به نام خدا وسلام ممنونم از اینکه به من امید دادید اما من نمیتونم بگم که اون ارتباط بازی کودکانه بوده من 13سالم بود بچه نبودم چه طور خودمو با حرفاتون آروم کنم دخترای 13 ساله کاری که من کردم رو نمیکنن ازخودم متنفرم کمکم کنید جبران کنم گرچه حس میکنم قابل جبران نیست اما بهم راه حل بدید ممنونم منم زیبا که زیبا بندهام را دوست میدارم تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید ترا در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد رها کن غیر من را، آشتی کن با خدای خود تو غیر از من، چه میجویی؟ تو با هر کس به غیر از من، چه میگویی؟ تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم تو دعوت کن مرا با خود به اشکی یا (الهی)، میهمانم کن که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم طلب کن خالق خود را، بجو ما را، تو خواهی یافت که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد تویی زباتر از خورشید زیبایم تویی والاترین مهمان دنیایم که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟ هزاران توبهات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟ که میترسانَدَت از من؟ رها کن آن خدای دور، آن نامهربان معبود، آن مخلوق خود را این منم پروردگار مهربانت. خالقت. اینک صدایم کن، مرا. با قطره ی اشکی به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم لیک غوغای دل بشکستهات را من شنیدم غریب این زمین خاکیام ... آیا عزیزم، حاجتی داری؟ بگو، جز من کس دیگر نمیفهمد کلامت را به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است قسم بر عاشقان پاک با ایمان قسم بر اسبهای خسته در میدان تو را در بهترین اوقات آوردم قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد خورشید را گفتم که بر بام سحرگاهان، چشم در چشمت، سلام من به تو گوید و گفتم ماهتابم را که شبها، همدمت باشد بدانی اوج تاریک رهایت من نخواهم کرد و نازل کردم از رحمت، همه آیات باران را چتر غم از گونهها بردار سرانگشت مرا، احساس خواهی کرد تو بگشا گوش دل، از هر دری من با تو میگویم بدنبال بهانهای، برای گفتگو با تو همه عالم، خلق کردم تا بگویم ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد عبور باد، چهچه بلبل صدای گنجشک روی بام، صدای موج نوای جیرجیرکها صعود شاخههای سرو نزول گیسوان یاس پاکی آب غرش ابر روح جنگل سبزی دشت آبی دریا ... آفریدم من همه هستی، برای گفتگو با تو تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید اگر در اوج نافرمانیم باشی ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد خواهر گرامی، خوشحالم که باز هم کلمات شما را میخوانم و متشکریم که ما را محرم حرفهای دل خود میدانید. خواهر محترم، شما هم این داستان را شنیده اید که در زمان یکی از امامان فردی بود که به شدت گریه میکرد روزی امام او را دید و پرسیدند چرا گریه میکنی؟ جواب داد که من در زمان جنگ 60نفر از سادات و فرزندان امامان را بی گناه کشته ام و میدانم که خداوند هرگز مرا نخواهد بخشید. فرمودند: اگر می دانستی گناه ناامیدیت بیشتر از قتل 60نفری است که کشته ای هرگز چنین حرفی را نمی زدی. خواهر محترم، بدانید که خداوند بسیار بخشنده و مهربان است و هر کس هر قدر هم گناه کرده باشد اگر واقعا پشیمان شود و توبه واقعی نماید همان طوری که خودش در قران وعده داده است اورا مورد عفو وبخشش قرار می دهد. خداوند در آیه 70 سوره فرقان خدای مهربان، لطف خود را به اوج رسانده و بیان فرموده است: (إِلاَّ مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلاً صالِحاً فَأُوْلئِکَ یُبَدِّلُ اللَّهُ سَیِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ وَ کانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِیماً؛ کسانی که توبه کنند و ایمان آوردند و عمل صالح انجام دهند (یعنی هم ذهن آنها لذتی برای گناه نشناسد و هم رفتار انها گویای این دوری باشد) خداوند گناهان آنان را به حسنات تبدیل میکند (نه تنها گناهان را می امرزد، بلکه به اندازه آن گناهان ثواب می نویسد) و خداوند همواره آمرزنده و مهربان است). بنا براین از این جهت هیچ دغدغه بخود راه ندهید و فریب شیطان که می گوید کار تو دیگر تمام است و توبه فایده ندارد را نخورید . اصلا فلسفه توبه را میدانید؟ خدا امکان توبه را به بندگانش هدیه کرد تا به آنها بگوید اولا هروقت متوجه اشتباهاتتان شدید و بازگشتید، آغوش من به روی شما باز است. دوما بگوید که من خواستار یک زندگی سالم و عادی برای شما هستم که همه قدرت جلب، همه ی موفقیتها را داشته باشند. برخورد شما با موضوع رخ داده، کاملا عکس چیزی است که خدا می خواهد. او میخواهد به رحمتش اعتماد و یقین داشته باشید اما شما ندارید. او میخواهد گرفتار وسوسههای شیطانی نشوید و در احساس گناه، به افراط نیفتید و طعم شیرین زندگی عادی و سالم را بچشید اما شما برخلاف خواست او، در مسیری قدم برمیدارید که شیطان میخواهد؛ مسیری که رفتن به سوی خدا را سخت نشان میدهد و لبخند خدا را از چشمان شما دور میکند. از نظر روانشناختی شما در راهی قرار گرفتهاید که اختلال وسواس فکری در امتداد آن قرار دارد. پس مراقب باشید. (من 13سالم بودبچه نبودم ) خواهر گرامی، رفتار کودکانه، چیزی جدای از سن کودکانه است. ندیدید افراد مسن گاهی رفتاری کودکانه میکنند. منظور ما از آن تعبیر در مکاتبه ی قبلی این بود که شما اطلاعی از میزان اشتباه بودن آن رفتار نداشتید و عواقب آن را نمی دانستید. شما در گامهای اولیه جوانی هستید؛ دوره سنی ارزشمندی که خدا عاشقانه آن را دوست میدارد، با همه کم و کاستیها و افت و خیزهایش. همه توانتان را بگذارید تا به موفقیت برسید؛ تحصیل، معرفت، عبادت، ارتباطات اجتماعی و ... . در مورد ازدواج در برخی موارد، بازگو نکردن مسایل واقعی، دروغ به شمار نمیآید مثلا در صورتی که فردی در گذشته رابطه غیر شرعی با دیگری داشته و از طرفی از عمل خود به شدت پشیمان میباشد در این صورت میتواند به خواستگار خود پاسخ عدم رابطه را بدهد. خواهر بزرگوار؛ درک لذت موفقیتهای مادی و معنوی نصیب کسانی است که هدف را بدرستی ببینند، راه را بدرستی رهرو باشند و دلی، گرم ایمان داشته باشند، بدون افراط، بدون تفریط. خدای مهربان همه چیز را مهیای اوج گرفتن شما آفریده است، از خود دور نشوید. زهرا محمدی
به نام خدا وسلام ممنونم از اینکه به من امید دادید اما من نمیتونم بگم که اون ارتباط بازی کودکانه بوده من 13سالم بود بچه نبودم چه طور خودمو با حرفاتون آروم کنم دخترای 13 ساله کاری که من کردم رو نمیکنن ازخودم متنفرم کمکم کنید جبران کنم گرچه حس میکنم قابل جبران نیست اما بهم راه حل بدید ممنونم
به نام خدا وسلام ممنونم از اینکه به من امید دادید اما من نمیتونم بگم که اون ارتباط بازی کودکانه بوده من 13سالم بود بچه نبودم چه طور خودمو با حرفاتون آروم کنم دخترای 13 ساله کاری که من کردم رو نمیکنن ازخودم متنفرم کمکم کنید جبران کنم گرچه حس میکنم قابل جبران نیست اما بهم راه حل بدید ممنونم
منم زیبا
که زیبا بندهام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را، آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من، چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من، چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی یا (الهی)، میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را، تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو
که وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زباتر از خورشید زیبایم
تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبهات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟
که میترسانَدَت از من؟
رها کن آن خدای دور، آن نامهربان معبود، آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت. خالقت.
اینک صدایم کن، مرا. با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را.
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکستهات را من شنیدم
غریب این زمین خاکیام ...
آیا عزیزم، حاجتی داری؟
بگو، جز من کس دیگر نمیفهمد کلامت را
به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد
خورشید را گفتم که بر بام سحرگاهان، چشم در چشمت،
سلام من به تو گوید
و گفتم ماهتابم را
که شبها، همدمت باشد
بدانی اوج تاریک
رهایت من نخواهم کرد
و نازل کردم از رحمت، همه آیات باران را
چتر غم از گونهها بردار
سرانگشت مرا، احساس خواهی کرد
تو بگشا گوش دل، از هر دری من با تو میگویم
بدنبال بهانهای، برای گفتگو با تو
همه عالم، خلق کردم تا بگویم
ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد
عبور باد، چهچه بلبل
صدای گنجشک روی بام، صدای موج
نوای جیرجیرکها
صعود شاخههای سرو
نزول گیسوان یاس
پاکی آب
غرش ابر
روح جنگل
سبزی دشت
آبی دریا
...
آفریدم من همه هستی، برای گفتگو با تو
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید
اگر در اوج نافرمانیم باشی
ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد
خواهر گرامی، خوشحالم که باز هم کلمات شما را میخوانم و متشکریم که ما را محرم حرفهای دل خود میدانید. خواهر محترم، شما هم این داستان را شنیده اید که در زمان یکی از امامان فردی بود که به شدت گریه میکرد روزی امام او را دید و پرسیدند چرا گریه میکنی؟ جواب داد که من در زمان جنگ 60نفر از سادات و فرزندان امامان را بی گناه کشته ام و میدانم که خداوند هرگز مرا نخواهد بخشید. فرمودند: اگر می دانستی گناه ناامیدیت بیشتر از قتل 60نفری است که کشته ای هرگز چنین حرفی را نمی زدی.
خواهر محترم، بدانید که خداوند بسیار بخشنده و مهربان است و هر کس هر قدر هم گناه کرده باشد اگر واقعا پشیمان شود و توبه واقعی نماید همان طوری که خودش در قران وعده داده است اورا مورد عفو وبخشش قرار می دهد. خداوند در آیه 70 سوره فرقان خدای مهربان، لطف خود را به اوج رسانده و بیان فرموده است: (إِلاَّ مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلاً صالِحاً فَأُوْلئِکَ یُبَدِّلُ اللَّهُ سَیِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ وَ کانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِیماً؛ کسانی که توبه کنند و ایمان آوردند و عمل صالح انجام دهند (یعنی هم ذهن آنها لذتی برای گناه نشناسد و هم رفتار انها گویای این دوری باشد) خداوند گناهان آنان را به حسنات تبدیل میکند (نه تنها گناهان را می امرزد، بلکه به اندازه آن گناهان ثواب می نویسد) و خداوند همواره آمرزنده و مهربان است).
بنا براین از این جهت هیچ دغدغه بخود راه ندهید و فریب شیطان که می گوید کار تو دیگر تمام است و توبه فایده ندارد را نخورید .
اصلا فلسفه توبه را میدانید؟ خدا امکان توبه را به بندگانش هدیه کرد تا به آنها بگوید اولا هروقت متوجه اشتباهاتتان شدید و بازگشتید، آغوش من به روی شما باز است. دوما بگوید که من خواستار یک زندگی سالم و عادی برای شما هستم که همه قدرت جلب، همه ی موفقیتها را داشته باشند.
برخورد شما با موضوع رخ داده، کاملا عکس چیزی است که خدا می خواهد. او میخواهد به رحمتش اعتماد و یقین داشته باشید اما شما ندارید. او میخواهد گرفتار وسوسههای شیطانی نشوید و در احساس گناه، به افراط نیفتید و طعم شیرین زندگی عادی و سالم را بچشید اما شما برخلاف خواست او، در مسیری قدم برمیدارید که شیطان میخواهد؛ مسیری که رفتن به سوی خدا را سخت نشان میدهد و لبخند خدا را از چشمان شما دور میکند.
از نظر روانشناختی شما در راهی قرار گرفتهاید که اختلال وسواس فکری در امتداد آن قرار دارد. پس مراقب باشید.
(من 13سالم بودبچه نبودم )
خواهر گرامی، رفتار کودکانه، چیزی جدای از سن کودکانه است. ندیدید افراد مسن گاهی رفتاری کودکانه میکنند. منظور ما از آن تعبیر در مکاتبه ی قبلی این بود که شما اطلاعی از میزان اشتباه بودن آن رفتار نداشتید و عواقب آن را نمی دانستید. شما در گامهای اولیه جوانی هستید؛ دوره سنی ارزشمندی که خدا عاشقانه آن را دوست میدارد، با همه کم و کاستیها و افت و خیزهایش. همه توانتان را بگذارید تا به موفقیت برسید؛ تحصیل، معرفت، عبادت، ارتباطات اجتماعی و ... .
در مورد ازدواج در برخی موارد، بازگو نکردن مسایل واقعی، دروغ به شمار نمیآید مثلا در صورتی که فردی در گذشته رابطه غیر شرعی با دیگری داشته و از طرفی از عمل خود به شدت پشیمان میباشد در این صورت میتواند به خواستگار خود پاسخ عدم رابطه را بدهد.
خواهر بزرگوار؛ درک لذت موفقیتهای مادی و معنوی نصیب کسانی است که هدف را بدرستی ببینند، راه را بدرستی رهرو باشند و دلی، گرم ایمان داشته باشند، بدون افراط، بدون تفریط. خدای مهربان همه چیز را مهیای اوج گرفتن شما آفریده است، از خود دور نشوید.
زهرا محمدی
- [سایر] سلام خانم کهتری من یه مشکلی دارم و میخام خیلی خودمونی مشکلم رو بگم راستش نمیدونم از کجا شروع کنم حدود 2 سال پیش که من با نت اشنا شدم کم کم با شبکه های اجتمایی و چت روم ها اشنا شدم من ساعت های متوالی وقت خودم رو صرف ارتباط با کسانی میکردم که حتی صداشونو نشنیده بودم بعد مدتی وابسته شدم طوری که تو دنیای وواقعی هم فکرم پیش اونا بود تو این مدت با یه نفر اشنا شدم یه دختر 24 ساله - رشته حقوق- اون فرد افسرده ای بود کم کم با هم درد و دل میکردیم حرفامونو به هم میزدیم با هم دوست شده بودیم حدود 6 ماه بود که با هم با واتس اپ و لاین در ارتباط بودیم دیگه خودتون میدونید از این رابطه های مسخره و ... یه مدت که گذشت من بهش وابسته شدم یعنی الان هم هستم خیلی وابسته خیلی حس میکنم نمیتونم بدون اون زندگی کنم من خیلی با اون مهربون بودم وقتی ناراحت بود ارومش میکردم ولی اون دلمو شکست حالم خیلی بده هنوزم وقتی یادم میاد شبا گریه میکنم بهش زنگ میزنم میگه به من زنگ نزن من به اون خیلی نزدیک بودم... و اون به من ... هنوزم گریه میکنم میدونین ؟ نمیتونم درس بخونم نمیتونم به زندگی ادامه بدم ... حس میکنم اونو کم دارم تو زندگیم ولی حالم بهم میخوره که برم التماس کنم میدونی 10 بار هم بیشتر التماسش کردم میدونی هر شب گریه میکنم میدونی دیگه خودم از خودمم خجالت میکشم حالم از خودم بهم میخوره حالم از همچی بهم میخوره نمیدونم چیکار کنم هنوزم به برگشت پیش اون فکر میکنم چرا ادما یهو اینقدر نامرد میشن ؟ چرا میگن تا اخرش هستیم ولی درست همون لحظه که بهشون نیاز داری ولت میکنن میرن خیلی تنها شدم خیلی خیلی بغض گلومو گرفته... من ارزشم خیلی بالا تر از این حرفا بود ولی ... اون اون ...... نمیدونم چی بگم فقط میخام کمکم کنین بتونم دوباره به زندگی برگردم مرسی ...............
- [سایر] سلام.نمیدونم منو یادتون هست یا نه/نمیدونم باور میکنید یا نه چون باورش برای خودم غیر ممکنه من از زمانی که برنامتونو دیدم بهم ریختم با اینکه حرفای خیلی خاصی نزدید انگار رفتم تو کما تمام زندگیم تو این 2هفته اومد جلوی چشمم(به خدا راست میگم) وقتی به خودم اومدم اون سولماز قبلی نبودم/نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی من 10 روزه نمازم ترک نشده /حجاب گذاشتم حتی 1 نا محرم 1تار مومو ندیده میدونم مسخرم میکنید میگید هنر نکردی ولی به خدا واسه من معجزس دوستام مسخرم میکنن /هیچکس تو خانوادم حجاب نداره اصلا اهل این حرفا نیستند ولی من عوض شدم نمیدونم چه جوری ولی خدا رو توی هر نفسم حس میکنم! آقای مرادی التماستون میکنم به هرچی قبول دارین قسمتون میدم کمکم کنید من هیچی نمیدونم احتیاج به راهنما دارم به خدا دروغگو و بیکارو و مزاحم نیستم/ هیچکس نمیدونه چه حالی دارم میترسم بگم!تو رو خدا کمکم کنید 2باره به قبلم بر نگردم. حالا که لذت با خدا بودنو چشیدم به هیچ قیمتی نمی خوام از دستش بدم. خواهش میکنم تمنا میکنم کمکم کنید.امیدم نا امید نکنید
- [سایر] سلام همیشه بعد از اینکه نماز میخونم یا حتی بین دو نمازم چند دقیقه ای میشینمو به جانمازم نگاه میکنم . بار گناهم. روم نمیشه حرف بزنم باهاش. برا همین با شرمندگی نمازمو تموم میکنمو میشینم . میشینم تا سرزنشم کنه. خسته شدم از بس گفتم دفعه آخرمه ، دیگه خوب میشم، دیگه دلتو نمیشکونم، دیشب بهش گفتم اگه وقت نداری من فعلاً نشستم برو سراغ بقیه کار من از این حرفا گذشته اینجوری نگام نکن . پیش خودم گفتم سراپا گوشه تا جواب اینهمه آدمو بده اونوقت منه نفهم یه بار دل به حرفش نمیدم وقتی چیزی ازش میخوام انقد سر کج میکنم که دیگه دلش میسوزه برام میدونه این کارا واسه همون لحظه است اما بازم ........... دیگه بعد نمازام روم نمیشه دعا کنم پیشه خودم میگم من حالیم نیست که دعاهام از ته دل یا نه اون که من لب باز کنم همه چیو میفهمه. اگه از ته دل نباشه چی؟ واسه همین هیچی نمیگم . ولی بازم بغضم میشکنه نمیتونم جلو خودمو بگیرم ناراحتش میکنم حاج آقا نکنه با اشکام کارو بدتر کنم؟ اگه یه دفعه ازم دلش بگیره که حتماً تا الان گرفته تکلیفم چیه ؟ اگه دلش با من دیگه صاف نشه من چیکار کنم؟ من تو دلم یه عالمه دردو دل مونده . دارم میترکم . نمیتونم بگم خدا زودتر آقامونو برسون چون فکر میکنم از ته دل نمیگم حس میکنم بهم میگه اصل حرفتو بگو تو اگه نگران اومدن آقات بودی دلشو نمیشکوندی! نمیدونم وقتی آدم از دل خودش خبر نداره چطور آدما ادعا میکنن ما از دل هم خبر داریم ! وقتی میخوام بگم خدایا گرفتاری همرو بر طرف کن پیش خودم میگم الان بهم میخنده میگه معلوم نیست دوباره چشه داره از گرفتاریه مردم مایه میذاره . حس میکنم یه فاصله ای بین منو خدا هست هر کاری میکنم این فاصله رو از میونمون بردارم موفق نمیشم فکر کنم حرفام به دلش نمیشینه؟!! اما خیلی دوسش دارم من خیلی پستم لایق امتحان دادن نیستم اما بعد از آخرین امتحانی که ازم گرفتو رد شدم یه امتحان جدید واسم راه انداخته .میبینی حاج آقا!!!!این خدای منه، اونوقت منم بنده این خدا م؟ {پیام قبلیمو نخوندید و جواب ندادید امیدوارم راه حل این امتحانو درست تشخیص بدم و شما هم تو این تشخیص راهنماییم کنید .} دعا کنید قبول شم . التماس دعا
- [سایر] با عرض سلام و خداقوت پسری 23 ساله،خیلی مقید و مذهبی هستم و تا به این سنم با جنس مخالف هیچ ارتباطی حتی به صورت کلامی نداشتم.یکی از دخترای فامیلمون رو دوست داشتم و میخواستم باهاش ازدواج کنم،تا اینکه 7 ماه قبل تصمیم گرفتم که یه ارتباطی باهاش شروع کنم و بهش پیشنهاد ازدواج بدم.اولین پیامک رو بهش دادم و آروم آروم و خیلی مودبانه ارتباطمونو شروع کردیم،اوایل که بهش پیشنهاد داده بود قبول نمیکرد،ینی میترسید درباره ازدواج حرف بزنه،با کلی حرف راضیش شد،خیلی دوستش داشتم،اونم دوستم داشت،توی این 7 ماه خیلی بهم وابسته شده بودیم.یه روز تصمیم گرفتم که ماجرا رو با خانوادم درمیون بذارم و بهشون بگم که اون دخترو دوس دارم تااینکه توی تعطیلات عید همین سال موضوع رو باهاشون مطرح کردم،مادرم سخت مخالف بود و اصلا راهی نداشت که راضی بشه،میگفت ازش خوشم نمیاد و نمیتونم به عنوان عروسم قبولش کنم و اگه دوستش برو بگیرش ولی باید خانودتو فراموش کنی.گفت شما بهم نمیاید.هرکاری کردم نتونستم راضیش کنم.موضوع رو به دختره گفتم و ازش خواستم تا به ارتباط پایان بدیم.از این لحظه بود که نابودیم شروع شد.بهم میگفت تو میخواستی من و احساساتمو بازی بدی و بعد ولم کنی،میگفت اگر دوستم داشتی بخاطرم میجنگیدی.منم هرچه قدرمیگم که من تلاشمو کردم ولی انگار قسمت نیس و نباید زیاد اصرار کرد واگه خانواده ها راضی نباشن بعدها مشکل پیش میاد.اینم بگم که خانواده اونم مخالف بودن و اونم میخواست راضی کنه.هر ازگاهی بهش اس ام اس میدم تا ازحالش باخبرشم ولی یا جوابمو نمیده و یا وقتی میده حرفایی میزنه که قلبمو ازجا میکنه و عذاب وجدانم چندبرابر میشه.یبار گفت که تورو سپردمت به خدا و اون دنیا تومیدونی و خدای من ولی بعدشکه باهاش حرف زدم گف بخشیدمت.همش عذاب وجدان دارم،شبا که میخوام بخوابم توی رخت خوابم گریم میگیره.فکر میکنم که دیگه خوشبخت نمیشم و این کارم عواقب داره.آره؟؟آیا من کاری کردم که ممکنه عواقبش دامانمو بگیره در آینده؟؟ آیا نباید به حرف مادرم گوش میدادم؟؟باید توری مادرم وایمیسدادم؟؟ من گناهی مرتکب شدم؟؟ چطوری این موضوع رو فراموش کنم تا اینقدر عذاب نکشم؟ ممنونم
- [سایر] سلام! دختری 21 ساله هستم،پسرخالم طبق ادعای خودش از بچهگی بهم علاقه داشته،2 سال از من کو چکتر هست.پسر خوبی هست،اما ازدواج فامیلی کلا تو خونواده ما جواب نمیده،و چند مورد داشتی که خوب نبودن،البته صادقانه بخوام بگم علاقم به پسرخالم واقعا مثل داداشم هست،واقعا اون رو مناسب ازدواج با خودم نمیبینم،رفتارایی هم که اون باهام داره انگار رفتار 1 بچه با مامانش،اگر 1 کاری بگه انجام ندم،دیوونه میشه! ضمن اینکه گفت اگر من باهاش ازدواج نکنم خودکشی میکنه،1بارم اینکار رو انجام داد!راستش من خیلی دوسش دارم و دوست ندارم که بلایی سرش بیاد، اما هرجورم فکر میکنم نمیتونم باهاش ازدواج کنم،هم بخاطر سنش همم 1سری موضوعات دیگه،ولی واقعا دوست ندارم آسیب ببینه! تنها کاری که تونستم لنجام بدم برای از بین بردن احساسش جواب ندادن به پیامک هاش از یک سال پیش بود که تا حالا نتیجه نداده.راستش احساس میکنم تا قبلش که جواب میدادم انگار با احساساتش بازی می کردم. شما نظرتون چی هست؟چکار کنم؟لطفا راهنمایی کنید!
- [سایر] سلام حاج آقا.اسم من غزله.برنامتونو دیدم.حاج آقا خدا خیرتون بده واقعا از فرمایشاتتون لذت بردم اما فکر میکنم نزدیک به 56 ساله که شادی برای من معناشو از دست داده از وقتی که پدرم ما رو به ازای عشوه های یه زن کثیف و خیابونی فروخت.از وقتی که به هر بهانه ای و به خاطر هر حرفی از بی کسی مادرم سواستفاده کردو به قصد کشت کتکش زد.از زمانی که همه گول ظاهر حق به جانب و ریش و نمازای ریاییشو خوردن و گفتن حق با اونه این در حالی بود که من و مادرم چه شبهایی که تا صبح کاری جز گریه نداشتیم و چه محبتها و چه وقتها و چه پولهایی که از جانب پدرم صرف هوی و هوسش نشد. پدرم فقط به ما خیانت نکرد اون به ما ظلم کرد ظلمی که حتی دشمنم به آدم نمیکنه چه برسه به یه مرد در حق زن و بچش.شاید کاری که من کردم هیچ بچه ای نکنه یا دلش نیاد اما من آرزوی مرگ پدرمو کردم از کارمم اصلا پشیمون نیستم یا از عذابش نمیترشم چون اون به ناحق به ما ظلم کرد.به ناحق مادرمو عذاب داد ------ .با این حال شما بگین من چطور میتونم شاد زندگی کنم؟؟؟؟؟.اگه بدونین چقدر دلم از همه چی پره و نمیتونم به کسی بگم ----- -به خدا اگه از ترس اون دنیا و ترس از بی کسیها و تنهایی های مادرم نبود تا حالا صد بار خودمو کشته بودم-----.حاج آقا من فقط میخواستم یه کم درد و دل کنم اما شما که به خدا نزدیکترین به خودش قسمتون میدم بهش بگین این حق من نبود.من که هیچ وقت ازش غافل نشدم.من که همیشه گفتم توکل به خودش..بگین اگه امتحانم بود دیگه بسه ----- بگین دیگه نمیتونم------- (غزل18 ساله)
- [سایر] سلام خوب هستین؟من 30 سالمه و حدود 5 ساله پیش با پسری آشنا و باهاش دوست شدم از همون اول ایشون منو واسه ازدواج می خواستن من هم وقت خواستم تا بتونم بشناسمش 6 ماه اول فقط در حد شناخت باهاش ارتباط داشتم تا اینکه اتفاقی واسشون افتاد من به خاطر آروم کردنشون دستشونو گرفتم نمی دونم چرا ولی همون دست دادن باعث شد دوستش داشته باشم بهتره اینم بگم من تا قبل اون با هیچ پسری نبودم بعد اون 6 ماه گفتم تکلیفومونو مشخص کنیم بعد چند روز اومدن گفتن خانوادم راضی نمی شن من هم تموم کردم بعد چند ماه باز برگشتن گفت به زور هم شده خانوادمو راضی میکنم منم دوستش داشتم حرفشو باور کردم و برگشتم تو این مدت که باهاش بودم باهاش،رابطه جنسی هم پیش اومد منو با این حرف مجاب کردن که تو زن منی و از اینجور حرفا که رضایت دادم به این کار علی الرغم میل باطنیم. اما هیچ چیزی تغییر نکرد اوضاع من بازم تموم کردم چون خیلی مذهبیم دیگه بعدش نتونستم ازدواج کنم.بعد 2 سال بازم برگشتن منم چون غیر اون نمی تونم با کسی ازدواج کنم دوباره حرفاشو باور کردم شاید بگین بعد سه بار باز چرا بهش اعتماد کردین بهتره بدونین چاره ای نداشتم من حتی با خواهرشونم حرف زدم خودمو کوچک کردم که شاید از طریق ایشون بتونم خانوادشو راضی کنم ایشون گفتن بابام ازتبریز دختر نمی گیره واسه برادرم. بهش گفتم خواهرت چنین حرفی زده گفت من درست می کنم اما الان یه سال گذشته هیچی درست نشده که هیچ خیلی حرفا هم شنیدم پدرشون منو سونامی خوندن که می خوام زندگیشونو ویران کنم اما نمیدونن 4 ساله پسرشون زندگیمو ویران کرده می خوام زنگ بزنم خونشون همه چی رو بگم اما از آبروم می ترسم بگین چیکار کنم دیگه حتی از زندگی هم خسته شدم دیگه نمیتونم بزارم راحت بیاد و بره چون با رفتنش نابود میشم برا همیشه
- [سایر] آقای مرادی سلام ازتون خواهش میکنم پیغاممو تا آخر بخونید میدونم شاید حالا حالا ها جوابمو ندید ولی حاج آقا بدجور تو عذابم .گذشته بدی داشتم خدا کسی رو سر راهم گذاشت که قدرشو ندونستم .خیلی تو زندگیم اشتباه کردم خیلی گناه کردم.من 19 سالمه تقریبا 20 سال . بدجور بعضی وقتا احساس میکنم به خدا نزدیکم شاید درست نباشه گفتنش ولی بعضی وقتا مثل الان که یاد خدا می کنم بی اختیار گریم می گیره.خدا یک عشق گذاشت تو زندگیم که سرچشمش خودشه باور کنید وقتی یادش می افتم یک دردی تو وجودم حس می کنم که نمیشه تو کلمه ها جا داد .خدا تنها کسیه که دارم ولی بازم با بعضی گناها از خودم دورش میکنم .شما به عشق اعتقاد دارید؟اون کسی رو که دوست دارم منطقیه یعنی برای خودش استدلال داره . حاج آقا بهش گفتم که بهش علاقه دارم.من سن پایینی دارم .دوست دارم تو زندگیم تلاش کنم یعنی از خدا می خوام که به هردومون کمک کنه تا اخلاقای خوب رو تو خودمون پرورش بدیم . یعنی به قول امام سجاد(ع) خوبی خدا رو از خودش می خوام برای هردومون.ولی میترسم حاج آقا میترسم از دستش بدم .نمیدونم شاید صبر بهترین راه باشه ولی میترسم.از گناه کردن هم میترسم .حاج آقا باور کن این حرفارو به هیچ کس نگفتم .باور کنید هر چی دارم به خدا میگم همه کسم اونه آخه فقط اون منو درک میکنه.تورو خدا راز داره من باش برام دعا کنید. بدجور تنهام.من نمی خوام زندگیشو خراب کنم دوست دارم به امید خدا یک زندگی خوب بتونیم با هم بسازیم ولی من هیچ وقت نمیتونم حاج آقا حرفمو درست بگم .سر قنوت نماز این دعا رو هم می خونم رب اشرح لی صدری ویسرلی امری .... .حاج آقا همش فکر میکنم هیچ کس حرفامو جدی نمیگیره البته ببخشیدا میگم (حتی شما).باور کنید دلم میخواد خودمو بسازم ایرادامو رفع میکنم ولی باور کنید میترسم . پدر مادرم رو خیلی دوست دارم ولی اونا اخلاقای بدی دارن سعی میکنم احترامشونو نگه دارم ولی بعضی وقتا بدجور بهم میریزم.یعنی باید چی کار کنم. دعام کنید.
- [سایر] سلام حاج آقا. من قبلا هم پیام داده بودم. به هر حال میخوام مشکلم رو که خواسته بودم تلفنی خدمتتون عرض کنم رو اینترنتی بگم!البته جسارت منو به خاطر انتقاده کوچکم ببخشید دیگه. حاج آقا من 20 سالمه پشت کنکور هستم.من ساله قبل با دختر خانومی دوست شدم و بین ما علاقه ایجاد شد. و بعد از مدت بسیار کمی تصمیم به ازدواج گرفتیم و این رابطه که کاملا پاک بود و بدونه هیچ گونه قصد بد همراه بود ادامه پیدا کرد. ما در روز حداقل 7 ساعت با هم حرف میزدیم.البته مادر من هم از این موضوع مطلع شد اول مخالفت کرد و بعد موافق شد ضمنا ما همسایه هستیم. خلاصه بگم ما چند باری نزدیک بود از هم جدا شیم من در ابتدا خیلی خیلی علاقه شدید داشتم تا حدی که وقتی چند باری خواست بهم بزنه تا حد سکته داشتم پیش میرفتم و اون این کارا رو به خاطر هم آزمایش من و هم حتی آزار من کرد. بعد از مدتی به من گفت در ابتدا منو رو به خاطر ازدواج نخواسته بود و در ادامه به این حس رسیده. به هر حال ما با هم بودیم تا من احساس کردم که حجاب او کامل نیست و خواستم که رابطه رو بعد از تذکرات زیاد قطع کنم که با التماس های بسیار اون این کار و نکردم. در ضمن حاج آقا اون قبلا با چندین نفر رفاقت کرده بود که همه رو صادقانه به من گفت و من هم گذشت کردم. اما من متوجه شدم اون هم به من وابسته شده اما حاج آقا من در دل احساس میکنم اون زن مورد دلخواه من نیست و از طرفی خانواده هامان به هم نمیخورند و از طرفی به خدا شرمنده امام زمان هستم. چه کنم؟ از یک طرف علاقه از یک طرف آینده .در ضمن در این مدت دوستی چند مورد از اون دیدم اما رو حساب بچه گی و خامی گذاشتم. البته اون زیاد دختره آروم و قانعی نیست.اما به اون خیلی وابسته شدم.و البته بزرگترین مشکل من ناراحتی امام زمانه. به من بگید که با این شرایط ادامه بدم یا رابطه رو قطع کنم؟ اون هم از این قطع رابطه عذاب میکشه. تو رو به خدا راهنماییم کنید. دیگه به خدا بریدم. ممنون.
- [سایر] سلام و ممنون از اینکه مشلانت جونها را حل میکنید دختری 24 ساله هستم حدود 5-6 ماه است با پسری 28 ساله آشنا شدم فردی متشخص و دارای شغل اجتماعی بالایی است به من پیشنها دوستی داد و اینکه من زید ایشون باشم در ابتدایی آشنیی به من گفت که من دوست دختر زیاد دارم ولی فقط به عنوان دوست و همکار من چون شخصیت اجتماعی داشت قبول کردم و در همون ابتدا گفتم دوستیمون باید حد و اندازه داشته باشه ایشون هم قبول کردند ولی این اواخر طوری باهام رفتار میکرد و صحبت میکرد که باعث شد رابطمون بیشتر و بیشتر بشه طوری که با هم س ک س انجام دادیم و این تازمانی که کنارش بودم احساس خوبی داشتم ولی زمانیکه از ش دور شدم احساس گناو و عذاب وجدان داشتم به خودشم گفتم تو اولین کسی بودی که تو زندگی من بودی و بهش اجازه همچین کاری دادم ولی من به این خاطر بهش اجازه دادم که اختمال دادم به من پیشنهاد ازدواج دهد ولی تا حالا هیچ حرفی از ازدواج بین ما پیش نیومده خیلی نگرانم چطور بهش بفهمونم من از این دخترهای بد نیستم چون می دونم پسرها کسی که باهاشون س ک س کنه با احتمال کمتری سراغش میرن بهش پیشنهاد ازدواج میدن حتی چند وقت پیش فهمیدم که با دوستهای دخترش خیلی راحت و این منا خیلی آزار داد بهش گفتم و اون خودش به اشتباهش پی برد و بهم قول ذاد که فقط برای من باشه - خیلی داغونم نمیدونم چطوری و چه چیزهایی بهش بگم که این اشتباهی را کردم جبران کنم؟ به نظرتون ایشون من را به خاطر این رابطه می خواسته ؟ چطور بفهمم ایشون من را برای ازدواج می خواهد ویا چیز دیگه ای؟ خودم احساس میکنم ایشون فقط میخواهند ی رابطه دوستی و زید بین ما باشه چطور بفهمم دلم دوست ندارم خودم بحث ازدواج وسط بکشم چی بهش بگم ؟خواهش میکنم کمکم کنید خیلی خیلی ممنون خواهش می کنم توی قسمت عمومی نمایش بدین فکر کنم میلم غیر فعال ممنون