باسلامدوست گرامی برای کنار امدن با این مساله این راهکارها را توصیه می کنم:بسیاری از افراد، طلاق را معادل با مرگ میدانند. فقدان فردی (همسر) که زمانی دوستتان داشته و شما دوستش داشتید، میتواند این احساس را در شما ایجاد کند که دیگری فردی دوست داشتنی نیستید و بخش مهمی از زندگیتان را از دست دادهاید.یادگیری این مساله که به زندگی فعلیتان سر و سامان دهید و دوباره بیاموزید که به سبک و روش دیگری زندگی کنید، به شما کمک بسیاری خواهد کرد.- شما باید بپذیرید که بخشی از زندگی شما (زندگی زناشویی) دچار وقفه شده است ولی این رویداد بدان معنا نیست که شما از جنبههای دیگر زندگی خود غافل شوید لذا تغییرات اساسی در روند زندگی خود ایجاد کنید. با اعضای خانوادهتان که مورد علاقه و اعتمادتان هستند، در ارتباط باشید. صحبت کردن با این افراد (در مورد احساسات و مشکلاتی که با آن مواجه هستید) نقش سوپاپ اطمینان را بازی کرده و موجب تخلیه هیجانی شما میشود.- طلاق در بسیاری از افراد (به خصوص زنان) باعث شکلگیری افسردگی میگردد و ادامه یافتن این مشکل گاه باعث میشود که تا مدتها بعد ازطلاق، فرد در حال دست و پنجه نرم کردن با این مشکل باشد. در این مواقع به افراد توصیه میشود که در صورت ادامهدار شدن مشکل، حتماً به یک روان شناس یا مشاور مراجعه کنند. از طرف دیگر با افرادی از اعضای خانواده و یا دوستان خود، که این تجربه را پشت سر گذاشتهاند، مشورت کنید و ببینید که آنها در این شرایط چه راهبردهایی را اتخاذ کرده بودند.- به این مساله توجه داشته باشید که هیچکس کامل و بدون نقص نیست. اگر زندگی زناشویی شما با شکست مواجه شد. و مجبور به طلاق شدهاید، این مساله نشاندهنده نقص یا ناکارآمدی شما نیست. بسیاری از زوجین بر اثر عدم دقت در انتخاب درست، مشکلات ارتباطی، عدم هماهنگی و... ممکن است مجبور به طلاق شوند، بنابراین شما تنها نیستید و این تجربه منحصر به شما نمیگردد، لذا خودتان را مقصر ندانسته و به سرزنش خویشتن نپردازید. اطمینان داشته باشید که طلاق پایان راه نیست. به خودتان فرصت دهید تا این شرایط سخت را پشت سر بگذارید و به این امید باشید که در آینده دور یا نزدیک، خواهید توانست بنای یک زندگی زناشویی موفق را پایهریزی کنید.برای کنار آمدن با طلاق، کمکهای بیرونی از سوی متخصصان بهداشت روانی میتواند کمک موثری به این دسته افراد ارائه دهد. با تشکر از تماس شما
با این که یکسال و نیم از طلاقم میگذره ولی نمیتونم همسرم رو فراموش کنم و اگر یک کمی خاطراتم کمرنگ میشه با خوستگاری جدید تمام خاطرات همسر سابقم زنده میشه چیکار باید بکنم؟
باسلامدوست گرامی برای کنار امدن با این مساله این راهکارها را توصیه می کنم:بسیاری از افراد، طلاق را معادل با مرگ میدانند. فقدان فردی (همسر) که زمانی دوستتان داشته و شما دوستش داشتید، میتواند این احساس را در شما ایجاد کند که دیگری فردی دوست داشتنی نیستید و بخش مهمی از زندگیتان را از دست دادهاید.یادگیری این مساله که به زندگی فعلیتان سر و سامان دهید و دوباره بیاموزید که به سبک و روش دیگری زندگی کنید، به شما کمک بسیاری خواهد کرد.- شما باید بپذیرید که بخشی از زندگی شما (زندگی زناشویی) دچار وقفه شده است ولی این رویداد بدان معنا نیست که شما از جنبههای دیگر زندگی خود غافل شوید لذا تغییرات اساسی در روند زندگی خود ایجاد کنید. با اعضای خانوادهتان که مورد علاقه و اعتمادتان هستند، در ارتباط باشید. صحبت کردن با این افراد (در مورد احساسات و مشکلاتی که با آن مواجه هستید) نقش سوپاپ اطمینان را بازی کرده و موجب تخلیه هیجانی شما میشود.- طلاق در بسیاری از افراد (به خصوص زنان) باعث شکلگیری افسردگی میگردد و ادامه یافتن این مشکل گاه باعث میشود که تا مدتها بعد ازطلاق، فرد در حال دست و پنجه نرم کردن با این مشکل باشد. در این مواقع به افراد توصیه میشود که در صورت ادامهدار شدن مشکل، حتماً به یک روان شناس یا مشاور مراجعه کنند. از طرف دیگر با افرادی از اعضای خانواده و یا دوستان خود، که این تجربه را پشت سر گذاشتهاند، مشورت کنید و ببینید که آنها در این شرایط چه راهبردهایی را اتخاذ کرده بودند.- به این مساله توجه داشته باشید که هیچکس کامل و بدون نقص نیست. اگر زندگی زناشویی شما با شکست مواجه شد. و مجبور به طلاق شدهاید، این مساله نشاندهنده نقص یا ناکارآمدی شما نیست. بسیاری از زوجین بر اثر عدم دقت در انتخاب درست، مشکلات ارتباطی، عدم هماهنگی و... ممکن است مجبور به طلاق شوند، بنابراین شما تنها نیستید و این تجربه منحصر به شما نمیگردد، لذا خودتان را مقصر ندانسته و به سرزنش خویشتن نپردازید. اطمینان داشته باشید که طلاق پایان راه نیست. به خودتان فرصت دهید تا این شرایط سخت را پشت سر بگذارید و به این امید باشید که در آینده دور یا نزدیک، خواهید توانست بنای یک زندگی زناشویی موفق را پایهریزی کنید.برای کنار آمدن با طلاق، کمکهای بیرونی از سوی متخصصان بهداشت روانی میتواند کمک موثری به این دسته افراد ارائه دهد. با تشکر از تماس شما
- [سایر] سلام من 27 سالمه و یه دختری رو دوست دارم که 2 سال و نیم ازم بزرگتره.با اینکه میدونم بزرگ بودن دختر از پسر مشکل سازه و حتی اینکه اگه این موضوع رو با خانوادم در میان بذارم شدیدا مخالفت میشه با این وجود نمیتونم فراموشش کنم. تنها مشکل من فقط اختلاف سنی هستش. من چیکار کنم ؟ فراموشش کنم؟ چطوری؟ نمیتونم بهش وابستگی پیدا کردم.لطفا راهنماییم کنین
- [سایر] سلام،خدا قوت سرتون خیلی شلوغه ونمیشه شمارو حضوری ملاقات کردمشکلم روبراتون مینویسم،من حدود یکسال ونیم میشه که ازداج کردم از همسرم راضی بودم تااینکه حدود یکماه پیش بطور تصادفی متوجه شدم که سراغ مواد رفته ، باهاش صحبت کردم وازش خواستم دیگه اینکارو نکنه واونم قول داد که نره سراغش من هم بیشتر مواظبش بودم اما دوباره به من دروغ گفته وبه گمان خودم رفته سراغش یکی دوروز بحث داشتیم وهمسرم میگفت من مواد مصرف نکردم اما من باور نمیکنم ، اون آلوده شده اما نه خیلی زیاد به من دروغ میگه وبهش شک دارم دائم به این قضیه فکر میکنم که آخرش چی میشه من باید باهاش چیکار کنم نمیتونم توی خانواده هم از کسی کمک بگیرم لطفا شما بهم بگید باهاش چه برخوردی داشته باشم چطور مطمئن بشم که راست میگه (البته برای آزمایش اعتیاد نیومد.گفتنی زیاد ولی نمیشه نوشت )میترسم زندگیم از هم بپاشه کمکم کنید مچکرم
- [سایر] با سلام من یک سال و نیم هست که نامزد هستم دوران دانشگاه هم همسرم را میشناختم حدود شش سال که همدیگرو میشناسیم . الان من یک مشکلی برام پیش اومده دقیقا دو هفته مونده به عروسیم . اینکه من هر وقت طول این یکسال ونیم هر وقت از مادر شوهرم ناراحت شدم همسرم بهم اجازه حرف زدن نداده میگه تو به من نگو حرفی داری به مامانم بگو. من فقط میخوام در مورد اینکه از چه موردی از دست مامانش ناراحت شدم بهش بگم اون فقط گوش کنه اگه حق با من بود حمایتم کنه اصلا انتظار ندارم بره با مامانش حرف بزنه نه ، فقط میخوام من بهش بگم آروم شم اجازه نمیده همین باعث میشه خیلی حرفا تو دلم بمونه وقتی هم دلیل ناراحتمو میگم عصبی میشه( همسرم سر هر چی زود عصبی میشه ) همه چی بهم میریزه ترجیح میدم اصلا نگم ولی وقتی اون از دست مامان من ناراحته میگه من نباید چیزی بگم انتظار داره همیشه از همسرم دفاع کنم وقتی از مامانم دفاع میکنم یا حرفی میزنم که مربوط به چند ماهه پیشه میگم که کاره خانوادمو توجیه کنم چون میبینه حق با منه عصبی میشه تو حرف نگه میداری تودلت بهش میگم تو اجازه نمیدی حرف بزنم وقتی ناراحتم واسه همینه در ضمن هر وقتم از دست خانوادم یا من ناراحته تهدیدم میکنه که پامو خونتون نمیزارم پشت گوشتو دیدی منو دیدی من خیلی بهم میرزیم اینجور وقتا ، همسرم فرداش شاید جوری رفتار کنه که اصلا هیچی نشده یام چند روز یه جوری میشه منم سعی میکنم بیخیال شم کوتاه میام تا اینجوری پیش نره ظاهرم خوبه اونجور وقتا ولی دلم ناراحته بعضی وقتا یک هفته طول میکشه برگردم به حالت قبلی ،من میخام این مشکلو حل کنم چکار باید رفتار کنم همسرم به حرفایی که منو ناراحت کرده گوش کنه عصبی نشه راهنماییم کنین خواهش میکنم
- [سایر] چند سال است که ازدواج کرده ام و سر یکسری مسائل با یکی از اعضای نزدیک خانواده همسرم مشکل پیدا کردم البته رفتار ایشان هم اصلا مناسب نیست و خیلی بد و تهاجمی با من برخورد می کنند که این را خود همسرم هم می دانند البته من نمی خواهم قضاوتش کنم ولی پر از عقده و کینه است و چند بار هم خواستم همه چیز را فراموش کنم ولی باز یک چیز جدید به وجود میاره و عمدا باعث دلخوری من میشه. طوری شده که حتی اسمش که میاد یا بنا باشه ببینمش ذهنم مشغول میشه وقتی میبینمش رعشه به تنم میوفته تپش قلب میگیریم انرژی منفی بهم میده. خدا رو شکر زیاد نمیبینمش ولی کلا دلم نمیخواد ببینمش چون آرامش خودم و زندگیمو بهم میزنه نمیدونم چیکار کنم؟
- [سایر] سلام اقای دکتر خسته نباشید حدود 5ماه از اغاز زندگی مشترک من وهمسرم میگذره اما هنوز اختلافاتی هست که دلخوری ایجاد میکنه...ایشون 10سال بامن اختلاف سن دارند هنوزم گاهی اوقات ازفکر کردن بهش ناراحت میشم که باوجودچند خواستگار چطور ایشونو انتخاب کردم درکل چون اشنا معرفیش کرده بود تو رودربایستی هم قرار گرفته م وجواب دادم اما بعدعقد که رفتاراشودیدم نظرم عوض شد خیلی مهربون بود خیلی کارا برام میکرد اواخر دوران عقد دیگه عاشق هم بودیم دوران عقدمون هم5 ماه بود اون موقع هم گاهی بحثمون میشد اما هیچوخت به دعوا وقهر نمیرسید...همسرم اینقدرمحبت میکرد که زود فراموش میکردم...من از خانواده نسبتا پولدار یاشاید بهتره بگم تاحالاهرچی خواستم مادروپدرم دراختیارم گزاشتن اما من همیشه قانع بودم حتی گاهی به والدینم چیزی که میخواستمو نمیگفتم خودم پس انداز میکردم ونیازمورفع میکردم مامانم به همه میگفت من خیلی قانع هستم ....حالا رسیدیم به زندگی مشترک...اماهمسر من نتونسته برخی از چیزا رو برام رفع کنه چطور بگم من از زندگیم راضی هستم اما ایشون میگه من لیاقت تورو ندارم نمیتونم نیازاتوبرطرف کنم نمیتونم راضیت کنم اینقدر سر برخی چیزایی که پیش اومده بود این حرفاروزد که به منم تلقین شد...مثلا مادرپدرم رفتن مسافرت شمال اما مانتونستیم باهاشون بریم چون ازحقوقش کم مونده بود ومیگفت نمیتونم بااین پول کم ببرمت باید زیاد تر داشته باشم تابتونیم بریم بالاخره خرید داریم نمیخوام مادرت اینا فکر کنن من نمیتونم نیازاتو رفع کنم اماعقیده من فقط باهم بودن بودن نه خرید ان چنانی همسرم اصلا به پدرمن حسودی نمیکنه باهم دوستن خیلی باهم خوبن اما نمیدونم چرا اینجوری شده .......من تاحالا بهش این حرفارونگفتم که ازت راضی نیستمو و....من خیلی از زندگیم راضیم اما ....ماه میگذره از عروسیمون اما هنوز نتونستیم عکس وفیلمامونو بگیریم چون 1000000تومن هزینه ش بود تواین مدت نزاشتم کسی پی ببره اما خواهرشوهرام وبقیه اینقداین اواخر پرسیدن که کلافه م کردن منم دیروز عصبی شده بودم نمیدونم چرا همسرمم چیزی بهم نگفته بود اما نمیدونم بالاخره وسط حرفام بهش گفتم من دیگه عکسامونمیخوام خسته شدم از حرفا پولشم جور کرده بود که گفتم اون پولم به قرضات...دیگه از دیشب زیاد باهم حرف نزدیم نمیدونم چیکار کنم همسرم انگار خودکم بینی داره اخه من چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- [سایر] من امروز مطلبی با این عنوان دیدم (چطور به زبان مشترک برسیم؟ ) در مورد همسر ی که زود عصبانی میشه سوال من این بود که همسر من هم همین شرایط رو داره می خواستم بدونم که من باید چیکار بکنم چون در استانه جدایی قرار داریم همسر من با توجه به شرایط پیش از ازدواجش با من دروغ های زیادی در مورد سن شرایط خانواده و شرایط روحی خودش به من گفته . من چند بار تلاش کردم به یک مشاوره مراجعه کنیم که مخالفت کرد حالا با مقاومت شدید خانواده همسرم در مورد مشاوره و حل مشکل روبرو هستم البته همسرم به علت شرایط روحیش قبول نمی کنه که زود عصبانی میشه حتی خانوادش هم با این اخلاق بد اون مشکل دارن و به من میگن که ازدواج کن و ببرش خودت با هاش کنار بیا ما دیگه نمی تونیم من نمی دونم باید ببرمش یا نه خیلی بد اخلاق و پرخاش گر هست در ضمن ما هنوز به خانه خودمان نرفتیم ممنون می شم من رو راهنمایی بفرمایید
- [سایر] با عرض سلام و خسته نباشید خدمت شما . من یک بار دیگر هم سوالم را مطرح کردم ولی هنوز پاسخی دریافت نکردم - من 25 ساله هستم و تازه ازدواج کردم همسر من قبلاً یک ازدواج ناموفق با دختر عمویشان داشتند که پس از یک سال در دوران عقد منجر به طلاق شده است- به گفته خود ایشان و اطرافیان دلیل جدائی از همسر قبلیشان این بوده که با هم تفاهم اخلاقی نداشتند و همدیگر را درک نمی کردند و اینکه همسرشان پس از مدتی اظهار کردند که به یک نفر دیگر علاقه مندند - الان حدود 2 سال از ازدواج قبلی ایشان گذشته و نزدیک یک ماه است که ما با هم ازدواج کردیم رابطه خانواده همسرم با خانواده عمویش کلا بعد از این اتفاق قطع شده و همسر قبلیشون هم با همون کسی که دوست داشتند ازدواج کردند . می خواستم لطف کنید راهنمایی کنید که من باید چه رفتارهایی با همسرم داشته باشم که منجر به تنش و مشکلات در زندگیم نشود و چگونه با ایشان رفتار کنم که خاطرات گذشته را فراموش کنند و چه رفتارهایی را داشته باشم که به خانواده خودم لطمه ای وارد نکنم چون پدر و مادرم به همین دلیل خیلی با این ازواج موافق نبودند ولی وقتی نظر من رو دیدند موافقت کردند و حتی هنوز هم گاهی مشکلاتی در خانواده خودم بخاطر این جریان دارم. همسرم هنوز در بعضی مواقع من رو با همسر قبلیشون مقایسه می کنند و همش یادآوری می کنند که چقدر آدمها با هم فرق دارند مثلاً اون اینکار رو می کرده ولی شما بخاطر من نمی کنی یا خیلی چیزهای دیگه و من دوست ندارم که اصلا هیچ حرفی از زندگی قبلی ایشون داشته باشیم . خواهش می کنم من رو راهنمایی کنید که چه مسیری را برم که زندگیم از همین اول محکم و پر از عشق و علاقه باشد . متشکرم
- [سایر] ما در سال 76 ازدواج کردیم همسرم در دوران نامزدی با پس اندازی که داشت شروع به ساختن طبقه بالای خانه پدری خود کرد تمام مناسبت های دوران نامزدی من که کمتر از یکسال بود و میشه گفت آرزوی هر دختری می تونه باشه با گفتن جمله (( من دارم خونه می سازم )) نقش بر آب می شد اما گذشت بعد از گذشت 3ماه از ازدواج ما دعواهای پدر همسرم سر دادن اجاره شروع شد و ما هرروز اعصاب خوردی داشتیم بابت این جریانات که 4 سال طول کشید و با دادن 3 میلیون در سال 81 ما از آنجا با دعوا و قهر بلند شدیم و در حال حاضر بدلیل شاغل بودن من از سال 83 به خاطر به دنیا آمدن پسرم منزل پدرم که خیلی کوچک است و ما مجبور شدیم بیشتر وسایل زندگی را بفروشیم تا بتوانیم در آنجا ساکن شویم مستاجر میباشیم پس انداز این 12 سال زندگی مشرک ما مبلغ 60 میلیون تومان پول است که همسرم معتقد است که با دادن آن به برادرم که در کار بساز و بفروشی می باشد پولمان را افزایش دهیم تا بتوانیم در آینده خانه ای را خریداری کنیم . اما من واقعا خسته شدم و دوست دارم بعد از گذشت این همه سختی و رنج و خاطرات عذاب آور یک زندگی خوب داشته باشم پسر من اول مهر به پیش دبستانی میرود . چند وقتی است که واقعا دچار عذاب شدم و سر ناسازگاری با همسرم دارم من می خواهم مستقل باشم چون احساس میکنم این برای پسرم هم خوب باشد که ما از والدینم دور باشیم و هم اینکه از کوچکی جا من واقعا خسته شدم . شما اگر جای من بودید چه می کردید ؟ متشکرم
- [سایر] با عرض سلام وخسته نباشید. من 3 ساله که ازدواج کردم تقریبا از زندگی و همسرم راضی هستم بسیار مهربان،دلسوز واز نظر روابط جنسی هم مشکلی نداریم و همیشه سعی کردم بهترین باشم با مهربانی به استقبالش میروم همیشه در ساعات اداری بهش زنگ میزنم و حالش رو می پرسم سعی کردم هیچ موقع چه از لحاظ مادی و معنوی بهش فشار نیارم ولی با وجود این حرفها از دوگانگی همسر خیلی ناراحت و افسره می شوم بعضی موقعها انقدر دوستم داره که بهم میگه اگه تو نبودی من هم نبودم و به من عشق می ورزه ولی بعضی موقعها میگه دیگه از دستت خسته شدم من دیگه نمی تونم باهات زنگی کنم ما باید از هم جداش شیم من همسرم خیلی دوست دارم و این حرف واقعا من و اذیت میکنه بطوری که مریض میشم.ولی بعد از 2 الی 3 روز دوباره باهام خوب میشه انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده احساس میکنم همسرم مشکل عاطفی داره چون توی دوران عقد و تا قبل از اینکه پسرم بدنیا بیاد علاقه بی اندازه بهم داشت همیشه بهم می گفت دوستت دارم دیونتم و از اینکه من به غیر از اون کس دیگه ای رو دوست داشته باشم (مادر وپدر)ناراحت می شد از اینکه دوستش نداشته باشم می ترسید زودرنجه ، اگه حرفمون بشه و من بگم خسته شدم چه اشتباهی کردم باهات ازدواج کردم گریه میکنه در ضمن ما روزی نیم ساعت بیشتر همدیگر رو نمی بینیم که باهم حرف بزنیم چون من شاغلم و همسرم درآژانس کار میکنه و ساعت کاریمون دقیقا مخالف همدیگر است و شبها موقع خواب پیش همدیگر هستیم از لحاظ مالی شدیدا در مضیغه هستیم 9 ماهه که آرزو دارم باهم به بیرون بریم و لی همسر شدیدا مخالفت میکنه میگه از کار و زندگی میافته خودش هم دیگه از این جور زندگی خسته شده هرجا سراغ کار میره دست خالی برمیگرده همین باعث شده ناامید بشه هی بهم میگه بهترین کار جداییه من تحمل این زندگی رو ندارم لطفا کمکم کنید چیکار کنم من دوست ندارم از همسرم جدا بشم دوستش دارم؟
- [سایر] با سلام نمی دانم این قسمت را برای مشکل خودم درست انتخاب کردم یا خیر. من متولد سال 65 و دانشجوی دکترا هستم که تقریبا کارهای بورسیه هیئت علمی ام درست شده. از این جهت این موضوع رو میگم که تصور نکنید زندگی بی هدفی داشتم.در سال 85 با پسری دوست شدم و دوستی ما یکسال طول کشید و بعد به دلایلی توسط خود من تمام شد و من بعد از ایشون دیگر دوست پسر نداشتم. در یکسال دوستی ما از اینکه ایشون به من به شدت علاقه مند بودن مطمئن هستم.الان تقریبا 8 سال که از تمام شدن دوستی ما می گذره اما علاقه من هر روز از قبل بیشتر میشه هیچ فرد دیگری رو نمیتونم توی زندگیم قبول کنم. همه افراد رو با این اقا مقایسه میکنم. تمام راهایی که ممکن بود فراموش کنم رو امتحان کردم شماره تلفن رو پاک کردم،صفحات اجتماعیم رو پاک کردم. اما باز هم فایده ای نداشت. در حال حاضر سالی چندبار همدیگرو میبینیم و هر بار هم با هم به شدت سر هر موضوعی دعوامون میشه. نمی خوام بهم بگید دوستی با نامحرم از اول اشتباه بوده و اینکه بسپارید به دست خدا. این حرف ها رو خیلی مشاورها بهم گفتن اما باز هم من نتونستم ایشون رو فراموش کنم.قبلا فکر میکردم شاید اینقدر که ذهنم درگیر این فرد هست برای او هم همین حس وجود داره اما الان به این موضوع هم شک کردم میگم نکنه تمام این سال ها اشتباه کردم. خانم ابوالحسنی من دو راه جلوی خودم میبینم یکی فراموش کردن کامل و بی تفاوت شدن هست و دیگری باز گرداندن رابطه و ازدواج با ایشون. من هیچ کدوم از دو کار رو بلد نیستم و نیاز دارم یکی بهم یاد بده مثلا بگه کدوم یک از دو حالت رو انتخاب کن و مرحله به مرحله برای رسیدن به هدف اقدام کن. این موضوع به شدت داره من رو اذیت میکنه و میدونم هرچی سنم بالاتر بره بدتر پس باید زودتر جلوش رو بگیرم. نمیخوام تمام زندگی حسرت بخورم. اگر ازدواج کنه دیگه نمی تونم قد راست کنم.من به بچه های مردم درس میدم باید بتونم اول به خودم خیلی چیزها رو یاد بدم. در ضمن باید بگم من ادم زبان داری نیستم.لطفا مرا راهنمایی کنید. یک دنیا ممنون شما میشوم