امام علی(علیه السلام) به نقل از پیامبراکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: در سرزمین روم شهری بود که آن را (افسوس) می خواندند. پادشاه آنان که مرد صالحی بود مرد و امورشان از هم گسیخت. در این هنگام پادشاهی از پادشاهان فارس به نام دقیوس (دقیانوس) که از این امر اطّلاع یافت با صد هزار نیرو شهر افسوس را گرفت و پایتخت خویش قرار داد. وی در آن جا قصری به طول یک فرسخ در یک فرسخ بنا کرد و در آن قصر سالن و مجلس بزرگی 500 در 500 ساخت که از آینه، طلا، نقره و... زینت داشت. وی تختی از طلا، هشتاد کرسی در سمت راست، هشتاد کرسی در سمت چپ، تاجی از طلا و پانصد خدمتکار از فرزندان پادشاهان با لباسهای زیبا برگزید. در این میان شش نفر جوان از فرزندان دانشمندان را به عنوان وزیر انتخاب کرد، که سه نفر آنان وزیران دست راست و سه نفر دیگر وزیران دست چپ را تشکیل می دادند. نام وزیران دست راست عبارت است از (تلمیخا)، (مکسلینا) و (محسمینا) و اما سه نفر دست چپ نامهایشان (مرطوس)، (کینطوس) و (ساربیوس) بوده که دقیانوس با همگی مشورت داشته و در همه امور نظر آنان را جویا بوده است. وقتی دقیانوس بر شوکت، جلال و جبروتش افزوده شد با سرکشی هر چه تمام ادّعای ربوبیّت کرد و سران قوم را به اطاعت خود فرا خواند. هر کس خدایی او را پذیرا شد مال فراوان به او می بخشید و هر کس از او پیروی نمی کرد می کشت و هر سال یک روز به مردم بار عام می داد. در یکی از روزهای عید که جشن بزرگی بر پا کرده و همه بزرگان کشوری و لشکری در مجلس او حاضر بودند به او گزارش رسید که لشگریان فارس برخی از نواحی کشور را گشوده و در اختیار گرفته اند. دقیانوس شدیداً افسرده و آثار غم در چهره اش چنان نمودار شد که تاج از ناحیه پیشانی او سقوط کرد. تلمیخا که در جانب راست او نشسته بود با خود گفت اگر دقیانوس پروردگار بود شادمانی و افسردگی و خواب و بیداری و مانند آنها نداشت. عادت این شش نفر این بود که هر روز برای صرف غذا نزدِ یک نفر گرد می آمدند. در آن روز نوبت تلمیخا بود. از این رو بهترین خوراکی و نوشیدنی را حاضر کرد و پس از صرف غذا گفت: برادران در دلم چیزی می گذرد که مرا از خوردن، نوشیدن و خواب بازداشته است. گفتند: چیست. تلمیخا گفت: بسیار فکر کردم درباره آسمان و با خود گفتم چه کسی آن را بلند افراشته و بدون ستون از بالا و پایین سرپا نگه داشته است؟ چه کسی آفتاب و ماهتاب نورانی را حرکت می دهد؟ چه کسی آسمان را به وسیله ستارگان آذین بسته است؟ دربارة زمین بسیار اندیشیدم، گفتم چه کسی آن را بر روی آب محکم و استوار نگه داشته؟ چه کسی … و بسیار فکر کردم دربارة خودم که چه کسی مرا از شکم مادر بیرون آورده؟ چه کسی مرا تغذیه و تربیت کرده است؟ آیا جز این است که برای همة اینها صانع و مدبّری غیر از دقیانوس وجود دارد؟ دقیانوس پادشاهی است همچون سایر پادشاهان ستمگر. در این هنگام دوستان جوان بر پای او افتادند و گفتند: خداوند به وسیله تو ما را هدایت کرد. هر چه اشاره کنی فرمان برداریم. تلمیخا مقداری خرما از بوستانش فروخت و با دوستانش سوار بر اسبان از شهر خارج شدند. چون به مقدار سه میل از شهر فاصله گرفتند، تلمیخا گفت: ای برادران ملک از دنیا رفت. از اسب پیاده شوید و پیاده به راه افتید. در آن روز هفت فرسخ راه رفتند و خون از پاهایشان جاری شد تا به چوپانی رسیدند. گفتند: ای چوپان آیا آب یا شیر با تو هست؟ چوپان گفت: هر چه بخواهید نزد من موجود است، ولی چهره هایتان چهرة پادشاهان است و گمان می کنم از دست دقیانوس گریخته اید. گفتند: از جایی که دروغ را دوست نمی داریم قضیّه چنین است. چوپان خود را بر پای آنان انداخت و گفت آنچه در دل شما گذشته است در دل من نیز واقع است. به من اجازه دهید گوسفندان را به صاحبانشان برگردانم و با شما همراه شوم. آنان ایستادند تا چوپان گوسفندان را به صاحبانش بازگرداند و با آنان همراه شد که ناگهان دید سگ گله او را همراهی می کند. امّا رنگ سگ (ابلق) مایل به سیاه و نام آن (قمطیر) بود و چون نگاه جوانان به آن سگ افتاد گفتند: این سگ با صدای پارس خود ما را رسوا خواهد ساخت و با سنگ او را می راندند. اما سگ که با فطرت خود وحدانیّت خدا را پذیرفته بود آنان را رها نکرد. از این پس مرد چوپان آنان را به جانب کوهی راهنمایی کرد و در غاری که آن را (وصید) می خواند جای داد. در برابر آن غار چشمه و درختان میوه وجود داشت. از میوهها خوردند و از آب چشمه نوشیدند تا شب آنان را فرا گرفت و در غار آرمیدند. خدای سبحان به فرشتة مرگ فرمان داد تا ارواح آنان را بگیرد و بر هر یک دو فرشته گماشت تا از پهلوی راست به چپ و از چپ به راستشان گرداند. از سوی دیگر، دقیانوس چون از گریختن آنان اطلاع یافت با گروه زیادی در پی ایشان شتافت تا به بالای کوه رسید و چون به جانب غار سرازیر شد و آنان را خفته یافت گفت: اگر می خواستم آنان را شکنجه کنم بهتر از این نمی شد که خود را در این غار زندانی کرده اند. سپس دستور داد بنّاها در غار را محکم بستند. سپس دقیانوس رو به یاران کرد و گفت اینان به خدایشان که در آسمانهاست بگویند، اگر می تواند نجاتشان دهد. سپس حضرت علی(ع) فرمودند: ایشان سیصد و نه سال در آن جا ماندند. وقتی خدا خواست حیاتشان بخشد فرمان داد اسرافیل در آنان روح بدمد. آنگاه از خواب بیدار شده، دیدند خورشید طلوع کرده است. برخی به برخی دیگر گفتند: دیشب از پرستش خدای آسمانها باز ماندیم و چون به بیرون غار نگریستند دیدند چشمة آب فرو رفته و درختان همه در یک شب خشک شده که همگی را به شگفتی واداشت. از طرف دیگر، گرسنگی بر آنان فشار آورده بود. گفتند درهمتان را با یک نفر به شهر بفرستید تا ببیند کدام طعام پاکیزه تر و حلالتر است، تا از آن روزی خود فراهم آورید و باید با دقت و ملاحظه باشد، به طوری که هیچ کس شما را نشناسد. تلمیخا گفت جز من کسی نرود، ولی ای چوپان لباست را به من بده. چوپان لباسش را داد و تلمیخا به سوی شهر روان گشت. در میان راه جاهایی را دید که نمی شناخت و راههایی بود که نمی دانست، تا این که به دروازة شهر رسید دید پرچم سبزی آویخته و با خطّ زرد بر آن نوشته شده: (لا إله إلا الله عیسی رسول الله و روحه) تلمیخا به پرچم نگاه می کرد و چشمان خود را می مالید و می گفت: گویا خواب هستم. سپس به شهر وارد شد و درون بازار گشت و از نانوا پرسید: نام شهرتان چیست؟ نانوا گفت افسوس (که در اسلام آن را طرسوس خواندند). تلمیخا پرسید: نام سلطان این جا چیست؟ گفت( عبدالرّحمان. تلمیخا گفت: ای مرد نانوا به من حرکتی بده به بینم خوابم یا بیدار. نانوا گفت: با من سخن می گویی، مگر می شود خواب باشی، تلمیخا پول فلزی (ورق) خود را داد و از او نان خواست. خبّاز از نقش پول و بزرگی آن تعجّب کرد. خبّاز گفت: ای مرد، گنجی پیدا کرده ای؟ تلمیخا گفت: پول خرمایی است که فروختم و از این شهر بیرون رفتم. در این هنگام نانوا به خشم آمد و گفت: چرا برخی از آن درهمها را به من نمی دهی و جان خود را نجات بخشی؟ تو اکنون از مرد میگساری سخن به میان می آوری که ادّعای خدایی می کرد و بیش از سیصد سال پیش مرده است. تلمیخا در این جا بیچاره و درمانده شد، تا این که او را نزد پادشاه بردند. پادشاه گفت: قضیه چیست؟ خبّاز گفت: این مرد گنجی به دست آورده است. پادشاه گفت ای جوان ! هراس نداشته باش. پیامبر ما عیسی بن مریم دستور داده که از گنجها بیش از یک پنجم را نگیریم. تو خمس آن را بده و به سلامت بگذر. تلمیخا گفت: ای پادشاه! در کار من خوب بنگر و بیندیش. من به گنجی نرسیده ام. من از اهل همین شهر هستم. پادشاه گفت: از اهل همین شهر هستی؟ گفت: آری. گفت: پس افرادی که می شناسی نام ببر. تلمیخا حدود هزار مرد نام برد و پادشاه هیچ کدام را نشناخت. سپس گفت: آیا در این شهر خانه ای داری؟ تلمیخا گفت: آری با من سوار شو. آنگاه مردم و پادشاه روان شدند وی در خانه ای را نشان داد و گفت این خانة من است. سپس در را کوبید. ناگهان پیر مرد فرتوتی پشت در آمد که ابروهایش بر چشمانش ریخته بود و گفت چه کار دارید؟ پادشاه گفت: با امر شگفت انگیزی روبرو شده ایم. این جوان می پندارد این خانه، خانه اوست. پیر مرد گفت: ای جوان تو کیستی. گفت من تلمیخا فرزند قسطنطنین هستم. در این وقت پیر مرد بر پای جوان افتاد و بوسید و گفت: به پروردگار کعبه این شخص جدّ من است. در این هنگام پادشاه او را شناخت و گفت اینان همان شش نفری هستند که از دست دقیانوس گریختند. آنگاه از اسب پیاده شد و او را بر شانه خود سوار کرد و مردم شروع به بوسیدن دست و پای او کردند و سراغ یاران او را گرفتند. تلمیخا گفت: در غار هستند. آنگاه همه به جانب غار روان شدند. چون به نزدیک غار رسیدند، تلمیخا گفت: ای مردم! می ترسم یاران من چون صدای پای اسبان را بشنوند گمان کنند دقیانوس برای دستگیری آنان آمده است. پس به من اجازه دهید جلوتر رفته، آنان را خبر کنم. مردم ایستادند و تلمیخا وارد کهف شد. دوستانش چون او را دیدند به معانقة او برخاسته، گفتند: سپاس خدای را که تو را از دست دقیانوس نجات داد. تلمیخا گفت: سخنی از من، خودتان و دقیانوس نگویید. آیا می دانید چقدر در این غار بوده اید؟ گفتند: یک روز یا پاره ای از روز. تلمیخا گفت: بلکه 309 سال درنگ داشته اید. دقیانوس مرده و قرنها از مرگ او سپری شده است. و اکنون پادشاه شهر با مردم این جا هستند. گفتند: ای تلمیخا! آیا می خواهی ما را مایة امتحان جهانیان قرار دهی؟ تلمیخا گفت پس چه می خواهید؟ گفتند: تو و ما از خدا بخواهیم جان ما را بگیرد و زندگی ما را با خودش در بهشت قرار دهد. آنگاه دستان خویش را بالا برده، گفتند: پروردگارا! به حق آن آیینی که به ما بخشیدی ارواح ما را بگیر. خداوند فرمان قبض روحشان را داد و در غار را از دیدگان مردم محو کرد. (تفسیر برهان 2/460) eporsesh.com
داستان اصحاب کهف که حضرت علی(علیه السلام) از قول پیامبراکرم(صلّی الله علیه و آله و سلم) نقل فرموده اند، چگونه است؟
امام علی(علیه السلام) به نقل از پیامبراکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند:
در سرزمین روم شهری بود که آن را (افسوس) می خواندند. پادشاه آنان که مرد صالحی بود مرد و امورشان از هم گسیخت. در این هنگام پادشاهی از پادشاهان فارس به نام دقیوس (دقیانوس) که از این امر اطّلاع یافت با صد هزار نیرو شهر افسوس را گرفت و پایتخت خویش قرار داد. وی در آن جا قصری به طول یک فرسخ در یک فرسخ بنا کرد و در آن قصر سالن و مجلس بزرگی 500 در 500 ساخت که از آینه، طلا، نقره و... زینت داشت. وی تختی از طلا، هشتاد کرسی در سمت راست، هشتاد کرسی در سمت چپ، تاجی از طلا و پانصد خدمتکار از فرزندان پادشاهان با لباسهای زیبا برگزید. در این میان شش نفر جوان از فرزندان دانشمندان را به عنوان وزیر انتخاب کرد، که سه نفر آنان وزیران دست راست و سه نفر دیگر وزیران دست چپ را تشکیل می دادند. نام وزیران دست راست عبارت است از (تلمیخا)، (مکسلینا) و (محسمینا) و اما سه نفر دست چپ نامهایشان (مرطوس)، (کینطوس) و (ساربیوس) بوده که دقیانوس با همگی مشورت داشته و در همه امور نظر آنان را جویا بوده است.
وقتی دقیانوس بر شوکت، جلال و جبروتش افزوده شد با سرکشی هر چه تمام ادّعای ربوبیّت کرد و سران قوم را به اطاعت خود فرا خواند. هر کس خدایی او را پذیرا شد مال فراوان به او می بخشید و هر کس از او پیروی نمی کرد می کشت و هر سال یک روز به مردم بار عام می داد. در یکی از روزهای عید که جشن بزرگی بر پا کرده و همه بزرگان کشوری و لشکری در مجلس او حاضر بودند به او گزارش رسید که لشگریان فارس برخی از نواحی کشور را گشوده و در اختیار گرفته اند. دقیانوس شدیداً افسرده و آثار غم در چهره اش چنان نمودار شد که تاج از ناحیه پیشانی او سقوط کرد. تلمیخا که در جانب راست او نشسته بود با خود گفت اگر دقیانوس پروردگار بود شادمانی و افسردگی و خواب و بیداری و مانند آنها نداشت.
عادت این شش نفر این بود که هر روز برای صرف غذا نزدِ یک نفر گرد می آمدند. در آن روز نوبت تلمیخا بود. از این رو بهترین خوراکی و نوشیدنی را حاضر کرد و پس از صرف غذا گفت: برادران در دلم چیزی می گذرد که مرا از خوردن، نوشیدن و خواب بازداشته است. گفتند: چیست. تلمیخا گفت: بسیار فکر کردم درباره آسمان و با خود گفتم چه کسی آن را بلند افراشته و بدون ستون از بالا و پایین سرپا نگه داشته است؟ چه کسی آفتاب و ماهتاب نورانی را حرکت می دهد؟ چه کسی آسمان را به وسیله ستارگان آذین بسته است؟ دربارة زمین بسیار اندیشیدم، گفتم چه کسی آن را بر روی آب محکم و استوار نگه داشته؟ چه کسی … و بسیار فکر کردم دربارة خودم که چه کسی مرا از شکم مادر بیرون آورده؟ چه کسی مرا تغذیه و تربیت کرده است؟ آیا جز این است که برای همة اینها صانع و مدبّری غیر از دقیانوس وجود دارد؟ دقیانوس پادشاهی است همچون سایر پادشاهان ستمگر. در این هنگام دوستان جوان بر پای او افتادند و گفتند: خداوند به وسیله تو ما را هدایت کرد. هر چه اشاره کنی فرمان برداریم.
تلمیخا مقداری خرما از بوستانش فروخت و با دوستانش سوار بر اسبان از شهر خارج شدند. چون به مقدار سه میل از شهر فاصله گرفتند، تلمیخا گفت: ای برادران ملک از دنیا رفت. از اسب پیاده شوید و پیاده به راه افتید. در آن روز هفت فرسخ راه رفتند و خون از پاهایشان جاری شد تا به چوپانی رسیدند. گفتند: ای چوپان آیا آب یا شیر با تو هست؟ چوپان گفت: هر چه بخواهید نزد من موجود است، ولی چهره هایتان چهرة پادشاهان است و گمان می کنم از دست دقیانوس گریخته اید. گفتند: از جایی که دروغ را دوست نمی داریم قضیّه چنین است. چوپان خود را بر پای آنان انداخت و گفت آنچه در دل شما گذشته است در دل من نیز واقع است. به من اجازه دهید گوسفندان را به صاحبانشان برگردانم و با شما همراه شوم. آنان ایستادند تا چوپان گوسفندان را به صاحبانش بازگرداند و با آنان همراه شد که ناگهان دید سگ گله او را همراهی می کند.
امّا رنگ سگ (ابلق) مایل به سیاه و نام آن (قمطیر) بود و چون نگاه جوانان به آن سگ افتاد گفتند: این سگ با صدای پارس خود ما را رسوا خواهد ساخت و با سنگ او را می راندند. اما سگ که با فطرت خود وحدانیّت خدا را پذیرفته بود آنان را رها نکرد. از این پس مرد چوپان آنان را به جانب کوهی راهنمایی کرد و در غاری که آن را (وصید) می خواند جای داد. در برابر آن غار چشمه و درختان میوه وجود داشت. از میوهها خوردند و از آب چشمه نوشیدند تا شب آنان را فرا گرفت و در غار آرمیدند. خدای سبحان به فرشتة مرگ فرمان داد تا ارواح آنان را بگیرد و بر هر یک دو فرشته گماشت تا از پهلوی راست به چپ و از چپ به راستشان گرداند.
از سوی دیگر، دقیانوس چون از گریختن آنان اطلاع یافت با گروه زیادی در پی ایشان شتافت تا به بالای کوه رسید و چون به جانب غار سرازیر شد و آنان را خفته یافت گفت: اگر می خواستم آنان را شکنجه کنم بهتر از این نمی شد که خود را در این غار زندانی کرده اند. سپس دستور داد بنّاها در غار را محکم بستند. سپس دقیانوس رو به یاران کرد و گفت اینان به خدایشان که در آسمانهاست بگویند، اگر می تواند نجاتشان دهد.
سپس حضرت علی(ع) فرمودند: ایشان سیصد و نه سال در آن جا ماندند. وقتی خدا خواست حیاتشان بخشد فرمان داد اسرافیل در آنان روح بدمد. آنگاه از خواب بیدار شده، دیدند خورشید طلوع کرده است. برخی به برخی دیگر گفتند: دیشب از پرستش خدای آسمانها باز ماندیم و چون به بیرون غار نگریستند دیدند چشمة آب فرو رفته و درختان همه در یک شب خشک شده که همگی را به شگفتی واداشت.
از طرف دیگر، گرسنگی بر آنان فشار آورده بود. گفتند درهمتان را با یک نفر به شهر بفرستید تا ببیند کدام طعام پاکیزه تر و حلالتر است، تا از آن روزی خود فراهم آورید و باید با دقت و ملاحظه باشد، به طوری که هیچ کس شما را نشناسد. تلمیخا گفت جز من کسی نرود، ولی ای چوپان لباست را به من بده. چوپان لباسش را داد و تلمیخا به سوی شهر روان گشت. در میان راه جاهایی را دید که نمی شناخت و راههایی بود که نمی دانست، تا این که به دروازة شهر رسید دید پرچم سبزی آویخته و با خطّ زرد بر آن نوشته شده: (لا إله إلا الله عیسی رسول الله و روحه) تلمیخا به پرچم نگاه می کرد و چشمان خود را می مالید و می گفت: گویا خواب هستم. سپس به شهر وارد شد و درون بازار گشت و از نانوا پرسید: نام شهرتان چیست؟ نانوا گفت افسوس (که در اسلام آن را طرسوس خواندند). تلمیخا پرسید: نام سلطان این جا چیست؟ گفت( عبدالرّحمان. تلمیخا گفت: ای مرد نانوا به من حرکتی بده به بینم خوابم یا بیدار. نانوا گفت: با من سخن می گویی، مگر می شود خواب باشی، تلمیخا پول فلزی (ورق) خود را داد و از او نان خواست. خبّاز از نقش پول و بزرگی آن تعجّب کرد.
خبّاز گفت: ای مرد، گنجی پیدا کرده ای؟ تلمیخا گفت: پول خرمایی است که فروختم و از این شهر بیرون رفتم. در این هنگام نانوا به خشم آمد و گفت: چرا برخی از آن درهمها را به من نمی دهی و جان خود را نجات بخشی؟ تو اکنون از مرد میگساری سخن به میان می آوری که ادّعای خدایی می کرد و بیش از سیصد سال پیش مرده است.
تلمیخا در این جا بیچاره و درمانده شد، تا این که او را نزد پادشاه بردند. پادشاه گفت: قضیه چیست؟ خبّاز گفت: این مرد گنجی به دست آورده است. پادشاه گفت ای جوان ! هراس نداشته باش. پیامبر ما عیسی بن مریم دستور داده که از گنجها بیش از یک پنجم را نگیریم. تو خمس آن را بده و به سلامت بگذر.
تلمیخا گفت: ای پادشاه! در کار من خوب بنگر و بیندیش. من به گنجی نرسیده ام. من از اهل همین شهر هستم.
پادشاه گفت: از اهل همین شهر هستی؟ گفت: آری. گفت: پس افرادی که می شناسی نام ببر. تلمیخا حدود هزار مرد نام برد و پادشاه هیچ کدام را نشناخت. سپس گفت: آیا در این شهر خانه ای داری؟ تلمیخا گفت: آری با من سوار شو. آنگاه مردم و پادشاه روان شدند وی در خانه ای را نشان داد و گفت این خانة من است. سپس در را کوبید. ناگهان پیر مرد فرتوتی پشت در آمد که ابروهایش بر چشمانش ریخته بود و گفت چه کار دارید؟ پادشاه گفت: با امر شگفت انگیزی روبرو شده ایم. این جوان می پندارد این خانه، خانه اوست. پیر مرد گفت: ای جوان تو کیستی. گفت من تلمیخا فرزند قسطنطنین هستم. در این وقت پیر مرد بر پای جوان افتاد و بوسید و گفت: به پروردگار کعبه این شخص جدّ من است. در این هنگام پادشاه او را شناخت و گفت اینان همان شش نفری هستند که از دست دقیانوس گریختند. آنگاه از اسب پیاده شد و او را بر شانه خود سوار کرد و مردم شروع به بوسیدن دست و پای او کردند و سراغ یاران او را گرفتند. تلمیخا گفت: در غار هستند.
آنگاه همه به جانب غار روان شدند. چون به نزدیک غار رسیدند، تلمیخا گفت: ای مردم! می ترسم یاران من چون صدای پای اسبان را بشنوند گمان کنند دقیانوس برای دستگیری آنان آمده است. پس به من اجازه دهید جلوتر رفته، آنان را خبر کنم. مردم ایستادند و تلمیخا وارد کهف شد. دوستانش چون او را دیدند به معانقة او برخاسته، گفتند: سپاس خدای را که تو را از دست دقیانوس نجات داد. تلمیخا گفت: سخنی از من، خودتان و دقیانوس نگویید. آیا می دانید چقدر در این غار بوده اید؟ گفتند: یک روز یا پاره ای از روز. تلمیخا گفت: بلکه 309 سال درنگ داشته اید. دقیانوس مرده و قرنها از مرگ او سپری شده است. و اکنون پادشاه شهر با مردم این جا هستند. گفتند: ای تلمیخا! آیا می خواهی ما را مایة امتحان جهانیان قرار دهی؟ تلمیخا گفت پس چه می خواهید؟ گفتند: تو و ما از خدا بخواهیم جان ما را بگیرد و زندگی ما را با خودش در بهشت قرار دهد. آنگاه دستان خویش را بالا برده، گفتند: پروردگارا! به حق آن آیینی که به ما بخشیدی ارواح ما را بگیر. خداوند فرمان قبض روحشان را داد و در غار را از دیدگان مردم محو کرد. (تفسیر برهان 2/460)
eporsesh.com
- [سایر] شباهت غذای امیرالمؤمنین علی – علیه السلام – با غذای رسول خدا – صلی الله علیه و آله و سلم – چه بود؟
- [سایر] شبهه: چرا شیعیان امیرالمؤمنین(علیه السلام) را از پیامبراکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) بالاتر میدانند؟
- [سایر] برخورد پیامبراکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) با امام حسین (علیه السلام) چگونه بود؟
- [سایر] داستان معراج پیامبر اکرم(صلّی الله علیه و آله و سلم) در کدام سوره میباشد؟
- [سایر] چرا شیعیان، امام حسن(علیه السلام)را که فرزند حضرت علی(علیه السلام) است، فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)می دانند؟
- [سایر] به چه دلیل حضرت امیرالمومنین(علیه السلام) بعد از حضرت رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) در مقام و جایگاه ایشان قرار دارد؟
- [سایر] آیا از لحاظ مقام، حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله بر حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام برتری دارد؟
- [سایر] معنای این صلوات شریفه چیست؟ اللهم صل علی محمد و آل محمد فی الاولین و صل علی محمد و آل محمد فی الآخرین و صل علی محمد و آل محمد فی الملأ الاعلی و صل علی محمد و آل محمد فی المرسلین؟
- [سایر] چرا رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بعد از ابلاغ خلافت امام علی علیه السلام توسط خداوند متعال ، از ابلاغ صریح آن می ترسید؟
- [سایر] فرمایش حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) به حضرت علی (علیه السلام) در خصوص بیم و ترس ایشان بر امتش چیست؟
- [امام خمینی] مستحب است بعد از تکبیرة الاحرام بگوید: "یا محسن قد اتاک المسیی ء و قد امرت المحسن ان یتجاوز عن المسیی ء انت المحسن و انا المسیی ء بحق محمد و آل محمد صل علی محمد و آل محمد و تجاوز عن قبیح ما تعلم منی"، یعنی ای خدایی که به بندگان احسان می کنی، بنده گنهکار به در خانه تو آمده و تو امر کرده ای که نیکوکار از گنهکار بگذرد، تو نیکوکاری و من گناهکار، به حق محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم رحمت خود را بر محمد و آل محمد بفرست و از بدیهایی که می دانی از من سر زده بگذر.
- [آیت الله خوئی] مستحب است بعد از تکبیرة الاحرام بگوید:" یا محسن قد اتاک المسییء و قد امرت المحسن ان یتجاوز عن المسیء انت المحسن و انا المسیء بحق محمد و آل محمد صل علی محمد و آل محمد و تجاوز عن قبیح ما تعلم منی"، یعنی ای خدایی که به بندگان احسان میکنی بنده گنهکار به در خانه تو آمده و تو امر کردهای که نیکوکار از گنهکار بگذرد، تو نیکوکاری و من گناهکار، به حق محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم رحمت خود را بر محمد و آل محمد بفرست و از بدیهایی که میدانی از من سر زده بگذر.
- [آیت الله مکارم شیرازی] اشْهد انْ لا اله إلا الله وحْده لا شریک له: گواهی می دهم هیچ کس شایسته پرستش جز خداوند نیست، یگانه است و شریک ندارد. و اشْهد ان محمداً عبْده و رسوله: و گواهی می دهم محمد(صلی الله علیه وآله) بنده و فرستاده اوست. اللهم صل علی محمد و آل محمد: خداوندا! درود بفرست بر محمد(صلی الله علیه وآله) و اهل بیت او(علیهم السلام).
- [آیت الله صافی گلپایگانی] . "أَشْهَدُ أَنَّ عَلِیّاً وَلِیُّ الله"جزو اذان و اقامه نیست، ولی خوب است بعد از "أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسوُلُ الله"، به قصد قربت گفته شود. اللهُ أکْبَرُ خدای تعالی بزرگتر از آن است که او را وصف کنند. أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلاَّ الله شهادت می دهم که نیست خدایی جز خدای یکتا و بی همتا. أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسوُلُ الله شهادت می دهم که حضرت محمد بن عبدالله صلی الله علیه و آله پیغمبر و فرستاده خداست. أَشْهَدُ أَنَّ عَلِیّاً أمِیرَ المُؤمِنینَ وَلِیُّ الله شهادت می دهم که حضرت علی علیه السلام أمیرالمؤمنین و ولی خدا بر همه خلق است. حَیَّ عَلَی الصَّلاَة بشتاب برای نماز. حَیَّ عَلَی الْفَلاَح بشتاب برای رستگاری. حَیَّ عَلی خَیْرِ الْعَمَل بشتاب برای بهترین کارها که نماز است. قَد قامَتِ الصَّلاَة به تحقیق نماز برپا شد. لا إلَهَ إِلاَّ الله نیست خدایی مگر خدای یکتا و بی همتا.
- [امام خمینی] - ترجمه تشهد و سلام (الحمد لله اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له )، یعنی ستایش،مخصوص پروردگار است و شهادت می دهم که خدایی سزاوار پرستش نیست مگر خدایی که یگانه است و شریک ندارد. (و اشهد ان محمدا عبده و رسوله )، یعنی شهادت می دهم که محمد صلی الله علیه و آله بنده خدا و فرستاده اوست. (اللهم صل علی محمد و آل محمد)، یعنی خدایا رحمت بفرست بر محمد و آل محمد. (و تقبل شفاعته و ارفع درجته ) یعنی قبول کن شفاعت پیغمبر را و درجه آن حضرت را نزد خود بلند کن. (السلام علیک ایها النبی و رحمة الله و برکاته )، یعنی سلام بر تو ای پیغمبر و رحمت و برکات خدا بر تو باد. (السلام علینا و علی عباد الله الصالحین )، یعنی سلام از خداوند عالم بر نمازگزاران و تمام بندگان خوب او. (السلام علیکم و رحمة الله و برکاته ) یعنی سلام و رحمت و برکات خداوند بر شما مؤمنین باد.
- [آیت الله علوی گرگانی] اذان هیجده جمله است: )اللّهُ أکْبَر( چهار مرتبه، )أشْهَدُ أن لا اًّلهَ اًّلاّ اللّهُ، أشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّه، حَیَّ عَلی الصَّلاِْ، حَیَّ عَلی الفَلاحِ، حَیَّ عَلی خَیْرِ العَمَل، اللّهُ اکْبَر، لا اًّلهَ اًّلاّ اللّه( هریک دو مرتبه . واقامه هفده جمله است یعنی دو مرتبه اللّهُ أکبَر از اوّل اذان ویک مرتبه )لا اًّلهَ اًّلاّ اللّهُ( از آخر آن کم میشود و بعد از گفتن )حَیَّ عَلَی خَیْرِ العَمَل(، باید دو مرتبه )قَدْ قامَتِ الصّلاْ( اضافه نمود.
- [آیت الله شبیری زنجانی] اذان هیجده جمله دارد: (اللَّهُ أکبَر) چهار مرتبه، (أَشْهَدُ أَنْ لا إلهَ إلّا اللَّهُ)، (أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّه)، (حَیَّ علی الصَّلاةِ)، (حَیَّ علی الفَلاحِ)، (حَیَّ علی خَیْرِ العَمَلِ)، (اللَّه أکبَر)، (لا إلهَ إلّا اللَّهُ) هر یک دو مرتبه. و اقامه هفده جمله است؛ یعنی دو مرتبه (اللَّه أکبَر) از اول اذان و یک مرتبه (لا إلهَ إلّا اللَّهُ) از آخر آن کم میشود و بعد از گفتن (حَیَّ علی خَیْرِ العَمَلِ) باید دو مرتبه (قَدْ قامَتِ الصّلاة) اضافه نمود.
- [آیت الله وحید خراسانی] اذان هیجده جمله است الله اکبر چهار مرتبه اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمدا رسول الله حی علی الصلاه حی علی الفلاح حی علی خیر العمل الله اکبر لا اله الا الله هر یک دو مرتبه و اقامه هفده جمله است یعنی دو مرتبه الله اکبر از اول اذان و یک مرتبه لا اله الا الله از اخر ان کم می شود و بعد از گفتن حی علی خیر العمل باید دو مرتبه قد قامت الصلاه اضافه نمود
- [آیت الله بروجردی] اذان هیجده جمله است:(اَللهُ اَکبرُ)؛ چهار مرتبه.(اَشهّدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللهُ - اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللهِ حَی عَلَی الصَّلوة حَی عَلَی الفَلاحِ حَی عَلَی خَیرِ العَمَلِ اَللهُ اَکبرُ لا اِلَهَ اِلا اللهُ)؛ هر یک دو مرتبه.و اقامه هفده جمله است:یعنی دو مرتبه (اَللهُ اَکبرُ) از اوّل اذان و یک مرتبه (لا اِلهَ اِلا اللهُ) از آخر آن کم میشود و بعد از گفتن (حَی عَلَی خَیرِ العَمَلِ) باید دو مرتبه (قَد قامَتِ الصَّلوة) اضافه نمود.
- [آیت الله فاضل لنکرانی] مستحب است قبل از تکبیرة الاحرام بگوید: یا مُحْسِنُ قَدْ اَتَاکَ الْمُسِیَیءُ وَقَد اَمَرْتَ الْمُحْسِنَ اَنْ یَتَجاوَزَ عَنِ الْمُسِییء أنْتَ الْمُحْسِنُ وَاَناَ المُسِیءُ بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَتَجاوَزْ عَنْ قَبیحِ ما تَعْلَمُ مِنِّی یعنی ای خدائی که به بندگان احسان می کنی بنده گنهکار به در خانه تو آمده و تو امر کرده ای که نیکوکار از گنهکار بگذرد تو نیکوکاری و من گنهکار به حق محمد و آل محمد(صلی الله علیه وآله) رحمت خود را بر محمد و آل محمد بفرست و از بدی هائی که می دانی از من سر زده بگذر.