باسلامامادگی برای ازدواج و مطالعه در این زمینه ها خیلی می تواند برای شما راهگشا باشداینطور که به نظر می رسد شما هنوز به پختگی لازم برای شروع یک زندگی نرسیده اید لازم است ابتدا مدتی را برای دستیابی به یک برنامه مشخص اگاهانه در مورد زندگیتان زمان بگذارید بعد به فکر شروع یک زندگی جدید باشیدسعی کنید مدتی کتاب ها و مقالاتی در مورد ازدواج و اهداف و ملاک های ان بخوانید د راین رابطه در اینترنت مطالب زیادی خواهید یافتبعد از ان خوب است سعی کنید ملاک های مورد نظر خودتان را لیست کنید و نسبت به معقول بودن یا نبودنشان و البته اولویت بندیشان فکر کنیدپس از ان می توانید کتاب هایی در مورد اصول ازدواج و شناخت جنس مقابل را برای اشنایی بیشتر مطالعه کنیدکتاب هایی مثلیک یکی(فرمول های ازدواج) نوشته رکسانا خوشابیمعجزه صمیمیت جلد 1 زهره اسماعیل بیگی و گوش دادن سی دی هایی با عنوان ازدواج موفق از دکتر حبشی و دکتر فرهنگموفق باشید
سلام
تاحالاچندتاخواستگارداشتم ولی به دلایلی به همشون جواب رددادم
دلیلشم اینه که احساس میکنم نمیتونم یه زندگیواداره کنم
مثلاوقتی میگن توزندگی مشترک بشینین باهم حرف بزنین واقعانمیدونم چی بگم یارفتارم چطوری باشه احساس میکنم اصلانمیتونم محبت کنم وازکلماتی مث دوستت دارم،عزیزم،عشقم و...استفاده کنم نمیدونم درموردچی باهمسرم حرف بزنم چی بگم چجوری شروع کنم چیکارکنم به دلش بشینم لطفاراهنمایی کنید
باسلامامادگی برای ازدواج و مطالعه در این زمینه ها خیلی می تواند برای شما راهگشا باشداینطور که به نظر می رسد شما هنوز به پختگی لازم برای شروع یک زندگی نرسیده اید لازم است ابتدا مدتی را برای دستیابی به یک برنامه مشخص اگاهانه در مورد زندگیتان زمان بگذارید بعد به فکر شروع یک زندگی جدید باشیدسعی کنید مدتی کتاب ها و مقالاتی در مورد ازدواج و اهداف و ملاک های ان بخوانید د راین رابطه در اینترنت مطالب زیادی خواهید یافتبعد از ان خوب است سعی کنید ملاک های مورد نظر خودتان را لیست کنید و نسبت به معقول بودن یا نبودنشان و البته اولویت بندیشان فکر کنیدپس از ان می توانید کتاب هایی در مورد اصول ازدواج و شناخت جنس مقابل را برای اشنایی بیشتر مطالعه کنیدکتاب هایی مثلیک یکی(فرمول های ازدواج) نوشته رکسانا خوشابیمعجزه صمیمیت جلد 1 زهره اسماعیل بیگی و گوش دادن سی دی هایی با عنوان ازدواج موفق از دکتر حبشی و دکتر فرهنگموفق باشید
- [سایر] سلام همیشه بعد از اینکه نماز میخونم یا حتی بین دو نمازم چند دقیقه ای میشینمو به جانمازم نگاه میکنم . بار گناهم. روم نمیشه حرف بزنم باهاش. برا همین با شرمندگی نمازمو تموم میکنمو میشینم . میشینم تا سرزنشم کنه. خسته شدم از بس گفتم دفعه آخرمه ، دیگه خوب میشم، دیگه دلتو نمیشکونم، دیشب بهش گفتم اگه وقت نداری من فعلاً نشستم برو سراغ بقیه کار من از این حرفا گذشته اینجوری نگام نکن . پیش خودم گفتم سراپا گوشه تا جواب اینهمه آدمو بده اونوقت منه نفهم یه بار دل به حرفش نمیدم وقتی چیزی ازش میخوام انقد سر کج میکنم که دیگه دلش میسوزه برام میدونه این کارا واسه همون لحظه است اما بازم ........... دیگه بعد نمازام روم نمیشه دعا کنم پیشه خودم میگم من حالیم نیست که دعاهام از ته دل یا نه اون که من لب باز کنم همه چیو میفهمه. اگه از ته دل نباشه چی؟ واسه همین هیچی نمیگم . ولی بازم بغضم میشکنه نمیتونم جلو خودمو بگیرم ناراحتش میکنم حاج آقا نکنه با اشکام کارو بدتر کنم؟ اگه یه دفعه ازم دلش بگیره که حتماً تا الان گرفته تکلیفم چیه ؟ اگه دلش با من دیگه صاف نشه من چیکار کنم؟ من تو دلم یه عالمه دردو دل مونده . دارم میترکم . نمیتونم بگم خدا زودتر آقامونو برسون چون فکر میکنم از ته دل نمیگم حس میکنم بهم میگه اصل حرفتو بگو تو اگه نگران اومدن آقات بودی دلشو نمیشکوندی! نمیدونم وقتی آدم از دل خودش خبر نداره چطور آدما ادعا میکنن ما از دل هم خبر داریم ! وقتی میخوام بگم خدایا گرفتاری همرو بر طرف کن پیش خودم میگم الان بهم میخنده میگه معلوم نیست دوباره چشه داره از گرفتاریه مردم مایه میذاره . حس میکنم یه فاصله ای بین منو خدا هست هر کاری میکنم این فاصله رو از میونمون بردارم موفق نمیشم فکر کنم حرفام به دلش نمیشینه؟!! اما خیلی دوسش دارم من خیلی پستم لایق امتحان دادن نیستم اما بعد از آخرین امتحانی که ازم گرفتو رد شدم یه امتحان جدید واسم راه انداخته .میبینی حاج آقا!!!!این خدای منه، اونوقت منم بنده این خدا م؟ {پیام قبلیمو نخوندید و جواب ندادید امیدوارم راه حل این امتحانو درست تشخیص بدم و شما هم تو این تشخیص راهنماییم کنید .} دعا کنید قبول شم . التماس دعا
- [سایر] سلام من نیازمند یک مشاوره ازدواج هستم و چون تبیان رو به عنوان یک سایت رسمی از سوی نهادی رسمی قبول داشتم خواستم با شما مشورت کنم مشکل رو به طور خلاصه عرض میکنم اینجانب مهندس عمران و دارای یک شرکت عمرانی هستم الحمد الله مشکلی از لحاظ مالی ندارم اجازه بدید یه کمی در مورد خودم بگم بعد برم سراغ مشکلم خصوصیات من : 1-آرام 2-کمتر اجتماعی 3- تا حدی کم رو و از همه مهمتر نمیتونم حرف دلم رو بزنم حالا مشکل من : امروز من به خواستگاری یک دختر خانم رفتم ( به صورت سنتی ) ولی بزرگترین مشکل من اینه که اساسا نمیتونم به کسی دل ببندم و از همه مهمتر اینکه از وارد شدن به یک خانواده جدید بینهایت وحشت دارم اساسا نمیتونم این تصور رو بکنم که یه داماد خانواده غریبه بشم و از همه مهمتر اساسا نمیتونم مهر کسی رو تو دلم بذارم الان این دختر خانمی که به خواستگاریشون رفتم اساسا هیچ عیبی نداشتند ولی باز هم وحشت من از ورود به خانواده غریبه و عدم توانایی من در ایجاد علاقه باعث شده که برای قبول کردن پاهام سست بشه حالا یه مساله دیگه ای هم هست و اون هم اینه که من یه دختر خاله دارم که تا حدودی بهش علاقه دارم منظورم از علاقه اساسا عشق نیست بلکه بیشتر لذت از هم صحبتی با ایشان و خانوادشون هست اما این وسط یه مشکل وجود داره و اون هم ترس من از ازدواج فامیلی هست من یه چیزایی در مورد مشاوره های ژنتیک شنیدم اما نمیدونم که این مشاوره ها تا چه اندازه میتونه موثر باشه لطفا در این مورد بنده رو راهنمایی بفرمایید با سپاس
- [سایر] سلام حاج آقا. چند روز پیش به واسطه استادم با آقایی آشنا شدم و با هم راجع به ازدواج صحبت کردیم.استادمون به من گفت فقط در حد آشنایی باهم صحبت کنید یعنی مثلا خونوادتون چه کارند .مادر. پدر. توافق محل سکونت(ایشون دانشجوی تهران بودند) اما وقتی اون آقا اومد سوالایی پرسید که بایس در مرحله بعد میپرسیدن من هول شدم گیج شدم نفهمیدم چی میگم منی که قبلا بقیه رو با سوالای سخت گیج میکردم حالا یه دست روی دست من اومد.حاج آقا من هرکسی که دوستم داشت دست رد به سینه اش زدم نمیدونم چرا ولی وقتی میفهمیدم دوسم داره ازش بدم می اومد ولی این آقا که این دفعه اون منو رد کرد رو احساس میکنم همونیه که من میخاستم به خاطر همین اعصابم خورده فکر میکنم حقم ضایع شده.باور کنید دنیام سیاه شده منم دختر مذهبی و مغروری هستم و نمیتونم کاری کنم .حاج آقا همیشه خیرو از خدا خواستم ولی این دفعه احساس میکنم خدا داره تنبیهم میکنه چون من متاسفانه و بدبختانه به خاطر غرورم تقریبا همه تابستونو با پدر و مادرم قهر بودم.اون آقا به استادمون گفته بود من به دلش ننشستم به اضافه اینکه بلد نبودم جواب سولاشو بدم.حاج آقا من از گناهام پشیمونم.یعنی ممکنه اون آقا برگرده؟ منتظر جوابتون هستم...
- [سایر] با سلام و خسته نباشید.من مدت 8 ماه است که با آقایی نامزد کردم قراره ماه بعد عقد کنیم.یه سری رفتارهای ایشون هست که من نمیدونم چه برخوردی با آنها داشته باشم.نمیخوام رفتار اشتباهی کنم چون میگن هر جور زندگیتو شروع کنی همونطوری باید پیش بری.به عنوان مثال وقتی با هم سر مسئله ای بحثمون میشه ایشون عصبانی میشه تا جایی که با هم قهر میکنیم وقتی آشتی میکنیم بهش میگم که چرا انقدر عصبانی میشی.میگه من اخلاقم اینجوریه وقتی ازت کاری رو میخوام اون لحظه بگو چشم تا من آروم بشم بعداً با محبت راضیم کن.ولی مشکل من اینه که بهش میگم وقتی خواسته ی غیر منطقی داری من نمیتونم به دروغ بهت بگم باشه.مثلاً چند روز پیش بحثمون شد.من به مادرم قول دادم براش بوفه بخرم نامزدم تا شنید گفت نه چرا انقدر ول خرجی میکنی اینجوری عادت میکنی به ولخرجی.هر چی گفتم به مامانم قول دادم قبول نکرد تا دعوامون شد منم کوتاه نمیومدم.وقتی آشتی کردیم گفت تو یه چشم میگفتی بعداً باهام حرف میزدی میگفتی زشته به مامانم قول دادم اونوقت من قبول میکرد.ما سر این موضوع خیلی بحث میکنیم به نظر شما رفتار مناسب چیه؟آیا من همیشه باید اول بگم چشم؟این باعث نمیشه ایشون به چشم گفتن من عادت کنه؟
- [سایر] باسلام و خسته نباشید من دو ساله که عقد کردم و 4 ماهه که عروسی کردم موقعیت من و شوهرم به این ترتیب هست: من لیسانس و کارمند شرکت خصوصی با حقوق پایه شوهرم دیپلم و انباردار یک شرکت با حقوق پایه شوهرم از لحاظ مالی قبلا خیلی مشکل داشت و الان به خاطر عروسی و ... خرج اضافی بدهی داره و من البته خیلی کمکش کردم برای خریدن ماشینش و قسط بانک و ... ما پیش مادر شوهرم زندگی میکنیم سوال من اینه که شوهرم خیلی ساکت هست و زیاد حرف نمیزنه البته از لحاظ جنسی خیلی گرم هست و تقریبا هرروز از من میخواد که باهاش باشم اما خیلی کم حرف هست و خیلی وقتها به من میگه من عرضه ندارم شوهر خوبی نبودم انتظاراتتو برآورده نکردم و از این حرفها من هیچ چیزی ازش نمیخوام حتی روز تولدم و روز زن برای من هیچ کادویی نخرید دریغ از یک گل هزار تومنی اما من چیزی بهش نگفتم باور کنید اون خیلی وقتها از من قیافه میگیره و قهر میکنه غذاشو نمیخوره ولی هرموقع دلش میخواد رابطه داشته باشه به من محبت میکنه تو چند دقیقه کارش تموم میشه و دوباره شروع میکنه به عادت همیشگیش من ازش انتظار محبت دارم اما اون اصلا اهمیت نمیده من دندونم درد میکنه اصلا اهمیت نمیده مریض میشم عین خیالش نیست زیاد کار میکنم اما اصلا تو کار خونه کمکم نمیکنه حتی تو جمع کردن میز شام و ... اصلا بعد شام تشکر هم نمیکنه انگار وظیفه من هست که هم بیرون کار کنم هم تو خونه کلفتی اقارو بکنم احساس میکنم نسبت به من خیلی بیتفاوت شده من خیلی ناراحتم چند روز پیش باهم بحثمون شد به من گفت که تو منت درست کردن غذارو سرم میزاری خیلی شدید دعوامون شد و من رفتم سراغ قرص که خودمو بکشم من واقعا احساس بدی دارم خواهش میکنم راهنماییم کنید من بهش میگم دوست دارم اما اون میگه میدونم منم دوست دارم خیلی کم هست روزهایی که به من با محبت بگه دوست دارم اصلا بعد عروسیمون تا بحال برام یک گل هم نخریده هیچی کادو به من نداده پولش کمه اما نه اینکه نتونه حتی یه شاخه گل بخره به من میگه نمیتونم ناراحتی تورو ببینم دائما به من میگه غلط کردم ناراحتت کردم منو ببخش اما باز فرداش روز از نو من همیشه با محبت باهاش حرف میزنم اما خوب بعضی وقتها عصبانیم میکنه و من مجبورم ازش قیافه بگیرم من خیلی خسته میشم بعد اینکه از محل کارم میام خونه خواهش میکنم کمکم کنید اجرتون با خدا
- [سایر] دوباره سلام اقای مرادی خسته نباشید خوشبختانه امروز هم به خواست خدا تونستم از حرفهای زیباتون بهرهمند بشم ولی یه سوالی ذهنم رو مشغول کرده و ناراحت شاید بگید برای فرد 17-18 ساله زوده که از این حرفها بزنه ولی شما امروز چند سوال رو مطرح کردید که دختر خانومها بایستی برای شناختن خواستگارشان بپرسند {گذشته-فرهنگ خوانواده..} ولی خود شما بهتر از من میدونید که اکثر خانواده ها هیچوقت جلسه ی خانوادگی ندارند یا شاید امکان داره که فرد خود شخصی متدین باشد ولی خانواده ی فرد اینطور نباشند پس این به این معنا است که نمیشود هیچوقت با این فرد زندگی خوبی را شروع کرد؟ چون فرهنگ خانواده ها فرق میکند؟ پس این فرد هیچوقت معنای خوشبختی رو نمیفهمه؟ این سوال کمی مربوط به مشکل من هم میشه . همیشه میترسم از گذشتم بگم گذشته ای که پر از تلخی هاست و سعی میکنم فراموشش کنم ولی واقعیت اینه که گذشته قسمتی از منه نمیتونم جداش کنم. من بر خلاف خانوادم فرد متدینی هستم{نمیخوام از خودم تعریف کنم}و برای نگه داشتن اعتقاداتم خیلی سختی ها رو تحمل میکنم با وجود اینکه کسی منو نمیفهمه و در خانه ی خودم احساس تنهایی میکنم. با حرف شما پس من دیگه هیچوقت نمیتونم حتی در آینده به ازدواج فکر کنم چون به اعتقاد من فرد مقابل باید بیشتر از خود آدم دیندار باشه و حتما خانواده هابا هم دچار مشکل میشن حتی گاهی وقتها اینقدر از پدرم میترسم که نمیتونم حتی بهش سلام بدم چه برسه باهاش حرفم بزنم مادرم هم وقتی از ازدواج حرفی به میون میاد میگه من نمیذارم قبل از 30 سالگی ازدواج کنی . دیگه مهم نیست. شاید حق با شماست ولی من تسلیم گذشتم نمیشم یا تحقیر های اطرافیانم. باز هم متشکرم. یا حق.التماس دعا
- [سایر] در مورد سوال دوم بنظر من مسئولیت من در گرم و صمیمی کردن خانواده ام اینه که 1-حتما تا جایی که امکان دارد ساعاتی از شب که معمولا پدر و مادر خانه هستتد و از سرکار آمده اند من هم خانه باشم و بتونیم شام رو در کنار هم باشیم 2- اگر خسته هستیم بازهم برای داشتن خانواده منسجم در کنار هم بمونیم و سر صحبت را درباره مسائل روزمان باز کنم تا با وجود خسته گی ولی موضوعی را برای تعامل پبش بکشمو در موردشون اگر کاری هم از دست کسی برنمیاد حداقل صحبت کنیم. 3-سعی می کنم با پدرم درباره مشکلاتی که درباره ماست ولی بهر دلیلی نمیتونه دربارش صحبت کنه حرف بزنم تا احساس آرامش بیشتری کنه 4- با برادرم چون کوچکتره و بیشتر دوست داره با دوستانش باشه و خیلی باهم بحث می کنیم سعی می کنم ارتباطی پیدا کنم که اعتماد کنه و درددل کنه 5- برای مادرم هم سعی میکنم با کمک در خونه و گوش دادن به حرف هاییکه با یکی دلش میخواد درمیون بزاره به ارامشش کمک کنم البته خیلی آرمانی رسیدن به اینها حتیگاهی دلسرد می شم چون همکاری و رغبتی وجود نداره ولی روی زیاد اینجا کمکم می کنه. امیدوارم این دفعه سربلندبشم پیش شما که ایرادی ازم نگیریدالبته بگیرید هم مسئله ای نیست سعی می کنم برطرف کنم و دفعه بعدی اون مشکل هم مرتفع بشه. التماس دعا بشدت حاج اقا یا من سردر نمیارم یا نمیدونم چی بگم ولی وقتی www را نمیزنم پیغام آدرس ایمیل را درست وارد کنید می گیرم. ببخشید لطفاً مسخره ام نکنید واقعا نمیدونم.
- [سایر] سلام من دانشجوی ترم8(ترم آخر)شیمی ام.پدرم کارمندومهندس مادرم معلم هستن.ولی بابام 20ساله که ویلچرنشین شده هفته پیش واسم خواستگاراومدکه خانواده مذهبی بودن مخصوصا پسرشون منم مذهبی هستم ازطرفی هم خیلی خیلی خوش قیافه وخوش اندام و متین بعددیدارباپسره که منوپسندیدن دوشب واس آشنایی اومدن که شب اول آقاپسر بمن گف که پارسال باخواهرزن عموش قراربوده ازدواج کنه ولی بخاطرپوششی که دختره داشته ردش کرده.اماوقتی پیگیرشدیم دیدیم که 1ماه صیغه محرمیت بینشون بوده بعدشم دختره بایکی دیگه فرارکرده خلاصه اینوخودشون تکذیب کردن که قسم به مکه ای که رفتیم وفلان و.... منم کمی دلسرد شدم به همین خاطر .لی پسره خیلی خوب ومومنه همه جاتعریفشوکردن تواذان رتبه آورده و...بعدشم که اومدن واس نعیین مهریه بابام اینا450سکه تعیین کردن که اصلاپدرشون قبول نکردماهم توفامیل کمتراز450نداریم ولی بابا بالاخره کوتاه اومدو400تا کردولی باباش فقط میگف114تاچون واس دخترم اینهمه هس ازطرفی هم توشهرما یعنی مراغه اکثرایه چنتاقلم از جهیزیه رو پسره تهیه میکنه اولش بابام 4تامیگف ولی پدره زیر باراونم نرفت وگف که چون من واس دخترم نگرفتم اینوقبول نمیکنم بعدم قرارشدفک کنن وزنگ بزنن که بابام گف اینااهل پول خرج کردن نیستن اذیتت میکنن منم قبول کردم وخیلی زودپیش حلقه رو پس دادیم(قبل جواب اونا) اماحالا احساس میکنم بهم سخت میگذره.هرجامیرم یه لحظه عطرادکلن اونواحساس میکنم خودمم جامیخورم.بنظرم بهش دل بستم اونم خودش گف که نسبت بمن احساس عشق کم کم داره سراغش میادولی همش میگم پس چرا نخواس قبول کنه.یعنی من حتی ارزش چنتاسکه درحدحرفوندارم!!!؟ سوالم اینه که:حالاشمابگین چیکارکنم؟ شمارشودارم.زنگ بزنم باهاش حرف بزنم؟اگه موافقین چی بگم؟ اصلا حرفای مامنطقی بودیااونا؟خصوصا که اصلا پدره نمیخواس پشت پسرش وایسته چون میگف خودش حقوق داره ولی خونه وماشین و...نداش مسئله صیغه اون دختره بیشترجلوموگرف که کوتاه نیام.بنظرتون این مشکل بزرگیه واقعا؟ توروخدا خانم ابوالحسنی دلم درد میکنه خوب وبد این قضیه رو شمابگین. مرسی
- [سایر] بسم الله سلام حاج آقا کدوم ناز کدوم قهر من فقط حرف دلم رو نوشتم . باز هم مشکلم رو براتون مینویسم و خواهش میکنم راهنمایی ام کنید. من 21 ساله دانشجوی ترم آخر هستم. از چند سال قبل به معنویات علاقمند شدم . در دوران دانشجوئی به لطف خدا با چند نفر از بچه های باحال آشنا شدم . مشکلم اینه که تازگی ها دوباره( قبلا هم دچار این مشکل شده بودم)درباره وجود خدا و حقانیت اسلام و حضرات معصومین دچار شک شده ام . همه ی براهینی که در اثبات این موارد بلد بودم با خودم تلقین و تکرار کردم ولی بازم این فکرا آزارم میده. از کجا معلوم خدا وجود داره ؟ از کجا معلوم اسلام دین حقه از کجا معلوم اهل بیت علیهم السلام بر حقند . (اگه فکر میکنین این قسمتاش ممکنه باعث ایجاد فکرای ناجور بشه حذفش کنید)حتی بعضی وقتا سر نماز دچار پوچی میشدم . البته یه چند روزیه که بهنرم ولی این افکار دست از سرم بر نمیداره . من سعی مییکردم وقتی از لا اله الا الله دم میزنم واقعا هیچ چیزی به غیر از خدا تو دلم اهمیت نداشته باشه . اما حالا... اینو هم بگم که من یه کمی دچار وسواس هم از نوع افراط در مورد نجس و پاکی و هم وسواس فکری هستم. میترسم به مرگ کفار بمیرم . دارم فکر میکنم اگه تو قبر ازم پرسیدن برای چی این دینو انتخاب کردی چی جواب بدم. لطفا هم جواب بدین و ازتون جدا خواهش میکنم دعام کنید به جایی برسم که جز خدا و معصومین چیزی نخوام و چیزی نبینم و محبت چیز دیگری تو دلم نباشه. خدا خیرتون بده که یه همچین راهی باز کردین که مردم سوالاتشون رو بپرسن واز خدا توفیق خدمت بیشتر را برایتان خواستارم. یاعلی( دعا یادتون نره)
- [سایر] سلام . فکر کنم باید از اونحایی شروع کنم که برام یه خواستگار اومد و از نظر رفتاری و طرز تفکر فرد مورد تاییدی بود ومیتونم بگم به معیارهام برای انتخاب همسر نزدیک بود.اما تنها به یک دلیل ایشون موافقت نکردن و من مورد انتخابیش نبودم که خودم بعد از مرور کردن روز خواستگای و حرفایی که زدیم میتونم بگم حق داشته و من اشتباه کردم. به این دلیل که من در برقراری ارتباط گفتاری زیاد خوب عمل نمیکنم یعنی انچه که میخوام بگم و نمیتونم درست بیان کنم که طرف مقابلم متوجه بشه . خودمم میفهمم طرف مقابل در مورد صحبتهام اشتباه برداشت کرده ولی سکوت میکنم یعنی اون لحظه انگار مغزم کاملا پاک میشه و هیچی به ذهنم نمیاد.در این زمان احساس میکنم هیچی نمیدونم و حرفی ندارم. مثلا زمانی که از من درمود اهدافم پرسیدن هیچی به ذهنم نمیومد در حالیکه اهدافی برای خودم دارم که فقط اون زمان از ذهنم پاک شده بود و ایشون این برداشت و کردن که من فردی سطحی نگر هستم. حتی با خودم حرف میزنم که یادم بمونه در برابر سوالات چی جواب بدم اما در موقعیتش که قرار میگیرم هیچ حرفی ندارم. بعد از اون ماجرا من خیلی میترسم از اینکه باز تکرار بشه و من نتونم انچه که هستم و نظر دارم و بیان کنم و در مقابلش در انتخاب همسری مناسب اشتباه کنم و یا طرف مقابلم در مورد من اشتباه کنه. چون میتونم بگم تمام خصوصیات و نظراتی که خواستگار قبلیم داشته با نظرات من یکی بود اما ایشون به خاطر درست بیان نکردن نظراتم به اشتباه منو فردی خام و بچه تلقی کردن . اما میتونم به وضوح بگم در دنیای مجازی و در نوشتن میتونم تاحدودی نظراتم و درست بیان کنم .والان با همه ی توضیحاتی که دادم و سرتونو به درد آوردم میخوام کمکم کنید تا بدونم باید چطور این ضعفمو به نقطه قوتم تبدیل کنم؟ چون در ارتباط با دوستانم و خانواده خیلی راحت و درست عمل میکنم وفقط در زمان شرایطی مثل خواستگاری و ارتباط با کسی که بخواد در مورد خودم بدونه هست که ضعف نشون میدم. شاید باید این وهم بگم که من شاغل هستم و طراح که خب خیلی خوب با مشتری و همکارانم ارتباط برقرار میکنم . ببخشید بابت زیاد حرف زدنم و اینکه شاید موضوعم درست نبوده چون موردی مناسب برای سوالم نبود متاسفانه.