من دختری دانشجوهستم. یکی از همکلاسیام بهم پیشنهاد داد فقط ارتباط تلفنی داشته باشیم من گفتم باید خانواده هامون مطلع بشن اما اون قبول نکرد اونم به من گفت به شرطی باهم ازدواج می کنیم که یکبار بیای خونمون. منم شرط اونو قبول نکردم فقط دو هفته باهم حرف زدیم.الان همکلاسیم خیلی دوسش دارم نگاهاش اذیتم می کنه می گفت تورو خیلی خیلی ..... دوست دارم. تو رو خدا کمکم کنید دلیل اینکارش رو بگین. خواهر گرامی ابتدا از شما به خاطر اعتمادی که به این مجموعه دارید، تشکر می کنیم. قبل از پاسخ به سؤال شما و برای روشن شدن مطلب ، توجه شما را به قسمتی از یک نامه، که چند روز پیش از جانب دختری هم سن و سال شما به دست ما رسیده است، جلب می کنیم: (راستش رو بخواهید، می دونم کارم اشتباه بود. اجازه بدید مسأله رو بازتر کنم؛ ولی قبلش باید از اتفاقی که چند روز پیش برای یکی از دانشجوها افتاده بود، بگم. یه دختر با یه پسر دوست بوده، میرفته خونه پسره. یه بار پسر، دوستاش رو هم میبره. بعد از اینکه به دختر تجاوز می کنن، اون رو خفه می کنن و میاندازن اطراف شهر که بعد از چند روز از طریق دوست دختره، اصل ماجرا معلوم میشه. بعد از شنیدن این ماجرا خدا رو حس کردم. دیدم که چقدر بهم نزدیکه که نذاشت. به اصرار ... تن ندادم و نرفتم خونشون...). وقتی پسری از شما دعوت می کند که به خانه آنها بروید، فکر می کنید به چه دلیلی و با چه انگیزه ای این کار را انجام می دهد؟! اساسا چه لزومی دارد که شما به خانه او بروید. اگر واقعا قصد ازدواج با شما را دارد، چه لزومی دارد که از غیرمنطقی ترین راه و نامطمئنترین کار استفاده کنید. او باید خانواده¬اش را با شما اشنا کند و از انها بخواهد رسما از شما خواستگاری کنند. بنابراین به نظر می رسد این جوان دروغگو، از سادگی شما و امثال شما دارد سوء استفاده می کند و شما به هیچ وجه نباید به او اعتماد داشته باشید. چنین ادمهایی هرگز قابل اعتماد نیستند و شما حتی اگر با او ازدواج کنید،( که بعید است با این درخواستش، قصد ازدواج با شما را داشته باشد) بعد از ازدواج، هرگز از جانب او مطمئن نیستید و همیشه این امکان وجود دارد که این چشم¬چرانیهایش را ادامه دهد و باز ارتباطهایی از این قبیل داشته باشد. اینکه می گوید شما را خیلی دوست دارد، به خاطر همان لذت و سوءاستفاده ای است که می خواهد از شما ببرد. و اصولا هر گرگی به طعمه خود علاقه دارد. بنابراین به نظر می رسد که شما باید هرچه سریعتر ارتباط خود را با او قطع کنید و اجازه ندهید او به نیت سوءش برسد. دقت داشته باشید که شما به محض اینکه وارد خانه او بشوید، از دید دیگرانی که احتمالا از این قضیه باخبر می شوند، همه چیز در مورد رابطه شما با او محتمل است و هر نوع فکری ممکن است بکنند و هر شایعه ای ممکن است به وجود اید. و این اینده زندگی شما را به خطر می اندازد و تهمتهایی را نصیب شما می¬کند که تا اخر عمرتان راهی برای اثبات بی¬گناهیتان ندارید. شاید هم او می خواهد با کشاندن شما به خانه خود، از شما نقطه ضعف و مدرک در دست داشته باشد تا هر وقت پیشنهاد نامشروعی از شما داشت، شما به راحتی قبول کنید. با این توضیحات بهترین راه این است که با تندی به پیشنهاد او پاسخ منفی بدهید و در صورتی که به رفتارش و پیشنهادش ادامه داد، این موضوع را با مسؤولین دانشگاه یا خانواده خود در میان بگذارید. این واکنش قاطعانه، او را از شما ناامید می¬کند و به او می فهماند که با دخترخانم متشخصی روبروست که چنین پیشنهادهایی را برای خود توهین قلمداد می کند. در پایان راهکارهایی را برایتان ارسال می کنیم که به کمک انها راحتتر بتوانید با این قضیه برخورد کنید و بهتر بتوانید ان را فراموش کنید: الف: علاقه به وی را در دل نپرورانید. تا حد امکان به او فکر و خیال بافی نکنید. هر گاه افکار مربوط به ایشان به ذهنتان خطور کرد، حواستان را پرت کنید و به چیز دیگری فکر کنید، یا به کار دیگری مشغول شوید، و یا مکانتان را ترک کنید، مثلا به میان جمع خانواده بروید و با آنان مشغول گفتگو شوید تا این افکار از ذهنتان خارج شود. ب. تا آنجا که امکان دارد. از برقراری هر گونه رابطه به هر دلیل با ایشان خودداری کنید و اگر امکانش هست سعی کنید که حتی ایشان را نبینید. به خاطر داشته باشید که: (از دل برود هر آنکه از دیده برفت.) ج- از بیکاری و تنهایی اجتناب کنید زیرا هنگام بیکاری یا تنهایی ذهن انسان جولانگاه این گونه افکار و تخیلات می شود. ه - روابط دوستانهتان را با دوستان همجنستان تقویت کنید. با آنان بیشتر نشست و برخاست داشته باشید. و- روش ذهن گردانی به شما کمک میکند تا بتوانید با افکار انحرافی که به ذهنتان خطور میکند مقابله کنید. در این روش شما باید به محض وارد شدن افکار انحرافی آن را با افکار دیگری جایگزین کنید این افکارِ جایگزین، هر فکری می تواند باشد اما بهتر آن است که از ذکر خدا استفاده نمایید. توجه داشته باشید که برخی از بزرگان فکر گناه را اگر اختیاری باشد گناه میدانند. لذا کنترل فکر بسیار مهم است و در فراموش کردن نیز بسیار به شما کمک میکند ز. از خدا کمک بخواهید و توسل به ائمه معصومین(علیهم السلام) را فراموش نکنید و بدانید که آنها قادر به گشودن هر گرهی هستند. برای شما آرزوی موفقیت در تمامی مراحل زندگی را داریم و از خدا می خواهیم به شما کمک کند تا در هر مرحله بهترین تصمیم را بگیرید نویسنده: روح الله پور مطهری
من دختری دانشجوهستم. یکی از همکلاسیام بهم پیشنهاد داد فقط ارتباط تلفنی داشته باشیم من گفتم باید خانواده هامون مطلع بشن اما اون قبول نکرد اونم به من گفت به شرطی باهم ازدواج می کنیم که یکبار بیای خونمون. منم شرط اونو قبول نکردم فقط دو هفته باهم حرف زدیم.الان همکلاسیم خیلی دوسش دارم نگاهاش اذیتم می کنه می گفت تورو خیلی خیلی ..... دوست دارم. تو رو خدا کمکم کنید دلیل اینکارش رو بگین.
من دختری دانشجوهستم. یکی از همکلاسیام بهم پیشنهاد داد فقط ارتباط تلفنی داشته باشیم من گفتم باید خانواده هامون مطلع بشن اما اون قبول نکرد اونم به من گفت به شرطی باهم ازدواج می کنیم که یکبار بیای خونمون. منم شرط اونو قبول نکردم فقط دو هفته باهم حرف زدیم.الان همکلاسیم خیلی دوسش دارم نگاهاش اذیتم می کنه می گفت تورو خیلی خیلی ..... دوست دارم. تو رو خدا کمکم کنید دلیل اینکارش رو بگین.
خواهر گرامی
ابتدا از شما به خاطر اعتمادی که به این مجموعه دارید، تشکر می کنیم.
قبل از پاسخ به سؤال شما و برای روشن شدن مطلب ، توجه شما را به قسمتی از یک نامه، که چند روز پیش از جانب دختری هم سن و سال شما به دست ما رسیده است، جلب می کنیم: (راستش رو بخواهید، می دونم کارم اشتباه بود. اجازه بدید مسأله رو بازتر کنم؛ ولی قبلش باید از اتفاقی که چند روز پیش برای یکی از دانشجوها افتاده بود، بگم. یه دختر با یه پسر دوست بوده، میرفته خونه پسره. یه بار پسر، دوستاش رو هم میبره. بعد از اینکه به دختر تجاوز می کنن، اون رو خفه می کنن و میاندازن اطراف شهر که بعد از چند روز از طریق دوست دختره، اصل ماجرا معلوم میشه. بعد از شنیدن این ماجرا خدا رو حس کردم. دیدم که چقدر بهم نزدیکه که نذاشت. به اصرار ... تن ندادم و نرفتم خونشون...).
وقتی پسری از شما دعوت می کند که به خانه آنها بروید، فکر می کنید به چه دلیلی و با چه انگیزه ای این کار را انجام می دهد؟! اساسا چه لزومی دارد که شما به خانه او بروید. اگر واقعا قصد ازدواج با شما را دارد، چه لزومی دارد که از غیرمنطقی ترین راه و نامطمئنترین کار استفاده کنید. او باید خانواده¬اش را با شما اشنا کند و از انها بخواهد رسما از شما خواستگاری کنند.
بنابراین به نظر می رسد این جوان دروغگو، از سادگی شما و امثال شما دارد سوء استفاده می کند و شما به هیچ وجه نباید به او اعتماد داشته باشید. چنین ادمهایی هرگز قابل اعتماد نیستند و شما حتی اگر با او ازدواج کنید،( که بعید است با این درخواستش، قصد ازدواج با شما را داشته باشد) بعد از ازدواج، هرگز از جانب او مطمئن نیستید و همیشه این امکان وجود دارد که این چشم¬چرانیهایش را ادامه دهد و باز ارتباطهایی از این قبیل داشته باشد.
اینکه می گوید شما را خیلی دوست دارد، به خاطر همان لذت و سوءاستفاده ای است که می خواهد از شما ببرد. و اصولا هر گرگی به طعمه خود علاقه دارد.
بنابراین به نظر می رسد که شما باید هرچه سریعتر ارتباط خود را با او قطع کنید و اجازه ندهید او به نیت سوءش برسد. دقت داشته باشید که شما به محض اینکه وارد خانه او بشوید، از دید دیگرانی که احتمالا از این قضیه باخبر می شوند، همه چیز در مورد رابطه شما با او محتمل است و هر نوع فکری ممکن است بکنند و هر شایعه ای ممکن است به وجود اید. و این اینده زندگی شما را به خطر می اندازد و تهمتهایی را نصیب شما می¬کند که تا اخر عمرتان راهی برای اثبات بی¬گناهیتان ندارید. شاید هم او می خواهد با کشاندن شما به خانه خود، از شما نقطه ضعف و مدرک در دست داشته باشد تا هر وقت پیشنهاد نامشروعی از شما داشت، شما به راحتی قبول کنید.
با این توضیحات بهترین راه این است که با تندی به پیشنهاد او پاسخ منفی بدهید و در صورتی که به رفتارش و پیشنهادش ادامه داد، این موضوع را با مسؤولین دانشگاه یا خانواده خود در میان بگذارید. این واکنش قاطعانه، او را از شما ناامید می¬کند و به او می فهماند که با دخترخانم متشخصی روبروست که چنین پیشنهادهایی را برای خود توهین قلمداد می کند.
در پایان راهکارهایی را برایتان ارسال می کنیم که به کمک انها راحتتر بتوانید با این قضیه برخورد کنید و بهتر بتوانید ان را فراموش کنید:
الف: علاقه به وی را در دل نپرورانید. تا حد امکان به او فکر و خیال بافی نکنید. هر گاه افکار مربوط به ایشان به ذهنتان خطور کرد، حواستان را پرت کنید و به چیز دیگری فکر کنید، یا به کار دیگری مشغول شوید، و یا مکانتان را ترک کنید، مثلا به میان جمع خانواده بروید و با آنان مشغول گفتگو شوید تا این افکار از ذهنتان خارج شود.
ب. تا آنجا که امکان دارد. از برقراری هر گونه رابطه به هر دلیل با ایشان خودداری کنید و اگر امکانش هست سعی کنید که حتی ایشان را نبینید. به خاطر داشته باشید که: (از دل برود هر آنکه از دیده برفت.)
ج- از بیکاری و تنهایی اجتناب کنید زیرا هنگام بیکاری یا تنهایی ذهن انسان جولانگاه این گونه افکار و تخیلات می شود.
ه - روابط دوستانهتان را با دوستان همجنستان تقویت کنید. با آنان بیشتر نشست و برخاست داشته باشید.
و- روش ذهن گردانی به شما کمک میکند تا بتوانید با افکار انحرافی که به ذهنتان خطور میکند مقابله کنید. در این روش شما باید به محض وارد شدن افکار انحرافی آن را با افکار دیگری جایگزین کنید این افکارِ جایگزین، هر فکری می تواند باشد اما بهتر آن است که از ذکر خدا استفاده نمایید. توجه داشته باشید که برخی از بزرگان فکر گناه را اگر اختیاری باشد گناه میدانند. لذا کنترل فکر بسیار مهم است و در فراموش کردن نیز بسیار به شما کمک میکند
ز. از خدا کمک بخواهید و توسل به ائمه معصومین(علیهم السلام) را فراموش نکنید و بدانید که آنها قادر به گشودن هر گرهی هستند.
برای شما آرزوی موفقیت در تمامی مراحل زندگی را داریم و از خدا می خواهیم به شما کمک کند تا در هر مرحله بهترین تصمیم را بگیرید
نویسنده: روح الله پور مطهری
- [سایر] با سلام من 19 سالمه و برای اولین بارعاشق شدم من در دانشگاه عاشق همکلاسیم شدم که اون هم همسن منه چون تا حالا عشق رو تجربه نکرده بودم متوجه احساسم نشده بودم و سعی کردم اونو فراموش کنم اما یکسال گذشت و من نتونستم این کار رو بکنم تا این که این مسئله رو با همکلاس پسر کلاسمون(دوست صمیمیم) در میون گذاشتم من خیلی خجالتی بودم و گفتم نمبتونم رودرو برم جلو و ازش خواستگاری گنم دوستمم سعی کرد شمارشو بگیره تا تلفنی بهش بگم که دوسش دارم اما به هر دری زد نشد دیگه داشتم نا امید میشدم و از خدا خواستم که به یاری من برسه تا اینکه دوستم مشکل منو به یکی از همکلاسی های دختر کلاس گفت و اونم رفت با دختری که من دوسش دارم صحبت کرد و گفت که فلانی بهت علاقه مند شده و اومد بهم گفت که اون فقط لبخند زده وهیچی نگفته که منو دوست داره یا نه(اینو فهمیدم که شاید اون با این لبخند بهم علاقه داره) بنابراین خودم دل به دریا زدم و رفتم جلو وازش خواستگاری کردم اون اول به من گفت دوسم داره وبه چشم برادر بهم نگاه میکنه منم بهش گفتم هیچ وقت به یه پسر نگو به چشم برادر تو رو نگاه میکنم بدجور اذیت میشه اون گفت نمیخواد با هیچ پسری دوست بشه چون این کار آخر عاقبت نداره و منم درجا بهش گفتم اصلا قصد دوستی با شما رو ندارم و واقعا هم نداشتم من بهش گفتم شما که بلاخره باید ازدواج کنی خوب چرا نمیخوای با کسی که دوستون داره ازدواج کنی اون گفت الان قصد ازدواج نداره و هر وقت وقتش که بشه میاد و به من میگه و اینم بگم که این خانوم تو کلاس تا حالا با هیچ پسری حرف نزده ودر طول این مدت تنها پسری که باهاش حرف زده من بودم حتی منم صحبتو شروع نکرده بودم باهاش خودش باهام حرف زده بود و درباره مسائل درسی باهم صحبت کرده بودیم حالا سوال من اینه اگه این خانوم مثلا یه دو سه سال دیگه بیاد به من بگه که آمادگی ازدواج دارم منی که کار فعلا ندارم و مادرم هم همیشه میگه تو تا 25 سالت نشه برات زن نمیگیرم چی باید جوابش بگم من واقعا دوسش دارم و نمیخوام از دستش بدم میترسم اگه بهش بگم که آمادگی ازدواج ندارم و مجبوریم صبر کنیم دیگه فراموشم کنه و با یکی دیگه ازدواج کنه لطفا کمکم کنید بذارید اینا رو هم بگم من یه آدمی هستم که نماز میخونم و روزه هامم میگیرم اونم همین و با حجابه و در کل بگم از نظر دینی و مذهبی و فرهنگی به هم میخوریم
- [سایر] ... سلام آقای مرادی.من اولین باره که میام تو سایتتون.چقد خوبه که شما خداروشکر هستین..از زور گریه نمیتونم بنویسم.. من دختری 22 ساله دانشجو هستم.چادری.به قول مامانبزرگم سنگین میرمو سنگین میام.اما حالا باورم نمیشه من همون مریمم.چشم خلاصه میگم سرتونو درد نیارم.از همکلاسیام 2 ماه پیش به من پیشنهاد ازدواج داد.منم با وجود اینکه خانوادم با ازدواج زود من مخالفن ولی قبول کردم.ولی حالا اون آقا میگن که من هیچ شرایطی ندارم بیام به پدرت چی بگم؟من چکار کنم.اما رابطشو با من قطع نمیکنه.انگار خودمم نمیخوام که تموم بشه اما نمیخوام گناه کنم.تو ماه رمضون به خدای خودم قول دادم.اما من دارم گناه میکنم.با اس ام اس زدن بهش.با دیدنش.متاسفانه به اجبار هم که شده تو دانشگاه میبینمش.مقصر کیه؟منم که تو این سن به یه همزبونی غیر از پدر مادرم احتیاج دارم؟پدرو مادرمن که میگن ازدواج برام زوده؟یا اون آقا که شرایط مطلوبشو بهونه کرده؟تورو خدا بهم بگین چی کار کنم...
- [سایر] باعرض سلام وخسته نباشیدخدمت شمامن رضا بیست ساله ازمشهد من با یکی ازدخترای فامیل ارتباط تلفنی دارم اینوهم بگم که ما همدیگرودوست داریم یعنی ازبچگی دوست داشتیم بلاخره بعدچندسال من جرات کردم بهش بگم دوسش دارم بگذریم جریان عاشق شدن من خیلی مفصله درمورد ایشون توضیح بدم که دختر پاک نجیب خانواده دارازهمه لحاض بهم میخوریم ازوقتی که تونستم باهاش صحبت کنم حسابی عوض شدم اینجوری بگم من نماز درست حسابی نمی خوندم ولی الان به برکت عشقم نمازمو مرتب میخونم ولی مشکل اینکه ایشون یه کم ازتلفن زدن ناراحته واحساس گناه می کنه نمی تونیمم حرف نزنیم جفتمون ازدلتنگی میمیریم اخه ایشون شهردیگه زندگی می کنه اینو اضافه کنم که خانواده هامون خبرندارن من خودم تا حالا با هیچ کس دیگه ارتباط نداشتم ولی صحبت کردن با اون رو هم گناه که نمی دونم هیچی یه جور لطف خدامی دونم اینارو توضیح دادم که بدونیدرابطه ی ماخیلی متفاوته من بابام روحانیه ولی اصلا منو درک نمیکنه اصلا نمیشه باهاش حرف زدبا مادرم که بدتر شما بگین من بااون چکارکنم که احساس گناه نکنه راستی ماهردوتامون پشت کنکوریم وفعلا شرایط ازدواج نداریم ایاواقعا کارما بااین شرایط گناه حساب میشه؟ ازتون ممنون می شم این مشکل ما رو حل کنید اخه هردوتامون شمارو فقط قبول داریم بازم ممنون.(این بار چهارمه که پیام میدم خواهش میکنم زودتر جواب بدین آخه خیلی اذیتیم ) باتشکر
- [سایر] سلام دختری هستم 20ساله؛10ماهی میشود که عقدکردم ودچاره یکسری مشکلاتی شدم 1.نسبت به همسرم خیلی بی تفاوت وبی محبت شدم شدم وزندگی با اونو بی روح و بی رنگ میبینم. 2.نسبت بهش شکاک شدم. 3.باهاش بدتخلاقی میکنم وتیکه بهش میندازم وباهاش جروبحث میکنم ومن ادمی هستم که خیلی زود عصبی میشم 4.باهاش ناسازگار شدم دوس ندارم بهم زنگ بزنه وحتی بعضی وقتا نمی خوام صداشو بشنوم 5.هروقت مشکلی پیدا میشه یاحتی قراره جایی بریم ویاتصمیمی که داریم وقراره انجامش بدیم به مامانش میگه واین منو خیلی عصبی میکنه وهرچه قدرم بهش میگم که نذار کسی بفهمه اعتنایی نمیکنه واین منو سردترمیکنه 6.اصلادوس ندارم به حرفاش گوش کنم واصلابرام مهم نیس 7.به این نتیجه رسیدم که خانوادم مهمتر هستند 8.چندماهی میشه که یه آپارتمان برداشته باهزارویک نظرونیاز قستی[قسطی]؛5تاقسایش [قسط هایش] عقب افتاده بهم پیشنهاد داد که سرویسا که سره عقدبهم دادو بره بفروشه تاقستاش کمتر بشه من به خانوادم گفتم اونا گفتند حق نداره که این کاروبکنه و منم بهش گفتم نه اونم دیگه حرفی نزد 9.خیلی باهم دعوامیکنیم؛وقتیم دعوامیکنیم یا من گوشیوبدون خداحافظی قطع میکنم یا اون 10.من درنماز خواندن کاهل شدم اما اون نه؛.اونم منوخیلی سرزنش میکنه 11 .اون وضع مالیه خوبی نداره در واقع ازصفرشروع کرده فقط یه دوچرخه داره که اونم حدود یه هفته ای میشه که دزدیدند چیکار بایدبکنم حاج آقا به خدا سردشدم نسبت به زندگی زناشوهری گفتم ازدواج میکنم که گناه نکنم اما انگاربدترشده نسبت بهش بی اعتناهستم وهمش بهش غرغرمیزنم به خدا خسته شدم
- [سایر] سلام من دختری18ساله هستم ک بعد از جداشدن از عشقم و درگیری های ذهنی و تصادف بدی ک داشتم واسه رفع این درگیری ها اومدم تو نت و تو یکی از فضاهای مجازی ثبت نام کردم اونجا با ی پسری 22ساله اشنا شدم ک لیسانس روانشناسی داشت کمکم کرد تا حالم خوب بشه کم کم بهم گیر داد ک با هیشکی نباید حرف بزنی تو تازه جدا شدی و وابسته میشی از این حرفا ک همش بخاطر خودته بعد ی مدت با هرکی دوست میشدم میومد گیر میداد ک من باید تنها پسری باشم ک باهاش حرف میزنی هر چقد دوس داری با دخترا حرف بزن ولی فقط من پسری باشم باهاش حرف میزنی از نظر مذهبو اعتقاداتمون خیلی شبیه هستیم و تو ی استان زندگی میکنیم و فقط دو شهرستان جدا از هم حالا اون خیلی دوسم داره و هر دفه دارم کارایی ازش میبینم ک اگه من بودم از روی دوس داشتن انجام میدادن ب تبع چون خیلی پسر خوبیه منم دوسش دارم ولی خب عاشقش نیستم اینم طبق حرفایی هست ک خودش بهم یاد داد عاشق نشم تا قبل ازدواج و الان همش درمورد خواستگاری حرف میزنه ولی نمیدونم چیکار کنم اون کار نداره ولی خب خیلی مشتاقه ک هرچه زودتر بیاد خواستگاری میشه راهنماییم کنین چیکار کنم سر درگمم دوسش دارم ولی خونوادم اینجوری قبول نمیکنن اونم میگه هرکاری میکنم اصلا ارتباط نتی درست هست؟یعنی میشه پایه ی زندگی رو از اینجا ساخت؟
- [سایر] سلام من یه پسر 21 ساله ام با وضع مادی نه چندان خوب ،دانشجو یه دانشگاه خوب و یه رشته خوب با قیافه ی متوسط که از 17 سالگی به دختر عمه 15 ساله م با وضع مالی متوسط رو به بالا با قیافه ی قشنگ علاقه پیدا کردم(اون موقع بچه بودم و بی جنبه ،شاید اصلا عشق نبود) ،یه با بهش یه اس عاشقانه دادم اونم گفت اگه عاشق شدی بهم بگو، منم اولش دروغ گفتم که دوسش ندارم ولی بعد چند روز بهش اس دادم و گفتم که دوسش دارم و اون چند روزی باهام خوب بود ولی بعد چند وقت گفت که دوسم نداره و دیگه باهم حرف نزدیم و من دانشگاه قبول شدم و کلا هر چند ماه یه بار همو می بینیم و در حد یه سلام باهم حرف می زنیم و تو این چهار سال هیچ وقت خونشون نرفتم یا بهش نگاه نکردم(دلم واسش تنگ شده؛کاش میشد یه بار دیگه مثل بچه گیمون با هم بخندیم و فقط یه بار نگاش کنم به خدا فقط یه بار،اما نمی تونم ،میترسم چشمون به چشم هم بیفته)ولی وقتی از خوابگاه میرم خونه(هر ترم فقط یه بار میرم) هردو هفته یه بار میاد خونمون (نه بخاطر من کلا زیاد میان خونه ما)....آخه خدایی مگه من چه گناهی کردم که اینجوری عذابم میده خوب اگه دوسم نداره چرا اینقد میاد ومیره ،من فقط باید به عکش نگاه کنم وقتی خودش جلو روم نشسته و نمی تونم نگاش کنم...من نمی تونم برم خواستگاریش آخه نه سربازی رفتم و نه وضع مالی خوبی دارم ..اگه شما کسی رو دوس نداشته باشین اینجوری می کنید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو رو خدا کمکم کنید.
- [سایر] با عرض سلام و خداقوت پسری 23 ساله،خیلی مقید و مذهبی هستم و تا به این سنم با جنس مخالف هیچ ارتباطی حتی به صورت کلامی نداشتم.یکی از دخترای فامیلمون رو دوست داشتم و میخواستم باهاش ازدواج کنم،تا اینکه 7 ماه قبل تصمیم گرفتم که یه ارتباطی باهاش شروع کنم و بهش پیشنهاد ازدواج بدم.اولین پیامک رو بهش دادم و آروم آروم و خیلی مودبانه ارتباطمونو شروع کردیم،اوایل که بهش پیشنهاد داده بود قبول نمیکرد،ینی میترسید درباره ازدواج حرف بزنه،با کلی حرف راضیش شد،خیلی دوستش داشتم،اونم دوستم داشت،توی این 7 ماه خیلی بهم وابسته شده بودیم.یه روز تصمیم گرفتم که ماجرا رو با خانوادم درمیون بذارم و بهشون بگم که اون دخترو دوس دارم تااینکه توی تعطیلات عید همین سال موضوع رو باهاشون مطرح کردم،مادرم سخت مخالف بود و اصلا راهی نداشت که راضی بشه،میگفت ازش خوشم نمیاد و نمیتونم به عنوان عروسم قبولش کنم و اگه دوستش برو بگیرش ولی باید خانودتو فراموش کنی.گفت شما بهم نمیاید.هرکاری کردم نتونستم راضیش کنم.موضوع رو به دختره گفتم و ازش خواستم تا به ارتباط پایان بدیم.از این لحظه بود که نابودیم شروع شد.بهم میگفت تو میخواستی من و احساساتمو بازی بدی و بعد ولم کنی،میگفت اگر دوستم داشتی بخاطرم میجنگیدی.منم هرچه قدرمیگم که من تلاشمو کردم ولی انگار قسمت نیس و نباید زیاد اصرار کرد واگه خانواده ها راضی نباشن بعدها مشکل پیش میاد.اینم بگم که خانواده اونم مخالف بودن و اونم میخواست راضی کنه.هر ازگاهی بهش اس ام اس میدم تا ازحالش باخبرشم ولی یا جوابمو نمیده و یا وقتی میده حرفایی میزنه که قلبمو ازجا میکنه و عذاب وجدانم چندبرابر میشه.یبار گفت که تورو سپردمت به خدا و اون دنیا تومیدونی و خدای من ولی بعدشکه باهاش حرف زدم گف بخشیدمت.همش عذاب وجدان دارم،شبا که میخوام بخوابم توی رخت خوابم گریم میگیره.فکر میکنم که دیگه خوشبخت نمیشم و این کارم عواقب داره.آره؟؟آیا من کاری کردم که ممکنه عواقبش دامانمو بگیره در آینده؟؟ آیا نباید به حرف مادرم گوش میدادم؟؟باید توری مادرم وایمیسدادم؟؟ من گناهی مرتکب شدم؟؟ چطوری این موضوع رو فراموش کنم تا اینقدر عذاب نکشم؟ ممنونم
- [سایر] سلام نماز و روزتون قبول اقای دکتر شما در جواب کد سوال892555 گفتید (که اگر در ازدواج به دنبال این بوده اید که از زندگی لذت بیشتری ببرید و مشکلاتتان کمتر بشود اشتباه فکر کرده اید!!!!) منظورتون چی؟!! پس اگه اینطوری هست خیلی ببخشید مگه عقلمون کمه که دستی دستی برای خودمون زحمت اظافی درست کنیم؟ اقای دکتر بیشتر از 30 تا خواستگار تا الان داشتم از دکتر و مهندس گرفته تا یه ادم دیپلمه ولی از هیچ کدوم خوشم نیومده بله همه بهم گفتن خود شما هم بهم گفتید که ادم سخت گیری هستم ولی از بدبختی من یا نمی دونم از روی چه مصلحتی خدا ی خواستگار فرستاد دم خونمون ارشد مدیریت داشت 33 ساله با ظاهر خوب به معنای واقعی کلمه تموم او ن چیزی بود که من از یه مرد به عنوان همسر می خواستم فوق العاده بود اونم من رو پسندیده بود ولی خوانوادم با این وصلا مخالفت کردند البته خیلی دیر یعنی بعد از 3 جلسه صحبت من با این اقا و به توافق رسیدن کامل ما تازه رفتن تحقیق و دیدند این اقا به درد من و خانوادم نمی خوره پدرشون چند بار ازدواچ کرده بودند مادرشونم 2 بار ازدواج کرده بودندالبته اینها رو گفته بودند ولی خوانوادم به خاطر تعریف اعتقادی که از این اقا شنیده بودند سعی کردند زود قضاوت نکنند ولی از اولم می تونستم حدس بزنم از لحاظ اعتقادی و مذهبی واسشون یه جور عار که دخترشون تو یه همجین خانواده ای بره بعد از تحقیقم مشخص شد که یکی از برادرای ناتنی این اقا هم 2 بار ازدواج کرده و خانواده بی اعتقادی داره و همسرهای برادر این اقا پیشش سر لخت می گردند باور کنید اینا واسه منم مهم بود یعنی خانواده واسه خودمم خیلی شرط بود ولی این اقا انقد ر شبیه اون چیزی بودند که من می خواستم نمیتونستم باور کنم که باید به خاطر خانوادیش ردش کنم همه ی خانوادمم قبول داشتند که خود این اقا بجه خیلی خوبی و حیفه که تواین خانوادست در نهایت اینا رو پیراهن عثمان کردند و گفتند تصمیم گیری ببا خودم ولی چه تصمیم گیری ای با زبون بی زبونی بهم فهموندند ازدواچ با این اقا یعنی بایکوت شدن از طرف خانواده اقای دکتر هنوزم باورم نمی شه این اتفاقات به این سرعت افتاده و من جواب رد به این اقا دادم به یکی از دوستام میگفتم که حال خودم از خودم واسه اینهمه عاقلانه برخورد کردن با این قضیه بهم می خوره من دختری قشنگیم باور کنید اشکم داره در میاد واسه این قشنگی هم خیلی ها بیرون با اینکه من با چادر و حجاب کامل بودم ازم دلبری می کردند ولی من واسه خاطر خدا ابروی پدرم و.... گند زدم به این دنیام به خاطر اون دنیام
- [سایر] سلام خیلی زود میرم سر اصل مطلب . 2 سال پیش ازدواج کردم ، بک ازدواج آکاهانه و خانواده پسند . از 8 ماه پیش زندگی مشترکمون رو آغاز کردیم . اما بعد از ازدواج متوجه شدم شوهرم هیچ تمایلی به برقراری ارتباط جنسی با من نداره . البته یک مشکل بزرگ وجود داشت و آن هم بلد نبودن اینکار از ناحیه هر دو بود .من سریع به پزشک مراجعه کردم و آموزش های لازم رو فرا گرفتم اما همسرم از این کار امتناع میورزه و حاضر نیست به پزشک مراجعه کنه . الان حدود 8 ماه از ازدواج ما میگذره و من هنوز باکره هستم .خیلی با همسرم صحبت کردم ، بهش از نیازم گفتم ولی اصلا\" براش اهمیتی نداره . اگر در حضورش آرایش کنم ، لباس تنگ و یا کوتاه بپوشم و هر کاری که همه جوانان تازه عروس انجام میدن رو انجام بدم بهم میگه وقتی من نیستم این کارها رو انجام بده و زمانی هم که انجام نمیدم بهم میگه شما هیچ کاری برای تحریک من نمی کنی . به تازگی فهمیدم که قبلا\" به دختر دیگه ای علاقه داشته و خیلی وقتها در مورد اون با من صحبت میکنه ، از اینکه خانواده ها مخالف این ازدواج بودند . همیشه به من میگه دوست دارم اما به توجه به سردی رفتارش نمی تونم باور کنم . از هنگامی که ازدواج کردم فشارهایی که عدم رابطه جنسی به من وارد می کنه بیشتر شده . قبل از ازدواج خیلی خوب می تونستم خودم رو قانع کنم اماالان دچار هزاران بیماری شدم . افسردگی ، ترس از حضور در جمع ، افت تحصیلی و خیلی از مسائل دیگر از یک ازدواج اگاهانه ، خداپسند بر من وارد شده . خیلی وقتها برای خودم آرزوی مرگ میکنم . همسرم حاضر نیست به دکتر مراجعه کنه و میگه با شما به خاطر مسائل جنسی ازدواج نکردم . به هر دکتری که مراجعه می کنم پیشنهاد میدن که طلاق بگیرم اما میدونم که این راه مناسبی نیست . آقای مرادی کمکم کنید تا یکبار دیگه بتونم به زندگی برگردم روزی هزاران مرتبه حسرت میخورم و از خودم می پرسم که آیا من بو میدم ؟ من کثیفم ؟ در ضمن باید بگم که همسرم به اجبار با من ازدواج نکرده. من رو به مادرشون معرفی کرده بودند و همسرم به همراه مادرشون به خواستگاری من آمد و بعد از چند جلسه صحبت خواستگاری رسمی تر شد . آقای مرادی خواهش میکنم راهنماییم کنید . خیلی ممنونم که نامه من رو خوندید و به درد دلم گوش دادید . منتظر پاسخ زیباتون هستم .
- [سایر] باعرض سلام و خسته نباشید. درسن19 سالگی ازدواج کردم ولی متآسفانه در سن 22 سالگی از همسرم جداشدم درحالی که شدیدا دوستش داشتم و وابستگی شدیدی داشتم.از ابتدا خانواده ام با ازدواج ما مخالف بودند. من عاشق همسرم بودم و همسرم در21سالگی به من خیانت کرد با دختری دوست شد و بعد از طلاق ما بااو ازدواج کرد که بعد از 6 ماه اون دختر خانم طلاق گرفت ومدتی بعد از طلاق اون 2 نفر- باهم بودیم ولی با تمام علاقه ای که داشتم رهایش کردم با وجود اصرار همسرم برای بازگشت من.من فقط میخاستم به زندگی سرشار از امید وموفقیت برگردم.دختر خاله ام در یکی از شرکت های نتورک ایرانی که با مجوز کار میکرد مشغول بود و مرا به آنجا برد وچون کار گروهی بود پذیرفتم برای فراموش کردن همسرم که خداروشکر توانستم ولی من نزدیک 3000000پولم را صرف آنجا کردم و تابلو خریدم تا بازاریاب آنجا شوم و پدرم این مبلغ را به من داد و الآن واقعا همش خودم را تحقیر میکنم که چرا پولمو حروم کردم تپش قلب گرفتم که هیچی در نیاوردم.شوهرم را فراموش کردم ولی هفته پیش رفته بودم مسافرت با1دختر خانوم دیدم دست تو دست که ازاون روز بهم ریختم که چقد دروغ میگفت بدون تو میمیرم تابرگردم و کلی حرف دیگه.منم خیلی هوایی شدم دلم براش تنگ شده.پولمم که از دست دادم واز دختر خالم بدم اومد که اونم خیلی در حقم نامردی کردولی بخاطر خاله و مادرم حرمت حفظ کردم.تورو خدا آرومم کنید هم بخاطر تجربه تلخ کاریم وحروم کردن وقتو زمانم سرخورده شدم و هم چگونه شوهرمو فراموش کنم. من لیسانس مدیریت خوندم و دنبال کارم و از نظر هوش و استعداد در سطح تقریبا بالا هستم. ولی مخصوصا بخاطر این کار مسخره و هزینه خیلی خودمو اذیت میکنم که چرا گول خوردم.از بعد طلاق وسواس شدید گرفتم.ولی خوشبختانه مردم دار هستم و تقریبا می تونم بگم همه اطرافیانم منو دوست دارن.خواهش میکنم آرومم کنید