با سلام.دوست عزیز گاهی اوقات تحولاتی که در روال زندگی آدم ها ایجاد میشه می تونه نوسانات خلقی و روحی رو براشون به وجود بیاره. ورود به مراحل بلوغ و نوجوانی، تغییر محیط تحصیلی، اشتغالات ذهنی در مورد کنکور و ... همه می تونن پدید آورنده استرس باشن . دو راه بریا رفع ان استرس وجود داره. 1 / اینکه به دارو درمانی روی بیاری و با مصرف دارو آرامش بدست بیاری. 2 / این که با روش هایی خود را مجبور کنی تا استرس ر کنار گذاشته و بر خود مسلط شوی . به نظر میاد ابتدا روش اول را بایدپیاده کرد ودر صورت عدم نتیجه به روش دوم رو ی آورد.حالات و احساسات آدم ها تابع افکار و جملات درونی است که در ذهن تکرار می شن . اگر دقت کنید در موقع خشم و عصبانیت یک سری از جملات وارد ذهن می شن و در موقع استرس یک سری جملات دیگر . اگر بتونیم بر نوع و کیفیت این جملات درونی تسلط پیدا کنیم می تونیم احساس خو درا تغییر دهیم.به عنوان مثال در مواقع استرس این عبارات زیاد به مغز ما خطور می کنه . وای حالا چه کار کنم . من از عهده این کار بر نمیام. حتما اتفاق بدی می افته . اگر .... بشه چی؟ خدا به خیر کنه و...در حالی که اگر بتونیم با تمرین این جملات را این گونه تغییر بدیم : من سعی می کنم بر خودم مسلط و آرام باشم . خب حالا چه کاری می تونم انجام بدم؟ آرام آرام آرام بهتره چند راه حل رو مد نظر قرار داده و به بهترینش فکر کنم . اگر فکر کنم حتما موفق می شم . این کار از عهده من بر میاد . من بارها چنین موقعیت هایی رو امتحان کردم . به توانایی خودم عتماد دارم . بهتره آرام تر باشم .در این مواقع علاوه بر جملات درونی بهتره بر اندام های خود هم توجهی بکنید و حرکات اضافه، تند و با سرعت را به آرامش تبدیل کنیم . مثلا اگربا لرزاندن پاها استرس را نشان می دهید و احساس بهتری دارید باید این لرزش را متوقف کنید و عضلات خود را شل کنید ت ابهتر فکر کنید .اگر خود را عادت دهید تا در مواقع آاهی از حالات خود با تن آرامی و جملات ارامش بخش فکر کنید و رفتار کنید کلی از استرس شما کم میشه .مشکلات خود را با دوستانتان در میان بگذارید یا با کسی که باعث ایجاد ژرفشدگی در شما میشود مشورت بکنید. تخلیه روانی عامل بسیار مهمی برای کاهش احساسات منفی و سبک شدن است. سرگرمی مورد علاقهی خود را پیدا کنید و بهطور منظم به انجام آن بپردازید. ورزش، کارهای هنری، رسیدگی به گلها و باغچه و … در زمانیکه مضطرب هستید میتواند شما را آرام کند .جای انجام همزمان کارها، بهتر است آنها را به نوبت انجام دهید .در لحظه باشید! به طور مثال بهتر است که هنگام صرف شام با خانواده به جای نگرانی برای قرار ملاقات روز آینده با پزشک تان، به غذا، جمع خانواده و صحبت تان فکر نمایید.تمرینهایی مثل یوگا و مدیتیشن را در برطرف کردن اضطراب دست کم نگیرید .
سلام و خسته نباشد
من حدود 5 سال هستش دچار اضطراب شدم و این اضطراب بدون هیچ دلیلی هست و همیشه نگرام هستم . مدام پاهام رو تکان میدم چون دست خودم نیست . تا موضوعی پیش مییاد یک جا نیمتونم بشینم و خیلی راه میرم و اضطراب نمیزاره خوب فکر کنم . این موضوع باعث شده که در زندگی اجتماعی دچار مشکل بشم . نمیتونم ارتباط خوب بر قرار کنم .لطف کنید کمکم کنید که چگونه بر این اضطراب قلبه کنم چون داره زندگیمو خراب میکنه
با سلام.دوست عزیز گاهی اوقات تحولاتی که در روال زندگی آدم ها ایجاد میشه می تونه نوسانات خلقی و روحی رو براشون به وجود بیاره. ورود به مراحل بلوغ و نوجوانی، تغییر محیط تحصیلی، اشتغالات ذهنی در مورد کنکور و ... همه می تونن پدید آورنده استرس باشن . دو راه بریا رفع ان استرس وجود داره. 1 / اینکه به دارو درمانی روی بیاری و با مصرف دارو آرامش بدست بیاری. 2 / این که با روش هایی خود را مجبور کنی تا استرس ر کنار گذاشته و بر خود مسلط شوی . به نظر میاد ابتدا روش اول را بایدپیاده کرد ودر صورت عدم نتیجه به روش دوم رو ی آورد.حالات و احساسات آدم ها تابع افکار و جملات درونی است که در ذهن تکرار می شن . اگر دقت کنید در موقع خشم و عصبانیت یک سری از جملات وارد ذهن می شن و در موقع استرس یک سری جملات دیگر . اگر بتونیم بر نوع و کیفیت این جملات درونی تسلط پیدا کنیم می تونیم احساس خو درا تغییر دهیم.به عنوان مثال در مواقع استرس این عبارات زیاد به مغز ما خطور می کنه . وای حالا چه کار کنم . من از عهده این کار بر نمیام. حتما اتفاق بدی می افته . اگر .... بشه چی؟ خدا به خیر کنه و...در حالی که اگر بتونیم با تمرین این جملات را این گونه تغییر بدیم : من سعی می کنم بر خودم مسلط و آرام باشم . خب حالا چه کاری می تونم انجام بدم؟ آرام آرام آرام بهتره چند راه حل رو مد نظر قرار داده و به بهترینش فکر کنم . اگر فکر کنم حتما موفق می شم . این کار از عهده من بر میاد . من بارها چنین موقعیت هایی رو امتحان کردم . به توانایی خودم عتماد دارم . بهتره آرام تر باشم .در این مواقع علاوه بر جملات درونی بهتره بر اندام های خود هم توجهی بکنید و حرکات اضافه، تند و با سرعت را به آرامش تبدیل کنیم . مثلا اگربا لرزاندن پاها استرس را نشان می دهید و احساس بهتری دارید باید این لرزش را متوقف کنید و عضلات خود را شل کنید ت ابهتر فکر کنید .اگر خود را عادت دهید تا در مواقع آاهی از حالات خود با تن آرامی و جملات ارامش بخش فکر کنید و رفتار کنید کلی از استرس شما کم میشه .مشکلات خود را با دوستانتان در میان بگذارید یا با کسی که باعث ایجاد ژرفشدگی در شما میشود مشورت بکنید. تخلیه روانی عامل بسیار مهمی برای کاهش احساسات منفی و سبک شدن است. سرگرمی مورد علاقهی خود را پیدا کنید و بهطور منظم به انجام آن بپردازید. ورزش، کارهای هنری، رسیدگی به گلها و باغچه و … در زمانیکه مضطرب هستید میتواند شما را آرام کند .جای انجام همزمان کارها، بهتر است آنها را به نوبت انجام دهید .در لحظه باشید! به طور مثال بهتر است که هنگام صرف شام با خانواده به جای نگرانی برای قرار ملاقات روز آینده با پزشک تان، به غذا، جمع خانواده و صحبت تان فکر نمایید.تمرینهایی مثل یوگا و مدیتیشن را در برطرف کردن اضطراب دست کم نگیرید .
- [سایر] سلام حاج آقا بگذارید درد دل کنم درد دلی که با هیچکس نتونستم بکنم... دردی که روحم رو داره نابود میکنه.... حالم خیلی بده.. حاج آقا این روزها حس میکنم به لطف خدا و امام زمان متحول شده ام... خیلی به یاد مرگ میفتم بیشتر روز رو به گریه دارم میگذرونم... از عاشورا تا به حال این حس برام به وجود اومده... من خیلی گناه کردم تو 24 سال عمرم الان دائم به استغفارم اگر خدا قبول کنه اما حاج آقا یه موردی هست که همش حس میکنم خدا نمیبخشدش و با یاداوریش تنم میلزره ... [شرح ماجرا] ... وسواس فکری گرفتم دائما دارم به این موضوع فکر میکنم...دائم در حال پرس و جو هستم میگم مفسد فی الارضم... گناهکار کبیرم... آشغالم اما.... خواهش میکنم کمکم کنین.. ذهنم رو آروم کنین.. بهم بگین چه کنم؟ زندگیمو دوس دارم... حال توبه رو دوس دارم اما دارم میمیرم از این افکار حاج آقا... تنهام خیلی تنهام... با هیچکس نمیتونم حرف بزنم راجع بهش... بیشتر وقتا تو خودم فرو میرم...کمک کنین حاج آقا.. شما رو به لباسی که تنتونه... به لباس پیامبر قسم میدم...
- [سایر] با سلام مدتیه که من دچار وسواس شدیدی شدم به طوری که در طول روز چندین و چند بار دستامو میشورم و اینقدر دستامو شستم که دستم حساسیت داده .مثلا وقتی میرم حموم چندین بار بدنمو با صابون میشورم و تا وقنی که چندین بار این کارو انجام ندم احساس ارامش نمیکنم همش احساس میکنم که دستام و بدنم کثیفه و باید اونارو چندین و چند بار بشورم یا مثلا وقتی که از دستشویی در میام چند بار دستامو میشورم و این باعث میشه که بابام باهام حسابی دعوا کنه و بهم بگه که من وسواسیم و این موضوع منو حسابی عصبانی میکنه یا وقتی که از دستشوئی در میام تا وقتی که پاهام به خوبی با آب و صابون نشورم احساس ارامش نمی کنم که همه این مشکلات باعث شده که زندگی من از حالت عادی خارج شه و واقعا برام به یه جهنم واقعی تبدیل شه ازتون خواهش میکنم بهم بگین که من باید چی کار کنم تا این مشکل رو بتونم حلش کنم و زندگیمو به حالت عادی بر گردونم ممنونم
- [سایر] با سلام من مدت 4 ساله ازدواج کردم و یه بچه 3 ساله دارم یه مدته که با شوهرم دچار اختلاف زیاد شدم تقریبا ما تو هفته 5 روزش با هم قهریم و قهر ما هم نمی دونم از کجا شروع میشه شوهرم وقتی از سر کار میاد خونه بیحوصله است و با من حرف نمیزنه بعد همین حرف نزدنش با من موجب میشه که تا 3 یا 4 روز با هم حرف نزنیم و قهر کردنش مطمئنم که به خاطر مسائل کاریش نیست چون اون کارشو خیلی دوست داره و همیشه تعریفش و میده و بعد که باهاش آشتی میکنم و علتش و جویا میشم میگه تو مشکل داری و تو قهر و شروع کردی و رفتارش خیلی باهام سرد شده هر کاری که میکنم تا اونگرمای اوایل ازدواجمونو برگردونم نمیشه براش کادو میخرم هر کاری تو خونه دوست داره انجام میدم ولی بازم باهام سرد برخورد میکنه هر چی هم باهاش حرف میزنم میگه من مشکلی ندارم ولی مدام از همه چیز من و خونه ایراد میگیره من شاغل هستم و تمام سعیمو میکنم که تو خونه کم نزارم ولی باز یه جای زندگیم میلنگه دیگه خسته شدم مدت زیادیه که دارم فکر میکنم جدا بشم ولی بچمو چیکارکنم تو دو راهی بزرگی افتادم همه چیز زندگی عذابم میدهحتی یه مشاوره هم نمیشناسم که برم باهاش مشورت کنم میترسم باهاش برم مشاوره و بعدا مدام بهم بگه که تویی که مشکل داری رفتی مشاوره موندم تو دو راهی زندگیو نمیدونم چیکار کنم خواهش میکنم راههنمایی کنید
- [سایر] سلام حاج اقا این هشتمین باریه که پیام میدم ولی جواب نمیگیرم من دختری 21 ساله ودانشجو هستم من تقریبا از 5/6 سال پیش به فکر ازدواج بودم چون هم محیط خانوادم اینو میپذیرفت هم خواستگار داشتم حاج اقا مشکل من اینه که یه مدت به کسی دل میبندم که یه موقعیت عالی داره با اون انس میگیرم باهاش تو خیالم زندگی میکنم ولی این قضیه خیلی ناراحتم میکنه وقتی میخوام از این اوضاع دست بر دارم انگار خدا نمیخواد من با ارامش زندگی کنم چون وقتی میخوام اون فردو فراموش کنم خدا یکیو سر راهم قرار میده که خیلی از فرد قبلی سرتره الان چند ساله که درگیره این موضوعم الان که ترم دوم هستم در مورد یکی از اساتیدم این احساس دوست داشتنو دارم از این موضوع میترسم لطفا کمکم کنید عجیب اینه که تمام کسایی که به اونا دل میبندم مذهبی . تحصیل کرده .از خانواده های با ایمان هستن یه جور به خودم اطمینان دارم که این علاقه ها از روی هوس نیستن حالا شما میگین چیکار کنم امیدوارم این دفعه جواب ببینم با تشکر
- [سایر] سلام. خسته نباشید. من حدودا 11 ماهه که با مردی که 14 سال از خودم بزرگتره آشنا شدم و تقریبا یک علاقه زیادی نسبت به هم پیدا کردیم.من 24 ساله و اون38سالشه. شهر محل زندگی مون هم فرق میکنه.مادر من خیلی مخالفت میکنه.فقط بخاطر سنش.اما از لحاظ انسان بودن خداشناسی شغل و درآمد خوب و خانه و ماشین همه چیز دارد و از نوع خوب هم دارد.و بسیار هم میگوید که مرا دوست دارد و عاشق من است . فشار مادرم انقدر زیاد است که نه میتونم دلش رو بشکنم نه با خواسته اش موافقت کنم . به هیچ وجه هم مادرم اخلاق و عقیده اش عوض نمیشه.میگه اون فردا پیر میشه و تو جوونتر.ولی این مسئله واسه من حل شده است . من خیلی به خانوادم وابسته هستم و اصلا یه جوری شده که میترسم ازدواج کنم مادرم و پدرم تنها بشن . یعنی مادرم بدش هم نمیاد که من تو خونه بمونم . انقدر مخالفت میکنه با همه خواستگارها که دیگه منم خسته شدم و تمایلی به ازدواج ندارم . چون مادرم واقعا رفتاری از خودش نشون میده که آدم از زندگیش سیر میشه . واسه همه خواستگارهام که بجز ایشون هستند ایرادهای زیادی میگیره و همیشه مرغ همسایه غازه . خیلی ازش خواستم که با یک روانشناس صحبت کنه ولی بد برداشت میکنه. خیلی قرآن میخونم و سعی میکنم آرامش خودمو حفظ کنم ولی نمیشه . اصلا اعتماد به نفس ندارم . همیشه استرس دارم . همیشه افسرده و غمگینم و گریه میکنم . علاقه ای هم به این دنیا و قشنگیاش ندارم یعنی یه جورایی مردم دیگه . در ضمن مادر من تقریبا با همه اعضای خونه مشکل داره . با پدرم از بدو ازدواج دچار مشکل بوده و بدون عشق و علاقه ازدواج کرده . پدرم هم از مادرم بزرگتره حدود15 سال . مادرم فکر میکنه که زندگی منم قراره اینجوری بشه . اصلا نمیتونه خوشبختی رو احساس کنه . با اینکه پدرم زیاد هم آدم بدی نیست . فقط کمی اخلاقش تنده. نمیدونم میتونید کمکم کنید یا نه فقط گفتم حرفمو بگم بلکه خالی بشم . ازتون ممنونم .
- [سایر] سلام خسته نباشید .دختری 30 ساله ساکن مشهد لیسانس و شاغل هستم 5 ساله که ازدواج کردم و 2 ساله که زیر یک سقف زندگی میکنیم .خونواده ی فرهنگی دارم ظاهرم بد نیست اما قد بلندی ندارم .شوهرم از شهرستان و 2 سال از من کوچکتر ظاهرا از من بهتر اما بسیار بی فرهنگ و بی اخلاق بی منطق و هوچی گر .در محل کارم با ایشون آشنا شدم .علاقه ی من به ایشون بیشتره و در زندگیم همه ی پول و پس اندازمو بابت خرید خونه و جشن عروسی به ایشون دادم و ایشون همه چیز رو به نام خودشون کردن چون می دونستن که اعتیاد دارند و ممکنه من روزی بفهمم و بخوام جدا شم چون بهشون گفته بودم که از اعتیاد متنفرم و هرگز حاضر به زندگی با معتاد نیستم چون پدر ایشون معتاد بود و من همیشه یه ترسی داشتم .از همون اوائل متوجه رفتارهای مشکوک ایشون شدم تا اینکه به سیگار کشیدن گهگاهی اعتراف کردن و تریاک هم هفته ای یکبار که به منزل پدرش میره .متاسفانه پدر اینقدر نفهم است که پسرش رو به بساطش دعوت میکنه .من نمیتونم با این موضوع کنار بیام و به خاطر این ترسم نتونستم به بچه دار شدن فکر کنم و 5 ساله که فکر طلاق تو سرمه اما نمیتونم اقدام کنم از آینده ام و تنهاییم می ترسم .شوهرم هرگز به طلاق تن نمیده و با التماس و چاخان همیشه می گه تو اشتباه می کنی من فقط گاهی مصرف میکنم 5 ساله ه مصرف می کنم چی شده تا آخر عمرم همین حد میمونه و بیشتر نمیشه قول می دم .اما من نمیتونم بپذیرم این مسائل تو 7 نسل ما هم پیدا نمیشه تحملش برام سخته .لازمه بگم که این 5 سال با بددلی و تهمت هاش پیرم کرد ام حالا که بهتر شده و من عادت کردم چون به اعتیادش اطمینان پیدا کردم ازش بدم اومده از اینکه این همه زجر کشیدم از خودم بدم اومده که کاش همون روزای قد که قرصهای ترامادول رو دیدم ازش جدا می شدم .کمکم کنین نمیتونم تصمیم بگیرم چون همیشه حرفای خوبش اما بدون عملش تو ذهنمه و دلم فقط به شعارهاش خوشه .تو کارش آدم موفقیه .فوق دیپلمه اما داره و اسه لیسانس تلاش میکنه و ناظر پروژه است .حقوقش ماهی 800 تومنه ومن 600 تومن .به لحاظ مالی خوبیم خونه و ماشین معمولی داریم .اما شوهرم کلا آدم افسرده و ناسپاسیه و دائم به خاط دوری از خونوادش به من غر میزنه با اینکه هفته ای یک بار میره شهرستان تنهایی و منو نمی بره .مشکلات زیادی داریم اما من با همش ساختم اما این یکی رو نمی تونم چون از آینده اش میترسم .کمکم کنین بگین چکار کنم .ممنون .منتظر جوابتون هستم .
- [سایر] سلام عاشق پسری شدم اونم منو دوست داره و چندسال با هم اشناییم اون 30 سالشه مادرش بی هیچ دلیلی مخالفت میکنه و میگه هرکس که با نظر منه باید براازدواج انتخاب کنی نه کسی ک از قبل با هم اشناشدین.حتی به پسرش گفته اگه این دختره پیغمبر باشه من رضایت نمیدم و اگه میخوای خودت برو خواستگاری و بعداز اون من دیگه مادرت نیستم ولی ماهرگز نخواستیم بدون بزرگتر بیاد خواستگاری و زندگیمونوشروع کنیم.مادرش به حرف هیچکس گوش نمیده با وجود اینکه همه افراد خانواده باهاش صحبت کردن در این مورد.حتی حاضر نیست منو ببینه.هیچ بهونه ای هم نداره همه چیزمون کامله نه مشکل جسمانی نه پول نه هیچی فقط میگه نه نه نه چند ماهه خواستیم بیخیال هم بشیم اما نه من و نه اون نتونستیم تا حدی که همدیگرو که به هم خیره میمونیم بعضی وقتا ساعت ها میشینیم به هم نگاه میکنیم آیا من اشتباهی کردم من که همه جوره دوستش دارم چه کار کنم???? نتونستم از فکرش جدا بشم اونم نتونست خیلی به خودمون سخت گرفتیم که بشه مثلاروزه ده روزه یا نذر یا حتی از خود خدا خواستیم کمکمون کنه جفتمون مقیدیم یک ساله ک مدام با مادرش صحبت میکنه و نه میشنوه زندگیمون نابود شده نه اینوری نه اونوری !هیچ دلیلی برا مخالفت مادرش نیست فقط شاید اینکه واقعا پسرشو دوست داره و میخواد کنارش بمونه و اگه یکی براش انتخاب کنه ک با نظرخودش باشه مطمیناپسرش اون دختر رو زیاد دوست نداره وتوجه پسرش بیشتر با مامانشه تا با زنش.معلوم نیست چند سال دیگه هم اجازه ازدواج بده فقط شما مثل بقیه نگین یکی دیگه ؟نمیتونیم بیخیال هم بشیم؟ من 27سالمه و اون 30سالشه از رو بچگی نیست کارامون بگم هوسه زودگذره واقعا دوستش دارم نمیتونم کسی دیگرو جاش ببینم فکر میکنم تا وقتی دلم پیش اونه حق این کارو ندارم چون باعث بدبختی یکی دیگه میشم!میتونید راهی بهم نشون بدین ؟خوهش التماس اگه میتونین کمکم کنید؟ممنون
- [سایر] با عرض سلام وخسته نباشید. من 3 ساله که ازدواج کردم تقریبا از زندگی و همسرم راضی هستم بسیار مهربان،دلسوز واز نظر روابط جنسی هم مشکلی نداریم و همیشه سعی کردم بهترین باشم با مهربانی به استقبالش میروم همیشه در ساعات اداری بهش زنگ میزنم و حالش رو می پرسم سعی کردم هیچ موقع چه از لحاظ مادی و معنوی بهش فشار نیارم ولی با وجود این حرفها از دوگانگی همسر خیلی ناراحت و افسره می شوم بعضی موقعها انقدر دوستم داره که بهم میگه اگه تو نبودی من هم نبودم و به من عشق می ورزه ولی بعضی موقعها میگه دیگه از دستت خسته شدم من دیگه نمی تونم باهات زنگی کنم ما باید از هم جداش شیم من همسرم خیلی دوست دارم و این حرف واقعا من و اذیت میکنه بطوری که مریض میشم.ولی بعد از 2 الی 3 روز دوباره باهام خوب میشه انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده احساس میکنم همسرم مشکل عاطفی داره چون توی دوران عقد و تا قبل از اینکه پسرم بدنیا بیاد علاقه بی اندازه بهم داشت همیشه بهم می گفت دوستت دارم دیونتم و از اینکه من به غیر از اون کس دیگه ای رو دوست داشته باشم (مادر وپدر)ناراحت می شد از اینکه دوستش نداشته باشم می ترسید زودرنجه ، اگه حرفمون بشه و من بگم خسته شدم چه اشتباهی کردم باهات ازدواج کردم گریه میکنه در ضمن ما روزی نیم ساعت بیشتر همدیگر رو نمی بینیم که باهم حرف بزنیم چون من شاغلم و همسرم درآژانس کار میکنه و ساعت کاریمون دقیقا مخالف همدیگر است و شبها موقع خواب پیش همدیگر هستیم از لحاظ مالی شدیدا در مضیغه هستیم 9 ماهه که آرزو دارم باهم به بیرون بریم و لی همسر شدیدا مخالفت میکنه میگه از کار و زندگی میافته خودش هم دیگه از این جور زندگی خسته شده هرجا سراغ کار میره دست خالی برمیگرده همین باعث شده ناامید بشه هی بهم میگه بهترین کار جداییه من تحمل این زندگی رو ندارم لطفا کمکم کنید چیکار کنم من دوست ندارم از همسرم جدا بشم دوستش دارم؟
- [سایر] با سلام نمی دانم این قسمت را برای مشکل خودم درست انتخاب کردم یا خیر. من متولد سال 65 و دانشجوی دکترا هستم که تقریبا کارهای بورسیه هیئت علمی ام درست شده. از این جهت این موضوع رو میگم که تصور نکنید زندگی بی هدفی داشتم.در سال 85 با پسری دوست شدم و دوستی ما یکسال طول کشید و بعد به دلایلی توسط خود من تمام شد و من بعد از ایشون دیگر دوست پسر نداشتم. در یکسال دوستی ما از اینکه ایشون به من به شدت علاقه مند بودن مطمئن هستم.الان تقریبا 8 سال که از تمام شدن دوستی ما می گذره اما علاقه من هر روز از قبل بیشتر میشه هیچ فرد دیگری رو نمیتونم توی زندگیم قبول کنم. همه افراد رو با این اقا مقایسه میکنم. تمام راهایی که ممکن بود فراموش کنم رو امتحان کردم شماره تلفن رو پاک کردم،صفحات اجتماعیم رو پاک کردم. اما باز هم فایده ای نداشت. در حال حاضر سالی چندبار همدیگرو میبینیم و هر بار هم با هم به شدت سر هر موضوعی دعوامون میشه. نمی خوام بهم بگید دوستی با نامحرم از اول اشتباه بوده و اینکه بسپارید به دست خدا. این حرف ها رو خیلی مشاورها بهم گفتن اما باز هم من نتونستم ایشون رو فراموش کنم.قبلا فکر میکردم شاید اینقدر که ذهنم درگیر این فرد هست برای او هم همین حس وجود داره اما الان به این موضوع هم شک کردم میگم نکنه تمام این سال ها اشتباه کردم. خانم ابوالحسنی من دو راه جلوی خودم میبینم یکی فراموش کردن کامل و بی تفاوت شدن هست و دیگری باز گرداندن رابطه و ازدواج با ایشون. من هیچ کدوم از دو کار رو بلد نیستم و نیاز دارم یکی بهم یاد بده مثلا بگه کدوم یک از دو حالت رو انتخاب کن و مرحله به مرحله برای رسیدن به هدف اقدام کن. این موضوع به شدت داره من رو اذیت میکنه و میدونم هرچی سنم بالاتر بره بدتر پس باید زودتر جلوش رو بگیرم. نمیخوام تمام زندگی حسرت بخورم. اگر ازدواج کنه دیگه نمی تونم قد راست کنم.من به بچه های مردم درس میدم باید بتونم اول به خودم خیلی چیزها رو یاد بدم. در ضمن باید بگم من ادم زبان داری نیستم.لطفا مرا راهنمایی کنید. یک دنیا ممنون شما میشوم
- [سایر] با عرض سلام و خسته نباشید خیلی خیلی خیلی فوری و جدی الآن عصر جمعه و انتظار منتظران ظهور اجرتان با صاحب این وقت.میدونم سرتون خیلی شلوغه ولی خواهش میکنم منو مورد لطف خودتون قرار بدید و به پیامی که چند روز پیش هم در مورد شوهرم دادم جواب بدید 1_ 21 سالمه 2_شوهرم 23 سالشه 3_خیلی متوقع،عصبی،تند،بد دهن ،بد اخلاق،مغرور وهمیشه لقمه حاضر میخواد و خیلی ویژگی های دیگه 4_نزدیک به 2 ساله عرسی کردیم 5_تا به حال 5 شغل عوض کرده! 6_با کوچکترین ناراحتی سراغ سیگار میره 7_ظاهر مذهبی داره اما فیلم مبتذل و موسیقی حرام گوش میده 8_شوهرم و خانوادش اهل آداب معاشرت و اصلا اجتماعی نیستند،تضاد فرهنگی،مذهبی،فکری و خانوادگی شدید داریم 9_پدر شوهرم 5ساله فوت شده و با مادر شوهرم در یک ساختمان زندگی میکنیم 10_صبرم تموم شده و دارم افسردگی میگیرم 11_بهم میگن بچه دار بشم درست میشه ولی نه من نه شوهرم امیدی نداریم که با بچه درست بشه 12_مدام توی دعوا میگه بیا از هم جدا بشیم،با این حال که صبری برام نمونده اما از طلاق میترسم چون خونه بابام 3 بار اقدام به خودکشی نا فرجام داشتم (به خاطر رفتار پدر و مادر بی احساس و بی محبت و خشک مذهبی)در کمال تعجب باید بگم یکی یه دونه تشریف دارم!!!!!!!! 13_شوهرم توی دعوا یکبار چاقو کشید و دفعات دیگه وسیله پرت میکنه 14_شما رو به این وقت عزیز جواب بدید،چکار کنم؟ نه میخوام به خونه بابام برگردم نه به این زندگی ادامه بدم. دوران عقد یکبار با شوهرم خدمت آقای سرلک،مرکز مشاورتون اومدیم(حدود 2 سال پیش) 15_مجددا از وقتی برام میگذارید تشکر میکنم،دعا گوی شما هستم.