با سلام. بهار جان بهتره خودت رو پیدا کنی و ارزش ها و هنجارها و اعتقادات و افکار و .... را در خود تعریف کنی. وقتی خود را بیشتر بشناسی و باور کنی و به عنوان یک موجود با ارزش قلمداد کنی دیگر به دنبال نظر دیگران نیستی . باید برای خود هویت ایجاد کنی. باید به خود آموزش دهی که باورهایی داری و این باورها برای تو محترمند و نظر دیگران نمی تونه اون رو عوض کنه . باید خودت رو دوست داشتنی بدونی تا به دنبال جذاب بودن برای دیگران نباشی. وقتی اعتبار خود را یافتی دیگر برای کسب اعتبار به ابراز نظر دیگران نگاه نمی کنی .خود را مهم بدانید . ابراز نظر کنید . وعقاید و اصول خود را بر پایه منطق بنا کنید تا با بادی مثل بید نلرزد . وقتی در ذهن از خودت یک شخصیت محکم و تاثیر گذار ساختی با اندکی حرفی مورد تغییر واقع نمی شی. باید بزرگ بشی و خودت رو رشد بدهی.
باسلام خدمت شما مشاور محترم دیگه خسته شدم اینقدر که بخاطر دیگران زندگی کردم خسته شدم از اینکه تو زندگیم حرف دیگران برام مهم بوده نمیدونم چجوری خودمو اصلاح کنم توروخدا راهنماییم کنید به هر مهمونی که دعوت میشم همش تواین فکرم که دیگران در موردم چی میگن برا همین هیچ لذتی از دور هم بودن نمیبرم دوست دارم همش تنها باشم تا اینهمه فکروخیال های آزاردهنده نداشته باشم خواهش میکنم کمکم کنید باتشکر
با سلام. بهار جان بهتره خودت رو پیدا کنی و ارزش ها و هنجارها و اعتقادات و افکار و .... را در خود تعریف کنی. وقتی خود را بیشتر بشناسی و باور کنی و به عنوان یک موجود با ارزش قلمداد کنی دیگر به دنبال نظر دیگران نیستی . باید برای خود هویت ایجاد کنی. باید به خود آموزش دهی که باورهایی داری و این باورها برای تو محترمند و نظر دیگران نمی تونه اون رو عوض کنه . باید خودت رو دوست داشتنی بدونی تا به دنبال جذاب بودن برای دیگران نباشی. وقتی اعتبار خود را یافتی دیگر برای کسب اعتبار به ابراز نظر دیگران نگاه نمی کنی .خود را مهم بدانید . ابراز نظر کنید . وعقاید و اصول خود را بر پایه منطق بنا کنید تا با بادی مثل بید نلرزد . وقتی در ذهن از خودت یک شخصیت محکم و تاثیر گذار ساختی با اندکی حرفی مورد تغییر واقع نمی شی. باید بزرگ بشی و خودت رو رشد بدهی.
- [سایر] سلام امروز که برنامه تونو دیدم از حرفاتون خوشم اومد. من از اون ادمام که هرچی به عیدنزدیک میشیم مضطربتر میشم هر شب که میخابم ارزو میکنم دیگه بلند نشم.از نفس کشیدن خسته شدم.با گریه میخابم و باگریه بیدار میشم فقط بخاطر ینفر.خیلی دوسش دارم. تو دوست داشتن هیچی واسش کم نزاشتم.4روز پیش بهم گفت یکی توزندگیم هست شاید فکرکنین ازاون دوستیای خیابونیه.نمیدونم......اننقدر دوست داشتن تو این زمونه دروغ شده که آدم جرئت نداره بگه خواهشا این دوس داشتن منوباور کنین و کمکم کنین.از نصیحت خوشم نمیاد.اینکه این کارا خوب نیست و فایده نداره.گوشم پره بخدا میدونم دروغ میگه که کسی رو داره چون دفه اولش نیس اینم میدونم که دوسم داره یه مشکلم دارم یه ماه پیش گفت که میام خواسگاریت حتی وقتی با مامانش حرف میزد حرفاشو شنیدم میگن خانواده ما خیلی بالاتر از اوناس خانواده من فرهنگی ان مامان بابام معلم اونارم شغل ازادن ندونستم چی بگم بهش. اصلا نمیدونم چه مرگمه خسته شدم به هیچی جز اون نمی تونم فکر کنم این دفه من ازش خدافظی کردم غرورممم اجازه نمیده دیگه بهش زنگ بزنم خودشم فقط دوروز یبار یه پیامی میده چی کنم من با این زندگی؟؟؟؟؟؟؟؟ اون ادرس ایمیل هم ایدیمه نمیدونم واسه چی میخاین اگه مممکنه تو همین سایت جوابمو بدین
- [سایر] سلام الان که براتون این مطالبو مینویسم خیلی ناراحتم و حس میکنم که این ناراحتیم همش بخاطر نبود گفتگوی \"عاطفی\"در میان من و همسرم است.نمی خوام ناشکری کرده باشم چون همسر پاک و خوب و خانواده دوستی دارم! ولی خلائی در زندگی ما هست که این روزها باعث شده که افسرده بشم و بشدت از درون از همسرم عصبانی هستم .من و او درباره بچه ها و مسائل دیگر حرف میزنیم ولی در مورد خودمان؟....نه!من آدمی هستم که دلم میخواهد زندگی ما همیشه گرم باشه و برای بودن با همدیگه وقت بگذاریم ولی اگر هم برای هم وقت بگذاریم همسرم یا از سیاست حرف میزنه یا از مسائل مردانه!!!!! 17 ساله ازدواج کرده ایم و در این مورد بارها با هم حرف زده ایم ولی همسرم نیازی به این صحبتها حس نمیکند و اگر هم من بخواهم فضای بین خودمان را کمی رمانتیک کنم فورا\"بجای مسائل عاطفی به سمت مسائل....می رود!!!!!! واقعا\"نمیدانم چه کنم؟آدم بسیار کم حرفی است و گاهی حس میکنم با یک آدم ماشینی ازدواج کرده ام! بشدت به او و زندگیم علاقه دارم ولی شما که همیشه میگید نقش خودمان را بررسی کنیم آخه مگه چه قدر آدم توان داره؟و بعضی چیزا هم واقعا\"عوض نمیشن:مثل خلق بعضی آدمها! رفتن پیش مشاور را نمیتونم انجام بدم (شوهرم قبول نمیکنه)و فکر میکنم او نمیتونه آدم دیگه ای بشه! میخوام خودمو عوض کنم ولی چون این مسئله برام خیلی مهمه زندگیم بیروح شده!!!!!! میتونین کمکم کنین؟!..... ممنونم
- [سایر] با سلام من مدت 4 ساله ازدواج کردم و یه بچه 3 ساله دارم یه مدته که با شوهرم دچار اختلاف زیاد شدم تقریبا ما تو هفته 5 روزش با هم قهریم و قهر ما هم نمی دونم از کجا شروع میشه شوهرم وقتی از سر کار میاد خونه بیحوصله است و با من حرف نمیزنه بعد همین حرف نزدنش با من موجب میشه که تا 3 یا 4 روز با هم حرف نزنیم و قهر کردنش مطمئنم که به خاطر مسائل کاریش نیست چون اون کارشو خیلی دوست داره و همیشه تعریفش و میده و بعد که باهاش آشتی میکنم و علتش و جویا میشم میگه تو مشکل داری و تو قهر و شروع کردی و رفتارش خیلی باهام سرد شده هر کاری که میکنم تا اونگرمای اوایل ازدواجمونو برگردونم نمیشه براش کادو میخرم هر کاری تو خونه دوست داره انجام میدم ولی بازم باهام سرد برخورد میکنه هر چی هم باهاش حرف میزنم میگه من مشکلی ندارم ولی مدام از همه چیز من و خونه ایراد میگیره من شاغل هستم و تمام سعیمو میکنم که تو خونه کم نزارم ولی باز یه جای زندگیم میلنگه دیگه خسته شدم مدت زیادیه که دارم فکر میکنم جدا بشم ولی بچمو چیکارکنم تو دو راهی بزرگی افتادم همه چیز زندگی عذابم میدهحتی یه مشاوره هم نمیشناسم که برم باهاش مشورت کنم میترسم باهاش برم مشاوره و بعدا مدام بهم بگه که تویی که مشکل داری رفتی مشاوره موندم تو دو راهی زندگیو نمیدونم چیکار کنم خواهش میکنم راههنمایی کنید
- [سایر] باسلام و خسته نباشید من دو ساله که عقد کردم و 4 ماهه که عروسی کردم موقعیت من و شوهرم به این ترتیب هست: من لیسانس و کارمند شرکت خصوصی با حقوق پایه شوهرم دیپلم و انباردار یک شرکت با حقوق پایه شوهرم از لحاظ مالی قبلا خیلی مشکل داشت و الان به خاطر عروسی و ... خرج اضافی بدهی داره و من البته خیلی کمکش کردم برای خریدن ماشینش و قسط بانک و ... ما پیش مادر شوهرم زندگی میکنیم سوال من اینه که شوهرم خیلی ساکت هست و زیاد حرف نمیزنه البته از لحاظ جنسی خیلی گرم هست و تقریبا هرروز از من میخواد که باهاش باشم اما خیلی کم حرف هست و خیلی وقتها به من میگه من عرضه ندارم شوهر خوبی نبودم انتظاراتتو برآورده نکردم و از این حرفها من هیچ چیزی ازش نمیخوام حتی روز تولدم و روز زن برای من هیچ کادویی نخرید دریغ از یک گل هزار تومنی اما من چیزی بهش نگفتم باور کنید اون خیلی وقتها از من قیافه میگیره و قهر میکنه غذاشو نمیخوره ولی هرموقع دلش میخواد رابطه داشته باشه به من محبت میکنه تو چند دقیقه کارش تموم میشه و دوباره شروع میکنه به عادت همیشگیش من ازش انتظار محبت دارم اما اون اصلا اهمیت نمیده من دندونم درد میکنه اصلا اهمیت نمیده مریض میشم عین خیالش نیست زیاد کار میکنم اما اصلا تو کار خونه کمکم نمیکنه حتی تو جمع کردن میز شام و ... اصلا بعد شام تشکر هم نمیکنه انگار وظیفه من هست که هم بیرون کار کنم هم تو خونه کلفتی اقارو بکنم احساس میکنم نسبت به من خیلی بیتفاوت شده من خیلی ناراحتم چند روز پیش باهم بحثمون شد به من گفت که تو منت درست کردن غذارو سرم میزاری خیلی شدید دعوامون شد و من رفتم سراغ قرص که خودمو بکشم من واقعا احساس بدی دارم خواهش میکنم راهنماییم کنید من بهش میگم دوست دارم اما اون میگه میدونم منم دوست دارم خیلی کم هست روزهایی که به من با محبت بگه دوست دارم اصلا بعد عروسیمون تا بحال برام یک گل هم نخریده هیچی کادو به من نداده پولش کمه اما نه اینکه نتونه حتی یه شاخه گل بخره به من میگه نمیتونم ناراحتی تورو ببینم دائما به من میگه غلط کردم ناراحتت کردم منو ببخش اما باز فرداش روز از نو من همیشه با محبت باهاش حرف میزنم اما خوب بعضی وقتها عصبانیم میکنه و من مجبورم ازش قیافه بگیرم من خیلی خسته میشم بعد اینکه از محل کارم میام خونه خواهش میکنم کمکم کنید اجرتون با خدا
- [سایر] سلام،میدونم موضوعی که میخوام بگم تکراریه ولی داره داغونم میکنه،ماه رمضون امسال 1مزاحم تلفنی پیدا شدکه من طبق معمول rejectمیکردم ولی این مثه بقیه نبود یعنی خیلی گیرمیدادچندروزجواب اsmsشودادم که مدام درخواست دوستیشو رد میکردم تااینکه بعد1مدت که جواب نمیدادم smsداد که تومور مغزی داره بایدعمل کنه ودعاش کنم این در شرایطی بود که پسرعمه ام بخاطر این بیماری فوت کرده بود وتحت تاثیر قرارگرفتم اوایل باور نکردم اما اون خیلی ماهر بود جوری شرایطوجلوه میداد که بالاخره باور کردم خلاصه این بهونه شد براادامه دادن هرموقع هم میخواستم تموم کنم خودشو به مردن میزد بعد مدت ها ازاین رابطه دوستش باهام حرف زد و ابراز علاقه کرد و همه دروغای دوستشو برام روکردووقتی ازخودش پرسیدم انکار نکرد و گف اینجوری گفتم ازدستت ندم من باخودش تموم کردم ولی دوستش بخدا انقدر مقاومت کردم که حد نداشت دوستش برا اعتماد شماره خونشونم داد وخیلی اصرار کرد که منم بدم ولی ندادم میدونم ادم درستی نیست ولی واقعا وابستش شدم هزار بار خواستم تموم کنم ولی هربار که باهاش میحرفم دوباره خام حرفاش میشوم خیلی اصرار به دیدن داره ولی من زیربارنمیرم دیگه خسته شدم اون اولی هم هی ایجادمزاحمت میکنه و شمارمو به دوستاش میده واقعا دیگه نمیدونم چی کار کنم دوست دارم همون ادم قبلی بشم چون متوجه افت شدید معنوی شدم 1راهی بگید که بتونم این کابوسوتموم کنم خواهش میکنم.
- [سایر] باسلام و خسته نباشید خدمت خانم کهتری ببخشید من چند تا مشکل شخصی دارم ممنون میشم راهنمایی کنید 1) من معلول جسمی و حرکتی هستم و حرف زدم هم یکم مشکل داره و مشکل اینجاست که با خانواده و آشناها و دوستان خیلی راحتم ولی با بقیه از حرف زدم خیلی خجالت میکشم بطوریکه اصلا دوست ندارم حرف بزنم چکار کنم؟ و مثلا اگه کسی حرفام رو نفهمید خودمو نفرین میکنم 2) من از 13 سالگی پشت ماشین مینشستم و کمی در حد کوچه رانندگی میکردم و وقتیکه 18سالم شد برای اخذ رفتم و فرستادن کمیسیون و نمیدانم چی شد دکترش گفت اصلا نباید بگیری و نامه را رد کرد و دو سه بار دوباره رفتم بازم گفت نه در حالیکه راهنمایی و رانندگی گفتند هیچ مشکلی نداری از آن زمان تا الان که 21 سالمه خیلی افسوس میخورم (مخصوصا وقتی دوستام رو میبینم رانندگی میکنن و من باید همه جا باید با دوچرخه برم )و هر چی دعا کردم نشد اصلا نمیتونم ازش بگذرم ولی همچنان امید دارم آیا این امید به جایی خوبه یا نه ؟ و آخر من باتوجه به اینکه 21سالمه همه من رو بچه فرض میکنن و خیلی آزارم میدن حتی دوستان با این طرز فکر اطرافیان چکار کنم؟ و خسته شدم از اینقدر مشکل و وقتی هم سن هایم را میبینم خیلی افسوس میخورم ومنتظر مرگم و زندگی برام هیچ هیجانی نداره و یکبار هم میخواستم خودکشی کنم ولی از گناهش ترسیدم و آیا در سن 22 سالگی زمان خوبی برای ازدواج هست ؟ و آیا ازدواج میتواند بعضی از این مشکل ها برطرف کند مثل تنهایی و... باتشکر
- [سایر] سلام همیشه بعد از اینکه نماز میخونم یا حتی بین دو نمازم چند دقیقه ای میشینمو به جانمازم نگاه میکنم . بار گناهم. روم نمیشه حرف بزنم باهاش. برا همین با شرمندگی نمازمو تموم میکنمو میشینم . میشینم تا سرزنشم کنه. خسته شدم از بس گفتم دفعه آخرمه ، دیگه خوب میشم، دیگه دلتو نمیشکونم، دیشب بهش گفتم اگه وقت نداری من فعلاً نشستم برو سراغ بقیه کار من از این حرفا گذشته اینجوری نگام نکن . پیش خودم گفتم سراپا گوشه تا جواب اینهمه آدمو بده اونوقت منه نفهم یه بار دل به حرفش نمیدم وقتی چیزی ازش میخوام انقد سر کج میکنم که دیگه دلش میسوزه برام میدونه این کارا واسه همون لحظه است اما بازم ........... دیگه بعد نمازام روم نمیشه دعا کنم پیشه خودم میگم من حالیم نیست که دعاهام از ته دل یا نه اون که من لب باز کنم همه چیو میفهمه. اگه از ته دل نباشه چی؟ واسه همین هیچی نمیگم . ولی بازم بغضم میشکنه نمیتونم جلو خودمو بگیرم ناراحتش میکنم حاج آقا نکنه با اشکام کارو بدتر کنم؟ اگه یه دفعه ازم دلش بگیره که حتماً تا الان گرفته تکلیفم چیه ؟ اگه دلش با من دیگه صاف نشه من چیکار کنم؟ من تو دلم یه عالمه دردو دل مونده . دارم میترکم . نمیتونم بگم خدا زودتر آقامونو برسون چون فکر میکنم از ته دل نمیگم حس میکنم بهم میگه اصل حرفتو بگو تو اگه نگران اومدن آقات بودی دلشو نمیشکوندی! نمیدونم وقتی آدم از دل خودش خبر نداره چطور آدما ادعا میکنن ما از دل هم خبر داریم ! وقتی میخوام بگم خدایا گرفتاری همرو بر طرف کن پیش خودم میگم الان بهم میخنده میگه معلوم نیست دوباره چشه داره از گرفتاریه مردم مایه میذاره . حس میکنم یه فاصله ای بین منو خدا هست هر کاری میکنم این فاصله رو از میونمون بردارم موفق نمیشم فکر کنم حرفام به دلش نمیشینه؟!! اما خیلی دوسش دارم من خیلی پستم لایق امتحان دادن نیستم اما بعد از آخرین امتحانی که ازم گرفتو رد شدم یه امتحان جدید واسم راه انداخته .میبینی حاج آقا!!!!این خدای منه، اونوقت منم بنده این خدا م؟ {پیام قبلیمو نخوندید و جواب ندادید امیدوارم راه حل این امتحانو درست تشخیص بدم و شما هم تو این تشخیص راهنماییم کنید .} دعا کنید قبول شم . التماس دعا
- [سایر] سلامی دوباره.کاش منم ارامش شما را داشتم زندگی بدون ارامش خیلی سخته.تقریبا تو این 2ماه که به سایتتون میام همه ای پیاما وجواباشونا خوندم.خیلی با ارامش ومنطقی با مسائل برخورد میکنین.خیلی وقته دیگه هیچی برام مهم نیست دیگه هیچی شادم نمیکنه همش میخوام یه جای باشم که هیچکسی به غیر من نباشه تنهای تنها .دیگه نه روحیه دارم حرف بزنم بگم بخندم نه میخوام حتی از خونه برم بیرون.نسبت به همه چیز بی تفاوت شدم نه درسم برام مهمه نه آیندم با تمام وجودم حس میکنم هیچ دلیلی برای زندگی برای شاد بودن ندارم.از این همه بی انگیزه بودن خودم خسته شدم.سعی کردم به فکر درسام باشم ولی بعد از 2روز میگم آخرش که چی .درسم بخونی هیچی عوض نمیشه حتی امرروز امتحاناما خراب کردم.وقتی بقیه را میبینم که شاد هستن که با روحیه ای تمام درس میخونن ومعدل بالا میارن نسبت به خودم حس بدی پیدا میکنم.از خودم میپرسم خدایا یعنی من اینقدر بی لیاقتم که حتی حق ندارم مثل ادما باشم.البته خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که لیاقت هیچی را ندارم ولی نمیدونم چطوری لیاقت پیدا کردم که انسان افریده شم کاش این لیاقتم نداشتم.به خدا دیگه از این همه فکروخیال ازاینهمه سوال بی جواب خسته شدم میخوام مثل بقیه بخندم همین.بهترین سالای زندگیم با این گذشته که میخوام مثل بقیه باشم.بهترین شبای عمرم با گریه ودردودل کردن با خدا گذشته وهمیشه مطمئن بودم که یه روزی جوابما میده با تمام وجودم ایمان داشتم که جوابما میده25 ساله منتظره جوابشم .ولی الان حتی شک دارم که منا میبینه.خیلی سخته همه ای جونی تا با مسالی بگذرونی که نتونی جوابی براشون پیدا کنی بعد چشمتا باز کنی وببینی که تنها کسی که فکر میکردی دوست داره وبه خاطرش از خیلی از گناهات دست کشیدی وبا تمام وجود صداش کردی همه ای حرفاتا به اون زدی همه ای گریه هاتا پیش اون کردی کسی که تنها سنگ صبورت بود کسی که هرجا ودر هر شرایطی صداش کردم وقتی شاد بودم وقتی ناراحت بودم وقتی تنها بودم وقتی تو جمع بودم وقتی شب قدر بود وقتی لیل الرغائب بود وقتی شب جمعه بود وقتی ماه رجب بود وقتی ماه شعبان بود وقتی ولادت ائمه بود وقتی شهادت بود وقتی صبح بود.اونوقت بعد از 25 سال ببینی تنهای. تنهای تنهادلم خیلی از خدا شکست واقعا من جزءادمام همونای که خدا گفته از رگ گردنم بهشون نزدیکترم از مادر براشون مهربونترم براشون رحمانم رحیمم رئوفم غفورم ودودم شک دارم که از اونا باشم والا این وضعیتم نبود.واقعا عذر میخوام ولی حتی شما هم نمیتونید درک کنید که ادمای در شرایط من با چه وضعیتی زندگی میکنن.حرفام نیمه کاره موند باید برم .فعلا خداحافظ وخسته نباشید.
- [سایر] سلام حاج آقا .من 19 سالمه و دانشجوی رشته داروسازی هستم .چند تاعبارت رو جستجو کردم درمورد سوالم ولی هیچ نتیجه ای به دست نیومد.شاید سوال من یه سوال تازه باشه و کسی از شما درموردش نپرسیده باشه . حدود 5 سال پیش دچار یه بیماری شدم که به احتمال خیلی زیاد ژنتیکی هستش .نمیدونم اسمش به گوش شما خورده یا نه ،دیستروفی عضلانی که انواع مختلف و علایم مختلفی هم داره علایمی که در من ایجاد کرد مهمترینش ضعف درراه رفتن وحرکت وکاهش قدرت جسمی بود ،زود خسته میشم ،از پس بعضی کارام به تنهایی برنمیام ، حالا بیماریم متوقف شده اگه پیشرفت میکرد شاید دیگه اصلا نمی تونستم راه برم .خودتون که خبر دارید شرایط خیلی از دانشگاهها برای افرادی که سلامتی کامل ندارند مناسب نیست.پله تا دلتون بخواد تو دانشگاه هست وآسانسور اکثراوقات یه رویای دست نیافتنی برای امثال منه .گاهی امتحانا طبقه ی سومه ، اسانسور نیست یا خرابه .فکرشو بکنید وقتی پاهات یاری نمی کنن، وقتی میرسی بالا اول خوشحال میشی فکر میکنی اورست رو فتح کردی بعد میبینی پاهات داره میلرزه وحالا باید بشینی سر امتحان و با سوالای عجیب و غریب سروکله بزنی . خیلی دوست دارم نماز جماعت دانشگاه شرکت کنم اما رو زمین برام سخته نماز خوندن . تا نماز خونه هم یه مقداری راه هست که راهش کمه ولی برا من سخته .اگه اتوبوس هم باشه من نمیتونم استفاده کنم چون پله اش خیلی بلنده. تو تمام سال های دبیرستانم هم مشکلاتی داشتم .می دونید سخته که هم سن وسالات پله ها رو دوتا یکی برن بالا ولی تو همش تو فکر این هستی که یعنی این جایی که دارم میرم پله داره یا نه ،سریالاییه یا سرازیری و وو. اینا درد ودل بود حالا حرف اصلیم .خدا تو تمام این سالها به طور ویژه هوای منو داشت منم برای هرچیز وهرلحظه ازش کمک میخوام ،جایی تنهام نذاشت ،کمکم کرد تو کنکور وکلا همه لحظه های زندگیم وتوی ان پله ها .تو این سالها من معنای توکل رو به طور واقعی فهمیدم .سعی کردم هرگز به خدا نگم چراوهمیشه شاکر خداوند باشم . سعی کردم همیشه بگم خدایا راضی ام به رضای تو .هیچ وقت دعا نکردم که خوب بشم .یه جایی خوندم که خدایا به داده ونداده و گرفته ات شکر ،که داده ات نعمت است ،نداده ات حکمت و گرفته ات امتحان .هیچ وقت از خدا نخواستم شفام بده چون میخواستم والان هم میخوام که از امتحان خدا سربلند بیرون بیام .دلم میخواد همونی بشه که خدا خودش میخواد اگر برام بیماری رو میخواد منم همون رو میخوام وراضی ام وسختی هاشو به جون میخرم واگر هم خدا برام سلامتی رو بخواد من هم همون رو میخوام وراضی ام .به خاطر همین چیزا هم هرگز دعا نکردم برای بهبودی .فقط همیشه ازش خواستم کمکم کنه که جایی کم نیارم و هرگز ناشکری نکنم .حاج اقا من تمام سالها دلم نمیخواست وهنوز هم دلم نمیخواد که خدا ازم تو این موضوع ناراضی بشه .گاهی وقتها فکرمیکنم نکنه من طاقت امتحان سخت تر از این رو نداشتم که به اینجا ختم شده..چیزهای زیادی درمورد این مطالب شنیدم :من از درمان ودرد ووصل وهجران پسندم آنچه را جانان پسندد. هرکه دراین بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند ،من فکرمیکنم این یکی درمورد من صدق نمیکنه. جایی هم شنیدم که روزی یکی ازامامان معصوم به شخصی میگن که اگرخدا برای ما سلامتی رو بخواد ما همون رو دوست داریم واگرهم برای ما بیماری رو بخواد همون رو دوست داریم . نمی دونم حاج آقا اصلا نمیدونم میخوام چی بپرسم: مادروپدرم میگن اشتباه میکنی که دعا نمیکنی باید ازخدا بخوای که خوب بشی اما من نمیتونم دعاکنم ،میترسم اگه خوب بشم دیگه خدا ازم راضی نباشه وتو امتحان خدا موفق نشم .حاج آقا من می دونم که اگه از خدا بخوام که شفام بده باز همونی میشه که خدا میخواد پس چه نیازی به دعا هست .حاج اقا من میترسم از خدا بخوام که خوب بشم بعد دعامو قبول کنه اما به خاطر دعای من باشه ،اخه میدونید فکرمیکنم هرچی از خدا میخوام بهم میده اگه این طورباشه آیا من تو امتحان خدا موفق میشم یا نه ؟.حاج اقا اصلا من گیجم نمیدونم چی کارکنم .فعلا هیچ راه درمانی برای بیماریم نیست .تازگی ها دکتری رو شناختیم که درمان قرانی برای بیماریها میدن البته قبلش باید مطمین بشن که راه درمان علمی برای این بیماری نیست وهمه ی راهها رو رفتی واین خیلی خوبه چون ما باید اول ازراه واسطه هایی که خدا برامون قرارمیده مثلا همون راههای علمی درمان بیماری ها دنبال حل مشکلمون باشیم .چون برای من این راهها وجود نداشت ،ایشون به من گفتند که سوره ی حمد رو چهل روز هرروز هفتاد بار بخونم با هفتاد صلوات ایشون پشت تلفن اینو به من گفتند وهیچ مبلغی هم ازما نگرفتند اینو میگم تا ثابت بشه ایشون ازاین ادمهای دروغگو نیستند که تازگی ها خیلی زیاد شدندومردم رو گول میزنند. من اعتقاددارم به اینکه قرآن و سوره ی حمد حتما اگه خدا بخواد میتونه کسی رو شفا بده اما من نمیدونم بخونم یا نه .اگه بخونم یعنی از خدا خواستم که خوب بشم یعنی گفتم من اینو بیشتر دوست دارم نه اونی رو که تو میخوای .حاج اقا من تمام این سالها رو با این فکر گذروندم که خدا درمورد بیماریم وعکس العمل من به اون ازم راضیه و حالا اگه اشتباه کرده باشم چی ! حاج اقا امیدوارم متوجه منظورم شده باشید .لطفا برام توضیح بدیدچی کارکنم ؟چه طورمیشه که ازامتحان خدا حالا هرموقع که قراره تموم بشه یا تموم نشه سربلندبیرون بیام ،دعابکنم با نکنم ،اگه دعاکنم چی میشه ؟به هرجا ایمیل وپیام میدم کسی جوابمو نمیده کاشکی شما جوابمو خیلی قابل درک بدید . برام دعاکنید...دعاکنید
- [سایر] سلام بعد از چند سال چشم انتظاری دیدم تو سایتتون اعلام کردین میاین مشهد منم با هزار امید آرزو تصمیم گرفتم هر جوری شده تو جلسه هاتون شرکت کنم ؛ نمیدونین چقدر با خانوادام بحث کردم حرف زدم تا کمی راضی شدن تا تو جلسه هاتون شرکت کردم . چندین شب دقدقه فکریم این بود ایا میشه باهاتون حرف بزنم , چی بگم بهتون چون فقط شما میتونین کمک کنین چون هم مشاوره دینی و هم اخلاقی انجام میدین همین هست که شما رو با بقیه مشاوره ها جدا کرده. شب اول میدان شهدا اومدم گفتند 8:30 شروع میشه من اومدم ولی شما حدود45 دقیقه دیرتر امدین و منم بعد از نیم ساعت وسط حرفای شیرین و جذابتون امدند دنبالم . با هزار ناراحتی رفتم خونه تا امدم دانشگاه فردوسی نشستم پای حرفاتون ای کاش منم مثل احمد اقا بودم همیشه همراهتون بودم. گفتین سوالاتون بنویسین بدین من دادم گفتم اگه میشه حداقل واسه 5 دقیقه اخر جلسه با من حرف بزنین تا از این حالت روحی خارج بشم. تا حتی امدم بیرون از جلسه که اون خانم داشت سوال می کرد و من سمت چپتون ایستاده بودم که از نظر ظاهری تاییدم کردین. دیدم همراهتون کاغذ بهتون ندادن تا محل اتاقی که نهار می خواستین بخورین امدم ولی بازم نشد دیگه حرف بزنم فقط از خدا می خواستم بشه سوالات مو ازتون بپرسم خانوادم با اینکه خیلی اصرار کردم دیگه نیاوردنم جلسه با اینکه خیلی دوست داشتم تمام جلساتتون حتی مسجد العلی هم شرکت کنم حتی دوست داشتم میدونستم کی میرین حرم تا فقط فقط واسه چند دقیقه هم که شده باهاتون حرف بزنم چون نمیتونم برم مشاوره ای کاش مشاوره زندگی بهتر تلفنی بود تا من زنگ می زدم ولی ... من تمام صفحات پرسش ها رو برای خودم بعد از خواندن ذخیره می کنم .این تقریبا چند تا سوالا های من است راهنمایی کنین ممنون میشم: 1-گفته بودم از بهمن بهش دروغ گفتم و ارتباط پیامکی و تماسی قطع کردم ( گفتم مامانم ازم گوشی گرفته) ولی بازم وسوسه دست بردار نیست . مخصوصا وقتی رفت ماه عسل و برگشت دائم می گفت چرا زنگ نزدی؟ حداقل یک تک زنگ می زدی ولی من با اینکه هر لحظه دلم می خواست بهش زنگ بزنم ولی از ترس اینکه یک زمانی به سرم نیاد این کار را انجام نمیدم.. چه کار کنم موندم از این هم سس عنصری خودم؟ 2-چند وقتیه که نمازام شده اخر وقت نمیدونم چه کار بکنم که بشم مجنون خدا... 3-موندم با دلم به این دلیل که دائم سراغ دیگران می کنه تا یکی از بستگان واسه پسراش پیشنهاد داد من دیگه دوباره خواب زندگیم شد فکر خیال .... 4-چند وقتیه خیلی پرخاشگر وتند خو شدم با خانوادم , از دست خودم خسته شدم با این اخلاقم ... 5- اگه ادم دعا کنه زود ازدواج کنه , خدا رو اجبار نکرده؟؟ 6-....................... ببخشید چون اگه بخوام بنویسم خیلی طولانی میشه هر چند که الان سرتون به درد اوردم و احتمالا با خودتون میگین یک سری حرف های بی خودی نوشتم ولی اینا با هزار تای دیگه حرفای دلم و دغدغه ذهنی من شده ممنون میشم کمکم کنین اگه میشه راهنمایی کنین و بگین چه کار کنم . لطفا راهنمایی کنیین چون به بن بست فکری رسیدم فقط نگین برو پیش مشاوره راهنماییت میکنه چون می خوام خودتون این کار بکنین چون اونا دائم میگن حضوری باید بیای وقت بگیری ولی من نمیتونم برم... ببخشید واقعا عذر می خوام که طولانی شد یا علی