با سلام.دوست خوبم استرس شما می تونه دلایل متفاوتی داشته باشه . ترس نظر دادن دیگران، یا ترس از اشتباه کردن ، ترس از کامل نبودن، ترس از ورد مسخره قرار گرفتن، ترس از نگاه کردن ، ترس از ...همه اینها می تونه علل این موضوع باشه . برخی از اینها غیر واقعی بوده و وجود خارجی نداره و برخی هم باید در نظر شما بی اهمیت باشه . مثلا این که شمافکر کنی باید کامل باشی و همیشه در بهترین وضعیت پاسخ بدین کاملا غیر منطقی بوده و باید از بین برود . این انتظار از خود انتظار بالایی است . ام این ترس که شاید اشتباه کن یا شاید در موردم نظری بدهند یا .. جزو مسایلی است که باید مورد بی توجهی قرار بگیره . خب ما در اجتماع زندگی می کنیم و خواسته یا نا خواسته مورد توجه و نظر دیگران هستیم همان طور که دیگران مد نظر ما هستن. دلیلی نداره به خاطر این موضوع استرس داشته باشیم . باید آن رو به بی خیالی بسپاریم چون داشتن استرس یا نداشتن آن کاری از پیش نمی بر .سعی کن در این مواقع حواست رو به خودت جمع کنی و خودت رو قبول داشته باشی در هر وضعیتی که هستی . در این صورته که می تونی تمرکز داشته و دانسته هات رو ابراز کنی . به خودت اعتماد کن . چرا که تا حدی دوست داشتنی ، قابل قبول، با استعداد، توانا، و... هستی . پس آسوده باش و اجازه نده این ترس ها آسودگی تو رو به هم بزنن.
سلام
من از استرسی که دارم هیچوقت نمیتونم درس جواب بدم نمیدونم چرا اما فقط گریم میگیره صبح ها هم همیشه مشکل دارم تو مدرسه دل درد شدید دارو وقتی هو میخوان ازم بپرسن اصلا یادم نمیاد جواب سوالو کمکم کنید
با سلام.دوست خوبم استرس شما می تونه دلایل متفاوتی داشته باشه . ترس نظر دادن دیگران، یا ترس از اشتباه کردن ، ترس از کامل نبودن، ترس از ورد مسخره قرار گرفتن، ترس از نگاه کردن ، ترس از ...همه اینها می تونه علل این موضوع باشه . برخی از اینها غیر واقعی بوده و وجود خارجی نداره و برخی هم باید در نظر شما بی اهمیت باشه . مثلا این که شمافکر کنی باید کامل باشی و همیشه در بهترین وضعیت پاسخ بدین کاملا غیر منطقی بوده و باید از بین برود . این انتظار از خود انتظار بالایی است . ام این ترس که شاید اشتباه کن یا شاید در موردم نظری بدهند یا .. جزو مسایلی است که باید مورد بی توجهی قرار بگیره . خب ما در اجتماع زندگی می کنیم و خواسته یا نا خواسته مورد توجه و نظر دیگران هستیم همان طور که دیگران مد نظر ما هستن. دلیلی نداره به خاطر این موضوع استرس داشته باشیم . باید آن رو به بی خیالی بسپاریم چون داشتن استرس یا نداشتن آن کاری از پیش نمی بر .سعی کن در این مواقع حواست رو به خودت جمع کنی و خودت رو قبول داشته باشی در هر وضعیتی که هستی . در این صورته که می تونی تمرکز داشته و دانسته هات رو ابراز کنی . به خودت اعتماد کن . چرا که تا حدی دوست داشتنی ، قابل قبول، با استعداد، توانا، و... هستی . پس آسوده باش و اجازه نده این ترس ها آسودگی تو رو به هم بزنن.
- [سایر] سلام دوباره، ممنون از جوابتون. همه تعاملات عادی روزمره رو میشه مثال بزنم فقط توضیحش خیلی سخته چون ممکنه عادی به نظر برسه همه چیش از نظر شما. مثلا در محل کارم، همکارهام در مورد موضوعی حرف میزنن، من دوست دارم در بحث شرکت کنم، ولی چون میدونم استرس میگیره منو، معمولا کمتر حرف میزنم. بعد از مدتی که کم حرف بزنم، دیگران فکر میکنن من آدم مغروری هستم، دیگه کلا با من جور دیگه ای برخورد میکنن. منم چون کلا تمایل به کم حرفی دارم، دیگه نمیتونم رابطه رو به سمت خوبی بکشونم. یا مثلا دوماه است که خوابگاه گرفتم، توی خوابگاه معمولا نمیتونم با کسی حرف بزنم. نمیتونم توی چشم کسی نگاه کنم و موضوعی رو در مورد چیزی بیان کنم. فقط میتونم حین شام خوردن به حرفای بچه ها گوش بدم و بخندم و کمی هم موافقت کنم. شاید مهمترین دلیلش هم به خاطر کم حرفی من باشه. بیشتر حرفهام رو مجبورم به خنده منتهی کنم. چون اکثرا حرفام برای خودم ناراحت کننده اس، مثلا نمیتونم یه خاطره خوش تعریف کنم، یا حرف بامزه ای بزنم با دیگران بخندیم، یه ناراحتی همیشه تو ته حرفام هست که نمیدونم از کجا میاد. هیچوقت نمیتونم از چیزی خوشحال باشم. سرتون رو درد نیارم، اگه بازهم دقیق نگفتم، میتونم یه بار دیگه هم تلاش کنم، چون واقعا میخوام منظورمو متوجه بشید. با تشکر
- [سایر] سلام خانم کهتری من یه مشکلی دارم و میخام خیلی خودمونی مشکلم رو بگم راستش نمیدونم از کجا شروع کنم حدود 2 سال پیش که من با نت اشنا شدم کم کم با شبکه های اجتمایی و چت روم ها اشنا شدم من ساعت های متوالی وقت خودم رو صرف ارتباط با کسانی میکردم که حتی صداشونو نشنیده بودم بعد مدتی وابسته شدم طوری که تو دنیای وواقعی هم فکرم پیش اونا بود تو این مدت با یه نفر اشنا شدم یه دختر 24 ساله - رشته حقوق- اون فرد افسرده ای بود کم کم با هم درد و دل میکردیم حرفامونو به هم میزدیم با هم دوست شده بودیم حدود 6 ماه بود که با هم با واتس اپ و لاین در ارتباط بودیم دیگه خودتون میدونید از این رابطه های مسخره و ... یه مدت که گذشت من بهش وابسته شدم یعنی الان هم هستم خیلی وابسته خیلی حس میکنم نمیتونم بدون اون زندگی کنم من خیلی با اون مهربون بودم وقتی ناراحت بود ارومش میکردم ولی اون دلمو شکست حالم خیلی بده هنوزم وقتی یادم میاد شبا گریه میکنم بهش زنگ میزنم میگه به من زنگ نزن من به اون خیلی نزدیک بودم... و اون به من ... هنوزم گریه میکنم میدونین ؟ نمیتونم درس بخونم نمیتونم به زندگی ادامه بدم ... حس میکنم اونو کم دارم تو زندگیم ولی حالم بهم میخوره که برم التماس کنم میدونی 10 بار هم بیشتر التماسش کردم میدونی هر شب گریه میکنم میدونی دیگه خودم از خودمم خجالت میکشم حالم از خودم بهم میخوره حالم از همچی بهم میخوره نمیدونم چیکار کنم هنوزم به برگشت پیش اون فکر میکنم چرا ادما یهو اینقدر نامرد میشن ؟ چرا میگن تا اخرش هستیم ولی درست همون لحظه که بهشون نیاز داری ولت میکنن میرن خیلی تنها شدم خیلی خیلی بغض گلومو گرفته... من ارزشم خیلی بالا تر از این حرفا بود ولی ... اون اون ...... نمیدونم چی بگم فقط میخام کمکم کنین بتونم دوباره به زندگی برگردم مرسی ...............
- [سایر] سلام من یک کمک از شما میخواستم من با دختری دو ماهه آشنا شدم و تو این دوماه خیلی با هم خوب بودیم ولی یک مشکل اینجاس که ما از هم خیلی دور ایم من مشهد ام و اون شیراز ولی انقدر رفتار ها و علایقمون شبیه همه که خودمون هم تعجب کردیم و واقعا عاشق هم شدیم و خیلی دوست داریم با هم ازدواج کنیم ولی من تویه ارتباطمون یک مشکل دارم و راستش نمی تونم زیاد از کلمات عاشقانه استفاده کنم نه اینکه نکنم ولی هرچی هم استفاده میکنم در مواقع ناراحتی نمیتونم آرومش کنم و واقعا در این قضیه به مشکل خوردم ولی انقدر برام ارزش داره نمیدونم واقعا چه طوری آرومش کنم و وقتی نمیتونم خودم هم اعصابم به هم میریضه که چرا نتونستم آرومش کنم حتی در مواقعی که تلفنی صحبت میکنیم همیشه موقع خداحافظی گریه اش میگیرد و من هیچ راهی رو بلد نیستم که آرومش کنم. ولی با همین شرایط ما انقدر همو دوست داریم که شاید باورتون نشه ولی وقتی یکی مون ناراحت میشه قلب جفتمون درد میگیره و اون اوایل خیلی عجیب بود برامون ولی الان دیگه هیچ راهی رو نداریم که وایستگی مون رو به هم کم کنیم خیلی ممنون میشم راهنماییم کنین در واقع مثل سوال نبود حرف هام مثل درد و دل بود .
- [سایر] سلام- یک سال هستش که یه حالت خیلی بد بهم دست می ده این اواخر چند ماهی بیشتر شده خیلی می ترسم از همه چیز همین هم باعث شده که کم به غذام اهمیت بدم و بسیار لاغر شدم همه منو به خاطر وضعیت بدنیم یه جورایی مسخره می کنند بدون اینکه ازم بپرسن چرا اینطوری هستی تو زندگیم خیلی بهم سخت گذشته خیلی ها بهم بد کردن همه از پیشرفتم حسودی می کردند برای همین خیلی حرف بد پشت سرم گفتن همیشه تنها بودم کسی نبود باهاش درد دل کنم همش تو خودم ریختم و می ریزم داغون شدم به کسی اعتماد نمی کنم چون از اعتماد کردن ضربه خوردم بهتره بگم قصه زندگیم درازه نمی دونم می شه همش رو اینجا گفت یا نه یا همین اندازه که گفتم کافیه وسواس پیدا کردم یا بهتره بگم وسواس فکری شب ها هزار بار شیر گاز رو چک می کنم و یا اینکه فکر می کنم فلانی که رفته بیرون چرا دیر کرده حتما تصادف کرده یا ممکنه ماشینمون تو خونه منفجر بشه فکر زیاد دیوونم می کنه بدنم می لرزه احساس مرگ می کنم نمیدونم به خدا چکار کنم تو رو خدا کمکم کنید التماس می کنم یه راه چاره برام بزارید توی تمام زندگیم به تک تک دوستام فامیل خانواده کمک کردم که فکر نمی کنم کسی باشه که براشون چه ها کنند ولی در عوض تمام خوبیام اذیتم و عذابم دادن باور کنید راست گفتم حتی یه نفر جواب خوبی بهم نداده ولی من هم انتظاری ازشون ندارم و هیچوقت در مقابل بدی هاشون خوبیها رو رو نکردم و نمی کنم باورم کنیدلطفا!جواب بدید جوابی که تمام این مشکلات بارشون رو از رو دوشم بردارن بشن.
- [سایر] سلام. خسته نباشید. من دختری 20 ساله ام در حال حاضر بابام زندانه و متاسفانه حکم اعدام به او دادن. در این دوسال که بابام زندانه شرایط سختی دارم دلم میخواد به یه نفر تکیه کنم و درد و دل کنم باهاش ولی کسی نیس خیلی ها خواستن باهام دوست بشن ولی من از هیچ کدوم خوشم نمی اومد قبول نمیکردم از یه طرف آبروم برام مهمه از طرف دیگه هم خیلی ها ازم تعریف میکنن که خوشگلی همین باعث میشه وسوسه بشم که بخوام برم سراغ پسرا . یکی از دوستان بابام از من خیلی خوشش میاد هروقت میبینه منو کلی تعریف میکنه ازم یه پسر 23 ساله داره که اونم خوشتیپ و خوش اخلاقه یجورایی حس میکنم از من خوشش میاد چون خیلی بیشتر از قبل هروقت منو میبینه گرم میگیره و احوال پرسی میکنه. خیلی دلم میخواد باهاش یه دوستی داشته باشم شایدم آخر این دوستی به ازدواج ختم بشه ولی در کل از نظر خانوادگی خیلی خوبن . چند روزه وسوسه شدم بهش یا پیام بدم یا زنگ بزنم و حرف بزنم. ولی نمیدونم به صورت ناشناس باهاش دوست بشم یا از اول خودمو معرفی کنم؟ خیلی دلم میخواد یکی کنارم باشه موقعیت ازدواجم ندارم. اینم بگم این دوست بابام از نظر مالی ده درجه بهتر از ما هستن. بنظر شما چیکار کنم؟ تورو خدا زود جواب بدید تا کار احمقانه ایی نکردم.
- [سایر] ا عرض سلام و خسته نباشید خدمت حاج آقامرادی 1-من دختری 21 ساله دانشجوی رشته کامپیوتر از شیراز هستم. 2-خواستگاری دارم 27 ساله از ...(یکی از شهرستانهای استان ...) که عموی دوستم میشه خانواده دار هستند و پسر خوبی به نظر میرسه دیپلم داره و شغلش هم آزاد هست 3-مراحل خواستگاری 3 جلسه طول کشید ودر 2 جلسه اخر با هم صحبت کردیم 4-اما حاج آقا من نمیتونم راجع بهش نظر قطعی بدم نه میتونم جواب مثبت بدم نه منفی البته میزان رضایتم بیشتر از نارضایتیم هست 5-تا یکی دو هفته دیگه باید جواب نهایی رو بدم 6-حاج آقا من همیشه دوست داشتم کسی که منو میخواد اگر یکبار بهش نه گفتم ول نکنه بره دلم میخواد بدونم چقدر براش ارزش دارم؟حاضر هست یکبار دیگه ازم خواستگاری کنه یا نه؟حالا هم قصدم اینه که به ایشون جواب منفی بدم ببینم مجددا ازم خواستگاری میکنه یا نه ؟ برای چیزی که میخواد تلاش میکنه یا نه ؟اصلا واقعا منو میخواد یا فقط اومده که یه زنی گرفته باشه؟ و اگه من نشدم عیب نداره یکی دیگه؟ 7- حالا سوالم از شما اینه که به نظرتون اینجور امتحان کردن درسته یا نه ؟ با توجه به این که اونا مال یه شهر دیگه هستن و باید خیلی سفت و سخت امتحان شن.به قول حافظ شیراز که میگه: در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن کس عیار زر خالص نشناسد چو محک حاج آقا یه تفال به حافظ زدم همین غزل که یه بیتشو واستون نوشتم اومد البته میدونم آدم آیندشو دسته فال نمیده ولی خوب فال آدمو یه دل تر میکنه گاهی میگم اگر برگشت که جواب مثبت رو بهش میدم ولی اگر برنگشت چیزی از دست نخواهم داد بازم موقعیت های خوب یا شاید بهتر برام میادتازه اگر واقعا قسمتم با ایشون باشه هیچ چیز جلوی این ازدواجو نمیتونه بگیره و اون دوباره میاد من خیلی به قسمت تو ازدواج اعتقاد دارم 8-حاج آقا واقعا نمیدونم چیکار کنم راهنماییم کنید و اگر جایی دارم اشتباه میکنم بهم بگید درک میکنم که سرتون خیلی شلوغه باور کنید من سعی کردم همیشه تو سایت جستجو کنم و کمتر مزاحم وقت شما بشم و جواب سوالاتم رو هم با جستجو کردن میگیرم ولی لطفا اینو جواب بدید اگر قابل جواب دادن هم نیست حداقل یه جواب بدید که من بفهمم درست تو سایت عضو شدم لطفا اگر جواب دادید شهر محل سکونت آقا پسر رو نقطه چین کنید وقتتون رو خیلی گرفتم شرمنده- سایت فوق العاده ای دارید من که هر وقت میرم تو سایت زودتر از یکی دو ساعت نمیتونم بیرون بیام از بس که جالب و خوب هست-سپاسگذارم موفق باشید
- [سایر] سلام همیشه بعد از اینکه نماز میخونم یا حتی بین دو نمازم چند دقیقه ای میشینمو به جانمازم نگاه میکنم . بار گناهم. روم نمیشه حرف بزنم باهاش. برا همین با شرمندگی نمازمو تموم میکنمو میشینم . میشینم تا سرزنشم کنه. خسته شدم از بس گفتم دفعه آخرمه ، دیگه خوب میشم، دیگه دلتو نمیشکونم، دیشب بهش گفتم اگه وقت نداری من فعلاً نشستم برو سراغ بقیه کار من از این حرفا گذشته اینجوری نگام نکن . پیش خودم گفتم سراپا گوشه تا جواب اینهمه آدمو بده اونوقت منه نفهم یه بار دل به حرفش نمیدم وقتی چیزی ازش میخوام انقد سر کج میکنم که دیگه دلش میسوزه برام میدونه این کارا واسه همون لحظه است اما بازم ........... دیگه بعد نمازام روم نمیشه دعا کنم پیشه خودم میگم من حالیم نیست که دعاهام از ته دل یا نه اون که من لب باز کنم همه چیو میفهمه. اگه از ته دل نباشه چی؟ واسه همین هیچی نمیگم . ولی بازم بغضم میشکنه نمیتونم جلو خودمو بگیرم ناراحتش میکنم حاج آقا نکنه با اشکام کارو بدتر کنم؟ اگه یه دفعه ازم دلش بگیره که حتماً تا الان گرفته تکلیفم چیه ؟ اگه دلش با من دیگه صاف نشه من چیکار کنم؟ من تو دلم یه عالمه دردو دل مونده . دارم میترکم . نمیتونم بگم خدا زودتر آقامونو برسون چون فکر میکنم از ته دل نمیگم حس میکنم بهم میگه اصل حرفتو بگو تو اگه نگران اومدن آقات بودی دلشو نمیشکوندی! نمیدونم وقتی آدم از دل خودش خبر نداره چطور آدما ادعا میکنن ما از دل هم خبر داریم ! وقتی میخوام بگم خدایا گرفتاری همرو بر طرف کن پیش خودم میگم الان بهم میخنده میگه معلوم نیست دوباره چشه داره از گرفتاریه مردم مایه میذاره . حس میکنم یه فاصله ای بین منو خدا هست هر کاری میکنم این فاصله رو از میونمون بردارم موفق نمیشم فکر کنم حرفام به دلش نمیشینه؟!! اما خیلی دوسش دارم من خیلی پستم لایق امتحان دادن نیستم اما بعد از آخرین امتحانی که ازم گرفتو رد شدم یه امتحان جدید واسم راه انداخته .میبینی حاج آقا!!!!این خدای منه، اونوقت منم بنده این خدا م؟ {پیام قبلیمو نخوندید و جواب ندادید امیدوارم راه حل این امتحانو درست تشخیص بدم و شما هم تو این تشخیص راهنماییم کنید .} دعا کنید قبول شم . التماس دعا
- [سایر] با عرض سلام و خسته نباشید من خیلی وقته که با خودم مشکل دارم،تقریبا از زمانی که دبیرستان می رفتم شروع کردم به ایراد گرفتن از خودم و همش دنبال عیبهام بودم تنها خصوصیت خوبی که از خودم سراغ داشتم صداقتم بود.همیشه فکر میکردم که همه از من بدشون میاد،راستش خودم هم خیلی محترمانه با خودم برخورد نمی کنم.خیلی خودمو زجر دادم تا دانشگاه قبول شدم نه اینکه از نظر ذهنی مشکلی داشته باشم نه هربار که می خواستم درس بخونم حواسم به یه چیزی پرت میشد یا دقیقا همون موقع به خودم گیر میدادم که :اگه اعتماد به نفسم بالا بود حتما بهتر درس میخوندم،یا خودمو با هم دوره ای هام مقایسه میکردم و این روند تا به امروز ادامه داشته بارها از این وضع خسته شدم و خواستم کاری کنم اما نتونستم به جای امید همیشه ناامیدی همراهم بوده کتابهای زیادی در زمینه روانشناسی دارم که حرف هیچکدوم رو گوش نمیدم هیچ امیدی به تغییرم ندارم ولی فکر میکنم اگه راهش رو پیدا کنم زندگیم از این رو به اون رو میشه. هر کاری که میخوام انجام بدم اونقدر تردید میکنم که یا انجامش نمیدم یا به اون خوبی که میخوام نمیتونم،بعضی وقتها هم همش به دنبال موانع میگردم و بهونه میارم .خیلی دوست دارم تغییر کنم اما اصلا نمیدونم چطوری فقط عیبهامو میدونم اما هیچ کاری نمی کنم.هر بار که حرف میزنم خانوادم میگن انرژی منفی میدی.حس میکنم دچار سستی و بی ارادگی شدم حس میکنم افسردگی گرفتم کمکم کنید
- [سایر] خانم کهتری عزیز ، با سلام در ارتباط با سوال 764962 .من پسر فعال و پر انرژی هستم.ارتباطم با همه زیاده.همیشه از زندگیم لذت بردم.اما الان چندین ماهه به دلیل دچار شدن به این افکار مزاحم زندگی برام سخت و عذاب آور شده.وقتی یک فکر وسواسی سراغم میاد دچار تپش قلب شدید سر درد و بعضی مواقع هم حالم به هم میخوره و ...و خانوادم همه نگران من هستن که چرا اینجوری شدم.اما هیچ کس از دل من خبر نداره که بیماری من روانیه نه جسمانی.الان هم زمان امتحانتم هست و اصلا نمیتونم درس بخونم.چون وضع جسمانیم و روحیم جوریه که تعریف کردم. چندین جلسه پیش روانشناس رفتم و کمکم کرد که مقابله کنم.خوب بود .اما وقتی افکار مزاحم رو اهمیت نمیدم به یک شکل جدید خودشونو نشون میدن. ((مثلا موقع غذا خوردن یک احساس بهم میگه اگه یک دونه برنج از قاشقم افتاد یعنی زمان ازدواج برادرم من میمیرم...)) من اهمیت نمیدم در ظاهر.اما انگار دستم نا خواسته به سمت تکرار اون عمل میره تا اون احساس ازم دور بشه. وقتی که بار اول فکر وسواسی به سراغم میاد بهش عمل نکنم تا 1 ساعت بعد کاملا از ذهنم دور میشه.اما اگه فقط یک بار بهش عمل بکنم دیگه نمیتونم ترکش کنم و بارها و بارها تکرار میکنم و متاسفانه همیشه بار اول ناخواسته پیش میاد.(مثل مثال قاشق که گفتم) انگار منتظرم بهم یه چیزی مثل وحی به من بگه این افکار حقیقت نداره که دیگه تکرار نکنم و هر چی روانشناس میگه این افکار پوچ هستند احساس میکنم روانشناس حس درونی من رو نمیدونه که احساس میکنم واقعا مثلا فلان اتفاق رخ میده و چون اینو میدونم که آدم با فکر کردن به یک مثلا ممکنه براش اتفاق بیفته یه چیزی مثل تکنولوژی فکر ،همش نگرانم نکنه این افکار بد من هم اتفاق بیافتن. دیگه واقغا زندگی کردن برام سخت شده لطفا کمکم کنید
- [سایر] سلام از دوره لیسانس تا دکتری در خوابگاه زندگی کردم و در این مدت دوستان زیادی پیدا کردم به دلیل ویژگی های رفتاریم همیشه به همه محبت کردم هرکاری از دستم بر امده انجام دادم حتی سر جلسه امتحان نمیرفتم مشکل دوستام رو حل میکردم و همه رو بی چشمداشت انجام میدادم کلا رفتارم طوری هست که مثلا بدونم حتی یک غریبه مشکلی داره مدام پیگیر میشم کمک میکنم و بیخیال انسانیت نمیشم میگم الان ان به کمک احتیاج داره شده حتی شده یک پیام میدم ازش حالی میپرسم تا حدود ییک سال و نیم قبل به خودم امدم دیدم این من هستم که مدام دارم از همه احوالپرسی میکنم پیگیری میکنم مگرنه خودم برای کسی مهم نیستم برای خودم به خاطر مشکلات پایان نامه دکتری خیلی مشکل و ناراحتی ها ایجاد شد حتی باعث افسردگیم شد مدتی به چند تا از همین دوستان که فکر میکردم دوستان صمیمم هستم درد دل میکردم اما حتی یک نفرش هم پیگیر حالم نشد نپرسیدن درست شد نشد داری چه میکنی فقط مواقعی که میخواستن پروژه براشون انجام بدم یا کاری داشتن کتاب میخواستن برای انتخاب رشته کمک میخواستن تماس میگرفتن و به این نتیجه رسیدم انها دوستان واقعی من نیستن شماره همراه همه رو از گوشیم پاک کردم تا دوباره خودم به انها رجوع نکنم من حتی هرسال روز تولد همه دوستان بهشون تبریک میگفتم تا اینکه امسال که شماره ها رو پاک کردم و تبریکی نفرستادم انها هم دیگه خبری ازشون نشد و دیدم همه چیز یک طرفه هست حالا بعد یکسال دو تا شون هستند که دو روز قبل به من زنگ زدن من شماره هاشون رو تقریبا حفظم و فهمیدم ممکنه کدام یک از دوستان قدیم باشن ترسیدم جواب بدم از من بپرسن کجایی خبری ازت نیست نمیدونستم چه جوابی بدم چطوری برخورد کنم بگم به چه خاطر شماره هاشون رو پاک کردم و بگم این ها دوستی نیست من الان مدت زیادی هست که سر این که حتی در همه این مدت یک دوست وفادار و صمیمی نداشتم با خودم درگیرم هیچ کس نیست باهاش درد دل کنم و تنها هستم لطفا من رو راهنمایی فرمایید