آیا حضرت علی (ع) با چاه درد دل می کرد؟
در روایتی از میثم تمار آمده است: شبی از شب ها حضرت علی(ع) مرا به صحرا برد. از کوفه خارج شدیم. به مسجد جعفی رسیدیم. آن حضرت چهار رکعت نماز خواند و پس از سلام و تسبیح دست های خود را بلند کرد و گفت: خدایا! تو را چگونه بخوانم در حالی که بنده گناهکار تو هستم و چگونه تو را نخوانم در حالی که عاشق تو هستم. خدایا! با دستان گناه آلود و چشمان امیدوار به سویت آمده ام. خدایا! تو مالک همه نعمت هایی و من اسیر خطاها هستم. آن حضرت پس از دعا به سجده رفت و صورت به خاک گذاشت و یکصد مرتبه گفت: خدایا عفوم کن. پس از این از مسجد خارج شدیم و رفتیم تا به صحرا رسیدیم. حضرت علی(ع) خطی به دور من کشید و فرمود: از این خط بیرون نیا. مرا تنها گذاشت و رفت و در دل تاریکی گم شد. آن شب، شب تاریکی بود. پیش خودم گفتم: ای میثم! آیا مولا و سرورت را در این بیابان تاریک و با آن همه دشمن تنها رها کردی؟! پس در نزد خدا و پیامبر چه عذری خواهی داشت؟! پس از آن سوگند خوردم که مولایم را پیدا خواهم کرد. به دنبال آن حضرت رفتم و او را جستجو کردم. وقتی آن حضرت را از دور دیدم، به طرفش راه افتادم، وقتی که رسیدم دیدم آن حضرت تا نصف بدن به چاه خم شده است و با چاه سخن می گوید و چاه هم با او سخن می گوید.وقتی که آن حضرت آمدن مرا احساس کرد پرسید: کیستی؟ گفتم: میثم هستم. فرمود: مگر نگفتم از آن دایره پایت را بیرون مگذار؟! گفتم: نتوانستم تحمل کنم و ترسیدم که دشمنان، بر تو آسیب برسانند. پرسیدند: آیا چیزی از آنچه گفتم شنیدی؟ گفتم: نه سرورم، چیزی نشنیدم. فرمود: ای میثم! وقتی که سینه ام از آنچه در آن دارم احساس تنگی کند، زمین را با دست می کنم و راز خودم را به آن می گویم و هر وقت که زمین گیاه می رویاند، آن گیاه از تخمی است که من کاشته ام.[1] [1]. بحار، ج 40، ص 199 و منتهی الامال، ج 1، ص 401.
عنوان سوال:

آیا حضرت علی (ع) با چاه درد دل می کرد؟


پاسخ:

در روایتی از میثم تمار آمده است:
شبی از شب ها حضرت علی(ع) مرا به صحرا برد. از کوفه خارج شدیم. به مسجد جعفی رسیدیم. آن حضرت چهار رکعت نماز خواند و پس از سلام و تسبیح دست های خود را بلند کرد و گفت: خدایا! تو را چگونه بخوانم در حالی که بنده گناهکار تو هستم و چگونه تو را نخوانم در حالی که عاشق تو هستم. خدایا! با دستان گناه آلود و چشمان امیدوار به سویت آمده ام. خدایا! تو مالک همه نعمت هایی و من اسیر خطاها هستم. آن حضرت پس از دعا به سجده رفت و صورت به خاک گذاشت و یکصد مرتبه گفت: خدایا عفوم کن. پس از این از مسجد خارج شدیم و رفتیم تا به صحرا رسیدیم. حضرت علی(ع) خطی به دور من کشید و فرمود: از این خط بیرون نیا. مرا تنها گذاشت و رفت و در دل تاریکی گم شد. آن شب، شب تاریکی بود. پیش خودم گفتم: ای میثم! آیا مولا و سرورت را در این بیابان تاریک و با آن همه دشمن تنها رها کردی؟! پس در نزد خدا و پیامبر چه عذری خواهی داشت؟!

پس از آن سوگند خوردم که مولایم را پیدا خواهم کرد. به دنبال آن حضرت رفتم و او را جستجو کردم. وقتی آن حضرت را از دور دیدم، به طرفش راه افتادم، وقتی که رسیدم دیدم آن حضرت تا نصف بدن به چاه خم شده است و با چاه سخن می گوید و چاه هم با او سخن می گوید.وقتی که آن حضرت آمدن مرا احساس کرد پرسید: کیستی؟ گفتم: میثم هستم. فرمود: مگر نگفتم از آن دایره پایت را بیرون مگذار؟! گفتم: نتوانستم تحمل کنم و ترسیدم که دشمنان، بر تو آسیب برسانند. پرسیدند: آیا چیزی از آنچه گفتم شنیدی؟ گفتم: نه سرورم، چیزی نشنیدم. فرمود: ای میثم! وقتی که سینه ام از آنچه در آن دارم احساس تنگی کند، زمین را با دست می کنم و راز خودم را به آن می گویم و هر وقت که زمین گیاه می رویاند، آن گیاه از تخمی است که من کاشته ام.[1]

[1]. بحار، ج 40، ص 199 و منتهی الامال، ج 1، ص 401.





1396@ - موتور جستجوی پرسش و پاسخ امین