هم در اختیار دارد. کسانی که خدا را اینگونه تصوّر می کنند افزون بر برهان حدوث از برهان حرکت نیز برای اثبات وجود او بهر برده برده چنین استدلال می کنند که: خورشید و ماه و ستارگان و کهکشانها و دیگر موجودات عالم و در کلّ همه عالم مادّه در حرکت و تکاپو است ؛ و هر حرکتی مُحَرّک (حرکت دهنده) می خواهد. پس این عالم ، حرکت دهنده ای دارد که خداباوران نام او را خدا نهاده اند.
پ. تصویر عمیقتر و کاملتر از دو تصویر پیشین ، تصویر خدای خالق و گردانده ای است که ناظم هستی نیز می باشد و دارای علم و حکمت بی مانندی است. کسانی که چنین دریافتی از خدا دارند افزون بر دو برهان سابق ، از برهان نظم نیز برای اثبات وجود وی کمک گرفته می گویند:جهان پدیده ها با این همه گوناگونی موجودات و حرکات ، دارای هماهنگی و نظم حیرت آوری است که نظمهای پدید آمده توسّط دانشمندان و نوابغ بشری در مقابل آن هیچ بوده و تنها اقتباس بسیار ناقصی از آن نظم شگرف است. و هر نظمی نیازمند ناظمی عالم و حکیم است. پس عالم با نظمی چنین عظیم و شگرف یقیناً ناظمی بسیار عالم و حکیم دارد که در فرهنگ خداباوران ، خدا نامیده می شود.
ت. تصویر عمیقتر و دقیقتر از تصویر خدای ناظم و عالم و حکیم ، تصویر خدایی است که کمال مطلق ، علم مطلق ، قدرت مطلق ، حیات مطلق ، رحمت مطلق ، زیبایی مطلق و ... است. خدایی با این ویژگی ها برای کسانی است که خود را به نیکی شناخته و از مجرای وجود خویش خدا را یافته اند. اینان وقتی به خود نظر می کنند می یابند که با تمام وجود عاشق کمال مطلق ، علم مطلق ، رحمت مطلق ، زیبایی مطلق ، قدرت مطلق و ... می باشند ؛ لذا هر چه علم و قدرت و زیبایی و ... داشته باشند باز میل به بیشتر از آن دارند ؛ اینان در می یابند که از عمق وجودشان عاشق علم و قدرت و زیبایی و ... مطلق هستند و به کمتر از مطلق راضی نمی شوند. از اینجا می فهمند که پس علم و قدرت و زیبایی و ... مطلق در عالم هستی وجود دارد ؛ چون عاشق و معشوق ، مثل بالا و پایین و راست و چپ ، دو مفهوم متضائف هستند که وجود یکی بدون دیگری ممکن نیست. اگر بالایی هست پس پایینی نیز وجود دارد ؛ طرف راست بدون طرف چپ معنی ندارد ؛ عاشق نیز بدون معشوق نمی توان وجود داشته باشد. بنا بر این اگر علم و کمال و قدرت و حیات و زیبایی مطلق ، معشوق ماست و ما عاشق این امور هستیم ، پس این امور یقیناً وجود دارند چون عشق ما به این امور بالفعل موجود است. و چون وجود دو یا چند نامحدود ممکن نیست لذا همه ی این اوصاف نامحدود باید اوصاف یک وجود نامحدود باشند که خدا نامیده می شود.
ث. تصویر آخر از خدا ،تصویر خدای واجب الوجود می باشد که خود دارای سطوح چندگانه ای است که پرداختن به تک تک این سطوح نیازمند مقاله ای بسیار طولانی است لذا در ادامه ای بحث تنها به حدّ متوسّطی از این تصویر می پردازیم.
خدای حکیمان الهی
وجود(هستی ) و ماهیّت(چیستی)
انسان وقتی به درک اشیاء اطراف خود نائل می گردد ، دو مفهوم هستی و چیستی را از آنها ادراک می کند. برای مثال انسان از درک درخت ، ستاره ، آب ، عقل ، اراده و امثال اینها اوّلاً می فهمد که این امور وجود دارند. ثانیاً متوجّه می شود که این امور ، عین هم نیستند و باهم تفاوتهای ذاتی دارند. یعنی می فهمد که آب و ستاره و درخت و عقل و اراده و ... غیر از همدیگرند ، ولی همگی در وجود داشتن اشتراک دارند. همچنین انسان با اندکی تعمّق درمی یابد که نسبتِ وجود به همه ی این امور به یک نحو است ؛ لذا گفته می شود: درخت وجود دارد ، آب وجود دارد ، عقل وجود دارد ، اراده وجود دارد. همینطور با تعقّلی عمیقتر ادراک می کند که مفهوم وجود در تمام این قضایا(جملات خبری) یکی است ، لذا صحیح است که برای همه ی موارد یک وجود نسبت داده شده و گفته شود: درخت و آب و ستاره و عقل و اراده وجود دارند. از همین جا دو مفهوم وجود و ماهیّت برای انسان حاصل می شوند ؛ یعنی انسان متوجّه می شود که درخت بودن ، آب بودن ، عقل بودن و اراده بودن غیر از وجود داشتن است و الّا صحیح نبود که یک وجود را در آنِ واحد به چند امر نسبت داد. چرا که این امور ، تفاوت ذاتی با یکدیگر دارند. پس اگر وجودِ درخت عین خودِ درخت ، و وجودِ عقل عین خودِ عقل بود ، نمی شد گفت : درخت و عقل وجود دارند ؛ چون در آن صورت لازم می آمد که درخت و عقل یک چیز باشند. بنا بر این ، فلاسفه بین وجود و اموری مثل درخت بودن ، آب بودن ، عقل بودن و اراده بودن که باعث تفاوت موجودات از همدیگر می شوند ، تفاوت قائل شده ، این امور را ماهیّت(چیستی) موجودات نامیده اند.
واجب الوجود و ممکن الوجود.
انسان بعد از پی بردن به این دو وجه در موجودات عالم ، باز متوجّه می شود که ماهیّت یک موجود ، بدون وجود نمی تواند تحقق خارجی پیدا کند. ماهیّتها مثل قالبهایی هستند که اگر محتوی وجود باشند موجود می شوند و اگر خالی از وجود باشند قالبهایی صرفاً ذهنی خواهند بود ؛ مثل سیمرغ ، دیو ، اژدهای هفت سر و امثال آنها که ماهیّاتی هستند بدون وجود و قالبهایی هستند بدون محتوا. بنا بر این ، ماهیّت گاه موجود است مثل درخت ، انسان ، عقل و ... ، و گاه معدوم است مثل سیمرغ ، دیو و ... . همچنین ممکن است ماهیّتی در زمانی موجود و در زمانی دیگر معدوم باشد مثل انواع دایناسورها که روزی موجود بودند ولی اکنون تحقق خارجی ندارند ؛ یا مثل انسان که روزگاری وجود نداشت و اکنون موجود است. فلاسفه از این خصلت ماهیّت ، مفهوم دیگری انتزاع نموده آن را (امکان )نامیده اند. بنا بر این ، موجوداتِ دارای ماهیّت ، همگی دارای امکان بوده ، ممکن الوجودِ و العدم هستند ؛ یعنی ممکن است تحقق خارجی داشته باشند و ممکن است تحقق خارجی نداشته باشد. به عبارت دیگر ، برای هر ماهیّتی ، فرض عدم جایز است ، همانطور که برای هر ماهیّتی فرض وجود نیز جایز است. به تعبیر دیگر ، هر ماهیّتی به خودیِ خود ، نه اقتضای وجود دارد و نه اقتضای عدم ؛ بلکه نسبتش به وجود و عدم یکسان می باشد. برای مثال می توان نبود انسان یا ملائک یا عالم مادّه را فرض نمود ؛ کما اینکه فرض وجود برای سیمرغ و دیو بلامانع است. بر این اساس ، ممکن الوجود را تعریف کرده اند به موجودی که نسبتش به وجود و عدم یکسان است ؛ یعنی مثلاً انسان بودن ، نه مساوی با وجود داشتن است ، نه مساوی با عدم بودن. اگر انسان بودن مساوی با وجود داشتن بود ، در این صورت انسان همواره باید می بود و عدم بردار نبود ؛ چون وجود ، نقیض عدم است و عدم را قبول نمی کند. همچنین اگر انسان بودن مساوی با عدم بودن بود ، باید هیچگاه پا به عرصه ی وجود نمی گذاشت ؛ چون عدم نیز نقیض وجود می باشد و وجود را قبول نمی کند.
امّا برعکس ماهیّات ، که نسبتشان به وجود و عدم یکسان است ، خودِ وجود همواره تحقق دارد و محال است که موجود نباشد. چون از فرض نبود وجود ، تناقض لازم می آید ؛ چرا که وجود ، نقیض عدم است ؛ پس محال است وجود معدوم شود. فلاسفه از این خصلت وجود مفهومی به نام (وجوب ) انتزاع نموده اند. بنا بر این ، واجب الوجود یعنی موجودی که عین وجود بوده فاقد ماهیّت است ؛ لذا عدم بردار نیست. به عبارت دیگر ، واجب الوجود یعنی وجود خالص ، بدون هیچ قالب و قید و حدّی. لذا وقتی گفته می شود واجب الوجود عبارت است از وجود محض و صرف و نامحدود ، مراد این است که او وجود خالص و بدون ماهیّت است. چرا که ماهیّت ، قالب و حدّ عدمی موجودات است. پس موجود فاقد ماهیّت یعنی موجود بدون حدّ (نامحدود) . بنا بر این ، نامحدود را نباید به معنی بی انتها یا بی نهایت معنی نمود.
حاصل مطلب اینکه خدا از نظر حکما و متکلّمین اسلامی عبارت است از وجود محض ، صرف ، خالص و بدون ماهیّت (نامحدود) ؛ که واژه ی واجب الوجود ، بار تمام این معانی را به دوش می کشد. مقابل واجب الوجود ، ممکن الوجود قرار دارد که عبارت است از موجودی که عین وجود نبوده برای تحقق خارجی نیازمند وجود می باشد. لذا وقتی گفته می شود: وجود بر دو قسم است: واجب الوجود و ممکن الوجود ، در اصل مجازگویی شده. چون ممکن بودن (امکان) وصف ماهیّت است نه وصف وجود. وجود یکی بیش نیست و آن هم خودش می باشد. امّا ممکن الوجود ، یعنی ماهیّتی که اراده ی وجود به او تعلّق گرفته و او را موجود کرده است ؛ لذا اگر وجود دست خود را از پشت ماهیّت بردار عدم خواهد بود.
توضیح این مطلب با مثالی چند شاید بیشتر بتواند مطلب را تقریب نماید. البته توجّه داشته باشیم که این مثالها صرفاً برای ملموس نمودن حقایق پیش گفته می باشند ؛ و الّا آنچه پیشتر گفته شد ، حقیقت عقلی محض بوده ، مثال ملموس حسّی و خیالی ندارد.
مثال نخست:
اگر وجود را به آب تشبیه کنیم ، ماهیّات مثل موج ، قطره ، دریا ، باران ، برف ، یخ ، فوّراه ، آبشار ، ابر ، مه ، بخار ، تگرگ و ... ، خواهند بود. موج ، قطره نیست ؛ باران ، برف نیست ، آبشار ، ابر نیست و ... . همه ی این نمودهای آب ، غیر از همدیگرند ، امّا همگی در آب بودن مشترکند؛ لکن هیچکدام از این امر آب هم نیستند بلکه از آب هستند یا به تعبیری آب دارند. اگر مثلاً یخ بودن مساوی با آب بودن باشد و باران بودن هم مساوی با آب بودن باشد ، در آن صورت می توان گفت که یخ همان باران است ؛ در حالی که چنین نیست. پس باید دانست که (از آب بودن) ، غیر از (آب بودن) است. بنا بر این ، آب حقیقتِ واحدِ عقلی (غیر حسّی) است که در قالب باران و موج و قطره و یخ و ... ، ظهور نموده است. حال می گوییم فرض موج و باران و یخ و آبشار و ... ، بدون آب ممکن است. باران و موج و ابر و ... قالبهایی هستند که می توان محتوای آنها را آب قرار داد یا به جای آب ، نفت یا بنزین یا هر مایع دیگری فرض نمود. از همینجا روشن می شود که آب بودن در ذات این قالبها ملحوظ نیست. پس انسان می تواند قالب موج و باران و ... را بدون هیچ محتوایی در ذهن اعتبار نموده به دلخواه خود به آن محتوا دهد.
حال بر می گردیم به وجود و ماهیّت. ماهیّاتی مثل انسان و درخت و ستاره و عقل و اراده و آب و ... نیز قالبهایی هستند ذاتاً بی محتوا که اگر محتوایشان وجود باشد ، موجود می شوند و الّا معدوم خواهند بود. چون وراء وجود چیزی غیر از عدم نیست.
پس واجب الوجود همان وجودی است که ماهیّات را هست می کند و ممکن الوجودها ، همین قالبها هستند که ذاتاً نه مساوی با وجودند و نه مساوی با عدم ؛ لکن انسان آنها را به اعتبار اینکه وجود یافته اند ، قسمی از وجود می پندارد.
مثال دوم:
باز مثال دیگری ارائه می شود که از مثال اوّل نیز رساتر است.
اگر وجود را تشبیه به اراده ی انسان کنیم ، ماهیّات مثل صور خیالی انسان خواهند بود که به محض اراده کردن ، در ذهن انسان ظهور می یابند. این صور خیالی ، در حقیقت چیزی جز ظهور اراده ی انسان نیستند ؛ لذا به محض اینکه انسان اراده کرد ظاهر می شوند و به محض انصرافِ اراده ، نابود می گردند. البته در عین اینکه مثلاً یک سیب خیالی چیزی جز ظهور اراده نیست ، لکن سیب ، اراده هم نیست. سیب ، سیب است و اراده ، اراده ؛ امّا سیب ذهنی ، ظهور اراده است.
حال با یکبار اراده نمودن ، دهها و صدها صورت خیالی پدید می آوریم . در این حالت ، یک اراده است که به صورت سیب و انار و خرگوش و درخت و ... ظاهر گشته است ؛ لکن در عین اینکه همه ی این امور ظهور یک اراده می باشند ، هر کدام از آن صور ، غیر از اراده و نیز غیر از صورت دیگر هستند. همچنین ما می توانیم با یک اراده ، موجوداتی در حال تغییر را در ذهن خود ظاهر سازیم ، بدون اینکه متغیّر بودن آنها ، باعث تغییر در اراده ی ما شود. ماهیّات نیز همگی ظهور یک وجودند ولی اوّلاً هر کدام از آنها غیر از دیگری هستند. ثانیاً در عین اینکه همگی ظهور وجودند ولی هیچکدام عین یا جزء وجود نیستند. ثالثاً کثرت آنها باعت کثرت وجود نمی شود ؛ بلکه وجود هم مثل اراده در مثال همچنان به وحدت خود باقی می ماند. رابعاً متغیّر بودن ماهیّات ، موجب تغیّر در وجود واحد نمی شود. خامساً همانگونه که با نگاهی سطحی و با صرف نظر از اراده ی واحد ، هر کدام از آن صور ذهنی را می توان یک واحدِ اراده در نظر گرفت ، با نگاه عرفی ، هر کدام از ماهیّات نیز یک قسم وجود فرض می شوند. امّا در حقیقت صور خیالی انسان اراده نیستند بلکه از اراده هستند ؛ یا به تعبیری ظهور و نمود اراده می باشند. ماهیّاتی چون انسان ، درخت ، خورشید ، عقل ، اراده ، آب ، روح و ... نیز وجود نیستند بلکه از وجودند ؛ یا به تعبیری وجود دارند. امّا خودِ وجود (واجب الوجود) وجود است ؛ و معنی ندارد که گفته شود: وجود از وجود است ، یا وجود وجود دارد. پس اینکه گفته می شود: ( خدا (واجب الوجود) وجود دارد ) ، تعبیری است ناشیانه و عرفی ، و البتّه توهّم برانگیز ، که ناشی از انس انسان به ماهیّات می باشد.
ملاک احتیاج به علّت چیست؟
برخی به اصطلاح فلاسفه ی غربی ، که فرسنگها از معارف حکمای الهی فاصله دارند خیال نموده اند که ملاک نیازمندی به علّت ، موجود بودن است. لذا بدون آنکه مقصود حکمای الهی را به درستی دریابند ، اصل علّیّت را چنین بیان نموده اند: ( هر موجودی محتاج علّت می باشد ). این افراد خود شیفته ، بعد از این دسته گلی که به آب دادند ، آنگاه چنین گفتند که: چون خدا هم موجود است ، پس او هم باید علّتی داشته باشد. در حالی که در هیچ کتاب معتبر از کتب حکمای الهی ، چنین تعریفی از اصل علّیّت وجود ندارد. تعریف حکمای الهی از اصل علّیّت چنین است: ( هر ممکن الوجودی محتاج علّت). و طبق مطالب پیش گفته روشن است که خدا واجب الوجود (عین وجود) بوده ، فاقد ماهیّت و فاقد امکان می باشد. لذا قانون علّیّت از اساس شامل او نمی شود.
از مطالب پیشین روشن شد که نسبتِ ممکن الوجود به وجود و عدم یکسان است. پس ، تا وجود به ماهیّت افاضه نشده ، آن ماهیّت در عالم خارج ظاهر نخواهد شد. بنا بر این ، امکان (نه اقتضای وجود داشتن و نه اقتضای عدم داشتن) ملاک احتیاج به علّت است ؛ و کار علّت ، وجود دادن به ماهیّت و خارج نمودن او از حالت تساوی نسبت به وجود و عدم است. امّا کیست که بتواند به ماهیّت وجود افاضه کند؟ روشن است که ماهیّات نمی توانند به یکدیگر افاضه ی وجود کنند ؛ چون خودشان محتاج وجود دهنده هستند. بنا بر این ، تنها کسی که می تواند به ماهیّت وجود افاضه کند ، خودِ وجود است ؛ چون تنها وجود است که خودش عین موجودیّت بوده نیازمند به وجود دهنده نیست. از اینرو سزا نیست که پرسیده شود : پس به خودِ وجود ، چه کسی وجود داده است؟ کما اینکه سزا نیست که به نحو حقیقی گفته شود: خدا وجود دارد. چون خدا (واجب الوجود) عین وجود است نه اینکه چیزی است که وجود دارد. این ماهیّات و ممکن الوجودها هستند که وجود دارند. یعنی ماهیّاتی هستند که به آنها وجود داده شده است یا به تعبیر دیگر ، مورد توجّه وجود واقع شده اند. لذا در مورد خدا می توان گفت: خدا وجود است ، امّا در مورد ممکن الوجودها نمی توان چنین تعبیری را استعمال نمود. پس نمی توان گفت: انسان وجود است ؛ درخت وجود است و ... ، بلکه باید گفت: انسان وجود دارد ؛ درخت وجود دارد .
حاصل کلام اینکه: ممکن الوجود یعنی آنچه که با توجّهِ وجود موجود می شود و بدون توجّه او معدوم است. به تعبیر دیگر ، ممکن الوجودها ، کمالات وجودی خود وجودند در مقام ظهور ، و جدا از او چیزی نیستند. امّا واجب الوجود ، خودِ وجود بوده ، عین وجوب و عین ضرورت است و چرا و چگونه بردار نیست. لذا منطقی نیست که پرسیده شود: چرا خدا باید وجود داشته باشد؟ یا خدا چگونه موجودی است؟
نحوه ی انتزاع اسماء خدا از ذات واحد
طبق مباحث سابق معلوم شد که خدا یعنی وجود محض ، صرف ، بدون هیچ قید و حدّی ؛ و ثابت شد که چنین خدایی محقّق و موجود است. و روشن است که چنین وجودی ترکیب بردار نخواهد بود ؛ چون هر ترکیبی مستلزم نوعی دو گانگی است ؛ و دوگانگی فرع بر وجود وجه تمایز است. و هر وجه تمایزی قید است. پس لازمه ی مرکّب بودن وجود محض ، مقیّد بودن است. و این خلف و تناقض است. چون مقیّد بودن یعنی غیر محض بودن که نقیض محض بودن است.
پس وجود صرف ، منزّه از هر گونه ترکیب است. چه ترکیب خارجی ، چه عقلی و چه وهمی. و چنین وجودی عین وحدت و یگانگی است. لذا از صرافت و وجوب وجود خدا ، اسم الاحد انتزاع می گردد.
همچنین چنین وجودی دوّمی بر نمی دارد. چون لازمه ی دومی نیز دوگانگی و تمایز و مقیّد بودن است. پس او دومی بردار نیست ؛ لذا واحد است. به این ترتیب اسم الواحد از ذات خدا انتزاع می شود.
و چون وجود محض زوال و عدم نمی پذیرد لذا او همواره ثابت است. و از اینجا اسم الثابت و الحقّ برای او انتزاع می گردد. چرا که حقّ نیز به معنی ثابت است.
و چون وجود محض به خودی خود ظهور دارد و ظهور ماهیّات نیز با اوست او را نور گفته اند. چون نور خود عین روشنی بوده دیگر امور را نیز روشن می کند.
و چون او نزد خود حاضر است و همه ی موجودات در محضر اویند او را عالِم و علیم گویند. چون علم یعنی حضور چیزی نزد چیز دیگر.
و چون هر مطلقی احاطه ی وجودی بر مقیّد دارد ، خدا را محیط نامند.
و چون وجود مقیّد در پیدایش و بقائش بند به وجود محض است خدا را قیّوم گویند.
و چون نامحدود است ، کرانه ندارد ؛ لذا صمد است.
و چون وجود محضی غیر او نیست لذا کسی نیست که شکست دهنده ی او باشد پس عزیز (شکست ناپذیر) است.
و چون از وجود نامحدود و بی کرانه چیزی جدا نمی شود پس لَم یَلِد ؛ و چون عین وجود از چیزی پدید نمی آید پس و لَم یُولَد.
و چون خلل در او و ظهوراتش نیست حکیم است.
و ...
و به همین ترتیب اسماء دیگر حقّ تعالی یک به یک از ذات واحد بسیط انتزاع می شوند. بنا بر این ، خدای تعالی یک حقیقت بیش نیست و آن وجود است. و اسماء و صفات از همین یک حقیقت انتزاع می شوند. لذا کثرتی در ذات احدی نیست. اگر کثرتی در اسماء و صفات او دیده می شود از ضعف ادراک انتزاع کننده است و الّا برای واصل به مقام احدیّت که مقام فناست ، جز خدا هیچ نیست.
- [سایر] خدا کیست ؟
- [سایر] خدا کیست؟
- [سایر] خدا کیست و چیست و اینکه می گویند خدا نور است یعنی چه؟
- [سایر] مرگ انسان به دست کیست؟ خدا یا عزرائیل؟
- [سایر] مرگ انسان به دست کیست ؟ خدا ، یا عزرائیل ؟
- [سایر] خدا کیست؟ واجب الوجود یعنی چه؟ یعنی چه که اسماء الله عین ذات خدا هستند؟ وجود خدا را هم اثبات بفرمایید.
- [سایر] از بندگان صالح خداوند که دو نسل از انسانها در زمان حکومتش منقرض شدند، کیست؟
- [سایر] مگر نمی گویند که هر چیزی آفریدگاری دارد، پس خالق خدا کیست؟
- [سایر] کسی که در میان غافلان به یاد خدا باشد مانند کیست؟
- [سایر] خدا کیست و چه دلیلی می توان برای اثبات او آورد؟
- [آیت الله مکارم شیرازی] کسانی که عقیده به وحدت وجود دارند یعنی می گویند در عالم هستی یک وجود بیش نیست و آن خداست و همه موجودات عین خدا هستند و کسانی که معتقدند خدا در انسان، یا موجود دیگری حلول کرده و با آن یکی شده، یا خدا را جسم بدانند احتیاط واجب، اجتناب از آنهاست.
- [آیت الله بهجت] کسی که نذر میکند باید به قصد قربت و نزدیک شدن به خداوند متعال نذر کند، بنابراین اگر برای خدا نذر نکند، صحیح نیست، بنابراین کافی است موقع نذر کردن بنابر اظهر بگوید: (لِلّهِ عَلَیَّ)، یعنی: (برای خداوند، به عهده من باشد که فلان کار را انجام بدهم)، و اگر کسی که عربی نمیداند ترجمه آن را به هر زبانی بگوید کافی است.
- [آیت الله علوی گرگانی] احکام نذر آن است که انسان بر خود واجب کند که کار خیری را برای خدا بجا آورد، یا کاری را که نکردن آن بهتر است برای خدا ترکنماید.
- [آیت الله شبیری زنجانی] سجده کردن برای غیر خداوند متعال حرام میباشد و بعضی از مردم که مقابل قبر امامان پیشانی را به زمین میگذارند، اگر برای شکر خداوند متعال باشد اشکال ندارد وگرنه حرام است. مستحبات و مکروهات سجده
- [آیت الله مظاهری] نذر آن است که انسان بر خود واجب کند که کار خیری را برای خدا به جا آورد، یا کاری را که نکردن آن بهتر است برای خدا ترک نماید.
- [آیت الله صافی گلپایگانی] . لازمه ایمان به خداوند متعال و ایمان به انبیاء عظام صلوات الله علیهم اجمعین و ایمان به احکام الهی آن است که شخص مؤمن، قلباً از منکر و معصیت خداوند متعال، منزجر باشد، و منکر را قلباً انکار کند.
- [آیت الله وحید خراسانی] انسان باید فقط برای خداوند عالم نماز بخواند پس کسی که ریا کند یعنی برای نشان دادن به مردم نماز بخواند نمازش باطل است خواه فقط برای مردم باشد یا خدا و مردم هر دو را در نظر بگیرد
- [آیت الله وحید خراسانی] سجده کردن برای غیر خداوند متعال حرام می باشد و بعضی از مردم که مقابل قبر امامان علیهم السلام پیشانی را بر زمین می گذارند اگر برای شکر خداوند متعال باشد اشکال ندارد وگرنه حرام است
- [آیت الله میرزا جواد تبریزی] سجده کردن برای غیر خداوند متعال حرام می باشد و بعضی از مردم عوام که مقابل قبر امامان پیشانی را به زمین می گذارند اگر برای شکر خداوند متعال باشد؛ اشکال ندارد و گرنه حرام است. مستحبات و مکروهات سجده:
- [آیت الله میرزا جواد تبریزی] نذر آن است که انسان بر خود واجب کند که کار خیری را برای خدا به جا آورد؛ یا کاری را که نکردن آن بهتر است برای خدا ترک نماید.