آیا ضرورت دارد که ما دوباره انسان را بشناسیم و دنبال تئوری ها باشیم ؟
برای هر کدام از ما انسانها این سوالات اساسی مطرح است و لازم است که بدانیم پاسخ های آن چیست . شاید علم کمک کند که ما به پاسخ های جدیدی دست پیدا کنیم . چون پیچیدگی انسان زیاد است ما باید نگاههای متفاوتی به آن داشته باشیم . یکسری نیازهایی بوجود می آید که شما مجبور هستید برای پاسخ به این نیازها ، دوباره شناسایی بکنید یا مسائلی در مقاطع مختلف تاریخ پیش می آید که شما برای درست مواجه شدن با این شرایط جدید مجبور هستید که انسان شناسی بکنید. چون شما می خواهید انسان را با شرایط تطبیق بدهید . در اروپا کلیساها هزار سال حکومت کردند . یک تفکری راجع به انسان داشتند . خود مسیحیت تفکر خوبی نسبت به انسان دارد ولی اشتباهی صورت گرفت و انسان را به گونه ای تعبیر کردند که باید مقهور اراده ی خداوند باشد و خداوند روی آن نفوذ داشته باشد . در این میدان ، این قدر نفوذ خدا را زیاد کردند که حتی در باورها و اعتقادات انسانها هم وارد می شد و انسانها نباید خلاف آنچه که ارباب کلیساها می گفتند فکر کند . دادگاه تفتیش عقاید یکی از قسمت های تلخ تاریخ است . برای این انسان دادگاههایی تشکیل شد که عقیده اش را بررسی بکنند که آیا مخالف خواست آنها هست یا نیست . همین برداشت از انسان که انسان موجودی است که دیگری باید برای او تصمیم بگیرد و اساس و محور نیست ، اندیشه و فکر او را دیگری باید رقم بزند و خودش موضوعیت و استقلال ندارد ، باعث شد که این دادگاههای تفتیش عقاید پیش بیاید . در قرن شانزدهم اساس رنسانس اومانیسم است . چون انسان خیلی ضربه دیده بود و آزادی ، اعتقادات و باورهایش نادیده گرفته شده بود . خمیر مایه ی رنسانس ، اومانیسم است . ما با یک نگاه به انسان آن فضا را ایجاد می کنیم یعنی تا تفتیش عقیده پیش می رویم . در اومانیسم انسان محور است ، باید خودش تصمیم بگیرد ، خودش اجرا کند و خودش نظارت کند . یعنی دیگر از بالا دستور نمی پذیرد . انسان خودش صاحب رای و عقیده است و خودش هم اجرا و نطارت می کند و نظارت از بیرون را هم نمی پذیرد . این جایگاه قائل شدن برای انسان ، مسائلی پیش می آورد که بعضی از آنها خوب و بعضی از آنها بد است . بعد از یک مدتی همین انسان با شرایط جدید ، دچار یک سری چالش ها می شود. مثلا خانواده را از دست می دهد زیرا عواطف و خواسته های انسان درست شناخته نشده است تا درست مدیریت بشود و دچار این چالش های جدید نشود. یعنی یک شناخت جدید نسبت به انسان پیش آمد و مقولات دموکراسی و آزادی مطرح شد و چون دقیق مطالعه نشده بود ،خود این یکسری معضلات جدیدی بوجود آورد مثل بی بند و باری یا از دست دادن خانواده بعنوان رکن اصلی اجتماع و احساسات او درست مدیریت نشد . حالا فکر می کنند که برای این چالش ها باید چکار بکنند .
عنوان سوال:

آیا ضرورت دارد که ما دوباره انسان را بشناسیم و دنبال تئوری ها باشیم ؟


پاسخ:

برای هر کدام از ما انسانها این سوالات اساسی مطرح است و لازم است که بدانیم پاسخ های آن چیست . شاید علم کمک کند که ما به پاسخ های جدیدی دست پیدا کنیم . چون پیچیدگی انسان زیاد است ما باید نگاههای متفاوتی به آن داشته باشیم . یکسری نیازهایی بوجود می آید که شما مجبور هستید برای پاسخ به این نیازها ، دوباره شناسایی بکنید یا مسائلی در مقاطع مختلف تاریخ پیش می آید که شما برای درست مواجه شدن با این شرایط جدید مجبور هستید که انسان شناسی بکنید. چون شما می خواهید انسان را با شرایط تطبیق بدهید . در اروپا کلیساها هزار سال حکومت کردند . یک تفکری راجع به انسان داشتند . خود مسیحیت تفکر خوبی نسبت به انسان دارد ولی اشتباهی صورت گرفت و انسان را به گونه ای تعبیر کردند که باید مقهور اراده ی خداوند باشد و خداوند روی آن نفوذ داشته باشد . در این میدان ، این قدر نفوذ خدا را زیاد کردند که حتی در باورها و اعتقادات انسانها هم وارد می شد و انسانها نباید خلاف آنچه که ارباب کلیساها می گفتند فکر کند . دادگاه تفتیش عقاید یکی از قسمت های تلخ تاریخ است . برای این انسان دادگاههایی تشکیل شد که عقیده اش را بررسی بکنند که آیا مخالف خواست آنها هست یا نیست . همین برداشت از انسان که انسان موجودی است که دیگری باید برای او تصمیم بگیرد و اساس و محور نیست ، اندیشه و فکر او را دیگری باید رقم بزند و خودش موضوعیت و استقلال ندارد ، باعث شد که این دادگاههای تفتیش عقاید پیش بیاید . در قرن شانزدهم اساس رنسانس اومانیسم است . چون انسان خیلی ضربه دیده بود و آزادی ، اعتقادات و باورهایش نادیده گرفته شده بود . خمیر مایه ی رنسانس ، اومانیسم است . ما با یک نگاه به انسان آن فضا را ایجاد می کنیم یعنی تا تفتیش عقیده پیش می رویم . در اومانیسم انسان محور است ، باید خودش تصمیم بگیرد ، خودش اجرا کند و خودش نظارت کند . یعنی دیگر از بالا دستور نمی پذیرد . انسان خودش صاحب رای و عقیده است و خودش هم اجرا و نطارت می کند و نظارت از بیرون را هم نمی پذیرد . این جایگاه قائل شدن برای انسان ، مسائلی پیش می آورد که بعضی از آنها خوب و بعضی از آنها بد است . بعد از یک مدتی همین انسان با شرایط جدید ، دچار یک سری چالش ها می شود. مثلا خانواده را از دست می دهد زیرا عواطف و خواسته های انسان درست شناخته نشده است تا درست مدیریت بشود و دچار این چالش های جدید نشود. یعنی یک شناخت جدید نسبت به انسان پیش آمد و مقولات دموکراسی و آزادی مطرح شد و چون دقیق مطالعه نشده بود ،خود این یکسری معضلات جدیدی بوجود آورد مثل بی بند و باری یا از دست دادن خانواده بعنوان رکن اصلی اجتماع و احساسات او درست مدیریت نشد . حالا فکر می کنند که برای این چالش ها باید چکار بکنند .





1396@ - موتور جستجوی پرسش و پاسخ امین