به طور کلی، سه مبنا و منشأ را می توانیم برای شکل گیری اندیشه ی تساهل و تسامح در غرب، در نظر بگیریم: مبنای اول، مبنای هستی شناختی است که برگرفته از اندیشه های ارسطو است. ارسطو معتقد بود که سراسر جهان هستی را کثرت و اختلاف و تنوّع فرا گرفته است و در این میان، انسان به عنوان موجودی که جوهر حقیقی آن عقل است باید دست به گزینش و انتخاب بزند؛ در واقع، سعادت او از طریق همین گزینش عقلانی و آزاد رقم می خورد و هر چه تفاوت و تکثّر و اختلاف بیش تر باشد، فرصت گزینش عقلی بیش تر و ارزش عمل بالاتر خواهد بود و در این راستا، تساهل، به عنوان حافظ این اختلاف ها و تنوّع ها، لازم و ضروری است[1] و عدم تساهل، این اختلافات و تکثّرها را از بین می برد؛ زیرا شخصِ نامتساهل، که تنوع و اختلاف را تحمّل نمی کند، در صدد همگون کردن آرا و رویه های رفتاری است و از این طریق، زمینه ی انتخاب و گزینش صحیح عقلی و عمل بر اساس آن، یعنی سعادت را محدود می سازد[2]. پس خلاصه این که، به نظر ارسطو، تساهل لازمه ی تکثّر، و تکثّر لازمه ی سعادت است[3]. بر این مبنا در چند قرن اخیر، مثلا در عالَم سیاست، طرف داران تکثرگرایی سیاسی در غرب تأکید می کنند که تمرکز قدرت، به احتمال زیاد، به خودکامگی و استبداد می انجامد و برای پرهیز از استبداد باید قدرت در میان افراد و گروه های مختلف توزیع شود. اگر بخواهیم این مبنا را به طور خلاصه نقد کنیم، باید بگوییم: اوّلا، درست است که اجزای هستی از هم جدا و پراکنده هستند؛ امّا با توجّه به تأثیر و تأثّراتی که این اجزا در یکدیگر دارند به طوری که هیچ موجود طبیعی را نمی توان یافت که در موجود طبیعی دیگری مؤثّر و یا از آن متأثّر نباشد می توان همه ی جهان هستی و طبیعت را دارای نظام واحدی دانست؛ هر چند این وحدت، برای اجزای جهان، وحدت حقیقی به شمار نمی رود، امّا کلّ هستی را نظام واحدی فراگرفته است.[4] ثانیاً، درست است که وجود تفاوت و اختلاف، برای اختیار و انتخاب، ضروری است؛ امّا این تفاوت و اختلاف نمی تواند نامحدود باشد؛ زیرا در این صورت، هیچ گاه انتخابی صورت نخواهد گرفت، بلکه شخص همواره باید در انتظار حالت تازه ای بماند. علاوه بر آن، صرف انتخاب و گزینش نمی تواند منشأ سعادت باشد. انتخاب آنچه موجب کمال و سعادت حقیقی انسان است، باعث سعادت می شود و عقل آدمی به تنهایی برای تشخیص چنین کمال و سعادتی کافی نیست؛ زیرا نفس انسان دارای مراتب و شؤون مختلفی است (از قبیل: حیوانی، نباتی و انسانی) و هر مرتبه و شأنی هم خواسته های خاصّ خود را دارد؛ و وقتی ما شؤون مختلف نفس و تزاحمات گوناگونی را که بین افعال انسان پدید می آید در نظر بگیریم، خواهیم دید که برای انتخاب و گزینش، نمی توان فرمولی ساده در نظر گرفت؛ چون این ها تأثیرات بسیار عجیبی بر هم دیگر دارند و روابط بسیار پیچیده ای بینشان برقرار است. اگر کسی بخواهد برنامه ای کاملا دقیق برای این گزینش ها تعیین کند، باید بر همه ی این روابط آگاه بوده، بر آنها احاطه داشته باشد و این چیزی است که از قدرت یک انسان متعارف خارج است؛ از این رو، برنامه های دقیق اخلاقی را خدای متعال باید تعیین کند.[5] ثالثاً، نتیجه ای که کثرت گرایان از مبنای ارسطویی گرفته و تمرکز قدرت را موجب استبداد دانسته اند، نادرست است؛ زیرا تمرکز قدرت، به خودی خود، مستلزم خودکامگی و استبداد نیست؛ هم چنان که تمرکز قدرت با مشورت و رای زنی و بهره گیری از نظر کارشناسان، منافاتی ندارد. آنچه باعث استبداد می شود، خروج از دایره ی قانون، و تحریف و تفسیر قانون بر اساس منافع فردی یا گروهی، و عدم توجّه به سعادت کلّ جامعه است و منشأ آن، پیروی از هواهای نفسانی و امیال شخصی و گروهی است و روشن است که این منشأ و عامل، حتّی در صورت توزیع قدرت نیز ممکن است وجود داشته باشد و هر چند به استبداد نینجامد سبب هرج و مرج و بی نظمی که از استبداد بدتر است خواهد شد. مبنای دوم، مبنای معرفت شناختی است که همان نسبیّت در باب معرفت و شناخت است که می گوید: هیچ معرفت و شناختی، یقینی و مطلق نیست؛ چرا که هیچ حقیقت مطلقی وجود ندارد. این مبنا ریشه در اندیشه ی (پروتاگوراس) دارد که معتقد بود حقیقت نسبی است و هر چیز همان است که به نظر انسان می رسد و انسان، معیار است. هر چند ظاهراً او اصل واقعیت و حقیقت را انکار نمی کرد؛ امّا (گرگیاس)، دیگر سوفیست یونانی، قایل بود که واقعیّت اصلا وجود ندارد؛ اگر هم وجود می داشت، قابل شناخت نبود و اگر هم قابل شناخت بود، این شناخت قابل انتقال به دیگری نبود[6]. فی الجمله، خلاصه ی این مبنا این است که حتّی اگر واقعیّتی وجود داشته باشد، برداشت آدمیان از آن واقعیت (ارزشی یا غیرارزشی) گوناگون است؛ و معیار مطلقی وجود ندارد که درست یا نادرست و حق یا باطل بودن برداشت های مختلف را نشان دهد؛ هر برداشتی به همان اندازه درست (یا نادرست) است که برداشت دیگری درست (یا نادرست) است. بنا بر این، بهتر است انسان از قضاوت درباره ی برداشت های مختلف دست بشوید و نه تنها در مقابل برداشت ها و نظریات مخالف بردبار باشد؛ بلکه با تأکید بر جدّی بودن خطاپذیری در انسان، از هرگونه پافشاری و اصرار بر آرا و نظریات خود بپرهیزد و به تمام معنا اهل تساهل باشد. پس به لحاظ معرفتی، تساهل، همزاد شک گرایی و نسبی گرایی و غیرواقع گرایی است که نقد شکّاکیّت و نسبی گرایی، نیازمند مجالی مستقل و گسترده است[7]؛ امّا یکی از اشکالات بسیار روشن آن این است که این مبنا، درون ناسازگار است و می تواند بهترین دلیل برای قایل شدن به خشونت و عدم تساهل باشد؛ زیرا در صورتی که معیار واقعی و مطلق برای ارزیابی صحّت و سقم ادّعاهای گوناگون وجود نداشته باشد، طرف داران عدم تساهل و خشونت، استبداد و دیکتاتوری، نازیسم و فاشیسم می توانند ادّعا کنند که نظریه ی آنان، دست کم، به همان اندازه درست و حق است که نظریه های مخالف آنان درست و حق است. این اشکالی است که برخی از اندیشمندان غربی نیز آن را مطرح کرده اند[8]. مبنای سوم، انسان گرایی و فردگرایی است که می گوید: از یک سو، منبع و مرجعی ورای انسان وجود ندارد که ملاک حقّانیّت باشد؛ و از سوی دیگر، همه ی انسان ها دارای ارزش و حقوقی برابرند؛ در نتیجه هیچ شخص یا گروهی حقّ تحمیل ارزش ها و باورهای خود را بر دیگران ندارد و ارزش ها، باورها و سلایق هر فرد باید محترم شمرده شود؛ مگر آن که ضرر و زیانی برای افراد دیگر داشته باشد که در این صورت، می توان از طریق قراردادهایی از آنها جلوگیری کرد. اساس حقوق بشر غربی و اعلامیه ی جهانی، انسان گرایی و فردگرایی است. در نقد این مبنا می گوییم: به لحاظ نظری، مبنای فردگرایی، اصالت انسان (= اومانیسم) است که می گوید انسان اصل است و محوریّت دارد و همه چیز باید با توجّه به او تفسیر و تأویل شود. این مبنا با پرسش هایی جدّی مواجه است: اصالت انسان به چه معناست؟ منشأ و ملاک آن کدام است؟ آیا انسان اصالت دارد یا انسانیّت؟ اگر انسان اصالت دارد، آیا همه ی انسان ها چنین اند؟ آیا تبهکاران حرفه ای، انسان هایی که از شکنجه و آزار و کشتار انسان ها لذّت می برند و دیکتاتورهای خون آشام تاریخ نیز اصالت دارند؟ ممکن است گفته شود این افراد، فاقد ملاک های انسانی بوده، در حقیقت، انسان نیستند اگر چه ممکن است این افراد نیز دیگران را فاقد ملاک انسانیّت، کج سلیقه و جاهل و دارای باورهای خرافی بدانند بنا بر این، می توان گفت هر انسانی، به صرف انسان بودن، نمی تواند ارزشمند باشد. پس شاید، ملاکْ اصالتِ (انسانیّت) است. امّا انسانیّت چیست و مرجع تعیین کننده ی آن کدام است؟ اندک تأملی نشان می دهد که عقل و احساسات و عواطف فردی و جمعی و قراردادهای بشری، به تنهایی نمی توانند ملاک انسانیّت و تعیین کننده ی آن باشند؛ زیرا صرف نظر از نقص و محدودیّت و خطاپذیری آنها، اگر انسان را تعیین کننده ی انسانیت بدانیم، این نوعی دور است. به علاوه، میان عقل و احساسات فردی و جمعی و قراردادها، همواره ممکن است تعارض و تفاوت وجود داشته باشد؛ از این رو، اگر خود فریب نباشیم، درمی یابیم که حتّی اگر بخواهیم انسان و انسانیّت را محور و اصل قرار دهیم، نیازمند ماورای خود هستیم؛ نیازمند منبعی که محدودیّت های انسانی را نداشته باشد، در حکم خود دچار خطا نگردد و بی نیازی همه جانبه ی او سبب شود که تعارضی در احکامش نباشد؛ نیازمند واقعیّتی مستقل از انسان و باورها و سلایق و گرایش های او هستیم. این واقعیّت، جلوه ها و مراتب گوناگونی دارد که از آن می توان به (حق) تعبیر کرد. مصداق کامل و اعلای (حق) خداوند است که از طریق وحی و دین، ملاک حق و حقّانیّت را در اختیار انسان گذاشته است. پی نوشتها: [1]. برای مطالعه ی بیش تر، ر.ک: ارسطو، مابعد الطبیعه، 1041 ب 7 و سیاست، ص 302. [2]. ارسطو، سیاست، ص 306. [3]. همان، الف 1289، ب 1288، 401. [4]. ر.ک: محمدتقی مصباح یزدی، آموزش فلسفه، ج 1، ص 379. [5]. محمدتقی مصباح یزدی، دروس فلسفه ی اخلاق، ص 145. [6]. دیوید. و. هاملین، تاریخ معرفت شناسی، ترجمه ی شاپور اعتماد، ص 2. [7]. برای مطالعه ی تفصیلی این بحث ر.ک: مرتضی مطهری، مجموعه آثار، ج 6، ص 73 - 234 و ج 13، ص 349 - 416 و 445 - 478 ؛ محمدتقی مصباح یزدی، آموزش فلسفه، ج 1، ص 231241. [8] - Ambuel David, Philosophy, Religion, and The Question of Intolerance, P.X. منبع: تساهل و تسامح، محمد تقی اسلامی، نشر مرکز مطالعات و پژوهش های فرهنگی حوزه علمیه (1381).
به طور کلی، سه مبنا و منشأ را می توانیم برای شکل گیری اندیشه ی تساهل و تسامح در غرب، در نظر بگیریم:
مبنای اول، مبنای هستی شناختی است که برگرفته از اندیشه های ارسطو است. ارسطو معتقد بود که سراسر جهان هستی را کثرت و اختلاف و تنوّع فرا گرفته است و در این میان، انسان به عنوان موجودی که جوهر حقیقی آن عقل است باید دست به گزینش و انتخاب بزند؛ در واقع، سعادت او از طریق همین گزینش عقلانی و آزاد رقم می خورد و هر چه تفاوت و تکثّر و اختلاف بیش تر باشد، فرصت گزینش عقلی بیش تر و ارزش عمل بالاتر خواهد بود و در این راستا، تساهل، به عنوان حافظ این اختلاف ها و تنوّع ها، لازم و ضروری است[1] و عدم تساهل، این اختلافات و تکثّرها را از بین می برد؛ زیرا شخصِ نامتساهل، که تنوع و اختلاف را تحمّل نمی کند، در صدد همگون کردن آرا و رویه های رفتاری است و از این طریق، زمینه ی انتخاب و گزینش صحیح عقلی و عمل بر اساس آن، یعنی سعادت را محدود می سازد[2].
پس خلاصه این که، به نظر ارسطو، تساهل لازمه ی تکثّر، و تکثّر لازمه ی سعادت است[3]. بر این مبنا در چند قرن اخیر، مثلا در عالَم سیاست، طرف داران تکثرگرایی سیاسی در غرب تأکید می کنند که تمرکز قدرت، به احتمال زیاد، به خودکامگی و استبداد می انجامد و برای پرهیز از استبداد باید قدرت در میان افراد و گروه های مختلف توزیع شود.
اگر بخواهیم این مبنا را به طور خلاصه نقد کنیم، باید بگوییم:
اوّلا، درست است که اجزای هستی از هم جدا و پراکنده هستند؛ امّا با توجّه به تأثیر و تأثّراتی که این اجزا در یکدیگر دارند به طوری که هیچ موجود طبیعی را نمی توان یافت که در موجود طبیعی دیگری مؤثّر و یا از آن متأثّر نباشد می توان همه ی جهان هستی و طبیعت را دارای نظام واحدی دانست؛ هر چند این وحدت، برای اجزای جهان، وحدت حقیقی به شمار نمی رود، امّا کلّ هستی را نظام واحدی فراگرفته است.[4]
ثانیاً، درست است که وجود تفاوت و اختلاف، برای اختیار و انتخاب، ضروری است؛ امّا این تفاوت و اختلاف نمی تواند نامحدود باشد؛ زیرا در این صورت، هیچ گاه انتخابی صورت نخواهد گرفت، بلکه شخص همواره باید در انتظار حالت تازه ای بماند. علاوه بر آن، صرف انتخاب و گزینش نمی تواند منشأ سعادت باشد. انتخاب آنچه موجب کمال و سعادت حقیقی انسان است، باعث سعادت می شود و عقل آدمی به تنهایی برای تشخیص چنین کمال و سعادتی کافی نیست؛ زیرا نفس انسان دارای مراتب و شؤون مختلفی است (از قبیل: حیوانی، نباتی و انسانی) و هر مرتبه و شأنی هم خواسته های خاصّ خود را دارد؛ و وقتی ما شؤون مختلف نفس و تزاحمات گوناگونی را که بین افعال انسان پدید می آید در نظر بگیریم، خواهیم دید که برای انتخاب و گزینش، نمی توان فرمولی ساده در نظر گرفت؛ چون این ها تأثیرات بسیار عجیبی بر هم دیگر دارند و روابط بسیار پیچیده ای بینشان برقرار است. اگر کسی بخواهد برنامه ای کاملا دقیق برای این گزینش ها تعیین کند، باید بر همه ی این روابط آگاه بوده، بر آنها احاطه داشته باشد و این چیزی است که از قدرت یک انسان متعارف خارج است؛ از این رو، برنامه های دقیق اخلاقی را خدای متعال باید تعیین کند.[5]
ثالثاً، نتیجه ای که کثرت گرایان از مبنای ارسطویی گرفته و تمرکز قدرت را موجب استبداد دانسته اند، نادرست است؛ زیرا تمرکز قدرت، به خودی خود، مستلزم خودکامگی و استبداد نیست؛ هم چنان که تمرکز قدرت با مشورت و رای زنی و بهره گیری از نظر کارشناسان، منافاتی ندارد. آنچه باعث استبداد می شود، خروج از دایره ی قانون، و تحریف و تفسیر قانون بر اساس منافع فردی یا گروهی، و عدم توجّه به سعادت کلّ جامعه است و منشأ آن، پیروی از هواهای نفسانی و امیال شخصی و گروهی است و روشن است که این منشأ و عامل، حتّی در صورت توزیع قدرت نیز ممکن است وجود داشته باشد و هر چند به استبداد نینجامد سبب هرج و مرج و بی نظمی که از استبداد بدتر است خواهد شد.
مبنای دوم، مبنای معرفت شناختی است که همان نسبیّت در باب معرفت و شناخت است که می گوید: هیچ معرفت و شناختی، یقینی و مطلق نیست؛ چرا که هیچ حقیقت مطلقی وجود ندارد. این مبنا ریشه در اندیشه ی (پروتاگوراس) دارد که معتقد بود حقیقت نسبی است و هر چیز همان است که به نظر انسان می رسد و انسان، معیار است. هر چند ظاهراً او اصل واقعیت و حقیقت را انکار نمی کرد؛ امّا (گرگیاس)، دیگر سوفیست یونانی، قایل بود که واقعیّت اصلا وجود ندارد؛ اگر هم وجود می داشت، قابل شناخت نبود و اگر هم قابل شناخت بود، این شناخت قابل انتقال به دیگری نبود[6]. فی الجمله، خلاصه ی این مبنا این است که حتّی اگر واقعیّتی وجود داشته باشد، برداشت آدمیان از آن واقعیت (ارزشی یا غیرارزشی) گوناگون است؛ و معیار مطلقی وجود ندارد که درست یا نادرست و حق یا باطل بودن برداشت های مختلف را نشان دهد؛ هر برداشتی به همان اندازه درست (یا نادرست) است که برداشت دیگری درست (یا نادرست) است. بنا بر این، بهتر است انسان از قضاوت درباره ی برداشت های مختلف دست بشوید و نه تنها در مقابل برداشت ها و نظریات مخالف بردبار باشد؛ بلکه با تأکید بر جدّی بودن خطاپذیری در انسان، از هرگونه پافشاری و اصرار بر آرا و نظریات خود بپرهیزد و به تمام معنا اهل تساهل باشد.
پس به لحاظ معرفتی، تساهل، همزاد شک گرایی و نسبی گرایی و غیرواقع گرایی است که نقد شکّاکیّت و نسبی گرایی، نیازمند مجالی مستقل و گسترده است[7]؛ امّا یکی از اشکالات بسیار روشن آن این است که این مبنا، درون ناسازگار است و می تواند بهترین دلیل برای قایل شدن به خشونت و عدم تساهل باشد؛ زیرا در صورتی که معیار واقعی و مطلق برای ارزیابی صحّت و سقم ادّعاهای گوناگون وجود نداشته باشد، طرف داران عدم تساهل و خشونت، استبداد و دیکتاتوری، نازیسم و فاشیسم می توانند ادّعا کنند که نظریه ی آنان، دست کم، به همان اندازه درست و حق است که نظریه های مخالف آنان درست و حق است. این اشکالی است که برخی از اندیشمندان غربی نیز آن را مطرح کرده اند[8].
مبنای سوم، انسان گرایی و فردگرایی است که می گوید: از یک سو، منبع و مرجعی ورای انسان وجود ندارد که ملاک حقّانیّت باشد؛ و از سوی دیگر، همه ی انسان ها دارای ارزش و حقوقی برابرند؛ در نتیجه هیچ شخص یا گروهی حقّ تحمیل ارزش ها و باورهای خود را بر دیگران ندارد و ارزش ها، باورها و سلایق هر فرد باید محترم شمرده شود؛ مگر آن که ضرر و زیانی برای افراد دیگر داشته باشد که در این صورت، می توان از طریق قراردادهایی از آنها جلوگیری کرد. اساس حقوق بشر غربی و اعلامیه ی جهانی، انسان گرایی و فردگرایی است.
در نقد این مبنا می گوییم: به لحاظ نظری، مبنای فردگرایی، اصالت انسان (= اومانیسم) است که می گوید انسان اصل است و محوریّت دارد و همه چیز باید با توجّه به او تفسیر و تأویل شود.
این مبنا با پرسش هایی جدّی مواجه است: اصالت انسان به چه معناست؟ منشأ و ملاک آن کدام است؟ آیا انسان اصالت دارد یا انسانیّت؟ اگر انسان اصالت دارد، آیا همه ی انسان ها چنین اند؟ آیا تبهکاران حرفه ای، انسان هایی که از شکنجه و آزار و کشتار انسان ها لذّت می برند و دیکتاتورهای خون آشام تاریخ نیز اصالت دارند؟
ممکن است گفته شود این افراد، فاقد ملاک های انسانی بوده، در حقیقت، انسان نیستند اگر چه ممکن است این افراد نیز دیگران را فاقد ملاک انسانیّت، کج سلیقه و جاهل و دارای باورهای خرافی بدانند بنا بر این، می توان گفت هر انسانی، به صرف انسان بودن، نمی تواند ارزشمند باشد. پس شاید، ملاکْ اصالتِ (انسانیّت) است.
امّا انسانیّت چیست و مرجع تعیین کننده ی آن کدام است؟ اندک تأملی نشان می دهد که عقل و احساسات و عواطف فردی و جمعی و قراردادهای بشری، به تنهایی نمی توانند ملاک انسانیّت و تعیین کننده ی آن باشند؛ زیرا صرف نظر از نقص و محدودیّت و خطاپذیری آنها، اگر انسان را تعیین کننده ی انسانیت بدانیم، این نوعی دور است. به علاوه، میان عقل و احساسات فردی و جمعی و قراردادها، همواره ممکن است تعارض و تفاوت وجود داشته باشد؛ از این رو، اگر خود فریب نباشیم، درمی یابیم که حتّی اگر بخواهیم انسان و انسانیّت را محور و اصل قرار دهیم، نیازمند ماورای خود هستیم؛ نیازمند منبعی که محدودیّت های انسانی را نداشته باشد، در حکم خود دچار خطا نگردد و بی نیازی همه جانبه ی او سبب شود که تعارضی در احکامش نباشد؛ نیازمند واقعیّتی مستقل از انسان و باورها و سلایق و گرایش های او هستیم. این واقعیّت، جلوه ها و مراتب گوناگونی دارد که از آن می توان به (حق) تعبیر کرد. مصداق کامل و اعلای (حق) خداوند است که از طریق وحی و دین، ملاک حق و حقّانیّت را در اختیار انسان گذاشته است.
پی نوشتها:
[1]. برای مطالعه ی بیش تر، ر.ک: ارسطو، مابعد الطبیعه، 1041 ب 7 و سیاست، ص 302.
[2]. ارسطو، سیاست، ص 306.
[3]. همان، الف 1289، ب 1288، 401.
[4]. ر.ک: محمدتقی مصباح یزدی، آموزش فلسفه، ج 1، ص 379.
[5]. محمدتقی مصباح یزدی، دروس فلسفه ی اخلاق، ص 145.
[6]. دیوید. و. هاملین، تاریخ معرفت شناسی، ترجمه ی شاپور اعتماد، ص 2.
[7]. برای مطالعه ی تفصیلی این بحث ر.ک: مرتضی مطهری، مجموعه آثار، ج 6، ص 73 - 234 و ج 13، ص 349 - 416 و 445 - 478 ؛ محمدتقی مصباح یزدی، آموزش فلسفه، ج 1، ص 231241.
[8] - Ambuel David, Philosophy, Religion, and The Question of Intolerance, P.X.
منبع: تساهل و تسامح، محمد تقی اسلامی، نشر مرکز مطالعات و پژوهش های فرهنگی حوزه علمیه (1381).
- [سایر] مبانی شکل گیری اندیشه ی تساهل گرایی در جوامع اسلامی چیست و از چه سابقه ای برخودار است؟
- [سایر] پیشینه ی تاریخی اندیشه ی تساهل گرایی در غرب چیست؟
- [سایر] آرمان گرایی و واقع گرایی در اندیشه و رفتارسیاسی امام(ره)چگونه قابل جمع است؟
- [سایر] دلیلهای برتری آزادی اندیشه در اسلام بر آزادی اندیشه در غرب چیست؟
- [سایر] نظرات فیلسوفان غرب در مورد اندیشه سیاسی امام(ره) چیست؟
- [سایر] رابطه ی دین گریزی و پیشرفت علمی و صنعتی را در غرب چگونه ارزیابی می کنید؟
- [سایر] لطفا اگر برایتان مقدور است در مورد مبانی اندیشه سیاسی شیخ طوسی توضیح دهید.
- [سایر] چرا برخی، دین را برتر از ایدئولوژی می دانند؛ هدف آنها از نفی ایدئولوژی از دین چیست و این مطلب چه رابطه ای با تساهل گرایی دارد؟
- [سایر] وقتی برداشت ما از دین، عین دین نیست و قرائت های مختلفی از دین وجود دارد، چرا باید تساهل و تسامح گرایی مردود باشد؟
- [سایر] چرا برخی، دین را برتر از ایدئولوژی می دانند; هدف آنها از نفی ایدئولوژی از دین چیست و این مطلب چه رابطه ای با تساهل گرایی دارد؟