با سلام خانم عزیز برای اینکه شما بتوانید این اعتماد را در همسرتان ایجاد نمایید تا بیشتر از این موضوعات مختلف را به شما بگویند و هم صحبتی بیشتری را داشته باشید. پیشنهاد میکنم ، ابتدا صبور باشید و اجازه دهید با گذر زمان اعتماد کسب شود .در مرحله بعد از قضاوت اخلاقی در مورد روابط ایشان و والدین ایشان پرهیز نمایید و با کم نمودن گله و شکایت از والدینش این فرصت را برایش فراهم نمایید تا با شما گفتگوی عمیق تری داشته باشد .ازطرفی ایشان صحبت نمیکند زیرا این احتمال را میدهد که از گفته هایش بعدها بر علیه او استفاده نمایی. به هر تقدیر شما نیاز به گذر زمان و یک پذیرش مثبت بدون قضاوت دارید تا این اعتماد کسب شود .این مطلب را هم به خاطر داشته باشید که انسانها با هم قابل قیاس نیستند و اخلاق و روشها برای زندگی متفاوت هست . شما نیز نباید همسرتان را با هیچ شخصی حتی والدینتان قیاس نمایید . موفق باشید
سلام
من حدود 9ماه نامزد بودم و 4ماهه ازدواج کردم،25 سالمه و شاغل هستم.همسرم خوبه وکمکم هست وراضیم ولی یه اخلاقی داره که منو اذیت میکنه اونم اینکه وقتی من کل جریانات را در هر مورد تعریف میکنم ولی اون زیاد راجع به اینکه روزایی که رفته خونه مامانش و من نبودم و چی شده هیچی نمیگه و میپرسی چه خبر فقط میگه سلامتی و مادر شوهرم هم خیلی یواشکی اگه چیزی بهش بخواد بگه میگه که من اصلا متوجه نمیشم کی گفته و بنظرم این کار جالبی نیست چون مامان و بابای خودم همهچیه همو خبر دارن و قائم نمیکنن.و اذیت میشم
میشه راهنمائی کنین.لطفا
با سلام خانم عزیز برای اینکه شما بتوانید این اعتماد را در همسرتان ایجاد نمایید تا بیشتر از این موضوعات مختلف را به شما بگویند و هم صحبتی بیشتری را داشته باشید. پیشنهاد میکنم ، ابتدا صبور باشید و اجازه دهید با گذر زمان اعتماد کسب شود .در مرحله بعد از قضاوت اخلاقی در مورد روابط ایشان و والدین ایشان پرهیز نمایید و با کم نمودن گله و شکایت از والدینش این فرصت را برایش فراهم نمایید تا با شما گفتگوی عمیق تری داشته باشد .ازطرفی ایشان صحبت نمیکند زیرا این احتمال را میدهد که از گفته هایش بعدها بر علیه او استفاده نمایی. به هر تقدیر شما نیاز به گذر زمان و یک پذیرش مثبت بدون قضاوت دارید تا این اعتماد کسب شود .این مطلب را هم به خاطر داشته باشید که انسانها با هم قابل قیاس نیستند و اخلاق و روشها برای زندگی متفاوت هست . شما نیز نباید همسرتان را با هیچ شخصی حتی والدینتان قیاس نمایید . موفق باشید
- [سایر] با سلام من مدت 4 ساله ازدواج کردم و یه بچه 3 ساله دارم یه مدته که با شوهرم دچار اختلاف زیاد شدم تقریبا ما تو هفته 5 روزش با هم قهریم و قهر ما هم نمی دونم از کجا شروع میشه شوهرم وقتی از سر کار میاد خونه بیحوصله است و با من حرف نمیزنه بعد همین حرف نزدنش با من موجب میشه که تا 3 یا 4 روز با هم حرف نزنیم و قهر کردنش مطمئنم که به خاطر مسائل کاریش نیست چون اون کارشو خیلی دوست داره و همیشه تعریفش و میده و بعد که باهاش آشتی میکنم و علتش و جویا میشم میگه تو مشکل داری و تو قهر و شروع کردی و رفتارش خیلی باهام سرد شده هر کاری که میکنم تا اونگرمای اوایل ازدواجمونو برگردونم نمیشه براش کادو میخرم هر کاری تو خونه دوست داره انجام میدم ولی بازم باهام سرد برخورد میکنه هر چی هم باهاش حرف میزنم میگه من مشکلی ندارم ولی مدام از همه چیز من و خونه ایراد میگیره من شاغل هستم و تمام سعیمو میکنم که تو خونه کم نزارم ولی باز یه جای زندگیم میلنگه دیگه خسته شدم مدت زیادیه که دارم فکر میکنم جدا بشم ولی بچمو چیکارکنم تو دو راهی بزرگی افتادم همه چیز زندگی عذابم میدهحتی یه مشاوره هم نمیشناسم که برم باهاش مشورت کنم میترسم باهاش برم مشاوره و بعدا مدام بهم بگه که تویی که مشکل داری رفتی مشاوره موندم تو دو راهی زندگیو نمیدونم چیکار کنم خواهش میکنم راههنمایی کنید
- [سایر] با سلام من یک سال و نیم هست که نامزد هستم دوران دانشگاه هم همسرم را میشناختم حدود شش سال که همدیگرو میشناسیم . الان من یک مشکلی برام پیش اومده دقیقا دو هفته مونده به عروسیم . اینکه من هر وقت طول این یکسال ونیم هر وقت از مادر شوهرم ناراحت شدم همسرم بهم اجازه حرف زدن نداده میگه تو به من نگو حرفی داری به مامانم بگو. من فقط میخوام در مورد اینکه از چه موردی از دست مامانش ناراحت شدم بهش بگم اون فقط گوش کنه اگه حق با من بود حمایتم کنه اصلا انتظار ندارم بره با مامانش حرف بزنه نه ، فقط میخوام من بهش بگم آروم شم اجازه نمیده همین باعث میشه خیلی حرفا تو دلم بمونه وقتی هم دلیل ناراحتمو میگم عصبی میشه( همسرم سر هر چی زود عصبی میشه ) همه چی بهم میریزه ترجیح میدم اصلا نگم ولی وقتی اون از دست مامان من ناراحته میگه من نباید چیزی بگم انتظار داره همیشه از همسرم دفاع کنم وقتی از مامانم دفاع میکنم یا حرفی میزنم که مربوط به چند ماهه پیشه میگم که کاره خانوادمو توجیه کنم چون میبینه حق با منه عصبی میشه تو حرف نگه میداری تودلت بهش میگم تو اجازه نمیدی حرف بزنم وقتی ناراحتم واسه همینه در ضمن هر وقتم از دست خانوادم یا من ناراحته تهدیدم میکنه که پامو خونتون نمیزارم پشت گوشتو دیدی منو دیدی من خیلی بهم میرزیم اینجور وقتا ، همسرم فرداش شاید جوری رفتار کنه که اصلا هیچی نشده یام چند روز یه جوری میشه منم سعی میکنم بیخیال شم کوتاه میام تا اینجوری پیش نره ظاهرم خوبه اونجور وقتا ولی دلم ناراحته بعضی وقتا یک هفته طول میکشه برگردم به حالت قبلی ،من میخام این مشکلو حل کنم چکار باید رفتار کنم همسرم به حرفایی که منو ناراحت کرده گوش کنه عصبی نشه راهنماییم کنین خواهش میکنم
- [سایر] با سلام من 19 سالمه و برای اولین بارعاشق شدم من در دانشگاه عاشق همکلاسیم شدم که اون هم همسن منه چون تا حالا عشق رو تجربه نکرده بودم متوجه احساسم نشده بودم و سعی کردم اونو فراموش کنم اما یکسال گذشت و من نتونستم این کار رو بکنم تا این که این مسئله رو با همکلاس پسر کلاسمون(دوست صمیمیم) در میون گذاشتم من خیلی خجالتی بودم و گفتم نمبتونم رودرو برم جلو و ازش خواستگاری گنم دوستمم سعی کرد شمارشو بگیره تا تلفنی بهش بگم که دوسش دارم اما به هر دری زد نشد دیگه داشتم نا امید میشدم و از خدا خواستم که به یاری من برسه تا اینکه دوستم مشکل منو به یکی از همکلاسی های دختر کلاس گفت و اونم رفت با دختری که من دوسش دارم صحبت کرد و گفت که فلانی بهت علاقه مند شده و اومد بهم گفت که اون فقط لبخند زده وهیچی نگفته که منو دوست داره یا نه(اینو فهمیدم که شاید اون با این لبخند بهم علاقه داره) بنابراین خودم دل به دریا زدم و رفتم جلو وازش خواستگاری کردم اون اول به من گفت دوسم داره وبه چشم برادر بهم نگاه میکنه منم بهش گفتم هیچ وقت به یه پسر نگو به چشم برادر تو رو نگاه میکنم بدجور اذیت میشه اون گفت نمیخواد با هیچ پسری دوست بشه چون این کار آخر عاقبت نداره و منم درجا بهش گفتم اصلا قصد دوستی با شما رو ندارم و واقعا هم نداشتم من بهش گفتم شما که بلاخره باید ازدواج کنی خوب چرا نمیخوای با کسی که دوستون داره ازدواج کنی اون گفت الان قصد ازدواج نداره و هر وقت وقتش که بشه میاد و به من میگه و اینم بگم که این خانوم تو کلاس تا حالا با هیچ پسری حرف نزده ودر طول این مدت تنها پسری که باهاش حرف زده من بودم حتی منم صحبتو شروع نکرده بودم باهاش خودش باهام حرف زده بود و درباره مسائل درسی باهم صحبت کرده بودیم حالا سوال من اینه اگه این خانوم مثلا یه دو سه سال دیگه بیاد به من بگه که آمادگی ازدواج دارم منی که کار فعلا ندارم و مادرم هم همیشه میگه تو تا 25 سالت نشه برات زن نمیگیرم چی باید جوابش بگم من واقعا دوسش دارم و نمیخوام از دستش بدم میترسم اگه بهش بگم که آمادگی ازدواج ندارم و مجبوریم صبر کنیم دیگه فراموشم کنه و با یکی دیگه ازدواج کنه لطفا کمکم کنید بذارید اینا رو هم بگم من یه آدمی هستم که نماز میخونم و روزه هامم میگیرم اونم همین و با حجابه و در کل بگم از نظر دینی و مذهبی و فرهنگی به هم میخوریم
- [سایر] باسلام و خسته نباشید من دو ساله که عقد کردم و 4 ماهه که عروسی کردم موقعیت من و شوهرم به این ترتیب هست: من لیسانس و کارمند شرکت خصوصی با حقوق پایه شوهرم دیپلم و انباردار یک شرکت با حقوق پایه شوهرم از لحاظ مالی قبلا خیلی مشکل داشت و الان به خاطر عروسی و ... خرج اضافی بدهی داره و من البته خیلی کمکش کردم برای خریدن ماشینش و قسط بانک و ... ما پیش مادر شوهرم زندگی میکنیم سوال من اینه که شوهرم خیلی ساکت هست و زیاد حرف نمیزنه البته از لحاظ جنسی خیلی گرم هست و تقریبا هرروز از من میخواد که باهاش باشم اما خیلی کم حرف هست و خیلی وقتها به من میگه من عرضه ندارم شوهر خوبی نبودم انتظاراتتو برآورده نکردم و از این حرفها من هیچ چیزی ازش نمیخوام حتی روز تولدم و روز زن برای من هیچ کادویی نخرید دریغ از یک گل هزار تومنی اما من چیزی بهش نگفتم باور کنید اون خیلی وقتها از من قیافه میگیره و قهر میکنه غذاشو نمیخوره ولی هرموقع دلش میخواد رابطه داشته باشه به من محبت میکنه تو چند دقیقه کارش تموم میشه و دوباره شروع میکنه به عادت همیشگیش من ازش انتظار محبت دارم اما اون اصلا اهمیت نمیده من دندونم درد میکنه اصلا اهمیت نمیده مریض میشم عین خیالش نیست زیاد کار میکنم اما اصلا تو کار خونه کمکم نمیکنه حتی تو جمع کردن میز شام و ... اصلا بعد شام تشکر هم نمیکنه انگار وظیفه من هست که هم بیرون کار کنم هم تو خونه کلفتی اقارو بکنم احساس میکنم نسبت به من خیلی بیتفاوت شده من خیلی ناراحتم چند روز پیش باهم بحثمون شد به من گفت که تو منت درست کردن غذارو سرم میزاری خیلی شدید دعوامون شد و من رفتم سراغ قرص که خودمو بکشم من واقعا احساس بدی دارم خواهش میکنم راهنماییم کنید من بهش میگم دوست دارم اما اون میگه میدونم منم دوست دارم خیلی کم هست روزهایی که به من با محبت بگه دوست دارم اصلا بعد عروسیمون تا بحال برام یک گل هم نخریده هیچی کادو به من نداده پولش کمه اما نه اینکه نتونه حتی یه شاخه گل بخره به من میگه نمیتونم ناراحتی تورو ببینم دائما به من میگه غلط کردم ناراحتت کردم منو ببخش اما باز فرداش روز از نو من همیشه با محبت باهاش حرف میزنم اما خوب بعضی وقتها عصبانیم میکنه و من مجبورم ازش قیافه بگیرم من خیلی خسته میشم بعد اینکه از محل کارم میام خونه خواهش میکنم کمکم کنید اجرتون با خدا
- [سایر] با سلام اقای مرادی از اینکار بسیار قشنگتون ممنون،از اینکه بی ریا و خالصانه پای حرفها و درد دلهای ادمهای کشورتون میشینید ممنون.اما گله ای از شما دارم،من کوچیکتر از اون هستم که بخوام به شما پیشنهاد و یا انتقادی بکنم،اما احساس کردم اگه حرف نزنم اشتباه کردم،شما دارید همه تلاشتونو میکنید که کمک کنید،خوشبختانه از منابعی که در یادداشت هاتون ازش نام میبرید میشه فهمید مطالعات روانشناسی هم دارید،اما فکر نمیکنید بعضی از امور احتیاج داره که یه متخصص راجع بهش حرف بزنه؟وقتی یه خانمی واسه شما دردل میکنه که خواستگار نداره،وقتی اونهمه رنج و ازارو توی حداقل یه پاراگراف سرهم بندی میکنه و براتون مینویسه به نظر شما اینکه شما در جواب بهش میگید فعالیت اجتماعیتونو زیاد کنید،این حرف شما یعنی اینکه شما مشکل اون شخصو جدی گرفتید،یعنی اره تو حق داری،اونوقت این دختر جوون که واسه خاطر شریک ایندش پا تو اجتماع میذاره چی جوری باید راجع به ادمای اطرافش فکر کنه؟هر کی نگاش کرد فکر میکنه طرف هدفی داره،شما دنیای پاک درون خودتون رو نگاه نکنید ،ما زنها همیشه قربانی جاه طلبی های اقایون بودیم،البته نه همه اقایون،منو میبخشید که این نقل قول زشتو بیان میکنم اما دلم میخواد ذره ای از افکار ادمهای کشورتون رو بدونید،یه اقایی میگفت پسرها عقیده دارن تا زمانی که شیر تازه هست نیازی به خریدن یه گاو نیست،یه نگاه به امار طلاق بندازید،فکر میکنید علت نا اگاهی های جوون های ما فقط خودشونن؟من توی برنامه مردم ایران سلام داستانی از امیرکبیر شنیدم که منو تحت تاثیر گذاشت،وقتی برای جلوگیری ازآبله دستور به زدن واکسن شد یه مرد امی از اینکار در مورد بچش صرف نظر کرد،و بچش مرد،امیرکبیر وقتی شنید گریه کرد و در جواب کسی که علت گریشو پرسید گفت:من در جهل این مرد مسئولم.اقای مرادی عزیز،مشکل ادمها مخصوصا دختر خانمهای دم بخت که به خاط ازدواج نکردن دنیا رو تیره میبینن 2 جمله نیست،اگه واقعا براتون مهمه لطفا برای این مساله که میدونم و دارم میبینم همه جایی هم شده یه جواب اساسی تری بدید،من به ندای درونم گوش کردم و براتون نوشتم، ،امیدو.ارم از حرفام ناراحت نشده باشید،با یه جمله از اندره ژید ازتون خداحافظی میکنم:عظمت در نگاه تو باشد نه آن چیزی که تو به ان مینگری. اگه بخوام به زبان عامیانه ازش استنباط کنم باید بگم نبین کی میگه ببین چی میگه.خداوند نگهدارتون باشه آرزوی سلامتی برای خانوادتون میکنم.
- [سایر] سلام اقای مرادی از این حرفا بگذرم که همه ی برنامه های شما رو دیدم و خیلی علاقه دارم به حرفاتون هر چند که مهمه ولی میدونم که میدونید وگرنه هرگز نمیومدم اینجا وووو برم سر اصل مطلب؟ من دختر 22 ساله هستم از یه خانواده ی مذهبی نزدیک به یک سال پیش از طریق چت با یه پسری اشنا شدم ،اون یه سال از من کوچیکتره و پسر خوبیه ما همدیگه رو خواهر و برادر میدونیم و حرفای بیربط و مزخرف هم نمیزنیم وقتی مشکلی واسه من پیش بیاد باهاش در میون میگذارم و اون هم بهم کمک میکنه و همینطور اون به حرف همدیگه گوش میدیم قبلترها من اصلا نماز صبح نمیخوندم ولی اون موقع اذان به موبایلم زنگ میزد تا بیدار شم و نمازمو بخونم با هم نماز میخونیم ،قران میخونیم قرار میذاریم قدر پدر و مادرهامون رو بدونیم ، قرار میذاریم به کسانی که دوستشون داریم یاداوری کنیم که واقعا دوستشون داریم وقتی با باباش دعواش میشه سعی میکنم از اون فکرایی که موجب میشه از خانواده اش بدش بیاد دورش کنم و البته گاهی اوقات هم شده که من از مامانم اینا دلخور شدم و رفتم تنها یه گوشه نشستم و اون بهم گفته فکر کن منم پیش اونا نشستم و منو راضی میکنه که از کسی دلخور نمونم بهم میگه وقتی میرم بیرون موهامو بپوشونم ، و وقتی که میرم بیرون زود برگردم که توی کوچه های خلوت کسی مزاحمم نشه قرار میذاریم با هم بقیه خوشرفتاری کنیم ووو اون از یه شهر دیگه و من هم از یه شهر ودیار دیگه! ولی واقعا بعضی وقتا بهتر از پدر و مادرم واسم کار کرده و منطقش بهتر منو راضی کرده هیچ وقت با هم برنامه ریزی نکردیم که همو ببینیم یا اینکه هر چیز غیر منطقی و غیر اخلاقی دیگه ای از هم دیگه بخواهیم اون واقعا واسه من یه داداشه گاهی ایمیل گاهی چت و گاهی هم تلفنی از هم خبر میگیریم یه اتفاقات خاصی بین ما افتاده که ما نمیتونیم بیخیال هم بشیم ، من اندازه ی خانواده ی خودم واسش نگران میشم، خیلی چیزای دیگه ای هم هست ولی من نمیخوام وقت شما رو بگیرم نظرتون چیه؟ اگه دو نفر اینجوری باشن؟؟؟ موردی داره؟ دین چی میگه؟ فکر میکنم موردمون اینقدر خاص هست که شما رو راغب کنه خیلی زود جواب منو بدید
- [سایر] با سلام و خسته نباشد.2 ساله ازدواج کردم.احساس میکنم سنگدل تر از شوهر من هیچ کسی تو دنیا پیدا نمیشه.اگه مثه ابر بهار جلوش گریه کنم ذره ای غصه نمیخوره..اگه 100 روز باهاش قهر باشم به خداوندی خدا یک بار نیومده از دلم در بیاره.اگه کاری کنه و من ناراحت باشم اصلا به روی خودش نمیاره.اگه جامو ازش جدا کنم نمیاد بگه بیا سرجات بخوابو خیلی راحت میخوابه.به خدا من همه زندگیمو براش گذاشته م.من کلا آدم مهربونو با محبتی هستم ولی وقتی میبینم اینجوری جواب محبتام داده میشه کفری میشم چون هیچ کسی نیست که باهاش حرف بزنم هی میریزم تو دلم هی اشک میریزم ولی اون کگشم نمیگزه و اصلا از ناراحتی من ناراحت نمیشه.وقتی عصبانیمو از شدت حرفایی که تو دلم گیر میکنه و بی اعتنایی اون جیغ میکشم بهم میگه تو موجیو روانی هستی باید بری دکتر...اینقدر خودشو جلو خونواده من خوب نشون داده که من هروقت ازش برای مامانم گفتم همیشه حقو به اون دادن...آه خدا...بعضی وقتا از محبتایی که بهش میکنمو بعد جوابمو اینجوری میگیرم از سادگی خودم بدم میاد.از من توقع داره تا سر کوچه میرم بهش خبر بدم هرکاری میکنم اون باید در جریان باشه .ولی خودش منو از هیچ چی باخبر نمیکنه و بارها شده که خیلی چیزا رو از بقیه که میشنوم باورشون نمیشه که شوهرم به من نگفته و وقتی ازش میپرسم میگه قرار نبود به کسی بگم و یعنی من براش کسی هستم نه همسرش.تا چشمش به کسی میفته میبینی تمام انرِژیو خنده هاشو میذاره واسه اونا و تا من یه کلمه باهاش صحبت کنم یا خسته است یا حوصله نداره و میبینی یکدفعه بهم میپره و با یه لحنی حرف میزنه انگار من کلفتشم. بهش میگم تو چرا به من که میرسی اینجوری میشی همیشه هم در جوابم میگه تو ناراحتم میکنی....به خدا نمیدونم چیکار کنم به هیچ کسیم نمیتونم حرفی بزنم.با خودش هم نمیشه اصلا صحبت کرد خیلی کینه ایه سر هر چیزی قهر میکنه و اگه بخوام باهاش حرف بزنم به دعوا کشیده میشه و همیشه هم که حداقل دو هفته ای یکبار با هم بحث میکنیم من کوتاه اومدمو حرفا عین یه تیکه سنگ تو دلم سنگینی میکنه.مهرش از دلم رفته و عشق اولو بهش ندارم.کمکم کنین
- [سایر] سلام.خسته نباشید. حدود 10 ماهه که یه خواستگار دارمو از همون اول هم خانواده ها رو در جریان گذاشتیم.میخواستم این مسیله خانوادگی باشه و حتی به دوستامم چیزی نگفتم حتی یکی از دوستام که همه چیز همو میدونیم.از اونطرف زنداداشم که 1 سال از خودم کوچیکتره با این دوستم رابطه صمیمانه ای داشتن.1 روز با خواهرا و برادرام رفتیم تو اتاق که یه مشورت نهایی کنیم راجع به خواستگارم. من ار قبل به زنداداشم گفتم فلانی خیلی چیزا رو نمیدونه راجع به رفت وآمدای خواستگارم تو هم حواست باشه که چیزی نگی.اما اون روزی که من با خواهرو برادرام تو اتاق بودم همه چیزو برا دوستم گفته بود.منم برا اینکه دوستیمون بهم نخوره گفتم زنداداشم راستشو نگفته اینا چرت و پرت هست که بهت گفته... هم ناراحت بودم که با این حساب که بهش گفته بودم نگو رفته بود گفته بود هم اینکه اگه میگفتم آره راست میگه دوستیمون بهم میخورد.الان 1ماه و نیمه که این اتفاق افتاده. روزایه اول که از زبون دوستم شنیدم خیلی ناراحت بودم با زنداداشم کم محلی کردم.راستی زنداداشم خونمون زندگی میکنه چون عقدن و خونه مامانش اینا اینجا نیست اونم اینجا میره سر کار. 1هفته بعد از اون ماجرا رفت خونه داییش موند.حالا دیشب فهمیدم که رفته خوابگاه گرفته.تو این مدت ما 4بار همدیگه رو دیدیمو حرف زدیم اما نه مثل قبلا که رابطمون خوب بود.یک بارم مسیج داد که دوستت دوسته خوبی نیست تونست رابطه ها رو بهم بریزه.منم گفتم از تو هم توقع نداشتم عینا همون حرفایی که گفتم نگو رو به اون گفتی اون دوست من بود اما تو از خانواده من بودی.اونم گفت من خواستم از تو دفاع کنم.اما خیلی از دوستم مطمعنم میدونم که هرچی بوده حقیقت بوده و بمن گفته.حالا بابا یکم حقو بمن میده اما میگه نباید از دوستم چیزی رو مخفی نگه میداشتم که اینجوری شه. اما مامانم مستقیما میگه تقصیر از منو دوستمه!!!! و زنداداشم هیچ کاری نکرده و تقصیر از من بوده که کم محلیش کردم!!! اونم فقط 3 روز. از وقتی که زنداداشم رفته رابطه داداشو زنداداشم یکم بهم ریخته الان یه جورایی از چشم من میبینن!! خانم دکتر من اصلا نمیخواستم این موضوع کش داده شه هیچی نگفتم که تموم شه اما همه چیز رو سرمن خراب شد.الان نمیدونم باید چیکار کنم؟ نمیخوام زندگی اونا بهم بخوره.ازونطرفم نمیخوام به کسی اجازه بدم که راحت حرف من بشه نقل ونبات مجلسش... خودمم اصلا اهل حرف زدن از کسی نیست برا کسی هم چیزی نمگم که کسی هم اجازه پیدا نکنه حرفی بزنه. لطفا بهم بگین الان با مامانم زنداداشم دوستم چجور برخوردی باید داشته باشم؟ ممنون میشم از کمکتون
- [سایر] سلام.خسته نباشید من و همسرم3سال قبل با هم ازدواج کردیم.ایشون ترک هستن و من شمالی.من کرج زندگی کردم و بزرگ شدم و ایشون ارومیه.با توجه به تمام تفاوت های فرهنگی از نظر اعتقادی و اخلاقی خیلی بهم شبیه هستیم و تصمیم گرفتیم باهم زندگی کنیم.تقریبا یک سال و نیم هست که عروسی کردیم و توخونه خودمون هستیم.کرج زندگی میکنیم چون از ابتدا شرط من این بود که شهرستان نمیرم و ایشون هم قبلا5سال تهران کار کرده بودن و براشون سخت نبود که بیان اینجا.البته چون باید اینجا کارپیدا میکردن تقریبا از شهریور90تا فروردین91درگیریهای مالی زیادی داشتیم و چون قبلا ایشون ورشکست شده بودن و به من تمام ماجرا رو نگفته بودن یه مقدار زیادی مسائل مالی باعث شد که اختلاف پیدا کنیم که خداروشکر تونستیم حلش کنیم.ایشون مهندس هستن و من معلم. من با همسرم و یا پدرومادرش علی رغم تمام مسائل مالی.فرهنگی و زبانی مشکلی ندارم.مسئله من خواهرایشونه.چون یه خواهر دارن مادرشون فکر میکنه همه باید درخدمت یه دونه دخترشون باشن.و بعداز عقد مامشکلات مالی زیادی داشتیم وایشون همش برای من تعریف میکردن که برای خواهرم اینو خریدم.برای خواهرم اینکارو کردم.درصورتی که خواهرشون6سال بود ازدواج کرده بودو تو فرهنگ خانواده من دختری که شوهر میکنه وظیفه شوهرشه که براش ماهیتاج ضروری بخره نه برادر در صورتی که ایشون هنوز نمیتونست کارخاصی برای من بکنه...و چندتا مسئله دیگه خواهرشون پیش آورد وخودش هم قبول داره که کار اشتباهی کرده و به مادرش تذکر داد تا به خواهرش بگه...ولی همچنان هروقت میریم ارومیه کافی خواهرش یه حرف بزنه یا چیزی بخواد.بدونه در نظر گرفتن اینکه من هم اونجا هستم هرچیزی که اون میگه رو اجرا میکنه.حتی اگه اشتباه بگه...این مسئله منو خیلی ناراحت میکنه و دوست ندارم انقدر به حرف خواهرش گوش کنه.تاحالا چندبار سر این مسئله باهم بحثمون شده ولی گوشش بدهکار نیست و کار خودشو میکنه.و یه مسئله دیگه اینکه ایشون عادت دارن یه کاری رو شروع میکنن و نیمه کاره رها میکنن وقتی هم بهش میگم اینکارو مثلا باید چندماه پیش تموم میکردی ولی هنوز نصف بیشترشو شروع نکردی و بهم قول داده بودی که تمومش کنی ناراحت میشه و بامن دعوا میکنه و میگه بهش گیر میدم.اصلا هم حاظر نیست کتابهایی که برای شناخت خانمهاست رو بخونه و میگه اینا ترجمشون خوب نیست و تسلط کافی به زبان انگلیسی هم ندارن که متن اصلی رو بخونن....و تو فرهنگشون تقریبا هرکاری که مرد بخواد انجام میشه و کمتر به حرف زنشون گوش میدن.تو این3ساله خیلی از این مسائل و مشکلات مربوط که یکدندگیش حل شده ولی هنوز هم باعث میشه چندماه یک بار یه مشاجره داشته باشیم.دوست ندارم تو زندگیمون مشاجره باشه و میخواستم راهنماییم کنین تا حلش کنم.البته اینکه منم خیلی گیر میدم و حساسم هم علت این مسئله هست.در کل شوهرم خیلی مرد خوب و دوست داشتنی هست و هیچوقت فکر نمیکردم مردی بهتر از اون پیدا کنم...اینو به خودش هم میگم و اون هم معتقده که من زن خوبی براش هستم ولی دوست ندارم باهم دعوامون بشه...ممنون از لطفتون..
- [سایر] باسلام و خسته نباشید من حدود 3سال و نیم هست که ازدواج کردم البته یک سال و نیم قبلش هم عقد بودیم شوهرم به خاطر شغلش دو سال اخیر را ماموریت بود یک ماه اونجا و 10 تا 12 روز پیش من (تو این دو سال من در خانه پدرم زندگی کردم واسه اینکه من اینجا دانشگاه می رفتم و اونجا هم جایی واسه زندگی نبود،البته خانه پدرم بزرگ بود و ما برای تنها کنار هم بودن مشکلی نداشتیم) اوایل ازدواج و عقد به شدت به من عشق می ورزید وقتی دستشو می گرفتم احساس فوق العاده ای بهم دست می داد زمانی که اون تو ماموریت بود شبی نبود که با یاد اون نخوابم و حتی 50درصد مواقع از دلتنگی به شدت گریه می کردم زیاد بهش میگفتم دلم تنگ شده واست. شوهرم هم تا دو سه ماهی ابراز میکرد اما به مرور ابراز علاقه اش از لحاظ گفتاری کم شد میگفت به دلیل جو حاکم اونجاس و وجود همکاراش در کنارش مانع از خوب حرف زدنش میشه(منظورم از خوب حرف زدن،حرف های عاشقانه و گرمه. گاهی یه جوری صحبت میکرد که انگار با یه مرد غریبه صحبت میکنه)منم اگه باهاش سنگین میشدم اصلا متوجه نمیشد!!!! واسه ام خیلی جالبه، منی که در روز سه چهار بار پیامک های عاشقانه واسش میفرستادم یا هروقت میخوام صداش بزنم از الفاظ خوب مثل عزیزم ،نفسم و...استفاده میکردم، وقتی باهاش سنگین میشدم و هیچ کدوم از این کارا رو نمیکردم بعد از دو سه روز بهش میگفتم تو هیچ تغییری تو زندگی احساس نمیکنی؟ یا نمیفهمی من ازت دلخورم .میگفت :نه!!!!!!!!! مگه چی شده؟؟ براش عادی شدم یعنی اونم دیگه واسه من عادی شده همیشه از این میترسیدم که علاقه اش بهم کم بشه و الان فکر میکنم این اتفاق افتاده به درکنارهم نبودن عادت کردیم قبلا چندساعت بدون هم بودن رو به سختی میگذروندیم اما حالا اگه یه هفته هم همدیگرو نبینیم اتفاقی نمی افته اطرافیان بهم میگفتن خوبه شوهرت که نیست وقتی میاد حسابی قدر هم رو میدونید اما نمیدونن آدم بعد از یه مدتی به همه چی عادت میکنه. البته بگم شوهرم 7سال از من بزرگتر پسرخاله ام هست به شدت عاشقم شده بود که تو سن 17سالگی من، اومد خواستگاریم و ... آقای دکتر میترسم واقعا علاقه اش کم شده باشه یکی از دوستام به شوخی بهم گفت بعد از 5سال دیگه نباید انتظار داشته باشی مثه روز اول باشه. یعنی من جذابیت قبل رو واسش ندارم؟ چیکار کنم؟ من تو این دوسال خیلی خیلی اذیت شدم.چه روزایی اومد که من آرزو داشتم پیشم باشه چقدر تو این مدت مریض شدم اما باید با مامان به دکتر میرفتم و.... من تو سنی هستم که خیلی به محبت اون احتیاج دارم مامان و بابا واسه ام کم نذاشتن اما هیچی جای محبت همسرو نمیگیره چطوری ازش بخوام مثه قبل باشه؟ ممکن به خاطر نبود بچه تو زندگیمون باشه؟البته دوماهی هست که تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم ممنون میشم راهنماییم کنید هروقت یاد این دوسال میافتم ناخوداگاه اشکم سرازیر میشه