این پرسش ناظر به روایت مشهوری از حضرت علی (ع) است که فرمود: (من عرف نفسه فقد عرف ربه)؛ (هر که خود را شناخت، خدای خویش را شناخته است). (1) این حدیث شریف و روایات دیگر که حاکی از ملازمه شدید میان شناخت انسان و شناخت خداند است تفسیرهای فراوانی را در بر داشته و بحث های دامنه داری را فرا روی اندیشمندان نهاده است. در یک نگاه کلی، شناخت انسان نسبت به خداوند سبحان، دوگونه است: 1. شناخت حصولی: مقصود از آن شناخت از راه عقل، تفکر، اندیشه و استدلال و برهان است. 2. شناخت حضوری: این شناخت خود دوگونه است: 2-1. درک فطری یا خدا شناسی فطری؛ که همان علم حضوری غیر اکتسابی در نهاد انسان است. البته اینشناخت فطری در بیشتر انسان ها، تنها استعداد و مایه ای است که آدمی با تلاش خود می تواند آن را از استعداد به فعلیت و از حالت ابهام به مرحله درک حضوری آگاهانه برساند. این دو آیه از قرآن شریف، به این نوع معرفت ناظر است: الف: (فاقم وجهک للدین حنیفا قطرت الله التی فطر الناس علیها...) (2)؛ (پس روی خود را با گرایش تمام به حق به سوی این دین کن با همان سرشتی که خدا مردم را بر آن سرشته است). ب: (و اذ اخذ ربک من بنی آدم من ظهورهم ذریتهم و اشهدهم علی انفسهم الست بربکم قالوا بلی شهدنا ان تقولوا یوم انا کنا عن هذا غافلین* او تقولو انما اشرک آباونا من قبل و کنا ذریة من بعدهم افتهلکنا بما فعل المبطلون) (3)؛ (و چون پروردگارت فرزندان بنی آدم را از پشت های ایشان بر گرفت و آنان را بر خودشان گواه گرفت (و پرسید) آیا پروردگار شما نیستم؟ گفتند: چرا، شهادت می دهیم. تا مبادا روز قیامت بگویید: ما از این (حقیقت) بی خبر بودیم. یا مبادا بگویید همانا پدران ما در گذشته شرک آورده بودند و ما فرزندانی از پی ایشان بودیم، آیا ما را به جهت کاری که باطل اندیشان کردند ، هلاک می کنی). آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست خود ندا آن است و این باقی صداست ترک و کرد و پارسی گو عرب فهم کرده آن ندا بی گوش و لب خود چه جای ترک و تاجیک است و زنگ فهم کردست آن ندا را چوب و سنگ (4) 2-2. علم حضوری اکتسابی؛ این علم، یک علم حضوری روشن و آگاهانه است و آدمی با تلاش و پس از پیمودن مراحل تکامل، این شایستگی را می یابد که خداوند آن را به او افاضه نماید. این نوع معرفت، دارای مراتب گوناگون شدید و ضعیف است که آخرین مرحله آن همان هدف نهایی آفرینش و بالاترین مرتبه کمال انسانی است. دریافت این معرفت حضوری، مانند گونه قبل به طور مستقیم در اخیار آدمی نیست؛ ولی مقدمات دستیابی به آن، از افعال اختیاری است. در حقیقت افاضه این کمال (معرفت به خداوند) پاداش بخشی از افعال اختیاری انسان است که به صورت تام و کامل در آخرت به او داده می شود؛ گرچه مراتب دیگری از این معرفت حضوری برای برخی از اولیای خدا در این دنیا فراهم می آید. در قرآن مجید از این معرفت به (رویت)، (شهود) ،(نظر) و مانند آن یاد شده است: (وجوه یومئذ ناصرة * الی ربها ناظرة) (5)؛ (رخسارهایی در آن روز برافروخته (و به چشم دل) به سوی (جمال) پرورگارشان نظر کننده اند) و (و کذلک نری ابراهیم ملکوت السماوات و الارض و لیکون من الموقنین) (6)؛ ( و این گونه ملکوت آسمان ها و زمین را به ابراهیم نمایاندیم تا از جمله یقین کنندگان باشد). با توجه به این که شناخت خدا از راه خود شناسی، در قلمرو این علم حضوری قرار می گیرد، پاسخ به این دو پرسش: 1. مقصود از معرفت نفس چیست؟ 2. چطور می توان به آن دست پیدا کرد؟ متفاوت خواهد بود؛ هرچند میان آن دو، تمایز کامل نباشد. خداوند متعال با لحنی تامل برانگیز به این معرفت تاکید فرموده است: (یا ایها الذین آمنوا علیکم انفسکم لایضرکم من ضل اذا هتدیتم الی الله مرجعکم جمیعا فینبئکم بما کنتم تعملون) (7)؛ (ای کسانی که ایمان آورده اید! به خود و حقیقت خود توجه داشته باشید و خود و حقیقت خود را بیابید. اگر شما به صراط مستقیم هدایت یافتید، منحرف شدن دیگران به شما ضرر نمی رساند و برگشت همه شما به سوی الله است و در آن روز خداوند متعال شما را از اعمال و راه و روش تان آگاه خواهد کرد). با توجه به اینکه آخر آیه از برگشت همه به سوی حضرت حق و نایل گشتن همه به نتایج حرکات و اعمالشان در روز لقای پروردگار خبر می دهد، توصیه به معرفت نفس و شناخت حقیقت خود معنای ژرف تری می یابد. با این دیدگاه معنای روایت (من عرف نفسه فقد عرف ربه) این خواهد شد که هرکس خود را آن چنان که هست و مظهر و جلوه گه وجه حق است. بشناسد؛ پروردگار خود را خواهد شناخت و ناظر وجه او خواهد بود. یکی از بهترین راه های نزدیکی به خدا (فکر در خود است). (8) فکر در خصوصیات وجودی (خود): فکر در خود یعنی فکر در صفات و خصوصیات وجودی خویش. این فکر در عین اینکه ما را با آثار وجودی بسیار عمیق خود و با اسرارآمیز بودن خویش، آشنا می سازد؛ موجب معرفت و بصیرت ما در خصوص حضرت حق و صفات و افعال او و به عبارتی، موجب معرفت توحید و مراتب آن و آگاهی از هستی و حقایق آن می گردد. از حضرت مولی الموحدین امیر المومنین (ع) روایت شده است: (من عرف نفسه فقد انتهی الی غایه کل معرفه و علم)؛ (9) (هر کس خود را بشناسد، به نهایت هر معرفت و هر علمی رسیده است). پیداست هرچه فکر در (خود) عمیق تر و بیشتر باشد و شناخت از (خود) کامل تر گردد، به همان اندازه شناخت حقایق نیز کامل تر و عمیق تر خواهد بود و در واقع فکر در (خود) است که می تواند مبدأ شناخت حقایق وجود گردد؛ و هرچه در (خود) فکر کنیم و با (خود) بیشتر آشنا شویم، می توانیم به حقایق هستی نیز معرفت پیدا کنیم و آنها را بشناسیم؛ و به عکس هرچه از فکر در (خود) دور باشیم و از آن بی خبر بمانیم ، از حقایق هستی هم دورتر و به آنها جاهل خواهیم بود. به این معنا نیز در بیانی از آن حضرت اشاره شده است: (من عرف نفسه کان لغیره اعرف و من جهل نفسه کان بغیره اجهل)؛ (10) (هرکس (خود) را بشناسد، غیر خود را بهتر شناخته و به غیر خود آگاه تر است و هرکس به (خود) جاهل باشد، به غیر خود جاهل تر خواهد بود). حقیقت ما کیست و چیست؟ این اولین سوالی است که مطرح می شود و پاسخ دهی درست و روشن به آن، کار ساده و آسانی نیست! اینکه ما فقط این (بدن) نیستیم و در آن خلاصه نمی شویم مطلبی است که احتیاج به آوردن دلیل و شرح و بسط در این مقام ندارد. در این باره اهل تحقیق، دلایل بسیار و در عین حال روشن و متقن ذکر کرده و مطالب بسیار سودمندی گفته اند که هرکس می تواند به این گفته ها و نوشته ها مراجعه کند و بهره مند گردد. البته با تامل خوب و تامل پاک از هرگونه تعصب و تقلید به روشنی خواهیم یافت که ما فقط (بدن) نیستیم؛ و نه تنها این را خواهیم یافت، بلکه برای ما کاملاً روشن خواهد شد که حقیقت ما غیر از بدن است و سخت مرتبط به بدن و به نوعی متحد با آن. در هر صورت در جواب به این پرسش باید به آنچه همه می یابیم، دقت کنیم؛ یعنی باید ببینیم ما خود در این مقام چه می یابیم؟ در مرحله اول، همه ما به روشنی می یابیم که حقیقت ما عبارت از آن است که با کلمه (من) به آن اشاره می کنیم. ما همه با کلمه (من) به حقیقت (خود) اشاره می کنیم و این برای همه مشهود و معلوم است و در آن ابهام و تردیدی وجود ندارد. سخن در این است که مقصود از این کلمه و مراد از آن چیست و کلمه (من) به چه چیز اشاره دارد؟ به نظر برخی این کلمه به (روح) اشاره ارد و حقیقت ما، روح ما است و به نظر بعضی این کلمه به حقیقتی برتر از (روح) و (بدن) اشاره دارد؛ حقیقتی که این دو، (روح و بدن) در مراتب مختلف از مظاهر آن هستند. به این صورت که بدن، مظهر بسیار نازل آن است و روح، مظهر بسیار بالا و جامع و کامل آن. مظهر اصلی آن، روح است و بدن در عین اینکه از مظاهر و مراتب وجودی آن است و بسیار نازل هم هست، فقط (ابزار عمل) برای روح است. به عبارتی، ظهور کامل و جامع آن و جلوه تام آن، همان روح است و آن حقیقت برتر را باید در همین جلوه تام آن دید و جمال آن را باید در همین آیینه مشاهده کرد؛ و بالاخره روح یعنی تجلی اصلی و اولی آن حقیقت برتر. بر اساس این نظر باید گفت: حقیقت اصلی ما نه تنها (بدن) نیست، بلکه (روح) هم نیست. اگرچه روح به جای خود ظهور بالای آن حقیقت اصلی است و به آن بسیار نزدیک است. صاحبان این نظر می گویند: اینکه می گویی (روح من) و (جسم من) و روح و جسم را به (من) نسبت می دهدی خود دلیل کاملاً روشنی است بر اینکه حقیقت تو، یعنی آنچه با کلمه (من) به آن اشاره می کنی، نه روح است و نه جسم، بلکه حقیقتی است برتر از این دو. صاحب گلشن راز می گوید: تو گویی لفظ (من) در هر عبارت به سوی روح می باشد اشارت چو کردی پیشوای خود خرد را نمی دانی زجزو خویش خود را برو ای خواجه! خود را نیک بشناس که نبود فربهی مانند آماس من و تو برتر از جان و تن آمد که این هر دو ز اجزای (من) آمد آنچه این نظر می گوید مطلبی است به جای خود محفوظ و در این باب به بحث و بررسی نمی پردازیم هرچه هست ما در اینجا در آنچه با کلمه (من) به آن اشاره می کنیم، به فکر می پردازیم؛ چه مقصود از آن و مورد اشاره آن (روح ما) باشد و چه مقصود از آن چیزی برتر از روح ما باشد که جلوه تام و کامل آن و ظهور اول و جامع آن همین روح ما است؛ زیرا می خواهیم در خود فکر کنیم و خود ما همان است که هریک از ما با کلمه من به آن اشاره می کنیم. مقصود از این کلمه هر کدام از این دو معنا باشد، فقی نمی کند؛ برای اینکه فرق بین این دو معنا فرق بین متجلی و جلوه یا ظاهر و مظهر است. حال به فکر می پردازیم و در خود اندیشه می کنیم. گفتنی است که این فکر در حقیقت سیر است و بیشتر با وجدان یعنی یافتن پیش می رویم که بهترین راه نیل به حقایق است و به عبارتی با علم شهودی پیش می رویم، نه حصولی. حقیقت واحد در مظاهر گوناگون وقتی در خود فکر می کنیم به روشنی خود یعنی انچه را که با کلمه من به آن اشاره می کنیم یکی می یابیم و می بینیم که یک حقیقت هستیم و نه بیش با این همه خود را در مظاهر گوناگون با آثار گوناگون می یابیم، یعنی در مظاهری که وقتی هریک از آنها را مورد دقت قرار می دهیم غیر از بقیه می یابیم و اثر آن را غیر از آثار بقیه می بینیم. به هریک از مظاهر مراجعه می کنیم در آن به روشنی خود را می یابیم و یا آن را خود و خود را آن می بینیم. آن هم نه به این صورت که آن را جزئی یا قسمتی از خود بیابیم، بلکه آن را تمام خود و خود را تمام آن می بینیم همه حقیقت خود و تمام من را در هریک از مظاهر می یابیم آن هم در هریک با اثر وجودی خاص؛ یعنی تمام خود را که یک حقیقت مجرد است در تک تک این مظاهر که آنها نیز مجرد هستند می یابیم. اگر به خود برگردیم و ببینیم که یکی بیش نیستیم؛ سپس به تک تک قوای ظاهری و باطنی خود برگردیم و یک یک آنها را ببینیم به سامعه خویش برگردیم و ببینیم سامعه کیست؟ و آنچه به این لباس در آمده چیست و کار آن چه هست؟ ببینیم آنکه اسم سامعه به خود گرفته و می شنود کدام حقیقت است؟ خواهیم دید و خواهیم یافت که خود ما است که در این لباس در آمده و اسم سامعه به خود گرفته و در این مظهر به ظهور رسیده است و می شنود. من خویش را در سامعه خواهیم یافت و متجلی در جلوه آنکه کار شنیدن را انجام می دهد. سامعه را خود و خود را سامعه خواهی یافت، آن هم تمام خود را، نه قسمتی از آن را. به باصره خویش برگردیم و ببینیم باصره کیست و آنچه در این لباس آمده چیست و کار آن در این جلوه چیست؟ ببینیم آنکه اسم باصره به خود گرفته و می بیند، کدام حقیقت است؟ باز خود را خواهیم یافت که در این مظهر، به ظهور رسیده است و کار دیدن را انجام می دهد. بالاخره من خویش را در همه این قوای ظاهری و باطنی خواهیم یافت و خود را در جلوه های سامعه، باصره، لامسه، ذائقه، شامه، عاقله، حافظه، متخیله و... خواهیم دید و در هر جلوه ای هم برای خود اثر وجودی خاصی مشاهده خواهیم کرد. به عبارتی روشن تر، اگر مثلا به هنگامی که استماع می کنیم به سامعه خویش مراجعه و دقت می کنیم، به شهود عینی و به روشنی کامل خود یعنی همان من خویش را خواهیم یافت که در سامعه می شنود، نه چیز دیگر و حتی نه چیزی به عنوان سامعه. گویی اسم سامعه برای سامعه فقط اسم است و در سامعه چیزی جز من نیست و یا سامعه جز من نیست و ظهوری از ظهورات آن است؛ و همین طور است در هر کدام از قوای ادراکی دیگر؛ چه ظاهری و چه باطنی به هر کدام مراجعه و در آن دقت کنیم آن را به همین نحو خواهیم یافت. در باصره همان من را خواهیم یافت که می بیند و در ذائقه نیز من را که می چشد و... آن وقت به شهود عینی خواهیم دید یک چیز چیزها است و یک چیز کارها انجام می دهد. خواهیم دید یک حقیقت در جلوه ها درآمده و در هر جلوه هم اثر وجودی دیگر دارد و آن وقت هر چه بیشتر فکر کنیم بیشتر به تحیر خواهیم افتاد؛ و آن گاه از همین طریق به حقایق زیادی درباره توحید نایل خواهیم شد (البته با مراعات تنزیه و نفی تشبیه). از این طریق با مراعات تنزیه حق از هر گونه حدود، نقایص و عیوب و با نفی تشبیه از ذات او و صفات و افعال او، می توان تا حدودی این حقایق را فهمید که: الف: ذات غیبی در مقام تجلی در مظاهر اسما و صفات تجلی می کند و در این مقام، هر اسم را احکام و هر صفت را آثاری است. ب. وحدت حقه و وحدت مطلقه ذات، در تجلیات اسمایی محفوظ و کثرت آن، موجب کثرت در ذات نمی شود. ج. مصداق حقیقی همه اسما و صفات، یکی است و آن (ذات غیبی) است. د. برای حضرت حق تجلیاتی است و در هر تجلی هم شأنی هست. ه. بسیاری از حقایق برای سالکان در مقام سیر، یکی پس از دیگری پیش می آید. فنای جلوه ها: دنباله فکر در خود را می گیریم تا ببینیم در خود و جلوه های آن چه می یابیم؟ خود را در همه قوای ادراکی خویش که جلوه های خود است می یابیم. هر وقت به هر کدام از قوای ادراکی چه ظاهری و چه باطنی مراجعه می کنیم، می بینیم خود در آن یا خود همان است. در سامعه حقیقت خود را با وصف شنیدن، در باصره، خود را با وصف دیدن در ذائقه خود را با وصف تخیل و در بقیه هم در هر کدام خود را با وصفی یا اثری از آثار وجودی می یابیم آن هم به طریق شهود عینی نه به طریق استدلال و حرکت عقلی. در همه این قوای ادراکی (در همه این جلوه ها)، آنچه می یابیم همان متجلی یعنی همان خود است، نه خود این جلوه ها. نه خود این جلوه ها را می یابیم، نه آثار وجودی آنها را، هم خود جلوه ها را فانی در (متجلی) (خود) می بینیم و هم آثار وجودی آنها را فانی در آثار وجودی (متجلی). ذات هر جلوه ای را فانی در ذات متجلی مشاهده می کنیم وصفت یا فعل آن را فانی در صفت یا فعل (متجلی) و گویی بالاخره جز (متجلی) در میدان نیست و بقیه هم (ان هی الا اسماء سمیتموها انتم و اباوکم) (11) نه این است که همه این جلوه ها هیچ محض و نیست محض باشند؛ بلکه همه نوعی وجود دارند اما وجودی که معنای خاص دارد. کاشکی هستی زبانی داشتی تا زهستان پرده ها برداشتی (12) اگر این معنا را می یافتیم می توانیم از این راه تا حکدودی مسأله (توحید ذات، توحید صفات و توحید افعال) و به عبارتی، مسأله فنای ذوات اشیا در ذات حق و فنای صفات و افعال آنها در صفات و افعال او را بیابیم و این حقایق را بفهمیم. البته نه به معنای تشبیه که حضرت حق از شباهت به مخلوق چه در ذات و چه در صفات و افعال پاک و منزه است؛ بلکه بدین معنا که از دیدن این نمونه در مخلوق، بتوانیم در حد توان به حقیقت توحید و فنای اشیا پی ببریم و از آن تصور صحیح داشته باشیم (کل شیء هالک الا وجهه) (13) را بفهمیم. اگر حضرت حق را در ذات و صفات و افعال او به چیزی تشبیه کنیم، نه تنها به گمراهی افتاده ایم بلکه راه خطا در پیش گرفته و او را نشناخته ایم. امام علی بن موسی الرضا (ع) از طریق پدران بزرگوار خویش از رسول اکرم (ص) نقل می کند: (ما عرف الله من شبهه بخلقه)؛ (14) (خدای متعال را نشناخته است کسی که او را به خلق او تشبیه کند). فرق آنچه در خصوص (خود) در این باب می یابیم و بین آنچه در همین باب برای خدای متعال هست، همانند فرق بین آفرینش شده و آفریدگار است! اگر خواستیم این نکته را خوب بفهمیم و از تشبیه کاملاً دور باشیم، باید بدانیم که خود ما، یعنی آنچه با کلمه من از آن تعبیر می آوریم و در این بین آن را (متجلی) در (جلوه ها) حساب می کنیم، آن نیز به جای خود جلوه ای است از یک حقیقت برتر و آن نیز جلوه ای است از حقیقت بالاتر، تا جایی که به حضرت احدیت منتهی شود: (هو الاول و الاخره و الظاهر و الباطن)؛ (15) (هو الحی القیوم) (16) و (له ما فی السماوات و ما فی الارض)؛ (17) (الی الله ترجع الامور) (18) و (و ان الی ربک المنتهی) (19) و او است که قائم به ذات خود است و بقیه قائم به او و تجلیات او. (متجلی) در اصل، یکی بیش نیست و فقط او است و بقیه هر چه هست تجلیات اند و بس: (لیس فی الدار غیره دیار) و با این حساب چگونه می شود شبیه برای او وجود داشته باشد؛ چه در ذات، چه در صفات و چه در افعال: (لیس کمثله شیء)؟ اینها همه برای این است که بتوانیم راهی برای شناخت نسبی او پیدا کنیم و مقصود به هیچ وجه این نیست که او را تشبیه کرده باشیم؛ تعالی الله عن ذلک!. این قیاس ناقصان بر کار رب جوشش عشق است، نز ترک ادب نبض عاشق بی ادب بر می جهد خویش را در کفه شه می نهد بی ادب تر نیست زوکس در جهان با ادب تر نیست زوکس در نهان (20) در هر صورت، از طریق شناخت این معنا می توانیم تا حدودی به معرفت توحید ذات، توحید صفات و توحید افعال نایل شویم و به عبارتی، وقتی فنای جلوه های (خود) در خود را خوب یافتیم، تا حدی فنای اشیا در حضرت حق را خواهیم فهمید و وقتی به معرفت توحید نایل آمدیم بسیاری از حقایق آیات روشن و نکات آنها تفسیر می شود. پی نوشتها: 1- شرح غررالحکم و در رالکلم، عبدالواحد بن محمد تمیمی، ص 232. 2- روم (30)، آیه 30. 3- اعراف (7)، آیه 172 و 173. 4- مثنوی معنوی، دفتر 1، 2107-2109. 5- قیامت (75)، آیه 23-22. 6- انعام (6)، آیه 75. 7- مائده (5)، آیه 105. 8- برای اطلاع تفصیلی از این پاسخ نگا: مقالات، ج 3، صص 223-234. 9- غرر و درر آمدی. 10- غرر و درر آمدی. 11- نجم (53)، آیه 23. 12- مثنوی معنوی، دفتر سوم. 13- قصص (28)، آیه 88 14- توحید ، صدوق، باب التوحید و نفی التشبیه، ص 47. 15- حدید (57)، آیه 3. 16- بقره (2)، آیه 255. 17- بقره (2)، آیه 255. 18- بقره (2)، آیه 210. 19- نجم (53)، آیه 42. 20- مثنوی معنوی، دفتر سوم.
این پرسش ناظر به روایت مشهوری از حضرت علی (ع) است که فرمود: (من عرف نفسه فقد عرف ربه)؛ (هر که خود را شناخت، خدای خویش را شناخته است). (1) این حدیث شریف و روایات دیگر که حاکی از ملازمه شدید میان شناخت انسان و شناخت خداند است تفسیرهای فراوانی را در بر داشته و بحث های دامنه داری را فرا روی اندیشمندان نهاده است.
در یک نگاه کلی، شناخت انسان نسبت به خداوند سبحان، دوگونه است:
1. شناخت حصولی: مقصود از آن شناخت از راه عقل، تفکر، اندیشه و استدلال و برهان است.
2. شناخت حضوری: این شناخت خود دوگونه است:
2-1. درک فطری یا خدا شناسی فطری؛ که همان علم حضوری غیر اکتسابی در نهاد انسان است. البته اینشناخت فطری در بیشتر انسان ها، تنها استعداد و مایه ای است که آدمی با تلاش خود می تواند آن را از استعداد به فعلیت و از حالت ابهام به مرحله درک حضوری آگاهانه برساند. این دو آیه از قرآن شریف، به این نوع معرفت ناظر است:
الف: (فاقم وجهک للدین حنیفا قطرت الله التی فطر الناس علیها...) (2)؛ (پس روی خود را با گرایش تمام به حق به سوی این دین کن با همان سرشتی که خدا مردم را بر آن سرشته است).
ب: (و اذ اخذ ربک من بنی آدم من ظهورهم ذریتهم و اشهدهم علی انفسهم الست بربکم قالوا بلی شهدنا ان تقولوا یوم انا کنا عن هذا غافلین* او تقولو انما اشرک آباونا من قبل و کنا ذریة من بعدهم افتهلکنا بما فعل المبطلون) (3)؛ (و چون پروردگارت فرزندان بنی آدم را از پشت های ایشان بر گرفت و آنان را بر خودشان گواه گرفت (و پرسید) آیا پروردگار شما نیستم؟ گفتند: چرا، شهادت می دهیم. تا مبادا روز قیامت بگویید: ما از این (حقیقت) بی خبر بودیم. یا مبادا بگویید همانا پدران ما در گذشته شرک آورده بودند و ما فرزندانی از پی ایشان بودیم، آیا ما را به جهت کاری که باطل اندیشان کردند ، هلاک می کنی).
آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست
خود ندا آن است و این باقی صداست
ترک و کرد و پارسی گو عرب
فهم کرده آن ندا بی گوش و لب
خود چه جای ترک و تاجیک است و زنگ
فهم کردست آن ندا را چوب و سنگ (4)
2-2. علم حضوری اکتسابی؛ این علم، یک علم حضوری روشن و آگاهانه است و آدمی با تلاش و پس از پیمودن مراحل تکامل، این شایستگی را می یابد که خداوند آن را به او افاضه نماید.
این نوع معرفت، دارای مراتب گوناگون شدید و ضعیف است که آخرین مرحله آن همان هدف نهایی آفرینش و بالاترین مرتبه کمال انسانی است. دریافت این معرفت حضوری، مانند گونه قبل به طور مستقیم در اخیار آدمی نیست؛ ولی مقدمات دستیابی به آن، از افعال اختیاری است.
در حقیقت افاضه این کمال (معرفت به خداوند) پاداش بخشی از افعال اختیاری انسان است که به صورت تام و کامل در آخرت به او داده می شود؛ گرچه مراتب دیگری از این معرفت حضوری برای برخی از اولیای خدا در این دنیا فراهم می آید. در قرآن مجید از این معرفت به (رویت)، (شهود) ،(نظر) و مانند آن یاد شده است:
(وجوه یومئذ ناصرة * الی ربها ناظرة) (5)؛ (رخسارهایی در آن روز برافروخته (و به چشم دل) به سوی (جمال) پرورگارشان نظر کننده اند) و (و کذلک نری ابراهیم ملکوت السماوات و الارض و لیکون من الموقنین) (6)؛ ( و این گونه ملکوت آسمان ها و زمین را به ابراهیم نمایاندیم تا از جمله یقین کنندگان باشد).
با توجه به این که شناخت خدا از راه خود شناسی، در قلمرو این علم حضوری قرار می گیرد، پاسخ به این دو پرسش:
1. مقصود از معرفت نفس چیست؟
2. چطور می توان به آن دست پیدا کرد؟
متفاوت خواهد بود؛ هرچند میان آن دو، تمایز کامل نباشد.
خداوند متعال با لحنی تامل برانگیز به این معرفت تاکید فرموده است: (یا ایها الذین آمنوا علیکم انفسکم لایضرکم من ضل اذا هتدیتم الی الله مرجعکم جمیعا فینبئکم بما کنتم تعملون) (7)؛ (ای کسانی که ایمان آورده اید! به خود و حقیقت خود توجه داشته باشید و خود و حقیقت خود را بیابید. اگر شما به صراط مستقیم هدایت یافتید، منحرف شدن دیگران به شما ضرر نمی رساند و برگشت همه شما به سوی الله است و در آن روز خداوند متعال شما را از اعمال و راه و روش تان آگاه خواهد کرد).
با توجه به اینکه آخر آیه از برگشت همه به سوی حضرت حق و نایل گشتن همه به نتایج حرکات و اعمالشان در روز لقای پروردگار خبر می دهد، توصیه به معرفت نفس و شناخت حقیقت خود معنای ژرف تری می یابد. با این دیدگاه معنای روایت (من عرف نفسه فقد عرف ربه) این خواهد شد که هرکس خود را آن چنان که هست و مظهر و جلوه گه وجه حق است. بشناسد؛ پروردگار خود را خواهد شناخت و ناظر وجه او خواهد بود.
یکی از بهترین راه های نزدیکی به خدا (فکر در خود است). (8)
فکر در خصوصیات وجودی (خود): فکر در خود یعنی فکر در صفات و خصوصیات وجودی خویش. این فکر در عین اینکه ما را با آثار وجودی بسیار عمیق خود و با اسرارآمیز بودن خویش، آشنا می سازد؛ موجب معرفت و بصیرت ما در خصوص حضرت حق و صفات و افعال او و به عبارتی، موجب معرفت توحید و مراتب آن و آگاهی از هستی و حقایق آن می گردد.
از حضرت مولی الموحدین امیر المومنین (ع) روایت شده است: (من عرف نفسه فقد انتهی الی غایه کل معرفه و علم)؛ (9) (هر کس خود را بشناسد، به نهایت هر معرفت و هر علمی رسیده است).
پیداست هرچه فکر در (خود) عمیق تر و بیشتر باشد و شناخت از (خود) کامل تر گردد، به همان اندازه شناخت حقایق نیز کامل تر و عمیق تر خواهد بود و در واقع فکر در (خود) است که می تواند مبدأ شناخت حقایق وجود گردد؛ و هرچه در (خود) فکر کنیم و با (خود) بیشتر آشنا شویم، می توانیم به حقایق هستی نیز معرفت پیدا کنیم و آنها را بشناسیم؛ و به عکس هرچه از فکر در (خود) دور باشیم و از آن بی خبر بمانیم ، از حقایق هستی هم دورتر و به آنها جاهل خواهیم بود.
به این معنا نیز در بیانی از آن حضرت اشاره شده است: (من عرف نفسه کان لغیره اعرف و من جهل نفسه کان بغیره اجهل)؛ (10) (هرکس (خود) را بشناسد، غیر خود را بهتر شناخته و به غیر خود آگاه تر است و هرکس به (خود) جاهل باشد، به غیر خود جاهل تر خواهد بود).
حقیقت ما کیست و چیست؟
این اولین سوالی است که مطرح می شود و پاسخ دهی درست و روشن به آن، کار ساده و آسانی نیست! اینکه ما فقط این (بدن) نیستیم و در آن خلاصه نمی شویم مطلبی است که احتیاج به آوردن دلیل و شرح و بسط در این مقام ندارد.
در این باره اهل تحقیق، دلایل بسیار و در عین حال روشن و متقن ذکر کرده و مطالب بسیار سودمندی گفته اند که هرکس می تواند به این گفته ها و نوشته ها مراجعه کند و بهره مند گردد.
البته با تامل خوب و تامل پاک از هرگونه تعصب و تقلید به روشنی خواهیم یافت که ما فقط (بدن) نیستیم؛ و نه تنها این را خواهیم یافت، بلکه برای ما کاملاً روشن خواهد شد که حقیقت ما غیر از بدن است و سخت مرتبط به بدن و به نوعی متحد با آن.
در هر صورت در جواب به این پرسش باید به آنچه همه می یابیم، دقت کنیم؛ یعنی باید ببینیم ما خود در این مقام چه می یابیم؟
در مرحله اول، همه ما به روشنی می یابیم که حقیقت ما عبارت از آن است که با کلمه (من) به آن اشاره می کنیم. ما همه با کلمه (من) به حقیقت (خود) اشاره می کنیم و این برای همه مشهود و معلوم است و در آن ابهام و تردیدی وجود ندارد. سخن در این است که مقصود از این کلمه و مراد از آن چیست و کلمه (من) به چه چیز اشاره دارد؟
به نظر برخی این کلمه به (روح) اشاره ارد و حقیقت ما، روح ما است و به نظر بعضی این کلمه به حقیقتی برتر از (روح) و (بدن) اشاره دارد؛ حقیقتی که این دو، (روح و بدن) در مراتب مختلف از مظاهر آن هستند. به این صورت که بدن، مظهر بسیار نازل آن است و روح، مظهر بسیار بالا و جامع و کامل آن. مظهر اصلی آن، روح است و بدن در عین اینکه از مظاهر و مراتب وجودی آن است و بسیار نازل هم هست، فقط (ابزار عمل) برای روح است. به عبارتی، ظهور کامل و جامع آن و جلوه تام آن، همان روح است و آن حقیقت برتر را باید در همین جلوه تام آن دید و جمال آن را باید در همین آیینه مشاهده کرد؛ و بالاخره روح یعنی تجلی اصلی و اولی آن حقیقت برتر.
بر اساس این نظر باید گفت: حقیقت اصلی ما نه تنها (بدن) نیست، بلکه (روح) هم نیست. اگرچه روح به جای خود ظهور بالای آن حقیقت اصلی است و به آن بسیار نزدیک است.
صاحبان این نظر می گویند: اینکه می گویی (روح من) و (جسم من) و روح و جسم را به (من) نسبت می دهدی خود دلیل کاملاً روشنی است بر اینکه حقیقت تو، یعنی آنچه با کلمه (من) به آن اشاره می کنی، نه روح است و نه جسم، بلکه حقیقتی است برتر از این دو. صاحب گلشن راز می گوید:
تو گویی لفظ (من) در هر عبارت
به سوی روح می باشد اشارت
چو کردی پیشوای خود خرد را
نمی دانی زجزو خویش خود را
برو ای خواجه! خود را نیک بشناس
که نبود فربهی مانند آماس
من و تو برتر از جان و تن آمد
که این هر دو ز اجزای (من) آمد
آنچه این نظر می گوید مطلبی است به جای خود محفوظ و در این باب به بحث و بررسی نمی پردازیم هرچه هست ما در اینجا در آنچه با کلمه (من) به آن اشاره می کنیم، به فکر می پردازیم؛ چه مقصود از آن و مورد اشاره آن (روح ما) باشد و چه مقصود از آن چیزی برتر از روح ما باشد که جلوه تام و کامل آن و ظهور اول و جامع آن همین روح ما است؛ زیرا می خواهیم در خود فکر کنیم و خود ما همان است که هریک از ما با کلمه من به آن اشاره می کنیم. مقصود از این کلمه هر کدام از این دو معنا باشد، فقی نمی کند؛ برای اینکه فرق بین این دو معنا فرق بین متجلی و جلوه یا ظاهر و مظهر است.
حال به فکر می پردازیم و در خود اندیشه می کنیم. گفتنی است که این فکر در حقیقت سیر است و بیشتر با وجدان یعنی یافتن پیش می رویم که بهترین راه نیل به حقایق است و به عبارتی با علم شهودی پیش می رویم، نه حصولی.
حقیقت واحد در مظاهر گوناگون
وقتی در خود فکر می کنیم به روشنی خود یعنی انچه را که با کلمه من به آن اشاره می کنیم یکی می یابیم و می بینیم که یک حقیقت هستیم و نه بیش با این همه خود را در مظاهر گوناگون با آثار گوناگون می یابیم، یعنی در مظاهری که وقتی هریک از آنها را مورد دقت قرار می دهیم غیر از بقیه می یابیم و اثر آن را غیر از آثار بقیه می بینیم.
به هریک از مظاهر مراجعه می کنیم در آن به روشنی خود را می یابیم و یا آن را خود و خود را آن می بینیم. آن هم نه به این صورت که آن را جزئی یا قسمتی از خود بیابیم، بلکه آن را تمام خود و خود را تمام آن می بینیم همه حقیقت خود و تمام من را در هریک از مظاهر می یابیم آن هم در هریک با اثر وجودی خاص؛ یعنی تمام خود را که یک حقیقت مجرد است در تک تک این مظاهر که آنها نیز مجرد هستند می یابیم.
اگر به خود برگردیم و ببینیم که یکی بیش نیستیم؛ سپس به تک تک قوای ظاهری و باطنی خود برگردیم و یک یک آنها را ببینیم به سامعه خویش برگردیم و ببینیم سامعه کیست؟ و آنچه به این لباس در آمده چیست و کار آن چه هست؟ ببینیم آنکه اسم سامعه به خود گرفته و می شنود کدام حقیقت است؟
خواهیم دید و خواهیم یافت که خود ما است که در این لباس در آمده و اسم سامعه به خود گرفته و در این مظهر به ظهور رسیده است و می شنود. من خویش را در سامعه خواهیم یافت و متجلی در جلوه آنکه کار شنیدن را انجام می دهد. سامعه را خود و خود را سامعه خواهی یافت، آن هم تمام خود را، نه قسمتی از آن را.
به باصره خویش برگردیم و ببینیم باصره کیست و آنچه در این لباس آمده چیست و کار آن در این جلوه چیست؟ ببینیم آنکه اسم باصره به خود گرفته و می بیند، کدام حقیقت است؟
باز خود را خواهیم یافت که در این مظهر، به ظهور رسیده است و کار دیدن را انجام می دهد. بالاخره من خویش را در همه این قوای ظاهری و باطنی خواهیم یافت و خود را در جلوه های سامعه، باصره، لامسه، ذائقه، شامه، عاقله، حافظه، متخیله و... خواهیم دید و در هر جلوه ای هم برای خود اثر وجودی خاصی مشاهده خواهیم کرد.
به عبارتی روشن تر، اگر مثلا به هنگامی که استماع می کنیم به سامعه خویش مراجعه و دقت می کنیم، به شهود عینی و به روشنی کامل خود یعنی همان من خویش را خواهیم یافت که در سامعه می شنود، نه چیز دیگر و حتی نه چیزی به عنوان سامعه.
گویی اسم سامعه برای سامعه فقط اسم است و در سامعه چیزی جز من نیست و یا سامعه جز من نیست و ظهوری از ظهورات آن است؛ و همین طور است در هر کدام از قوای ادراکی دیگر؛ چه ظاهری و چه باطنی به هر کدام مراجعه و در آن دقت کنیم آن را به همین نحو خواهیم یافت. در باصره همان من را خواهیم یافت که می بیند و در ذائقه نیز من را که می چشد و...
آن وقت به شهود عینی خواهیم دید یک چیز چیزها است و یک چیز کارها انجام می دهد. خواهیم دید یک حقیقت در جلوه ها درآمده و در هر جلوه هم اثر وجودی دیگر دارد و آن وقت هر چه بیشتر فکر کنیم بیشتر به تحیر خواهیم افتاد؛ و آن گاه از همین طریق به حقایق زیادی درباره توحید نایل خواهیم شد (البته با مراعات تنزیه و نفی تشبیه).
از این طریق با مراعات تنزیه حق از هر گونه حدود، نقایص و عیوب و با نفی تشبیه از ذات او و صفات و افعال او، می توان تا حدودی این حقایق را فهمید که:
الف: ذات غیبی در مقام تجلی در مظاهر اسما و صفات تجلی می کند و در این مقام، هر اسم را احکام و هر صفت را آثاری است.
ب. وحدت حقه و وحدت مطلقه ذات، در تجلیات اسمایی محفوظ و کثرت آن، موجب کثرت در ذات نمی شود.
ج. مصداق حقیقی همه اسما و صفات، یکی است و آن (ذات غیبی) است.
د. برای حضرت حق تجلیاتی است و در هر تجلی هم شأنی هست.
ه. بسیاری از حقایق برای سالکان در مقام سیر، یکی پس از دیگری پیش می آید.
فنای جلوه ها:
دنباله فکر در خود را می گیریم تا ببینیم در خود و جلوه های آن چه می یابیم؟ خود را در همه قوای ادراکی خویش که جلوه های خود است می یابیم. هر وقت به هر کدام از قوای ادراکی چه ظاهری و چه باطنی مراجعه می کنیم، می بینیم خود در آن یا خود همان است. در سامعه حقیقت خود را با وصف شنیدن، در باصره، خود را با وصف دیدن در ذائقه خود را با وصف تخیل و در بقیه هم در هر کدام خود را با وصفی یا اثری از آثار وجودی می یابیم آن هم به طریق شهود عینی نه به طریق استدلال و حرکت عقلی.
در همه این قوای ادراکی (در همه این جلوه ها)، آنچه می یابیم همان متجلی یعنی همان خود است، نه خود این جلوه ها. نه خود این جلوه ها را می یابیم، نه آثار وجودی آنها را، هم خود جلوه ها را فانی در (متجلی) (خود) می بینیم و هم آثار وجودی آنها را فانی در آثار وجودی (متجلی).
ذات هر جلوه ای را فانی در ذات متجلی مشاهده می کنیم وصفت یا فعل آن را فانی در صفت یا فعل (متجلی) و گویی بالاخره جز (متجلی) در میدان نیست و بقیه هم (ان هی الا اسماء سمیتموها انتم و اباوکم) (11) نه این است که همه این جلوه ها هیچ محض و نیست محض باشند؛ بلکه همه نوعی وجود دارند اما وجودی که معنای خاص دارد.
کاشکی هستی زبانی داشتی
تا زهستان پرده ها برداشتی (12)
اگر این معنا را می یافتیم می توانیم از این راه تا حکدودی مسأله (توحید ذات، توحید صفات و توحید افعال) و به عبارتی، مسأله فنای ذوات اشیا در ذات حق و فنای صفات و افعال آنها در صفات و افعال او را بیابیم و این حقایق را بفهمیم. البته نه به معنای تشبیه که حضرت حق از شباهت به مخلوق چه در ذات و چه در صفات و افعال پاک و منزه است؛ بلکه بدین معنا که از دیدن این نمونه در مخلوق، بتوانیم در حد توان به حقیقت توحید و فنای اشیا پی ببریم و از آن تصور صحیح داشته باشیم (کل شیء هالک الا وجهه) (13) را بفهمیم.
اگر حضرت حق را در ذات و صفات و افعال او به چیزی تشبیه کنیم، نه تنها به گمراهی افتاده ایم بلکه راه خطا در پیش گرفته و او را نشناخته ایم. امام علی بن موسی الرضا (ع) از طریق پدران بزرگوار خویش از رسول اکرم (ص) نقل می کند: (ما عرف الله من شبهه بخلقه)؛ (14) (خدای متعال را نشناخته است کسی که او را به خلق او تشبیه کند). فرق آنچه در خصوص (خود) در این باب می یابیم و بین آنچه در همین باب برای خدای متعال هست، همانند فرق بین آفرینش شده و آفریدگار است!
اگر خواستیم این نکته را خوب بفهمیم و از تشبیه کاملاً دور باشیم، باید بدانیم که خود ما، یعنی آنچه با کلمه من از آن تعبیر می آوریم و در این بین آن را (متجلی) در (جلوه ها) حساب می کنیم، آن نیز به جای خود جلوه ای است از یک حقیقت برتر و آن نیز جلوه ای است از حقیقت بالاتر، تا جایی که به حضرت احدیت منتهی شود: (هو الاول و الاخره و الظاهر و الباطن)؛ (15) (هو الحی القیوم) (16) و (له ما فی السماوات و ما فی الارض)؛ (17) (الی الله ترجع الامور) (18) و (و ان الی ربک المنتهی) (19) و او است که قائم به ذات خود است و بقیه قائم به او و تجلیات او.
(متجلی) در اصل، یکی بیش نیست و فقط او است و بقیه هر چه هست تجلیات اند و بس: (لیس فی الدار غیره دیار) و با این حساب چگونه می شود شبیه برای او وجود داشته باشد؛ چه در ذات، چه در صفات و چه در افعال: (لیس کمثله شیء)؟
اینها همه برای این است که بتوانیم راهی برای شناخت نسبی او پیدا کنیم و مقصود به هیچ وجه این نیست که او را تشبیه کرده باشیم؛ تعالی الله عن ذلک!.
این قیاس ناقصان بر کار رب
جوشش عشق است، نز ترک ادب
نبض عاشق بی ادب بر می جهد
خویش را در کفه شه می نهد
بی ادب تر نیست زوکس در جهان
با ادب تر نیست زوکس در نهان (20)
در هر صورت، از طریق شناخت این معنا می توانیم تا حدودی به معرفت توحید ذات، توحید صفات و توحید افعال نایل شویم و به عبارتی، وقتی فنای جلوه های (خود) در خود را خوب یافتیم، تا حدی فنای اشیا در حضرت حق را خواهیم فهمید و وقتی به معرفت توحید نایل آمدیم بسیاری از حقایق آیات روشن و نکات آنها تفسیر می شود.
پی نوشتها:
1- شرح غررالحکم و در رالکلم، عبدالواحد بن محمد تمیمی، ص 232.
2- روم (30)، آیه 30.
3- اعراف (7)، آیه 172 و 173.
4- مثنوی معنوی، دفتر 1، 2107-2109.
5- قیامت (75)، آیه 23-22.
6- انعام (6)، آیه 75.
7- مائده (5)، آیه 105.
8- برای اطلاع تفصیلی از این پاسخ نگا: مقالات، ج 3، صص 223-234.
9- غرر و درر آمدی.
10- غرر و درر آمدی.
11- نجم (53)، آیه 23.
12- مثنوی معنوی، دفتر سوم.
13- قصص (28)، آیه 88
14- توحید ، صدوق، باب التوحید و نفی التشبیه، ص 47.
15- حدید (57)، آیه 3.
16- بقره (2)، آیه 255.
17- بقره (2)، آیه 255.
18- بقره (2)، آیه 210.
19- نجم (53)، آیه 42.
20- مثنوی معنوی، دفتر سوم.
- [سایر] اصلاً چرا باید امام زمان را بشناسیم و شناخت کافی از او داشته باشیم؟
- [سایر] اصلاً چرا باید امام زمان را بشناسیم و شناخت کافی از او داشته باشیم؟
- [سایر] چگونه خدا را بشناسیم؟
- [سایر] با ارتباطهای طولانی ما به شناخت از طرف مقابل برای ازدواج، نمی رسیم . شما چطو ر انتظار دارید بدون رابطه ، همدیگر را بشناسیم ؟
- [سایر] چرا باید خدا را شناخت؟
- [سایر] راههای شناخت خدا چیست؟
- [سایر] راه شناخت خدا چیست؟
- [سایر] در مورد چیستی (خداوند) و چگونگی شناخت خدا توضیح دهید؟
- [سایر] چگونه می توان از راه شناخت عالم حیات به شناخت خدا رسید؟
- [سایر] آیا شناخت خدا برای بشر ممکن است؟ تا چه حدی و ارزش این شناخت چقدر است؟
- [آیت الله جوادی آملی] .کسی که توان شناخت قبله را ندارد و میخواهد حیوانی را ذبح کند که تأخیر آن تا وقت شناخت قبله, ضرر یا حرج دارد, باید برابر گمان خود عمل کند و اگر به هیچ طرف گمان ندارد, به هر طرف انجام دهد, صحیح است و اگر بعداً معلوم شد که سر بریدن رو به قبله نبوده, گوشت آن حیوان در مورد یادشده, حلال است.
- [آیت الله مکارم شیرازی] کر بودن آب را از دو راه می توان شناخت: نخست این که خود انسان یقین پیدا کند و دیگر این که لااقل یک نفر عادل خبر دهد.
- [آیت الله اردبیلی] با توجّه به این که علم پزشکی از جهت تشخیص بیماریهای گوناگون و شناخت داروهای متفاوت و راههای معالجه بسیار وسیع است، هر پزشکی فقط در محدوده شناخت و اطّلاعات خود میتواند طبابت کند و در هر موردی که بیماری یا داروی آن را نتواند تشخیص دهد، نباید دخالت کند و اگر معالجه نماید و بیمار دچار عوارض ناگواری شود، ضامن میباشد، زیرا پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآلهوسلم فرموده: (هر کس طبابت کند و عالم به علم طب نباشد، ضامن است.)(1)
- [آیت الله مکارم شیرازی] قبله نماهای معمولی در صورتی که سالم باشد از وسایل خوب برای شناخت قبله است و گمان حاصل از آن کمتر از گمان از راههای دیگر نیست، بلکه غالباً دقیق تر است.
- [آیت الله فاضل لنکرانی] یکی از راه های شناخت عدالت حسن ظاهر است. یعنی با او رفت و آمد و معاشرت داشته باشد و در شرایط مختلف او را دیده باشد که مسائل شرعی را رعایت می کند و یا همسایگان و اهل محل خوبی او را تصدیق کنند.
- [آیت الله جوادی آملی] .در صورت عدم امکان شناخت قبله، نماز به یک طرف که احتمال قبله بودن آن وجود دارد , کافی است , هرچند احتیاط مستحب , در صورت وسعت وقت , تکرار نماز به چهار طرف است و اگر نسبت به بعضی از اطراف اصلاً احتمال قبله بودن مطرح نیست، نماز به آن طرف , بر خلاف احتیاط است.
- [آیت الله اردبیلی] کسی که میخواهد ازدواج کند، فقط به مقدار متعارف برای شناخت و پسندیدن جایز است به صورت، مو و دستهای زن یا دختر مورد نظر نگاه کند و چنانچه بانگاه اوّل غرض حاصل نشود، تکرار آن اشکال ندارد، ولی به هر حال نباید قصد لذّت داشته باشد، هر چند حصول لذّت قهری اشکال ندارد.
- [امام خمینی] نذر آن است که انسان ملتزم شود که کار خیری را برای خدا به جا آورد، یا کاری را که نکردن آن بهتر است برای خدا ترک نماید.
- [آیت الله مکارم شیرازی] کسانی که عقیده به وحدت وجود دارند یعنی می گویند در عالم هستی یک وجود بیش نیست و آن خداست و همه موجودات عین خدا هستند و کسانی که معتقدند خدا در انسان، یا موجود دیگری حلول کرده و با آن یکی شده، یا خدا را جسم بدانند احتیاط واجب، اجتناب از آنهاست.
- [آیت الله بهجت] کسی که نذر میکند باید به قصد قربت و نزدیک شدن به خداوند متعال نذر کند، بنابراین اگر برای خدا نذر نکند، صحیح نیست، بنابراین کافی است موقع نذر کردن بنابر اظهر بگوید: (لِلّهِ عَلَیَّ)، یعنی: (برای خداوند، به عهده من باشد که فلان کار را انجام بدهم)، و اگر کسی که عربی نمیداند ترجمه آن را به هر زبانی بگوید کافی است.