می دانم واجب الوجود خداست مثلا شیرینی برای شکر است و همچنین ممکن الوجود غیرخدا شیرینی واسه آب است ممکنه آب شیرین باشه یا نباشه اینها قبول. همان طور که ممکن الوجود را واجب الوجود به وجود می آرود واجب الوجود وجود هستی اش کجاست از کی است از کدام علت است؟ ببینم از ذات اش نباشه؟ تصویری که از واجب الوجود و ممکن الوجود ارائه نموده اید خیلی متفاوت با آن تصویری است که حکمای الهی می گویند. وقتی می گوییم خدا واجب الوجود است مقصود این نیست که واجب الوجود بودن ذاتی خداست همان طور که شیرینی ذات شک است - البته باید توجه داشت که شیرینی ذاتی شکر هم نیست. شیرینی عرض است برای شکر و عرض ذاتی شیء نیست. خدا خود واجب الوجود است، نه اینکه واجب الوجود بودن صفت ذاتی خدا باشد و مراد از واجب الوجود، وجود محض و حقیقت وجود است.موجوداتی مثل انسان، درخت، ستاره آب، هوا، انرژی، فرشته و ... هیچ کدام وجود نیستند بلکه همگی ماهیتند. یعنی اینها چگونگی وجودند نه خود وجود. اینها قالبها و حدود وجودند؛ لذا ماهیاتی مثل انسان و درخت و فرشته و ... وجود نیستند بلکه وجود دارند. انسان می تواند وجود داشته باشد و می تواند وجود نداشته باشد یعنی این قالب می تواند دارای وجود باشد و می تواند خالی از وجود باشد. اما خود وجود، وجود است و معنی ندارد که بپرسیم آیا وجود، وجود دارد؟ یا بپرسم که چه کسی به وجود، وجود دارد؟ یا بپرسیم علت به وجود آمدن وجود چه بوده است. بنابراین وجود، عین بودن است و علت نمی خواهد ولی ماهیات عین هستی و بودن نیستند لذا باید کسی به آنها وجود دهد تا آنها دارای وجود شوند و تنها چیزی که می تواند به ماهیاتی مثل انسان و درخت و ستاره و ... وجود دهد، خود وجود است چون غیر از وجود، چیزی نیست که بتواند به چیزی وجود دهد و این وجود محض و مبرا از هر حد و ماهیتی همان واجب الوجود یا خداست و وجود صرف و محض را از آن جهت واجب الوجود می گویند که وجود او ضروری و محال است که وجود، موجود نباشد. چون اگر بگوییم که وجود وجود نیست معنایش این است که وجود، عدم است؛ و بطلان این قضیه روشن و بدیهی است. اگر بخواهیم برای تبیین رابطه واجب الوجود(وجود بدون قید) و ممکن الوجود(وجود محدود و مقید) مثالی بزنیم تا مطلب بیشتر در ذهن بنشیند می گوییم. وجود صرف(واجب الوجود) مثل آب است. حقیقت و جوهر آب دارای هیچ شکل و رنگ و بویی نیست لذا آب محض و صرف را نمی توان با حواس پنجگانه ادراک کرد، آنچه ما مشاهده می کنیم قالب های آب است. ما آب را یا در قالب موج می بینیم یا در قالب حباب یا در قالب آبشار یا در قالب دریا و برکه و مرداب و یا در شکل لیوان و قوری و ... موج و دریا و آبشار و قطره و حباب و ... آب نیستند بلکه قالبهای آب هستند. اینها آب نیستند بله از آبند و دارای آبند. ممکن الوجودهایی مثل انسان و فرشته و درخت و ستاره و ... هم از وجود و دارای وجودند. لذا اگر بگوییم انسان وجود است، درست نیست اما اگر بگوییم انسان وجود دارد، درست است و درمقابل اگر بگوییم خدا وجود است، درست است اما اگر بگوییم خدا وجود دارد، نادرست است، اینکه می شنویم مردم می گویند خدا وجود دارد ناشی از این است که خدا را هم دارای ماهیت تصور می کنند و تصور درستی از خدا ندارد. پس خدا، وجود صرف و حقیقت وجود و عین وجود است و وجود عین غنی و بی نیازی از علت و وجود دهنده است و در مقابل ممکن الوجود، عین ماهیت است و ماهیتی قالبی است که می تواند دارای وجود باشد و می تواند خالی از وجود باشد و چون به خودی خود دارای وجود نیست پس باید کسی وجود را به او افاضه کند و به همین دلیل است که گفته می شود ممکن الوجود محتاج به علت است یعنی ممکن الوجود احتیاج به وجود و وجود دهنده دارد.
می دانم واجب الوجود خداست مثلا شیرینی برای شکر است و همچنین ممکن الوجود غیرخدا شیرینی واسه آب است ممکنه آب شیرین باشه یا نباشه اینها قبول. همان طور که ممکن الوجود را واجب الوجود به وجود می آرود واجب الوجود وجود هستی اش کجاست از کی است از کدام علت است؟ ببینم از ذات اش نباشه؟
می دانم واجب الوجود خداست مثلا شیرینی برای شکر است و همچنین ممکن الوجود غیرخدا شیرینی واسه آب است ممکنه آب شیرین باشه یا نباشه اینها قبول. همان طور که ممکن الوجود را واجب الوجود به وجود می آرود واجب الوجود وجود هستی اش کجاست از کی است از کدام علت است؟ ببینم از ذات اش نباشه؟
تصویری که از واجب الوجود و ممکن الوجود ارائه نموده اید خیلی متفاوت با آن تصویری است که حکمای الهی می گویند. وقتی می گوییم خدا واجب الوجود است مقصود این نیست که واجب الوجود بودن ذاتی خداست همان طور که شیرینی ذات شک است - البته باید توجه داشت که شیرینی ذاتی شکر هم نیست. شیرینی عرض است برای شکر و عرض ذاتی شیء نیست. خدا خود واجب الوجود است، نه اینکه واجب الوجود بودن صفت ذاتی خدا باشد و مراد از واجب الوجود، وجود محض و حقیقت وجود است.موجوداتی مثل انسان، درخت، ستاره آب، هوا، انرژی، فرشته و ... هیچ کدام وجود نیستند بلکه همگی ماهیتند. یعنی اینها چگونگی وجودند نه خود وجود. اینها قالبها و حدود وجودند؛ لذا ماهیاتی مثل انسان و درخت و فرشته و ... وجود نیستند بلکه وجود دارند. انسان می تواند وجود داشته باشد و می تواند وجود نداشته باشد یعنی این قالب می تواند دارای وجود باشد و می تواند خالی از وجود باشد. اما خود وجود، وجود است و معنی ندارد که بپرسیم آیا وجود، وجود دارد؟ یا بپرسم که چه کسی به وجود، وجود دارد؟ یا بپرسیم علت به وجود آمدن وجود چه بوده است.
بنابراین وجود، عین بودن است و علت نمی خواهد ولی ماهیات عین هستی و بودن نیستند لذا باید کسی به آنها وجود دهد تا آنها دارای وجود شوند و تنها چیزی که می تواند به ماهیاتی مثل انسان و درخت و ستاره و ... وجود دهد، خود وجود است چون غیر از وجود، چیزی نیست که بتواند به چیزی وجود دهد و این وجود محض و مبرا از هر حد و ماهیتی همان واجب الوجود یا خداست و وجود صرف و محض را از آن جهت واجب الوجود می گویند که وجود او ضروری و محال است که وجود، موجود نباشد. چون اگر بگوییم که وجود وجود نیست معنایش این است که وجود، عدم است؛ و بطلان این قضیه روشن و بدیهی است. اگر بخواهیم برای تبیین رابطه واجب الوجود(وجود بدون قید) و ممکن الوجود(وجود محدود و مقید) مثالی بزنیم تا مطلب بیشتر در ذهن بنشیند می گوییم. وجود صرف(واجب الوجود) مثل آب است. حقیقت و جوهر آب دارای هیچ شکل و رنگ و بویی نیست لذا آب محض و صرف را نمی توان با حواس پنجگانه ادراک کرد، آنچه ما مشاهده می کنیم قالب های آب است. ما آب را یا در قالب موج می بینیم یا در قالب حباب یا در قالب آبشار یا در قالب دریا و برکه و مرداب و یا در شکل لیوان و قوری و ... موج و دریا و آبشار و قطره و حباب و ... آب نیستند بلکه قالبهای آب هستند. اینها آب نیستند بله از آبند و دارای آبند. ممکن الوجودهایی مثل انسان و فرشته و درخت و ستاره و ... هم از وجود و دارای وجودند. لذا اگر بگوییم انسان وجود است، درست نیست اما اگر بگوییم انسان وجود دارد، درست است و درمقابل اگر بگوییم خدا وجود است، درست است اما اگر بگوییم خدا وجود دارد، نادرست است، اینکه می شنویم مردم می گویند خدا وجود دارد ناشی از این است که خدا را هم دارای ماهیت تصور می کنند و تصور درستی از خدا ندارد. پس خدا، وجود صرف و حقیقت وجود و عین وجود است و وجود عین غنی و بی نیازی از علت و وجود دهنده است و در مقابل ممکن الوجود، عین ماهیت است و ماهیتی قالبی است که می تواند دارای وجود باشد و می تواند خالی از وجود باشد و چون به خودی خود دارای وجود نیست پس باید کسی وجود را به او افاضه کند و به همین دلیل است که گفته می شود ممکن الوجود محتاج به علت است یعنی ممکن الوجود احتیاج به وجود و وجود دهنده دارد.
- [سایر] سلام آقای دکتر یک سوال داشتم که میخاستم از مشورت های شما استفاده کنم و ببینم که آیا این حالت من یک خطای شناختیه یا نه طبیعیه آیا لازمه نگرشم رو تصحیح کنم؟ من دوست دارم با کسی که ازدواج می کنم آدم لارژی باشه . کریمانه برخورد کنه. نمیدونم چطور بگم یعنی حسابگر نباشه. بگه من فلان کارو کردم پس در برابر انتظار دارم ازت. دوست دارم بی منت واسه آدم کار کنه و منم در برابر همینطور باشم. مصداق تو نیکی میکن و در دجله انداز/ که ایزد در بیابانت دهد باز.دوست دارم نخواد همه چی رو تا ته ته اش در بیاره و همیشه یه پرده ای بینمون باشه. یه مثال بزنم که ملموس باشه: مثلا دو نفر خواستگار رو در نظر بگیرین یکی شون وقتی بحث مالی شد با لحن فوق العاده صمیمیانه ای گفت جیب من جیب خانممه و فرقی نداره. و یکی دیگه داشت دیگه خودشو میکشت و متراژ خونه مونم پرسید. یعنی اون نفر اول داشت از خودش مایه میذاشت و این نفر دوم میخواست علاوه بر اینکه از خودش چیزی مایه نمیذاره یه چیزی هم از من بذاره. یا مثلا من دیابت پدرم رو مطرح کردم. وقتی به نفر اول گفتم بسیار کریمانه برخورد کرد و اصلا به روم نیاورد و با توضیحات خودم قانع شد. اما نفر دوم بسیار بد برخورد کرد که تو هم ممکنه بگیری؟ شانس ابتلای فرزند ما هم هست؟ یعنی یه جوری که منظورش این بود که تو هم سالم نیستی و نقصی داری و حامل این ژن معیوبی. در این ازدواج خوب وقتی با نفر اول ازدواج کنم منم بی منت حقوقمو در اختیارش میذارم و سخت نمیگیرم. ولی با نفر دوم بهش اعتمادم جلب نمیشه. شاید حقوقمو واسه خودم نگه دارم و سر مهریه و شروط ضمن عقد سختگیری کنم ،همونطور که خودش بوده. از طرفی هم دوست ندارم زندگیم از اول گروکشی ای باشه. دوست دارم بی منت مهر بورزم. از طرف دیگه هم میگم سختگیری این آقا ممکنه محکم تر بودن و نقش پشتوانه ای قویتر ایشون رو برسونه؟ گاهیم فکر میکنم شاید این اقا اعتماد کردن واسش سخته؟ (که خودش خوبی ها و بدی هایی داره) میخواستم بپرسم توی زندگی مشترک چقدر این جور چیزا اثر گذاره؟من دارم زیادی سخت میگیرم یا این ملاک درسته و اثرش توی زندگی قابل تامله؟ اگر آره چقدر؟ ممنون
- [سایر] جناب آقای مرادی سلام ، من تازه برای اولین بار سایت شمارا دیدم داشتم کلید واژه ترس از آینده رو جستجو می کردم که به سایت شما برخوردم از این که پاسخ نامه ها رو میدادین حس خوبی بهم دست داد وامیدوار که شاید پاسخ من رو هم بدین دختری هستم 27 ساله مجرد از همون سالهای دبیرستان به ازدواج فکر می کردم فقط واسه این که یکی باشه دوستم داشته باشه هیچ نیاز جنسی مطرح نیست با برادرم نمی توانم ارتباط خوبی داشته باشم در واقع هیچ کس در خانه من رو تحویل نمی گیره حتی برادر کوچکم که سوم راهنمایی هر بار که با کسی سر موضوعی بحث می کنم سریع از طرف مقابل جانب داری می کنه چه کنم که حس احترام را در دیگران بوجود بیارم از محل کارم هم اخراج شده ام. اگر در خانه حسابی هم کار کنم باز هم جایگاهی ندارم و من که احساس می کنم داره ازم سوواستفاده می شه سعی می کنم خیلی خودم رو زحمت ندم تنها تسکین دهندم خداست تو یه شهر دور قبول شدم می دونم جدایی ازشون سخته اما می گم بروم شاید کمی به من محبت کنند شاید احترامم زیاد بشه
- [سایر] با سلام. بدون حاشیه یه راست میروم سر موضوع: سئوال من مشکل من در انتخاب نهایی بین دانشگاه رفت نو حوزه رفتن است! من پسری 19 ساله هستم که یک سال پشت کنکور ماندم (یعنی دوبار کنکور دادم) ودر نهایت چونکه رشتم ریاضی فیزیک بود تونستم در دانشگاه سراسری ارومیه دوره روزانه در رشته فیزیک نظری قبول بشم وحالا هم حدود یک ماه ونیم است که دارم میرم دانشگاه. ولی یه دو یا سه سالی است که به دلم افتاده که برم حوزه. حالا مطمئن نیستم که این به دل افتادن ناشی از تخیلات لحظه ای است یا نه واقعا خدا میخواد( آخه شنیدم که هرچیزی که ما واقعا دلمون بهش سوق داده میشه ومیخوایم اونو خدا میگه برو طرفش! (این درسته؟))-( یهجورایی مذهبی بودن رو تو طلبه بودن میدونم!!) البته بابام مخالفت میکنه و میگه که شغل خوبی نیست واین برات شغل نمیشه ودر آینده مشکلات خیلی زیادی خواهی داشت ومنزلت اجتماعی نداره وآیندش معلوم نیست ( واگه فردا این نظام یه جوریش شد تو جونت در خطره!) و از این حرفا. این که میگم بابام مخالفه آیا میشه که با وجود ناراضی بودن پدر من باز هم به حوزه برم. البته مادرم کمی بگی نگی راضی هست. آیا این کار کار درستیه؟ولی من احساس خوبی بهش دارم (به حوزه رفتن). ولی بالاخره برا دانشگاهم خیلبی زحمت کشیدم . از طرفی این رشته من در دانشگاه خیلی سخته وبراش در آینده کارش خیلی نداره(البته اونجوری که میگن ، آیا واقعا اینجوریه). حالا شاید این زیاد مهم نباشه وبشه با یه کنکور مجدد دادن این مشکل رو برطرف کرد. ولی مشکل من در اصل قضیه هست. البته من در این مورد حوزه یا دانشگاه با خیلی ها مشاوره کردم وهرکس یه حرفایی گفته و اگه ناراحت نشین باید بگم هرکسی سعی کرده زیاد حوصله نذاره وزود خاتمه ش بده وتموم بشه. ولی اینا نمیدونن که من اینو همینجوری نمیپرسم وپای آینده من درمیونه. البته از مشکلات طلبگی هم درست وغلط خبر کمی دارم . شما ببیندی اینا درسته؟: مثل دور بودن از خانواده( چون ما در یکی از شهرستانهای آذربایجان غربی هستیم واگه خدا بخواد میخواهم از قم قبول بشم)- درسهای زیاد وفشرده- شنیدم که به هر 3نفر یه اتاق 3در 4 میدن. آخه من تو خوابیدن خیلی حساسم واگه کسی شب خروپف کنه یا حرف بزنه تو خواب یا ... اصلا نمیتونم بخوابم. به همین خاطر دیگه تو ارومیه تو خوابگاه نمیمونم وبیرون خودم تنها یه خونه شخصی کوچیک البته با همکاری پدرو مادرم گرفتم واونجا میمونم. خوب میگفتم- مشکلات موندن وتحصیل وازدواج- راستی این ازذواج چجوریه؟- آینده شغلیش چجوریه و مثلا یه طلبه که حدودا 10سال خوند آیا یه انتخاب داره؟ مثلا باید بره وتویه مسجد مثلا پیش نماز بشه؟ یا فقط بره تو یه مسجد سخنران بشه؟ البته من نمیگم که ازین کارا زیاد خوشم نمیاد(البته نمیدونم چرا؟) ولی آیا گرایش دیگه ای هم داره؟- این مورد توجه قرار گرفتن من در پوشیدن لباس روحانیت برا من یه مسئله هست. نمیدونم چرا فکر میکنم که از پوشیدن این لباس کمی خوشم نمیاد. میشه آخوند شد وبا لباس عادی بود؟ وn مشکل دیگه که شاید باشه. ببینید من ازین میترسم که یه روزی به خودم بیام وبه حوزه برم واونجا به من بگن که دیر از خواب پاشدی وسن تو زیاده!. از اون روز میترسم. از اون روز میترسم که خدا بهم بگه که من اینو به دلت انداختم وتو قبول نکردی و... . از اینا میترسم. اصلا وقتی با کسی در این مورد مشورت میکنم ، وقتی که از من میپرسه که آخه هدف اصلیت از حوزه رفتن چیه من واقعا میمونم!! یعنی واقعا اون هدف اصلی ومهم رو نیمدونم چی بگم. میگن واسه چیش میری؟ واسه پولش واسه لباسش واسه ... . واسه چی؟ ولی من جوابی ندارم. یعنی اون عشق روحانیت ور نمیتونم بیان کنم وهمیشه محکوم میوفتم. اوه!. ببخشید خیلی زیاد شد. خلاصه این ریش واین قیچی! شاید این آخرین مشاوره ای باشه که میکنم وبر اساس همین جواب شما تصمیم بگیرم. در آخر ، یا الله!
- [سایر] بنده 31 ساله و مجرد هستم و تاحدودی زیاد مقید مسائل مذهبی هستم از حدود یک سال پیش تصمیم به ازدواج گرفتم و پیدا کردن یک دختر مناسب را به خانواده سپردم در این مدت مادر و خواهرم چندین بار تنهایی و گاهی همراه بنده خواستگاری رفتیم ولی مورد مناسبی برای ازدواج پیش نیامد. تا این که یکی از دوستانم یکی از همکار هاشون را پیشنهاد دادند که یک سال از بنده کوچکتر بود و مادر خواهرم به خونه شون رفتند و یه جلسه هم من به خونه شون رفتیم و یه صحبتهای مقدماتی با دختر انجام دادیم که ایشان به غیر از سوالات بنده چیزی نگفتند و من برداشتم این بود که آدم خجالتی هستند ولی مساله اساسی بعد این بود که مادرم مخالف شدند و دلیل شان این بود که فاصله سنی من و دختر خیلی کمه و ممکنه برای بچه دار شدن دختر با سن بالای 30 شاید مسائلی پیش بیاد و از این حرفها، و تنها دلیل شان هم این بود ولی من برخلاف نظر اون دوست ندارم با دختری ازدواج کنم که از من شش هفت سال کوچکتر باشه هر چی هم که با مادرم حرف می زنم فایده نداره و آخرش میگه من که مخالف ام اگر بخواهی با اصرار خودت دوباره به خونشون زنگ بزنم. من هم چون زیاد از دختر شناختی ندارم و به قولی پشتم از اون بابت زیاد قرص نیست که انتخابم واقعا درست باشه دوست ندارم همه اش یه تنه جلو بروم دوست دارم خانواده خودم هم توی این امر پا به پای من بیایند و مخالف نباشند ولی از طرفی زیاد هم دوست ندارم که همه اش سلیقه آنها باشه و منتظر باشم تا ببینم کی اونها یک نفر که از همه جوانب نظرشون مناسب باشه پیدا بکنند و بعضی وقتها زیاد سلیقه اشون را قبول ندارم و گاهی احساس می کنم مادرام زیاد وسواس نشان می دهد مثل همین مورد به مادرم گفتم شما که می دونستید دختر 30 ساله هست چرا یه بار خودتون خونشون رفتید و یه با من را خونشون بردید حالا هم میگید سن اش زیاده است. گاهی هم با بعضی از بهانه ها و حرف های الکی می خواهند از این قضیه دلسردم بکنند. راست اش خودم هم گیج شدم نه می تونم این قضیه را از فکرام بیرون کنم چون یه جورایی در مقابل دلایل خانواده ام احساس آدم بی خود بودن می کنم. و نه می تونم سفت و سخت جلو شون بایستم. خواهش می کنم در این مورد من را راهنمایی کنید چون فکر می کنم حتما حر فهای شما می تونه این گره را برام باز بکنه ممنون
- [سایر] سلام آقای مرادی امیدوارم الان که دارین پیام من می خونید حالتون خوب باشه ( البته انشاالله که همیشه حالتون خوب باشه } نوشتین کوتاه پس منم می رم سر حرفام : آقای مرادی من از دست خودم کلافم& خستم&آخه پس کی این زندگی تموم میشه . واقعا بی معنی واسه چی داریم زندگی می کنیم ؟ واسه چی داریم کار می کنیم درس می خونیم ؟ تا کی این روزها همین طور تکرار میشن ؟ کی راحت میشیم ؟ زندگی برای من خیلی سخت می گذره . از این که جلوی چشمات زندگی که با تمام امید می خوایی سرپا نگهش داری به ... هم بدونی این زندگی چطور داره فنا میشه و کی داره بهش آتیش می زنه ولی اجازه حرف زدن و دفاع از مسائل شخصیتم نداشته باشی تو زندگیم عین کسی شدم که دست و پا و دهنش بستن و انداختنش تو یه استخر آب و میگن حالا اگه هنر داری شنا کن . شدم عین سگ .دیدن سگای خونگی چطور مطیع صاحبانشون هستن ؟ غیر اونا اجازه هیچ کاری ندارن اگه اونا بخوان میره گردش اگه اونا بخوان میره بازی وووووو زندگی من و خانوادم عمو و زن عموم دارن به باد میدن تو هر کاری دخالت میکن من الان 23 سالم و دانشجوی سال آخر کارشناسیم ولی خوب یادم که عموم اجازه نمی داد من درس بخونم همون کلاس چهارم من می خواستن از مدرسه در بیارن تا بچه هاشون نگه دارم چیزی که برام غیر قابل قبول اینه که چرا پدر و مادرم اینقدر گوش به حرف اون موجودات آدم نما می کنن هر خواستگاری که در خونمون می زنه زن عموم با گفتن حرفایی که هر کسی با شنیدنش شاخ در میاره می ذاره مبره ( من هیچ وقت کاری نکردم که پیش خدا رو سیاه باشم و ازطرفی من منتظر این نیستم که کسی بیاد دستم بگیره و ببره تا خوشبختم کنه من تو زندگیم برای همه ی اون چیزای نداشته خدام داشتم ولی نمی تونم اجازه بدم که بعد این همه سال با احترام آبرو زندگی کردن هر ناکسی من بد نام کنه . خیلی اتفاقات هست برای نوشتن ولی می دونم زیاد میشه و حوصله ی شما هم سر میره فقط یه خواهشی دارم برام ننویسین که با پدر و مادرت حرف بزن و بپرس چرا ؟ چون فایده نداره من تقریبا هر راهی امتحان کردم جز خودکشی اونم می خواستم بکنم که خدا بد جوری زد رو دستم پس دیگه به فکرش نیستم )
- [سایر] با سلام مجدد و تشکر از ارسال پاسخ من 798622 هستم. با عرض معذرت جواب شما بنظرم کامل نبود و شاید سوال من کامل نبود. تاکید من روی "رشته کامپیوتر" است، بطوریکه دخترانیکه رشته تحصیلی شان کامپیوتر نیست و حتی کامپیوتر است ولی قصد ادامه تحصیل ندارند فورا از گزینه ها حذف میشوند! و همچنین پرحرفی و شوخ طبعی زیاد مثل خودم، معیار مهمی شده است. قبول بفرمایید با این دو معیار دایره انتخاب بسیار تنگ میشود. دختران بسیار زیبا، خوش اخلاق، خانواده خوب، پاک، که شاید حتی بهم علاقه اولیه را داشته ایم ولی چون دو شرط بالا را نداشته اند بطور کلی از گزینه ها حذف شده اند و اصلا به ایشان فکر هم نکرده ام. گاهی از خودم سوال میکنم فلانی نکنه برایم مناسب بود ولی باهاش ازدواج نکردم. آیا "علاقمند و مشغول مطالعه دائمی رشته کامپیوتر بودن" و "شوخ طبعی بارز" میتونه دو معیار اولیه و تعیین کننده برای ازدواج باشد؟ دلیل اصرا من اینکه خودم به کامپیوتر خیلی علاقه دارم و ممکنه نصف شب پاشم کتاب کامپیوتر بخونم. میخواهم علاقه من به علم کامپیوتر باعث دوری ما ازهم نباشه بلکه ما را بیشتر به هم نزدیک کنه و در کنار هم به هدفمان برسیم. من ساعت های زیادی را به کامپیوتر اختصاص ندهم و او هم کار خودش را بکند. و همچنین دوست دارم با همسرم در محل کار باهم باشیم. شوخ طبعی هم اینکه، من شاید خصوصیت بارز اخلاقی ام شوخ طبعی باشه و اصلا با آدم های کم حرف و جدی تا بحال نتوانستم نزدیک و دوست باشم. معیارهای درست انتخاب همسر که فرمودید را در اینترنت و همایش ها و کتابها و... دیده ام. مثلا رشته کامپیوتر بودن برای من مهمتر از "قد" است. بنظرم اگر خود دختر خوب و مستقل باشد، به وضعیت اقتصادی و فرهنگی خانواده اش و... زیاد اهمیت نمی دهم. اعتقادات مذهبی و تفاوت سنی و... را در نظر دارم ولی دو معیاری که گفتم شدیدا برایم تعیین کننده هستند و بالاترین اولویت را دارند. یک مثالی بزنم شاید برای خوانندگان خنده دار و بی ربط باشد ولی دغدغه فکری یک آدم بیچاره است! من برای خرید گوشی موبایل تقریبا "تمام" گوشی های موجود را در اینترنت با معیارهایی که داشتم بررسی کردم و گوشی خود را انتخاب کردم و هنوز همون گوشی را دارم و اصلا پشیمان نشدم، """چون گوشی ای نمانده بود که بعدش ببینم و شرایط من را بیشتر و بهتر داشته باشد و من پشیمان شوم""" با خود میگویم من فقط میتونم از بین دخترانی که میشناسم و یا دیگران معرفی میکنند یکی را انتخاب و ازدواج کنم، اگر مثلا بعد از 2 سال در مقطع کارشناسی ارشد کامپیوتر وارد دانشگاه شدم و از یکی از همکلاسانم خوشم آمد چکار کنم؟ حال اگر ازدواج کردم و وارد مقطع دکترا شدم و از دیگری خوشم آمد؟! گاهی به خود میگویم که نکنه این وسواس است البته اطرافیانم به "سخت انتخاب" کردن من اشاره کرده اند. نمیتوانم قبول کنم وسواسی هستم. مثلا وقتی تصمیم بگیرم فلان رنگ پیراهن را داشته باشم میگردم و پیدا میکنم و بسیار با اشتیاق و لذت میپوشمش. به سایتهای اینترنتی هم برای انتخاب همسر مراجعه کردم و با خود میگویم ای کاش مثل گوشی موبایل، یک بانک اطلاعاتی از تمام دختران موجود، در اینترنت بود تا کسی از قلم نمی افتاد که بررسی نشده باشد و در آینده انسان پشیمانی بکشد! ببخشید سرتان را درد آوردم، لطفا کاملتر پاسخ دهید.
- [سایر] سلام خدمت حاج آقا شهابی برادر بزرگوار بنده امیدوارم حالتون خوب باشه. این نامه رو در حالی مینویسم که کم مونده اشکام دوباره در بیاد، بگذریم که کار من جز غصه و آه خوردن نیست. البته بر خلاف تصمیم قبلیم که میخواستم یه نامه پر از گله و شکایت از زمونه و بخت سیاه و سرنوشت بد اقبالم براتون بنویسم ، حالا تصمیمم عوض شده و میخوام واقع بینانه به زندگیم نگاه کنم ، زندگی ای که پر از اشتباه و گناه و راههای ناصواب گذران کردم. دیگه خودم خجالت میکشم به درگاه خدا رو کنم چه برسه که بخوام ازش گله و یا حتی درخواستی کنم. آره . من به خدا حق میدم که منو فراموش کنه، حتی به اندازه جلبکهای کف دریا برام ارزش قائل نشه. که ای کاش جلبک بودم ولی اینهمه آلوده به گناه نه. وقتی کلاهمو قاضی کردم و پرونده اعمالمو زیر و رو کردم ، نه نتها نقطه مثبتی پیدا نکردم ، دیدم پروندم انقدر سیاهه که خودم از روی خدا شرمنده شدم. میدونین کی فهمیدم ، وقتی 27 سالم شد و دیدم دیگه دعا تو زندگیم کارساز نیست. دیگه خدا صدامو نمیشنوه. اهمیتی براش ندارم، ازش خواستم منو به راه راست هدایت کنه، اگه دوستم داره ، خودش موقعیتهای گناه رو ازم دور کنه. ولی چه فایده دیگه دیر شده بود. انقدر طعم گناه برام شیرین بود که حتی توبه های بعد از گناهم دیگه فرمالیته بود. ده بار ، بیست بار، نه شاید بیش از صد بار این گناهو تکرار کردم و پشتش توبه. ولی این آخریا دیگه خودم از خودم خجالت کشیدم . ... میدونین ما گناه کارها، به خدا ، خدا رو دوست داریم . دوست نداریم ازمون دلگیر بشه ... ... این همه رو نوشتم در حالی که نمیدونم حوصله میکنین اینو بخونین یا نه؟ ای کاش بخونین. آدم وقتی یه جای از بدنش درد میگیره یا احساس بیماری میکنه ، میدونه و امیدواره که اگه پیش دکتر متخصص بره براش راه چاره میسازه ، یه نسخه میپیچه ، با یه کیسه دارو راهیش میکنه ، البته خود بیمارم میدونه که اگه دستور پزشک رعایت کنه حتما خوب میشه. من در حالی پیش شما اومدم که شدیداً احساس بیماری عقیدتی میکنم و روح و روانم آلوده به گناهه، عالم به این هستم که شما پزشک متخصص من هستین . نمیدونم شما تو حوزه بعد از اتمام دوره چیزی به عنوان قسم نامه دارین؟ شما هم پیش خودتون احساس مسئولیت میکنین که اگه یه دردمند پیشتون اومد اونو راهنماییش کنین؟ عاجزانه ازتون طلب راهنمایی میکنم. میخام اگه براتون ممکنه برام دعا کنین خدا دوباره توبه هامو قبول کنه. برام نگین که برو توکل کن به خدا، چون میدونم خدا باهام قهره. برام یه نسخه بنویسین. بگین چه کارایی بکنم و چه نکنم. تازگیها به فکر افتادم که برم حرم امام رضا مجاور بشم . برم بقیه عمرمو تهذیب نفس کنم. ولی میدونم که اونجا هم منو قبول نمیکنن. آخه خدمت امام و زائراشم لیاقت میخواد که من ندارم. بعضی وقتا به خودم میگم کاش مسیحی بودم و با اعتراف کردن پیش کشیشها احساس بخشودگی میکردم یا میرفتم کنج عزلت انتخاب میکردم و راهبه میشدم، ولی حیف میدونم که اینها همه دروغینه . ولی چه کنم خدای محمد (ص) و عیسی (ع) منو از درگاهش رونده. از خدای بزرگ میخوام حداقل این آرزو رو که شما جوابمو بدین برآورده بکنه
- [سایر] سلام. کمکم کنید...حاج اقا دارم میترکم.قضیه مربوط میشه به یه اشتباه،شاید،نمی دونم. من دختری هستم تو یه خانواده ی مذهبی..چند وقت پیش توی یه چت روم با یکی اشنا شدم..رئیس چت روم بود...و تقریبا همه دخترای اونجا دوسش داشتن..من ادمه مغروری بودم اونجا..اما کم کم از اون پسر خوشم اومد..اما نه مثله بقیه اویزونش شدم نه تو خصوصی چیزی براش نوشتم...فقط به یکی از دخترای اونجا که تقریبا باهاش رابطه دوستانه داشت..گفتم ازاش خوشم اومده..اون گفت می خوای بهش بگم؟گفتم اصلا.اونم چیزی نگفت بهش..فقط یه بار سر یه بحثی تو خصوصی چیزی براش نوشتم..اخه تو عمومی نوشت من یه ادمه تنهاهستم...منم بهش گفتم هر کسی یه جور تنهاست اما دلیل نمیشه چون کسی مثله تو جار نمی زنه تنها ام نباشه..همینو گفتم خب چون داشتم باهاش تو خصوصی حرف میزدم..بیشتر ازش خوشم اومد تصمیم گرفتم یه مدت نرم اونجاو نرفتم...شاید حدوده یه ماه شد سعی کردم فراموشش کنم..گفتم اصلا تیکه ی من نیست..تا رفتم خودش اومد تو خصوصیم..گفت یکی خیلی وقته داره دنبالت می گرده..با اسمش که همیشه میومد نیومده بود..واسه همین گفتم مدل حرف زدنت برام اشناست میشه خودتو معرفی کنی؟خودش بود گفت من از تو خوشم اومده.خودتون میدونین عکس العمل من چی میتونست باشه...گفت می خوام بیشتر باهات اشنا شم..می تونم ایدیتو داشته باشم..منم ایدیمو دادم...دیگه شروع شد...با این تفاوت که من واقعا دوسش داشتم اما اونو نمی دونستم..اونم میگفت من عاشقتم و دوست دارم و..ازین حرفا. اصلا نمی خواستم ازش سوال کنم..گیج بودم..هنوزم احساس می کردم اون رئیسه.. چند وقت بعد گفت من سرطان خون دارم..بعضی وقتاام که چت می کردیم می گفت از بینیم داره خون میاد...تا اینکه کم کم شروع کرد به ایه یاس خوندن که دکترا گفتن تا یه ماهه دیگه بیشتر زنده نیست...گفت دکترا گفتن باید بستری بشی..چند روز بعد هرچی بهش اس ام اس دادم دیدم جواب نمیده..نگران شدم خیلی... تاحالا باهاش تلفنی حرف نزده بودم از نگرانی زنگ زدم یه پسر جواب داد اسمه خودشو گفتم به حالته سوال گفت نه من دوستش هستم فلانی بیهوشه... چون تاحالا باهاش حرف نزده بودم نمی دونستم خودش بود یا واقعا دوستش..چند وقتیم که راستو دروغشم هنوز نمی دونم بیمارستان بود من با دخترخالش در ارتباط بودم خودش اینطور میگفت اما اشتباهه من این بود که زنگ نزدم ببینم واقعا یه دختر بر میداره...یا حتی با یه شماره دیگه زگ بزنم ببینم قضیه راسته یا دروغ تا اینکه چند وقت بعدش گفت تشخیصه دکترا غلط بوده و این حرفا...به دوستم که گفتم گفت امکان نداره دروغ گفته بود گفت اولا که سرطان خوب شدنی نیست بعدشم دکتر که اینقدر خنگ نسیت ...شک کردم اما هیچی نگفتم. این یه ماهه اخر دعواهامون بیشتر شده بود اما بعضی وقتا که خوب بودو نمی پرید بهم می گفت من تورو برای اینده می خوام منم ازش پرسیدم منظورت از اینده ازدواج که نیست؟گفت اتفاقا هست..جاخوردم من سنم خیلی واسه این حرفاکمه خیلی...از طرفی خودش قبلا بهم گفته بود که مامانش مرده و باباش وضعه مالیش خوبه..اما اینا برا من مهم نبود من واقعا خودشو می خواستم...چند روز پیش که پیش یکی دیگه از دوشتام بودم در مورده این یارو ازم سوال کرد منم گفتم ااینجوریه اونجوریه میگه وضعه بابش توپه اما میگه رابطم باهاش خوب نیست..دوستم گفت نه بابا چاخان بسته وگرنه اگه باباش پول دار بود اویزونش می شدوپایین نمیومد..باز شک کردم..دیشب بهش اس ام اس دادم که بیا نت باهات کار دارم..طرفای ساعت 2 بود که شروع کردم تمامه این چیزارو گفتنو پرسیدن...گفتم من الان نمی دونم باید چیکار کنم اومدم از خودت سوالامو بپرسم...وقتی شروع کردم تند تند گفتن گفت یکی یکی...حالا اون داشت جوابه سوالامو میداد گفت قضیه سرطان ماله این بود که من پارسال میرفتم مهمانی های شبانه قرص مصرف می کردم...بعد از چند وقت که دیگه مصرف نکردم این جوری شدم گفت دکترا نفهمیدن از چی بوده...گفتم پس حتما خودت به این نتیجه رسیدی،گفتم تا اونجایی که من می دونم خونریزی از بینی از عوارضه مصرف کردن قرصه اکس نیست..باز پیچوند... گفت قرص اکس نبود یه اسمه دیگه گفت..گفتم در هر صورت تو پارتی ادویل یا استامینوفن که پخش نمی کنن بالاخره ارام بخشه دیگه...گفتم خوب این از این در این مورد که نتونستی قانعم کنی که حرفات راست بوده...حرفایی که دوستم در مورده باباش گفته بودو یکم تو لفافه پیچوندمو گفتم..گفت بابام سیاسیه که ازش خوشم نمیاد...جانبازه.. باور نکردم دیگه داشتم بهش مشکوک می شدم...بعد ازاین حرفا که تقریبا دیشب همش با دعوا زده شد..گفت اگه حرفی مونده بگو و برو..گفتم من فقط سوال پرسیدم مگه همیشه بهم نمی گفتی بیا از خودم بپرس..گفت تو به من شک کردی ..منو باور نکردی...گفت دیگه نمی خوام اسمی از تو توی زندگیم باشه...خوردم کرد..شکستم چون دوسش داشتمو دارم..من برام اینا مهم نبود خودشو می خواستم..که دیشب اینجوری ردم کرد..خیلی راحت..خیلی..حالا نمی ونم چیکار کنم..دیشب همش گریه کردم من ساده رفتم جلو اما اون باهام بد تا کرد...الانم حسابی بهم ریختم..لطفا کمکم کنید..منتظرم.خدانگهدارتون.
- [سایر] سلام حاج اقا.. اولا ممنون بابت پاسخی که بابت نامه اولم دادین ... راستش حاج اقا دوباره به کمکتون نیاز دارم... همون طوری که گفتم اون اقا اومد مشهد و همو دیدم...از نظر ظاهر و عقیدتی هم کاملا مثل هم بودیم ... راستش قصد این اقا جدایی بود ولی با دیدن من وحرفام نظرش عوض شد..ما خیلی راجب ازدواج و شدنش حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که میشه ولی سختی و مشکلات زیاد داره.... و زمانشم خوب.. شما گفتید ایشون تو رودربایستی مونده ولی خودش میگه نه... راستش از وقتی ایشون برگشتند زندگی برای جفتمون هدف دار و معنی دار شده و یا به قول خودش مسئولیتمون سنگین تر....حاج اقا اگه میشه از اینجا به بعد خصوصی باشه...ممنون ایشون 21 ساله وی ... یک اتاق کوچولو با امکانت اولیه... توکل و ایمان و تلاش باید داشت... راستش من هم 21 سالمه و دانشجو ام... حاج اقا خودتون میگید که موقعیت ازدواج از دست ندید..منم نمی خوام....می دونم خانواده من ایشون تایید می کنند چون مثل خودم و خودمون هستند و فردی نجیب و مذهبی... شاید بگید این شناخت سطحیه ولی حاج اقا خودتون گفتین نماز خوندن طرف و دعا خوندنشو ببنید...منم دیدم..ایشون نماز شب می خونند و مسجد هم زیاد میرند و قران هم الگوش می دونه...راستش نمی نوتم بگم کاملا مذهبی ولی مذهبیه...ایشون به قول خودش تو این خط نبوده ولی حالا که این اتفاق براش افتاده و این موقعیت پیش اومده مونده چی کار کنه و چطوری باهاش کنار بیاد...چطوری همه چیو جمع کنه.... حاج اقا به نظر من ایشون یکی از بهترین موقعیتایی که برام پیش اومده و ممکنه که دیگه پیش نیاد..به خاطر اینکه کاملا و جدا همونی هست که همیشه می خواستم و ازروم بوده و تمام کردار و رفتارمون شبیه هم هست...حتی نوع سختی هایی که کشیدیم...واسه همین تصمیمو گرفتم تا بهترین موردی که دارم برسم... حاج اقا من خودمو خوب می شناسم و خانوادمو و موقعیتمو...من شکر خدا فرد صبوری هستم در قبال مشکلاتی که تا حالا داشتم...ولی می دونم که هم چین موردی پیش نمی یاد برام... راستش شاید باورتون نشه ولی من ایشون هدیه خدا می دونم و تمامی لحظات ایشونو از خدا خواستم و توکلمو کردم...راستش به این نتیجه رسیدم هدیه خداست... راستش امروز از من خواست تا مشورت کنیم،مطالعه کنیم تا اولا ببینیم این کار میشه ..خوبه که بشه یا نه..به نفعمونه...راستش من مطمئنم که به نفعمه..چون در کنار کسی زندگی می کنم که دوسش دارم و همیشه منتظرش بودم و تمام کارهاش مثل خودمه...و اینکه چطوری میشه سریع تر بهم رسید..شرایط زودتر مهیا کرد..در رابطه با رابطمون قبل ازدواج..اسون تر شدن سختی هاش..کوتاه تر شدنش...و در واقع شدنش.. حاج اقا ما همو دوست داریم وهمو می خوایم..د. من به شخصه حاضرم هر گونه سختی تحمل کنم و می دونمم که سخته ..ولی چون معتقدم خدا باهامه و توکلم به اوست کممکون می کنه..این اقا همینو میگه..میگه خدا تو کاری که خودش گقته تنهامون نمی زاره...حاج اقا اینکه چطوری خانواده ها در جریان بزاریم؟؟؟؟بهشون بگیم؟؟؟؟؟؟؟؟راستش مشکل بزرگ ما الان مشکلات مالیه... راستش از شما مطمئن تر و بهتر پیدا نکردم...شما هم تجربتون زیاده و حتما مورد هایی مثل ما دیدید...و کمکشون کردید... حالا منم ازتون می خوام که بهمون کمک کنید .سختی هاشو قبول کردیم...1-.اینکه میشه یا نه؟؟؟ 2-چطوری راه شو بهتر و سریع تر فراهم کنیم.چطوری سختی ها تحمل کنیم..تلاشمون بیش تر کنیم....تا هم خدا راضی باشه و هم خودمون...تا به هدفمون که کماله و با ازدواج میسر تر میشه برسیم. 3-اصلا حاج اقا به نظر تون تو این شرایط الان همین حالا میشه یا نه؟؟؟؟؟من که امادگیشو دارم ولی ایشون فکر نکنم... 4-کسایی بودن مثل ما؟؟؟؟..چی کار کردند؟؟؟؟ .به دو تا جوون که فقط خدا دارند و دستاشون خالیه ولی همو دوست دارند و می دونند بهترینند برای هم و می دونند سختی پیش رو شونو کمک کنید....ممنون...واقعا..در ضمن محتاج دعا تونم هستیم...خیلی زیاد..ببخشید طولانی شد ولی جدا به کمکتون نیاز داریم..ایشالله با دعا تو حرم اقا جبران کنم....ممنون