با سلام.دوست خوبم یک سئوال از شما دارم. احتمال اینکه استرس های شما به وقوع بپیوندد چقدر است . و آیا همراه بودن ما تاثیری در وقوع اتفاق برای آن ها دارد؟واقعیت این است که ذهن شما یادگرفته تا مدام به خود پالس های منفی وارد کند و به صورت مستمر در مورد اتفاقاتی فکر کند که درصد وقوعشون بسیار اندکه . به همان میزانی که ممکن است اتفاق های خوب و خوشایند رخ دهد احتما اتفاق منفی هم وجود دارد . چطور انتظار خوشایندها رو نمی کشی؟ و چرا مدام منتظر ناخوشایندها هستید؟اقدام هایی که باید انجام دهید .مراجعه به روان پزشک و مصرف داروانجام تمرین هایی برای تحمل دورماندن از اطرافیان و اثبات این که بدون شما هم زندگی جریان دارد . برای این هدف باید تلاش کنید تا تعدادی از فعالیت هایی را که مجبورید بدور از خانواده انجام دهید یادداشت کنید و هر هفته برای دو مورد از انها اقدام کنید . می تونید از موارد استرس زای کمتر شروع کنید و مواردی که زمان کمتری را از خانواده فاصله دارید . به همراه این کار باید فکر خود را هم به فعالیت خود مشغول کرده و از اشتغال به افکار منفی و ناخوشایند دوری کنید . اگر خواهان تغییرید باید همکاری کنید .
سلام خسته نباشید .من میخواستم در مورد استرس و کاهش ان کمکم منید من همیشه استرس دازم در مورد مرگ نزدیکان و مسافرت رفتن و تصادف یا اینکه خدایی نکرده اتفاقی براشون بیفته ودوس ندارم ازشون جدا باشم یا تنها حایی برم لطفا کمکم کنید.مرسی
با سلام.دوست خوبم یک سئوال از شما دارم. احتمال اینکه استرس های شما به وقوع بپیوندد چقدر است . و آیا همراه بودن ما تاثیری در وقوع اتفاق برای آن ها دارد؟واقعیت این است که ذهن شما یادگرفته تا مدام به خود پالس های منفی وارد کند و به صورت مستمر در مورد اتفاقاتی فکر کند که درصد وقوعشون بسیار اندکه . به همان میزانی که ممکن است اتفاق های خوب و خوشایند رخ دهد احتما اتفاق منفی هم وجود دارد . چطور انتظار خوشایندها رو نمی کشی؟ و چرا مدام منتظر ناخوشایندها هستید؟اقدام هایی که باید انجام دهید .مراجعه به روان پزشک و مصرف داروانجام تمرین هایی برای تحمل دورماندن از اطرافیان و اثبات این که بدون شما هم زندگی جریان دارد . برای این هدف باید تلاش کنید تا تعدادی از فعالیت هایی را که مجبورید بدور از خانواده انجام دهید یادداشت کنید و هر هفته برای دو مورد از انها اقدام کنید . می تونید از موارد استرس زای کمتر شروع کنید و مواردی که زمان کمتری را از خانواده فاصله دارید . به همراه این کار باید فکر خود را هم به فعالیت خود مشغول کرده و از اشتغال به افکار منفی و ناخوشایند دوری کنید . اگر خواهان تغییرید باید همکاری کنید .
- [سایر] با سلام و خسته نباشید من 25 سال سن دارم و استرس و اضطراب بیش از حدی دارم،طوری که حتی اگر مامانم یا داداشم یا بقیه خانوادم بیرون برن و کمی دیرتر از موقع بیان من کلی استرس و تپش قلب میگیرم و دستهام میلرزه.یا مثلا وقتی از سر کار میام خونه توراه میگم نکنه الان برم ببینم خدایی نکرده مامانم حالش بده،نکنه داداشم یا خواهرم چیزیشون شده و ... .میخواستم بدونم باید چیکار کنم؟چرا من این طور هستم؟با اینکه به خاطر رهایی از این فکر سرکار هم رفتم با حقوق ناچیز ولی خیلی خسته شدم و عصبی. لطفا کمکم کنید. با تشکر
- [سایر] سلام خسته نباشید من6ماهه که دچار پانیک شدم.ازتیر ماه بود که دیگه حمله ای بهم دست نداده ولی اضطراب انتظار منو آزارم میده همیشه منتظرم تا یه اتفاق بد بیفته. تا به حال توی خونواده ی ما چنین اتفاقی نیفتاده بود همه شاد سر حال هستند ولی منم به اونا گفتم که چه اتفاقی برام افتاده با این وجود درک نکردند. سطح تحصیلاتشون هم پایین نیست ولی ...شبها نمی تونم بخوابم چون فکر می کنم خواب بدی میبینم.اگه یه جای بدنم یه کم درد بکنه فکرهایی میاد توذهنم که که سعی میکنه اون درد رو به یه بیماری بد تبدیل کنه اما همه ی اینا توی ذهنمه وواقعیت نداره ولی خیلی زیاد اذیتم میکنه دیگه آرامش که هیچی امید به فردای خودم هم ندارم. لطفا کمکم کنید
- [سایر] سلام خسته نباشید.. مشکلی دارم که نمیدونم چی کار کنم... راه حلی براش پیدا نکردم امیدوارم بتونید کمکم کنید... یکی از مشکلاتم این است که وقتی از مسافرت برمیگردم احساس غم شدیدی پیدا میکنم .... نمیدونم چی کار کنم هر چه هم می گردم علتشو پیدا نمی کنم.... البته با این مشکلم کنار می آیم ولی این یکی مشکلم واقعا راه حلی براش ندارم ... خیلی عصبانیم می کنه و احساس استرس شدید بهم دست میده.. اونم اینکه زمانی 12 سال داشتم یه اتفاق خیلی بد واسم افتاد... اون خاطره چند ماهه که دوباره به یادم می آید الان 5 سال ازش گذشته ولی همش میاد تو ذهنم... هر دفعه هم ناراحت ترم میکنه... واقعا نمی دونم چی کار کنم هر کار میکنم بهش فکر نکنم میاد تو ذهنم... تو رو خدا کمکم کنید....
- [سایر] با سلام و خسته نباشید زن مطلقه ای هستم که نزدیک 3 سال است با پسر 40 ساله ای ارتباط دارم و با تمام وجودم دوستش دارم. من در شهرستان هستم و او در تهران و تقریبا ماهی یکبار همدیگر را میبینیم.اخیرا خیلی باهم جر و بحث میکنیم و الان دو هفته است تقریبا قهریم.من چند باری با خانواده ام به مسافرت رفتم و هر بار ازش اجازه خواستم برم بازار برا خرید و این شده باب اختلاف ما و بهم شک کرده و میگوید با من روراست نیستی و دل و زبانت باه یکی نیست ولی بقران اشتباه میکند او دنیای من است و خیلی دوستش دارم... لطفا کمکم کنید چگونه میتوانم اعتمتدش را جلب کنم؟
- [سایر] سلام و خسته نباشید . من 21 سالمه و دانشجوی ادبیات هستم حدود 9 ماه هست که یک مشکلی پیدا کردم که خیلی من رو درگیر خودش کرده و اذیتم میکنه ، اینکه خیلی زیاد از حد به مرگ فکر میکنم و هرشبی که میخوابم با استرس و اضطراب زیادی مواجه هستم . بعضی شبها اصلا از ترس خوابم نمی بره تصور می کنم که اگر بخوابم صبح دیگه بیدار نمیشم و خیلی خیلی می ترسم . اصلا این حالت رو دوست ندارم هی میخوام به خودم تلقین کنم که همه اینها فقط تو تصوره خودمه ولی نمی تونم حدودا از اسفند ماه تپش قلب و درد قلب شدید گرفتم که گفتند میتراله خب با این وضع حال منم بدتر شد . شاید کلا در هفته یک روز باشه که قلبم دردی نداشته باشه و منم به خاطر همین از فکر و خیال زیاد واقعا میترسم . همش احساس میکنم یه مرگ ناگهانی مثل سکته یا ایست قلبی و اینها میاد سراغم بعضی شبها بود که وقتی میخوابیدم مطمئن بودم آخرین شب زندگیمه ... واقعا من از این وضع خسته شدم من خیلی دختر شاد و سر زنده ای بودم ولی احساس میکنم دچار افسردگی شدم توروخدا کمکم کنید خوب بشم . هرجایی که میرم و درخواست مشاوره میدم و نظر میذارم جوابم رو نمیدن ناامیدم کمکم کنید . ممنون !
- [سایر] سلام خانم عطاریان خسته نباشید من چند تا مشکل دارم خواهش میکنم کمکم کنید من 23 سالمه تو خانواده مرفع هستم لیسانس حسابداریم و مجرد و قراره چند روز دیگه سر کار برم خانم عطاریان من به شدت اصطراب و تنش دارم دایلشم درگیری عاطفی با یکی از خواستگارام هست که خانواد ها کاملا در جریان هستند من هر زوز به دلیل تنش های که با طرف مقابلم دارم روز به روز در حال افت سلامت روحی هستم از یک طرف اصلا نمیتونم اونو برا زنگی اینده انتخاب کنم و از طرفی یه وابستگی افراطی پیش اومده و یه دوست داشتن عمیق من طرف مقابلم به شدت عصبی هست من تقریبا چند روز یک بار به دلیل دعوا های بسیار جزیی مجبورم ساعت ها گریه کنم من دختر کاملا شاد و موفق بودم اما الان یه دختر افسرده و رنجور خواهش میکنم کمکم کنید من واقعا به پرتگاه مرگ رسیدم بار ها خواستم جدا بشم اما دوستش دارم واقعا نمیدونم چکار کنم خواهش میکنم سریع به سوالمو جواب بدید چون من شدم مثل یه شیشه که با یه ظربه سریع خورد میشه
- [سایر] سلام خسته نباشید من میخواستم بدونم که چطور حس تنفر خودم رو نسبت به پدرم ازبین ببرم و حس علاقه ای نسبت به او داشته باشم پدر من مریضی پارکینسون داره و در مواقعی که قرص میخوره و این قرص اثر میکنه میتونه حرکت کنه و وقتی که اثر این قرص از بین بره نمیتونه حرکت کنه و مثل یک کسی که فلج هست خوابیده و عضلاتش سفت میشه و درد میکشه ولی من اصلا ناراحت نیستم و وقتی پدرم از من میخواد که کاری انجام بدم براش مثل بلند کردن او من عصبانی میشم و بعضی مواقع که میخوام گناه نکرده باشم عصبانیتم رو کنترل میکنم و با حس تنفر او رو بلند میکنم میخواستم بدونم که چه جوری این حس رو از بین ببرم پدرم نسبت به بچه هاش بخصوص من دلسوز هست و وقتی من یک مریضی میگیرم او خیلی ناراحت میشه ولی با این حال من این حس رو نسبت به او دارم پدرم فقط در بعضی مواقع نسبت به مادرم رفتار بدی داره ووقتی که مادرم از گذشته خودش حرف میزنه که پدرم با بیرون رفتن او مخالف بوده وهست و وقتی که مادرم حامله بوده به مادرم کمک نمبکرده و او رو در مواقع سختی تنهاش میذاشته و مسافرت میرفته و در ابکشیدن چیز های نجس خیلی به مادرم سختگیری میکرده که باید چند بار اب بکشه در همان زمان حاملگی من این حس تنفرم زیاد تر میشه من نمیدونم که چه کار کنم این زفتار های بد پدرم رو فراموش کنم و حس دلسوزی نسبت به او داشته باشم لطفا کمکم کنید که از این منجلاب گناه بیام بیرون
- [سایر] سلام- یک سال هستش که یه حالت خیلی بد بهم دست می ده این اواخر چند ماهی بیشتر شده خیلی می ترسم از همه چیز همین هم باعث شده که کم به غذام اهمیت بدم و بسیار لاغر شدم همه منو به خاطر وضعیت بدنیم یه جورایی مسخره می کنند بدون اینکه ازم بپرسن چرا اینطوری هستی تو زندگیم خیلی بهم سخت گذشته خیلی ها بهم بد کردن همه از پیشرفتم حسودی می کردند برای همین خیلی حرف بد پشت سرم گفتن همیشه تنها بودم کسی نبود باهاش درد دل کنم همش تو خودم ریختم و می ریزم داغون شدم به کسی اعتماد نمی کنم چون از اعتماد کردن ضربه خوردم بهتره بگم قصه زندگیم درازه نمی دونم می شه همش رو اینجا گفت یا نه یا همین اندازه که گفتم کافیه وسواس پیدا کردم یا بهتره بگم وسواس فکری شب ها هزار بار شیر گاز رو چک می کنم و یا اینکه فکر می کنم فلانی که رفته بیرون چرا دیر کرده حتما تصادف کرده یا ممکنه ماشینمون تو خونه منفجر بشه فکر زیاد دیوونم می کنه بدنم می لرزه احساس مرگ می کنم نمیدونم به خدا چکار کنم تو رو خدا کمکم کنید التماس می کنم یه راه چاره برام بزارید توی تمام زندگیم به تک تک دوستام فامیل خانواده کمک کردم که فکر نمی کنم کسی باشه که براشون چه ها کنند ولی در عوض تمام خوبیام اذیتم و عذابم دادن باور کنید راست گفتم حتی یه نفر جواب خوبی بهم نداده ولی من هم انتظاری ازشون ندارم و هیچوقت در مقابل بدی هاشون خوبیها رو رو نکردم و نمی کنم باورم کنیدلطفا!جواب بدید جوابی که تمام این مشکلات بارشون رو از رو دوشم بردارن بشن.
- [سایر] با درود و خسته نباشید و شادباش سال نو خدمت خواهر گرامی سرکار خانم کهتری سوال قبلم از خانم عطاریان بود و این متن رو برای پرسش از ایشون نوشتم اما فقط جنبعالی مشاوربودید دیگه از شمامی پرسم ____________________________ پیرو پرسش شماره 851453 به علت ناقص بودن پاسخ شما به نحوی دیگه از شما درخواست راهنمایی دارم من مطالعاتم روی دو حوزه هست حوزه زبان خارجه و حوزه مهندسی و درمورد روانشناسی بازاری و روانشناسی محض مطالعات خیلی خیلی کمی دارم اینکه مجبورم تو خونه بمونم و مطالعه کنم بر سر علاقه نیست بر سر اجباری هست که از دو جهت به من وارد میشه یکی ضرورت اونها که به خاطر پیدا کردن شغل هست و ناچارم تو زمان کوتاه مطالب زیادی رو مطالعه کنم و دیگری به خاطر محیط هست چون من توی شهری زندگی می کنم که مهاجرم . روزی یک ساعت بیرون میرم هر چند که کار ضروری ندارم فقط به خاطر بیرون رفتن .. تمایل زیادی به بودن در کنار همسالان دارم ولی کسی نیست که باهاش باشم از طرفی همه ایده های شما رو تصدیق می کنم و سعی می کنم به توصیه های شما عمل کنم در مورد شیزوفرنی کاملا حق با شماست و اینو رو خیلی خوب می دونم که بدترین کار برای فردی که احساس روان رنجوری می کنه اینه که کتاب بخونه و نشونه های اون را با زندگی خودش تطبیق بده . من از لحاظ روحی کاملا سالمم . سوال اصلیم این بود که من تیک حرکت سر رو از زمان دبیرستان یعنی 17 سالگی داشتم اون موقع که خیلی توی جمع بودم ... الان این یه مشکله برای درمانش باید چکار کنم به روانپزشک روانشناس یا متخصص مغر و اعصاب یا گفتاردرمانی یا .... مراجعه کنم یا ؟ ورزش انجام نمی دادم ولی از اسفند ماه شروع کردم به ورزش کردن از طرفی وضعیت مالی خانواده خرابه نمی تونم زیاد خرج کنم یا به تفریح و مسافرت و ... برم توی خیلی چیزها محدودم امیدوارم بتونید درک کنید زیاد طفره نمی رم . خریدهای منزل رو هم انجام می دادم و می دم مثلا هر روز نون یا سبزی یا ... تهیه می کنم سوال من درباره داروهای ضد اضطراب این نبود که شما اینجا اعلام کنید خواستم بدونم با دارو قابل کنترل هست و باید به چه نوع پزشکی مراجعه کنم که بیان فرمودید روانپزشک . ضمن تشکر به خاطر وقتی که صرف می کنید به طور خلاصه سوالهام رو تکرار می کنم: 1- من تیک ( احتمالاً عصبی ) سر دارم .سرم رو تکون می دم برای درمانش باید چکار کنم ؟ 2- زمانی که تحت فشار قرار می گیرم دچار استرس می شم که به تناسب شدت و مدت زمان استرس دچار سردردی میشم که با کدئین و مسکن های گیاهی قابل درمان نیست برای درمانش باید چیکار کنم ؟ ( حالت های استرس زا : وانمود کردن دروغین ، حضور در مصاحبه های شغلی ، مشاجره ، مسافرت بیش از سه ساعت ، رانندگی بیش از سه ساعت ، تغییر وضعیت محل خواب و استراحت ، احساس عقب بودن از حدی که برای خودم مشخص کردم ، حضور در مکان هایی که پلیس هست ) 3- شما جوشانده بابونه یا جوشانده های دیگه رو چقدر مفید می دونید ؟
- [سایر] الا بذکر الله تطمئن القلوب. با سلام و عرض ادب و خسته نباشید خدمت حاج آقای مرادی. نمی خوام زیاد وقت شریفتون رو بگیرم ، سر ِ یه دوراههیه بزرگم و به این امید که دری به روم باز کنین مزاحمتون شدم . 23 سال از خدای مهربونم عمر گرفتم. توی یه خونواده ی متدین و با ایمان بزرگ شدم . خونواده ای که سرمایشون مهر و محبت و عاطفه ایه که نسبت به همدیگه دارن و هر گز ، هرگز اونو از هم دریغ نمی کنن.نمی گم تمام عمرمو و نمی گم خیلی خوب و کامل ولی سعی کردم بیشتر وقتمو صرف عبادت همون خدایی بکنم که همیشه بهترینهاشو برام خواسته . و همیشه از بابت چیزایی که بهم داده ممنون دارش بودم و بابت چیزایی که از سر حکمتش نداده ، شکر گذارش . دو سال از تحصیلم توی دانشگاه میگذره.توی این 2 سال خیلی عوض شدم، سعی کردم هر روز خودمو بیشتر به خدا نزدیک کنم تا صداشو بشنوم، تا بتونم راهی رو که توش قدم گذاشتم به سر منزل مقصود برسونم. هیچ وقت چه توی این 2سال و چه قبل از اون به هیچ پسری هم صحبت نشدم ، نه اینکه موقعیتش برام پیش نیاد ، نه ، همیشه باورم بر این بوده که ارزش احساساتم خیلی بیشتر از این حرفاس که بخوام اونو بدم به دست کسی که معلوم نیست قدرش رو بدونه یا نه تا اینکه یکی از همکلاسی های پسرم نظرم به خودش جلب کرد ، من با وجود اینکه توی شهر کاملاً مذهبی و خونواده ی خیلی متدینی بزرگ شدم و لی کمتر پسری رو دیدم با این اعتقادات، پاک ، ساده ، با ایمان ، با خدا، سر به زیر .از طریق اون با مسجد و مراسم امام زمان انس گرفتم ، ازم نخواس که چادر بزنم ولی وقتی برام از خوبی های چادر گفت ، با عشق به بی بی فاطمه چادری شدم . اینقدر برام از ارزش زن گفت که حتی الان دیگه حاضر نیستم یک تار از موهام رو هم نا محرم ببینه حاج آقا منو دلبسته ی اعتقاداتش کرد. تا اینکه تقریباً یکسال پیش به من پیشنهاد ازدواج داد ، با تمام مشکلاتی که داشتیم . اون 1.5 از من کوچیکتره و خونوادش هم نسبت به خونواه ی من نسبتاً مذهبی تر. وقتی که خونوادش رو در جریان قرار داد تقریباً همه مخالفت کردن ، به خاطر اختلاف سن و .. ولی ما تصمیممون واسه ازدواج بر مبنای 2-3 سال آینده بود ، چون ایشون واقعاً الان شرایط ازدواج رو ندارن ، سربازی ، کار و .. ولی خدایی داره که وقتی بهش توکل میکنه هر چیزی رو که بخواد بهش میده و این برای من خیلی مهمه .این ایمانی که داره برام قابل ِ ستایشه . ارتباط زیادی با هم نداشتیم گاهی تلفنی به خاطر اینکه از حال همدیگه با خبر بشیم . و گاهی ایمیل. یه رابطه ی کاملاً سالم بر پایه ی اعتقادات دینیمون برای شناخت بیشتر همدیگه . ما حتی همدیگه رو با اسم کوچیک هم صدا نزدیم . یه بار هم تو چشمای همدیگه نگاه نکردیم . نیت ما از اول با همدیگه به خدا رسیدن بود . ولی اون همش میگه که از این ارتباط احساس گناه میکنه ، حاج آقا ما هیچ کاری نکردیم که حتی زمینه ای برای ارتکاب به گناه باشه . به من بگید کجای این رابطه گناهه؟ آیا گناه که انسان با انگیزه برای رسیدن به کسی که قلباً دوسِش داره تلاش کنه و به هدفش برسه؟ کجای قرآن نوشته شده اگه یکی رو دوس داشته باشی و برای رسیدن بهش تلاش کنی گناه کردی؟ تا اینکه چند روز پیش تماس گرفته و با بغض میگه که یه اتفاقی افتاده که باید همدیگه رو فراموش کنیم . هرچه اصرار میکنم که چی شده جواب نمیده و میگه نمیشه بگم.قسمم میده که بدون اینکه چیزی بپرسم فراموشش کنم. من میدونم ، میدونم که اون اگر خواستار جدایی شده فقط به خاطر خودمه . چون همیشه میگه که ارزش تو بیشتر از منه ... به نظر شما من باید چیکار کنم ؟ مگه 2سال حرف کمیه ؟ مگه احساس چیز بی ارزشیه؟ حاج آقا من نمی تونم . من توی عمرم هیچ کسی رو به اندازه ی ایشون دوس نداشتم . به خاطرش پا روی خیلی چیزا گذاشتم . تمام سختیها رو حاضرم به جون بخرم ولی بدونم اون در کنارمه . به نظرتون اگه اختلاف سن 1.5 خیلی مهمه پس چطور بی بی فاطمه ثمره ی یه ازدواج با اختلاف سن 25 ساله؟ اکثر جوابهایی رو که به پیامهای مشابه داده بودین مطالعه کردم . میدونم که شما هم بر این عقیده هستین که اختلاف سن ممکنه دردسر ساز بشه ولی حاج آقا وقتی یکی عاقله و منطقی چه فرقی میکنه کوچیکتر باشه یا بزرگتر ؟ وقتی دو نفر در کنار هم میتونن به آرامش برسن و در سایه ی آرامش به اوج کمال ، چرا اینقدر مسئله ی اختلاف سن باید مهم باشه؟ چرا خونواده ها این چیزا رو درک نمیکنن ؟ چرا به جای اینکه دست جوونا رو بگیرن و کمکشون کنن اینقدر سر هر مسئله ای بهانه میگیرن و مخالفت میکنن ؟ حاج آقا کمکم کنید. یا علی .