سایر فرقه‌های مهم شیعه، به ویژه کیسانیه، زیدیه واسماعیلیه چگونه پدید آمده‌اند و چرا از شیعه‌ی اثنی‌عشری جدا شدند؟
حقیقت این است که: جماعتی که شیعه نامیده می‌شوند در طول تاریخ، همانند سایر گروه‌های فکری دیگر، دچار انشعاباتی شده است، انشعاباتی که عامل عمده‌ی آن‌ها، یا عدم تدبر و تعمق دقیق در تعالیم اهل بیت )ع( بوده و یا هوا و هوس‌های نفسانی در آن‌ها دخالت داشته است) اولین انشعاب مهم شیعه، بعد از شهادت امام حسین )ع( به وقوع پیوست) تا زمان امام حسین )ع(، شیعیان به ویژه با توجه به احادیثی نظیر )الحسن و الحسین امامان قاما أو قعدا( ( بحارالأنوار، ج 36، ص 288: )الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنة و انهما امامان قاما أو قعدا)() در خصوص امامان خود اختلافی نداشتند) اما با شهادت امام حسین، به تدریج یک جریان مهم که ریشه‌هایش در تاریخ قابل ردیابی است، عملا از جریان تفکر اصیل شیعی جدا شد) یک تفکر، همان تفکر اصیلی بود که از ابتدا باعث جدایی شیعه از سایرین شد؛ یعنی امامت را نه فقط یک حاکمیت دنیوی، بلکه اساسا یک جریان هدایت معنوی همراه با عصمت می‌دانست که حکومت، یکی از شؤون آن بود و نه تمامی آن) در عین حال که معتقد بود: اگر شرایط برای امام مهیا شود، امام برای حکومت قیام خواهد کرد؛ اما چنین نمی‌پنداشت که: امام، اگر حکومت نکند، دیگر امام نیست) لذا قائل به اتصال در امامت بود؛ یعنی پس از شهادت هر امام، بلافاصله وجود امام بعدی را ضروری می‌دانست) این گروه بعدها به امامیه معروف شد ( مباحث مربوط به افتراقات شیعه، عمدتا از مقاله‌ی )فرقه‌ها و مکاتب کلامی(، ذیل مدخل )اسلام( در دایرة المعارف بزرگ اسلامی، ج 1، اخذ شده‌اند) اما جریان دیگر در میان شیعیان، کسانی بودند که ناخواسته تحت تأثیر جریانات مبارز غیر شیعی قرار گرفته بودند) ( لازم به ذکر است، تنها شیعیان نبودند که علیه ظلم و ستم امویان قیام می‌کردند؛ بلکه گروه‌های دیگری از عامه )مساوی غیر شیعیان(، همانند خوارج، و حتی بعدها برخی جریانات اهل سنت، مثل معتزله، گاه علیه حکومت ظلم قیام می‌کردند؛ و البته هدفشان فقط یک حکومت عادل بود و نه حکومتی که رهبریش را رهبر عمیقا دینی مثل امام معصوم بر عهده گیرد) به خاطر همین، امامت را تنها در بعد اجتماعی‌اش خلاصه می‌کردند و می‌پنداشتند: امام فقط کسی است که به لحاظ موضع گیری سیاسی - اجتماعی، گروهی را هدایت می‌کند و برای به دست گرفتن حکومت، دست به قیام علنی و مسلحانه می‌زند) از دید این‌ها، دیگر امامت یک امر همیشگی و غیر قابل انقطاع و انفصال نبود؛ بلکه امام کسی بود که به قیام برمی‌خیزد و اگر هیچ کس قیام نکند، امامی هم وجود نخواهد داشت) لذا این‌ها، دیگر گرد امام سجاد )ع( جمع نشدند و منتظر ماندند تا قیام کننده‌ای )البته عالم به دین و از نسل فاطمه زهرا )س(( ( این‌ها سه شرط را برای امام لازم می‌دانستند: )عالم(، )فاطمی( )از نسل حضرت فاطمه )س(( و )قائم به سیف() پیدا شود تا با او به عنوان امام بیعت کنند) با این توضیح، آشکار است که تعدد امام در زمان واحد، از نظر آن‌ها مشکلی نداشته است) یعنی اگر یک عالم فاطمی در شهری از بلاد اسلام علیه حکومت ظلم قیام می‌کرد و یک عالم فاطمی دیگر در شهری دیگر، هر دوی آن‌ها امام و واجب الاطاعة بودند) این گروه عملا پس از امام حسین )ع( امامی نداشت؛ تا زمانی که زید، پسر امام سجاد )ع( )در زمان امام صادق )ع(( به قیام برخاست) چون قیام وی، قیامی علیه ظلم اموی بود، گروه‌های مختلفی به یاری او برخاستند) از جمله: امامیه، خوارج و همین گروه فوق الذکر) او اندکی بعد به شهادت رسید و با توجه به احادیثی که از ائمه اطهار )ع( و به ویژه امام صادق )ع( رسیده، وی یکی از پیروان واقعی ائمه )ع( بوده است؛ اما گروه مذکور که به خیال خودشان با زید به عنوان )امام( خود بیعت کرده بودند، چنین تلقی کردند که خود جناب زید نیز به همین افکار معتقد است و خود را زیدیه نامیدند) این‌ها پس از شهادت زید، در قیام‌های برخی دیگر از علمای فاطمی نیز شرکت جستند؛ به ویژه در قیام‌های یحیی پسر زید(125 ق(، عبدالله بن معاویه بن عبدالله بن جعفر طیار(135 ق(، نفس زکیه(145 ق(، ابراهیم بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب )ع((145 ق(، حسین بن علی )صاحب فخ((169 ق( و)؛ که زیدیه همه‌ی این‌ها را جزء امامان خود به شمار می‌آورند؛ هر چند که بسیاری از خود این اشخاص، از پیروان ائمه اطهار )ع( بودند) زیدیان در اواسط قرن سوم هجری توانستند حکومتی در طبرستان تشکیل دهند و این حکومتشان نزدیک به سه قرن دوام داشت) تنها گروه مهم زیدیه - که هنوز وجود دارند - گروهی است که از سال 280 ق به رهبری یحیی بن حسین بن ابراهیم بن اسماعیل بن ابراهیم بن حسین بن حسن مجتبی )ع(، حرکت زیدیه در یمن را پدید آوردند) وی مؤسس سلسله‌ی امامان زیدی بود و این سلسله هنوز در یمن ادامه دارد) دین رسمی مردم یمن، همین زیدیه است) در مورد عقاید زیدیه نیز باید گفت که از نظر آنان، در عین حال که حضرت علی )ع( بر سایر خلفای راشدین افضلیت دارد، اما سه خلیفه‌ی دیگر را نامشروع نمی‌دانند و به لحاظ مباحث کلامی نیز به معتزله از اهل سنت بسیار نزدیکند؛ تا حدی که در کتب کلامی یا کتب ملل و نحل، با افراد متعددی مواجه می‌شویم که درباره‌شان گفته می‌شود: فلانی زیدی معتزلی است ( برای بحثی مفصل درباره‌ی زیدیه، ر)ک: علی محمد ولوی، تاریخ علم کلام و مذاهب اسلامی، ج 1، صص 125 - 160) در مورد فرقه کیسانیه باید گفت: گروهی که تفکر امامیه داشتند - و در ابتدای بحث توضیح دادیم - نیز بعد از شهادت امام حسین )ع(، دو فرقه شدند) این دو فرقه، به خاطر تشخیص امام بعدی بود) گروهی امامت امام سجاد )ع( را پذیرفتند و گروهی نیز سراغ محمد حنفیه، برادر امام حسین )ع( رفتند) پیروان محمد حنفیه در تاریخ به کیسانیه شهرت یافتند و درباره‌ی وجه تسمیه‌شان، غالبا چنین مطرح شده است که چون مهم‌ترین شخصیت علمی‌شان، فردی به نام کیسان از شاگردان محمد حنفیه بوده است) ( شهرستانی، الملل و النحل، ج 1، ص 131) می‌دانیم که بعد از شهادت امام حسین )ع(، قیام‌های متعددی به خونخواهی ایشان برپا شد و در این شرایط، شخصی به نام مختار بن ابوعبیده ثقفی - که یک نظامی با تجربه بود - توانست خود را در رأس این قیام‌ها قرار دهد و در مکاتباتی با محمد حنفیه، توانست نظر او را به خود جلب کند؛ لذا وی را امام پس از امام حسین )ع( خواند و خود را نایب وی معرفی کرد و عملا رهبری سیاسی کیسانیه را به دست گرفت) با توجه به این که او در دوره‌ی فترت بین معاویه‌ی دوم و مروان بن حکم، توانسته بود بر بخشی از بلاد اسلامی حکومت کند، می‌توان حدس زد که همچنین توانسته بود اعتماد بسیاری از شیعیان را به خود جلب کند) با توجه به نامه‌هایی که بین مختار و محمد حنفیه رد و بدل شده است، به نظر می‌رسد که محمد حنفیه باور کرده که امامت پس از امام حسین )ع( به او رسیده است و حتی مختار در برخی نامه‌ها وی را مهدی خطاب می‌کند؛ هر چند گفته شده است که محمد حنفیه پس از مدتی، ظاهرا با ارشادات امام سجاد )ع(، بر اشتباه خود واقف شد و از مختار ثقفی برائت جست ( شهرستانی، الملل و النحل، ج 1، ص 133) به هر حال، کیسانیه پس از رحلت محمد حنفیه معتقد شدند که او نمرده است؛ بلکه او همان مهدی موعود است و در کوه رضوی )نزدیکی مدینه( پنهان شده است تا در آخرالزمان ظهور کند) همچنین محمد حنفیه اولین شخص در تاریخ اسلام است که در موردش ادعای مهدویت شد) به هر حال، فرقه‌ی کیسانیه در دوره‌ای، دارای افراد مهمی بود؛ از جمله سید اسماعیل حمیری، قبل از ورود به مذهب شیعه‌ی جعفری، از کیسانیه بود) البته از بعد از قرن سوم، دیگر اثری از این گروه مشاهده نمی‌شود) اما اسماعیلیه چگونه پدید آمد؟ باید گفت، طرفداران جریان اصلی شیعه بعد از امام سجاد )ع(، به سراغ امام باقر )ع( و سپس به سراغ امام صادق )ع( رفتند؛ اما با رحلت امام صادق )ع(، چند گروه از جریان اصلی امامیه منشعب شدند) ظاهرا علت این انشعاب، این تلقی غلط بود که حتما باید پسر بزرگ‌تر امام شود) یعنی، اگر از استثنای انتقال امامت از امام حسن )ع( به امام حسین )ع( )انتقال امامت به برادر( بگذریم، هر امامی، پسر بزرگ‌تر از امام پیش از خود بود و ناخودآگاه این تلقی برای شیعیان پیش آمده بود که امام حتما پسر بزرگ‌تر است) پسران امام صادق )ع( به ترتیب سن عبارت بودند از: اسماعیل، عبدالله و موسی؛ یعنی حضرت کاظم )ع(، سومین پسر امام صادق )ع( بود) اسماعیل که پسر اول بود، در زمان حیات پدر فوت کرد) امام )ع( که می‌دانست چه حادثه‌ای در آینده در شرف وقوع است، عده‌ی زیادی را بر مرگ پسر خود شاهد گرفت و حتی هنگام دفن کردن، بسیاری از بزرگان شیعه را فراخواند تا صورت میت را مشاهده کنند و بر مرگ اسماعیل شهادت دهند) اما عبدالله، پسر دیگر امام زنده بود و پس از رحلت امام )ع(، او هم ادعای امامت کرد) برخی از خواص امام صادق )ع( که قبلا از خود ایشان شنیده بودند: موسی جانشین وی است، و نیز برخی مانند هشام بن حکم که متفکر و دارای قدرت تشخیص بودند، تردید نکردند که امام واقعی، حضرت موسی بن جعفر )ع( است) اما جماعت قابل ملاحظه‌ای، به ویژه با توجه به آن تلقی عوامانه - که پسر بزرگ باید جانشین شود - به سراغ عبدالله رفتند) برخی نیز همچنان بر سر اسماعیل مشکل داشتند) کسانی که عبدالله را امام هفتم دانستند، بلافاصله با مشکلی مواجه شدند و آن، این بود که عبدالله پس از پنج ماه درگذشت و جانشینی برای خود تعیین نکرد) این‌ها همگی به امام کاظم برگشتند؛ ولی برخی پذیرفتند که اشتباه کرده بودند؛ اما برخی امام کاظم )ع( را به عنوان امام هشتم - نه امام هفتم - پذیرفتند! این‌ها فطحی نامیده می‌شوند) ( باید گفت، متأسفانه برخی از محدثان مهم شیعی، مثل عمار ساباطی یا عبدالله بن بکیر بن اعین، در این حادثه دچار اشتباه گشتند و فطحی شدند) حقیقت این است که اگر به شخصیت‌های مهم شیعه در آن زمان نگاه کنیم، می‌بینیم افرادی مانند هشام بن حکم، که ذهن تعقلی‌تری داشتند و افراد عمق نگری بودند، مستقیما سراغ امام کاظم )ع( رفتند؛ اما افرادی که بیش‌تر به عنوان اهل حدیث شناخته می‌شدند، یعنی اشتغال اصلی‌شان تتبع حدیث و روایت کردن آن بود و از عمق نگری کم‌تری برخوردار بودند، اغلب جذب عبدالله شدند و سپس به امام کاظم )ع( برگشتند) متأسفانه افراد این فرقه، قرن‌های بعد فریب جعفر کذاب )برادر امام حسن عسگری )ع( را خوردند و پس از امام حسن عسگری )ع(، به امامت وی معتقد شدند که به تدریج در طول تاریخ منقرض شدند) اما اسماعیلیه، این‌ها، همان کسانی بودند که همچنان اصرار می‌ورزیدند جانشین امام صادق )ع( باید اسماعیل باشد؛ اما چون وی مرده بود، گفتند: پس پسر اسماعیل، یعنی محمد، جانشین وی می‌شود و محمد بن اسماعیل نیز این را پذیرفت) وقتی وی مرد، فرزندی از وی شناخته شده نبود و چون برای پیروانش پذیرش این امر دشوار بود، گفتند که وی وفات نکرده، بلکه زنده است و همان مهدی موعود )عج( است و روزی ظهور می‌کند) این‌ها را اسماعیلیه‌ی خالصه می‌نامند؛ یعنی اسماعیلیه‌ای که پس از محمد بن اسماعیل به هیچ امام دیگری قائل نیست) اما در طول تاریخ، ما اسماعیلیه‌ای می‌شناسیم که امامتشان بعد از محمد بن اسماعیل ادامه پیدا کرد) پس قضیه چیست؟ داستان از این قرار است که بعد از محمد بن اسماعیل، دیگر اثری از امامان اسماعیلیه مشاهده نمی‌شود) در پایان قرن سوم، شخصی به نام ابوعبدالله شیعی در شمال آفریقا پیدا می‌شود و می‌گوید: )مرا برای هدایت شما فرستاده‌اند و امامی که مرا فرستاده است، فرزند فرزند))) محمد بن اسماعیل است و واقعیت این است که برخلاف تصور رایج، او فرزند داشته، ولی تقیه می‌کرده است)( وی قبایل بربر را که آماده‌ی شورش بودند، گرد خود جمع کرد و گفت: امام ما عبیدالله مهدی است که اکنون در فلان منطقه زندانی است) به این ترتیب، خلافت فاطمی در مصر توسط عبیدالله مهدی تأسیس شد) خود اسماعیلیه، این دوره را دوره‌ی ستر می‌نامند و از همان زمان درباره‌ی این که آیا این عبیدالله واقعا از نوادگان محمد بن اسماعیل بوده یا نه، ابهام وجود داشته است؛ به طوری که مثلا سید رضی آن را معتبر، ولی سید مرتضی آن را مردود می‌دانست؛ لذا سید مرتضی طومار عباسیان در رد خلافت فاطمی را امضا کرد)جالب این جاست که به طور همزمان در مشرق، یعنی ایران، فردی به نام حمدان قرمط ظهور کرد که وی نیز مردم را به تفکر اسماعیلیه دعوت کرد) ولی وی خود ادعای امامت نکرد، بلکه مدعی شد که آخرین امام، همان محمد بن اسماعیل است؛ یعنی همان تفکر اسماعیلیه‌ی خالص)این دو گروه در ابتدا با هم همکاری داشتند؛ اما وقتی اسماعیلیه‌ی فاطمی ادعا کردند که: محمد بن اسماعیل مرده و نسبش به ما رسیده است، از هم جدا شدند) به این ترتیب، دو جریان اسماعیلیه پدید آمد: اسماعیلیه‌ی خالصه یا قرامطه، و اسماعیلیه‌ی فاطمی) اسماعیلیه‌ی فاطمی به خاطر در دست داشتن حکومت توانست کاری کند که عنوان اسماعیلیه عملا به آن‌ها اختصاص یابد و به اسماعیلیه خالصه، قرامطه می‌گفتند) در باب افکار این‌ها باید به اجمال گفت: تفکر قرامطه درباره‌ی دین، نوعی تفکر باطنی بود )که به آن‌ها، باطنیه هم می‌گفتند(؛ یعنی اصلا به ظواهر پایبند نبودند و تمامی شریعت را تأویل می‌کردند؛ لذا در آن‌ها، عملا علم فقه وجود ندارد و منتسب به اباحی‌گری هستند؛ یعنی همه چیز را مباح می‌دانند) اما اسماعیلیه فاطمی در عین تأکید بر باطنی بودن و تأویل ظواهر، خود نیز تا حد امکان ظواهر را حفظ می‌کردند؛ لذا فقهای مشهوری همچون قاضی نعمان مغربی، صاحب کتاب )دعائم الاسلام( را داشتند) درباره‌ی ادامه‌ی حیات اسماعیلیه باید گفت: در اسماعیلیه‌ی فاطمی، در قرن پنجم بین نزار و برادرش مستعلی بالله اختلاف درگرفت و دو فرقه‌ی نزاریه و مستعلویه پدید آمد) شاخه‌ای از هر یک از این دو فرقه هنوز باقی است )شاخه‌ی آقاخانی از نزاریه و شاخه‌ی بهره از مستعلویه( و امروزه هم در سراسر دنیا افرادی دارند) تمرکز بیش‌تر آن‌ها در هندوستان و سپس در برخی کشورهای ساحل آفریقا و برخی کشورهای اروپایی مثل انگلستان است) البته ایران نیز همواره از مراکز اسماعیلیه بوده است )افراد قلعه‌ی الموت و نیز خود حسن صباح، از شاخه‌ی نزاریه هستند() لازم به ذکر است، شاخه‌ی نزاریه پس از استقرار در الموت، - ظاهرا به علت ادغام و آمیخته شدن با قرامطه - به تدریج اباحی شدند) این‌ها نیز ظواهر شریعت را ملغی دانستند ( البته در مورد نزاری‌ها باید گفت: رفع شریعت، لزوما به معنای لاابالی‌گری نیست؛ زیرا افراد مقدسی نیز در بین این‌ها یافت می‌شود! در واقع، این‌ها یک سیستم اخلاقی - اجتماعی دیگری را جایگزین کردند) و اکنون فقط فرقه‌های مستعلویه است که به شریعت پایبندند) در مورد اسماعیلیه‌ی خالصه یا قرامطه نیز باید گفت: این‌ها غیر از ایران، در مناطق دیگری نیز تشکیلاتی درست کردند که تا قرن ششم، ردپایی از آن‌ها یافت می‌شود؛ ولی بعد از حمله‌ی مغول، دیگر اثری از آن‌ها نیست ( برای بحث مفصلی درباره‌ی اسماعیلیه، ر)ک: دایرة المعارف بزرگ اسلامی، ج 8، مقاله‌ی اسماعیلیه، نوشته‌ی فرهاد دفتری)
عنوان سوال:

سایر فرقه‌های مهم شیعه، به ویژه کیسانیه، زیدیه واسماعیلیه چگونه پدید آمده‌اند و چرا از شیعه‌ی اثنی‌عشری جدا شدند؟


پاسخ:

حقیقت این است که: جماعتی که شیعه نامیده می‌شوند در طول تاریخ، همانند سایر گروه‌های فکری دیگر، دچار انشعاباتی شده است، انشعاباتی که عامل عمده‌ی آن‌ها، یا عدم تدبر و تعمق دقیق در تعالیم اهل بیت )ع( بوده و یا هوا و هوس‌های نفسانی در آن‌ها دخالت داشته است) اولین انشعاب مهم شیعه، بعد از شهادت امام حسین )ع( به وقوع پیوست) تا زمان امام حسین )ع(، شیعیان به ویژه با توجه به احادیثی نظیر )الحسن و الحسین امامان قاما أو قعدا( ( بحارالأنوار، ج 36، ص 288: )الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنة و انهما امامان قاما أو قعدا)() در خصوص امامان خود اختلافی نداشتند) اما با شهادت امام حسین، به تدریج یک جریان مهم که ریشه‌هایش در تاریخ قابل ردیابی است، عملا از جریان تفکر اصیل شیعی جدا شد)
یک تفکر، همان تفکر اصیلی بود که از ابتدا باعث جدایی شیعه از سایرین شد؛ یعنی امامت را نه فقط یک حاکمیت دنیوی، بلکه اساسا یک جریان هدایت معنوی همراه با عصمت می‌دانست که حکومت، یکی از شؤون آن بود و نه تمامی آن) در عین حال که معتقد بود: اگر شرایط برای امام مهیا شود، امام برای حکومت قیام خواهد کرد؛ اما چنین نمی‌پنداشت که: امام، اگر حکومت نکند، دیگر امام نیست) لذا قائل به اتصال در امامت بود؛ یعنی پس از شهادت هر امام، بلافاصله وجود امام بعدی را ضروری می‌دانست) این گروه بعدها به امامیه معروف شد ( مباحث مربوط به افتراقات شیعه، عمدتا از مقاله‌ی )فرقه‌ها و مکاتب کلامی(، ذیل مدخل )اسلام( در دایرة المعارف بزرگ اسلامی، ج 1، اخذ شده‌اند)
اما جریان دیگر در میان شیعیان، کسانی بودند که ناخواسته تحت تأثیر جریانات مبارز غیر شیعی قرار گرفته بودند) ( لازم به ذکر است، تنها شیعیان نبودند که علیه ظلم و ستم امویان قیام می‌کردند؛ بلکه گروه‌های دیگری از عامه )مساوی غیر شیعیان(، همانند خوارج، و حتی بعدها برخی جریانات اهل سنت، مثل معتزله، گاه علیه حکومت ظلم قیام می‌کردند؛ و البته هدفشان فقط یک حکومت عادل بود و نه حکومتی که رهبریش را رهبر عمیقا دینی مثل امام معصوم بر عهده گیرد) به خاطر همین، امامت را تنها در بعد اجتماعی‌اش خلاصه می‌کردند و می‌پنداشتند: امام فقط کسی است که به لحاظ موضع گیری سیاسی - اجتماعی، گروهی را هدایت می‌کند و برای به دست گرفتن حکومت، دست به قیام علنی و مسلحانه می‌زند) از دید این‌ها، دیگر امامت یک امر همیشگی و غیر قابل انقطاع و انفصال نبود؛ بلکه امام کسی بود که به قیام برمی‌خیزد و اگر هیچ کس قیام نکند، امامی هم وجود نخواهد داشت) لذا این‌ها، دیگر گرد امام سجاد )ع( جمع نشدند و منتظر ماندند تا قیام کننده‌ای )البته عالم به دین و از نسل فاطمه زهرا )س(( ( این‌ها سه شرط را برای امام لازم می‌دانستند: )عالم(، )فاطمی( )از نسل حضرت فاطمه )س(( و )قائم به سیف() پیدا شود تا با او به عنوان امام بیعت کنند) با این توضیح، آشکار است که تعدد امام در زمان واحد، از نظر آن‌ها مشکلی نداشته است) یعنی اگر یک عالم فاطمی در شهری از بلاد اسلام علیه حکومت ظلم قیام می‌کرد و یک عالم فاطمی دیگر در شهری دیگر، هر دوی آن‌ها امام و واجب الاطاعة بودند) این گروه عملا پس از امام حسین )ع( امامی نداشت؛ تا زمانی که زید، پسر امام سجاد )ع( )در زمان امام صادق )ع(( به قیام برخاست) چون قیام وی، قیامی علیه ظلم اموی بود، گروه‌های مختلفی به یاری او برخاستند) از جمله:
امامیه، خوارج و همین گروه فوق الذکر) او اندکی بعد به شهادت رسید و با توجه به احادیثی که از ائمه اطهار )ع( و به ویژه امام صادق )ع( رسیده، وی یکی از پیروان واقعی ائمه )ع( بوده است؛ اما گروه مذکور که به خیال خودشان با زید به عنوان )امام( خود بیعت کرده بودند، چنین تلقی کردند که خود جناب زید نیز به همین افکار معتقد است و خود را زیدیه نامیدند) این‌ها پس از شهادت زید، در قیام‌های برخی دیگر از علمای فاطمی نیز شرکت جستند؛ به ویژه در قیام‌های یحیی پسر زید(125 ق(، عبدالله بن معاویه بن عبدالله بن جعفر طیار(135 ق(، نفس زکیه(145 ق(، ابراهیم بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب )ع((145 ق(، حسین بن علی )صاحب فخ((169 ق( و)؛ که زیدیه همه‌ی این‌ها را جزء امامان خود به شمار می‌آورند؛ هر چند که بسیاری از خود این اشخاص، از پیروان ائمه اطهار )ع( بودند) زیدیان در اواسط قرن سوم هجری توانستند حکومتی در طبرستان تشکیل دهند و این حکومتشان نزدیک به سه قرن دوام داشت) تنها گروه مهم زیدیه - که هنوز وجود دارند - گروهی است که از سال 280 ق به رهبری یحیی بن حسین بن ابراهیم بن اسماعیل بن ابراهیم بن حسین بن حسن مجتبی )ع(، حرکت زیدیه در یمن را پدید آوردند) وی مؤسس سلسله‌ی امامان زیدی بود و این سلسله هنوز در یمن ادامه دارد) دین رسمی مردم یمن، همین زیدیه است) در مورد عقاید زیدیه نیز باید گفت که از نظر آنان، در عین حال که حضرت علی )ع( بر سایر خلفای راشدین افضلیت دارد، اما سه خلیفه‌ی دیگر را نامشروع نمی‌دانند و به لحاظ مباحث کلامی نیز به معتزله از اهل سنت بسیار نزدیکند؛ تا حدی که در کتب کلامی یا کتب ملل و نحل، با افراد متعددی مواجه می‌شویم که درباره‌شان گفته می‌شود: فلانی زیدی معتزلی است ( برای بحثی مفصل درباره‌ی زیدیه، ر)ک: علی محمد ولوی، تاریخ علم کلام و مذاهب اسلامی، ج 1، صص 125 - 160)
در مورد فرقه کیسانیه باید گفت: گروهی که تفکر امامیه داشتند - و در ابتدای بحث توضیح دادیم - نیز بعد از شهادت امام حسین )ع(، دو فرقه شدند) این دو فرقه، به خاطر تشخیص امام بعدی بود) گروهی امامت امام سجاد )ع( را پذیرفتند و گروهی نیز سراغ محمد حنفیه، برادر امام حسین )ع( رفتند) پیروان محمد حنفیه در تاریخ به کیسانیه شهرت یافتند و درباره‌ی وجه تسمیه‌شان، غالبا چنین مطرح شده است که چون مهم‌ترین شخصیت علمی‌شان، فردی به نام کیسان از شاگردان محمد حنفیه بوده است) ( شهرستانی، الملل و النحل، ج 1، ص 131) می‌دانیم که بعد از شهادت امام حسین )ع(، قیام‌های متعددی به خونخواهی ایشان برپا شد و در این شرایط، شخصی به نام مختار بن ابوعبیده ثقفی - که یک نظامی با تجربه بود - توانست خود را در رأس این قیام‌ها قرار دهد و در مکاتباتی با محمد حنفیه، توانست نظر او را به خود جلب کند؛ لذا وی را امام پس از امام حسین )ع( خواند و خود را نایب وی معرفی کرد و عملا رهبری سیاسی کیسانیه را به دست گرفت) با توجه به این که او در دوره‌ی فترت بین معاویه‌ی دوم و مروان بن حکم، توانسته بود بر بخشی از بلاد اسلامی حکومت کند، می‌توان حدس زد که همچنین توانسته بود اعتماد بسیاری از شیعیان را به خود جلب کند) با توجه به نامه‌هایی که بین مختار و محمد حنفیه رد و بدل شده است، به نظر می‌رسد که محمد حنفیه باور کرده که امامت پس از امام حسین )ع( به او رسیده است و حتی مختار در برخی نامه‌ها وی را مهدی خطاب می‌کند؛ هر چند گفته شده است که محمد حنفیه پس از مدتی، ظاهرا با ارشادات امام سجاد )ع(، بر اشتباه خود واقف شد و از مختار ثقفی برائت جست ( شهرستانی، الملل و النحل، ج 1، ص 133)
به هر حال، کیسانیه پس از رحلت محمد حنفیه معتقد شدند که او نمرده است؛ بلکه او همان مهدی موعود است و در کوه رضوی )نزدیکی مدینه( پنهان شده است تا در آخرالزمان ظهور کند) همچنین محمد حنفیه اولین شخص در تاریخ اسلام است که در موردش ادعای مهدویت شد) به هر حال، فرقه‌ی کیسانیه در دوره‌ای، دارای افراد مهمی بود؛ از جمله سید اسماعیل حمیری، قبل از ورود به مذهب شیعه‌ی جعفری، از کیسانیه بود) البته از بعد از قرن سوم، دیگر اثری از این گروه مشاهده نمی‌شود)
اما اسماعیلیه چگونه پدید آمد؟ باید گفت، طرفداران جریان اصلی شیعه بعد از امام سجاد )ع(، به سراغ امام باقر )ع( و سپس به سراغ امام صادق )ع( رفتند؛ اما با رحلت امام صادق )ع(، چند گروه از جریان اصلی امامیه منشعب شدند) ظاهرا علت این انشعاب، این تلقی غلط بود که حتما باید پسر بزرگ‌تر امام شود) یعنی، اگر از استثنای انتقال امامت از امام حسن )ع( به امام حسین )ع( )انتقال امامت به برادر( بگذریم، هر امامی، پسر بزرگ‌تر از امام پیش از خود بود و ناخودآگاه این تلقی برای شیعیان پیش آمده بود که امام حتما پسر بزرگ‌تر است) پسران امام صادق )ع( به ترتیب سن عبارت بودند از: اسماعیل، عبدالله و موسی؛ یعنی حضرت کاظم )ع(، سومین پسر امام صادق )ع( بود) اسماعیل که پسر اول بود، در زمان حیات پدر فوت کرد) امام )ع( که می‌دانست چه حادثه‌ای در آینده در شرف وقوع است، عده‌ی زیادی را بر مرگ پسر خود شاهد گرفت و حتی هنگام دفن کردن، بسیاری از بزرگان شیعه را فراخواند تا صورت میت را مشاهده کنند و بر مرگ اسماعیل شهادت دهند) اما عبدالله، پسر دیگر امام زنده بود و پس از رحلت امام )ع(، او هم ادعای امامت کرد) برخی از خواص امام صادق )ع( که قبلا از خود ایشان شنیده بودند: موسی جانشین وی است، و نیز برخی مانند هشام بن حکم که متفکر و دارای قدرت تشخیص بودند، تردید نکردند که امام واقعی، حضرت موسی بن جعفر )ع( است) اما جماعت قابل ملاحظه‌ای، به ویژه با توجه به آن تلقی عوامانه - که پسر بزرگ باید جانشین شود - به سراغ عبدالله رفتند) برخی نیز همچنان بر سر اسماعیل مشکل داشتند) کسانی که عبدالله را امام هفتم دانستند، بلافاصله با مشکلی مواجه شدند و آن، این بود که عبدالله پس از پنج ماه درگذشت و جانشینی برای خود تعیین نکرد) این‌ها همگی به امام کاظم برگشتند؛ ولی برخی پذیرفتند که اشتباه کرده بودند؛ اما برخی امام کاظم )ع( را به عنوان امام هشتم - نه امام هفتم - پذیرفتند! این‌ها فطحی نامیده می‌شوند) ( باید گفت، متأسفانه برخی از محدثان مهم شیعی، مثل عمار ساباطی یا عبدالله بن بکیر بن اعین، در این حادثه دچار اشتباه گشتند و فطحی شدند) حقیقت این است که اگر به شخصیت‌های مهم شیعه در آن زمان نگاه کنیم، می‌بینیم افرادی مانند هشام بن حکم، که ذهن تعقلی‌تری داشتند و افراد عمق نگری بودند، مستقیما سراغ امام کاظم )ع( رفتند؛ اما افرادی که بیش‌تر به عنوان اهل حدیث شناخته می‌شدند، یعنی اشتغال اصلی‌شان تتبع حدیث و روایت کردن آن بود و از عمق نگری کم‌تری برخوردار بودند، اغلب جذب عبدالله شدند و سپس به امام کاظم )ع( برگشتند) متأسفانه افراد این فرقه، قرن‌های بعد فریب جعفر کذاب )برادر امام حسن عسگری )ع( را خوردند و پس از امام حسن عسگری )ع(، به امامت وی معتقد شدند که به تدریج در طول تاریخ منقرض شدند)
اما اسماعیلیه، این‌ها، همان کسانی بودند که همچنان اصرار می‌ورزیدند جانشین امام صادق )ع( باید اسماعیل باشد؛ اما چون وی مرده بود، گفتند: پس پسر اسماعیل، یعنی محمد، جانشین وی می‌شود و محمد بن اسماعیل نیز این را پذیرفت) وقتی وی مرد، فرزندی از وی شناخته شده نبود و چون برای پیروانش پذیرش این امر دشوار بود، گفتند که وی وفات نکرده، بلکه زنده است و همان مهدی موعود )عج( است و روزی ظهور می‌کند) این‌ها را اسماعیلیه‌ی خالصه می‌نامند؛ یعنی اسماعیلیه‌ای که پس از محمد بن اسماعیل به هیچ امام دیگری قائل نیست) اما در طول تاریخ، ما اسماعیلیه‌ای می‌شناسیم که امامتشان بعد از محمد بن اسماعیل ادامه پیدا کرد) پس قضیه چیست؟
داستان از این قرار است که بعد از محمد بن اسماعیل، دیگر اثری از امامان اسماعیلیه مشاهده نمی‌شود) در پایان قرن سوم، شخصی به نام ابوعبدالله شیعی در شمال آفریقا پیدا می‌شود و می‌گوید: )مرا برای هدایت شما فرستاده‌اند و امامی که مرا فرستاده است، فرزند فرزند))) محمد بن اسماعیل است و واقعیت این است که برخلاف تصور رایج، او فرزند داشته، ولی تقیه می‌کرده است)(
وی قبایل بربر را که آماده‌ی شورش بودند، گرد خود جمع کرد و گفت: امام ما عبیدالله مهدی است که اکنون در فلان منطقه زندانی است) به این ترتیب، خلافت فاطمی در مصر توسط عبیدالله مهدی تأسیس شد) خود اسماعیلیه، این دوره را دوره‌ی ستر می‌نامند و از همان زمان درباره‌ی این که آیا این عبیدالله واقعا از نوادگان محمد بن اسماعیل بوده یا نه، ابهام وجود داشته است؛ به طوری که مثلا سید رضی آن را معتبر، ولی سید مرتضی آن را مردود می‌دانست؛ لذا سید مرتضی طومار عباسیان در رد خلافت فاطمی را امضا کرد)جالب این جاست که به طور همزمان در مشرق، یعنی ایران، فردی به نام حمدان قرمط ظهور کرد که وی نیز مردم را به تفکر اسماعیلیه دعوت کرد) ولی وی خود ادعای امامت نکرد، بلکه مدعی شد که آخرین امام، همان محمد بن اسماعیل است؛ یعنی همان تفکر اسماعیلیه‌ی خالص)این دو گروه در ابتدا با هم همکاری داشتند؛ اما وقتی اسماعیلیه‌ی فاطمی ادعا کردند که: محمد بن اسماعیل مرده و نسبش به ما رسیده است، از هم جدا شدند) به این ترتیب، دو جریان اسماعیلیه پدید آمد: اسماعیلیه‌ی خالصه یا قرامطه، و اسماعیلیه‌ی فاطمی) اسماعیلیه‌ی فاطمی به خاطر در دست داشتن حکومت توانست کاری کند که عنوان اسماعیلیه عملا به آن‌ها اختصاص یابد و به اسماعیلیه خالصه، قرامطه می‌گفتند)
در باب افکار این‌ها باید به اجمال گفت: تفکر قرامطه درباره‌ی دین، نوعی تفکر باطنی بود )که به آن‌ها، باطنیه هم می‌گفتند(؛ یعنی اصلا به ظواهر پایبند نبودند و تمامی شریعت را تأویل می‌کردند؛ لذا در آن‌ها، عملا علم فقه وجود ندارد و منتسب به اباحی‌گری هستند؛ یعنی همه چیز را مباح می‌دانند) اما اسماعیلیه فاطمی در عین تأکید بر باطنی بودن و تأویل ظواهر، خود نیز تا حد امکان ظواهر را حفظ می‌کردند؛ لذا فقهای مشهوری همچون قاضی نعمان مغربی، صاحب کتاب )دعائم الاسلام( را داشتند)
درباره‌ی ادامه‌ی حیات اسماعیلیه باید گفت: در اسماعیلیه‌ی فاطمی، در قرن پنجم بین نزار و برادرش مستعلی بالله اختلاف درگرفت و دو فرقه‌ی نزاریه و مستعلویه پدید آمد) شاخه‌ای از هر یک از این دو فرقه هنوز باقی است )شاخه‌ی آقاخانی از نزاریه و شاخه‌ی بهره از مستعلویه( و امروزه هم در سراسر دنیا افرادی دارند) تمرکز بیش‌تر آن‌ها در هندوستان و سپس در برخی کشورهای ساحل آفریقا و برخی کشورهای اروپایی مثل انگلستان است) البته ایران نیز همواره از مراکز اسماعیلیه بوده است )افراد قلعه‌ی الموت و نیز خود حسن صباح، از شاخه‌ی نزاریه هستند() لازم به ذکر است، شاخه‌ی نزاریه پس از استقرار در الموت، - ظاهرا به علت ادغام و آمیخته شدن با قرامطه -
به تدریج اباحی شدند) این‌ها نیز ظواهر شریعت را ملغی دانستند ( البته در مورد نزاری‌ها باید گفت: رفع شریعت، لزوما به معنای لاابالی‌گری نیست؛ زیرا افراد مقدسی نیز در بین این‌ها یافت می‌شود! در واقع، این‌ها یک سیستم اخلاقی - اجتماعی دیگری را جایگزین کردند) و اکنون فقط فرقه‌های مستعلویه است که به شریعت پایبندند)
در مورد اسماعیلیه‌ی خالصه یا قرامطه نیز باید گفت: این‌ها غیر از ایران، در مناطق دیگری نیز تشکیلاتی درست کردند که تا قرن ششم، ردپایی از آن‌ها یافت می‌شود؛ ولی بعد از حمله‌ی مغول، دیگر اثری از آن‌ها نیست ( برای بحث مفصلی درباره‌ی اسماعیلیه، ر)ک: دایرة المعارف بزرگ اسلامی، ج 8، مقاله‌ی اسماعیلیه، نوشته‌ی فرهاد دفتری)





مسئله مرتبط یافت نشد
1396@ - موتور جستجوی پرسش و پاسخ امین