باسلامدوست گرامی توجه داشته باشید که تنها عرف ما ایرانیان نیست که زن باید منتظر تقاضای ازدواج از جانب مرد باشد این مطابق با عرف اکثر نقاط دنیاست که زن باید منتظر تقاضای ازدواج از طرف مرد باشد چرا که طبیعت آدمی اینگونه است و مردان عمدتا تمایل به ازدواج با زنانی دست نیافتنی دارند. اگر این فرآیند به طور معکوس انجام گردد و زن از مرد تقاضای ازدواج کند به احتمال زیاد پاسخی مثبت از جانب مرد ارایه نگشته و اگر هم ازدواجی صورت گیرد چندان خوشایند مرد نخواهد بود.اما به طور کلی(چه اطرافیان از مطلقه بودن شما مطلع باشند و چه نباشند) بهتر است که شما تلاش خود را بیشتر کنید تا شناخته تر شوید برای مثال فعالیتهای اجتماعی سالم خود را گسترش دهید، در مهمانی ها و رفت و آمدهای خانوادگی و با دوستان بیشتر شرکت کنید، از لباسهای زیبا و برازنده استفده نمایید اما مراقب باشید که حریم حیا و عفت را رها نکنید.از طرف دیگر در مفاتیح الجنان دعاهایی وجود دارد که برای تسریع در امر ازدواج است لذا سعی کنید حتما از این دعاها استفاده نمایید.با تشکر از تماس شما
سلام .
من2 سال پیش پس از 7 سال زندگی مشترک ازهمسرم جدا شدم . زندگی مشترک بود ولی ما خیلی کم با هم زندگی کردیم طوری که هنوز نتونستم احساس یه زندگی مشترک رو درک کنم . حالا تنها زندگی میکنم . بخاطر بعضی شرایط خاص به کسی نگفتم که مطلقه هستم واقعاً هم دلم می خواد ازدواج کنم تا هم این دنیا و هم اون دنیام به خطر نیوفته. ولی نمیتونم کسی رو که بتونه منو درک کنه پیدا کنم. یا بهتره بگم در شرایط زندگی سنتی ما ایرانی ها باید منتظر بمونم تا اونی که باید بیاد، از راه برسه. بگید من چیکار کنم؟
باسلامدوست گرامی توجه داشته باشید که تنها عرف ما ایرانیان نیست که زن باید منتظر تقاضای ازدواج از جانب مرد باشد این مطابق با عرف اکثر نقاط دنیاست که زن باید منتظر تقاضای ازدواج از طرف مرد باشد چرا که طبیعت آدمی اینگونه است و مردان عمدتا تمایل به ازدواج با زنانی دست نیافتنی دارند. اگر این فرآیند به طور معکوس انجام گردد و زن از مرد تقاضای ازدواج کند به احتمال زیاد پاسخی مثبت از جانب مرد ارایه نگشته و اگر هم ازدواجی صورت گیرد چندان خوشایند مرد نخواهد بود.اما به طور کلی(چه اطرافیان از مطلقه بودن شما مطلع باشند و چه نباشند) بهتر است که شما تلاش خود را بیشتر کنید تا شناخته تر شوید برای مثال فعالیتهای اجتماعی سالم خود را گسترش دهید، در مهمانی ها و رفت و آمدهای خانوادگی و با دوستان بیشتر شرکت کنید، از لباسهای زیبا و برازنده استفده نمایید اما مراقب باشید که حریم حیا و عفت را رها نکنید.از طرف دیگر در مفاتیح الجنان دعاهایی وجود دارد که برای تسریع در امر ازدواج است لذا سعی کنید حتما از این دعاها استفاده نمایید.با تشکر از تماس شما
- [سایر] سلام خانم بهرامی راستش من کلا نمیتونم منظورم و به شوهرم بیان کنم یه موقع هایی از محل کار ناراحتم می خوام بگم براش ولی تا شروع به صحبت می کنم منظور منو یه چیز دیگه دریافت میکنه حس میکنم اگه سکوت کنم بهتره تا ناراحتش کنم زمانی که مجرد بودم در مواقعی که ناراحت می شدم می نوشتم من فرزند آخر خانواده ام 2 تا خواهر دارم اونا همیشه تا ناراحت میشدن راحت می گفتن که برا چی ناراحتن ولی من همیشه تا می خواستم دلیلشو بگم با خودم می گفتم نکنه ناراحتشون کنم تو این 22 سال زندگیم تا حالا با کسی قهر نکردم ولی الان احساس میکنم توی روابطم با همسرم دارم دچار مشکل می شم چون وقتی ناراحتم دلم می خواد گریه کنم بغض می کنم اما نمیتونم گریه کنم احساس می کنم نیاز دارم با یکی صحبت کنم یا احساس میکنم حداقل 2 ماه نیاز دارم تنها زندگی کنم تا خودمو پیدا کنم نمیدونم
- [سایر] سلام خوب هستین؟من 30 سالمه و حدود 5 ساله پیش با پسری آشنا و باهاش دوست شدم از همون اول ایشون منو واسه ازدواج می خواستن من هم وقت خواستم تا بتونم بشناسمش 6 ماه اول فقط در حد شناخت باهاش ارتباط داشتم تا اینکه اتفاقی واسشون افتاد من به خاطر آروم کردنشون دستشونو گرفتم نمی دونم چرا ولی همون دست دادن باعث شد دوستش داشته باشم بهتره اینم بگم من تا قبل اون با هیچ پسری نبودم بعد اون 6 ماه گفتم تکلیفومونو مشخص کنیم بعد چند روز اومدن گفتن خانوادم راضی نمی شن من هم تموم کردم بعد چند ماه باز برگشتن گفت به زور هم شده خانوادمو راضی میکنم منم دوستش داشتم حرفشو باور کردم و برگشتم تو این مدت که باهاش بودم باهاش،رابطه جنسی هم پیش اومد منو با این حرف مجاب کردن که تو زن منی و از اینجور حرفا که رضایت دادم به این کار علی الرغم میل باطنیم. اما هیچ چیزی تغییر نکرد اوضاع من بازم تموم کردم چون خیلی مذهبیم دیگه بعدش نتونستم ازدواج کنم.بعد 2 سال بازم برگشتن منم چون غیر اون نمی تونم با کسی ازدواج کنم دوباره حرفاشو باور کردم شاید بگین بعد سه بار باز چرا بهش اعتماد کردین بهتره بدونین چاره ای نداشتم من حتی با خواهرشونم حرف زدم خودمو کوچک کردم که شاید از طریق ایشون بتونم خانوادشو راضی کنم ایشون گفتن بابام ازتبریز دختر نمی گیره واسه برادرم. بهش گفتم خواهرت چنین حرفی زده گفت من درست می کنم اما الان یه سال گذشته هیچی درست نشده که هیچ خیلی حرفا هم شنیدم پدرشون منو سونامی خوندن که می خوام زندگیشونو ویران کنم اما نمیدونن 4 ساله پسرشون زندگیمو ویران کرده می خوام زنگ بزنم خونشون همه چی رو بگم اما از آبروم می ترسم بگین چیکار کنم دیگه حتی از زندگی هم خسته شدم دیگه نمیتونم بزارم راحت بیاد و بره چون با رفتنش نابود میشم برا همیشه
- [سایر] سلام ضمن تشکر از سایت زیبا خلاق و جامعتون من ایرانی تهرانی28ساله مهندس صنایع کارشناس کنترل پروژه متاهل هستم آقای دکتر من مدت 1سال که با دختر داییم که دیپلم داره ازدواج کردم قبل از اون هم یک سال عقد بودیم .ما ظاهرا رابطه خیلی خوبی با هم داریم فقط خانمم خیلی به خانوادش وابسته است.از صبح که من میرم شرکت اون میره خونه خواهرش ویا خونه مادرش تا نیم ساعت قبل اینکه من بیام خونه. وقتی من میرسم خونه اون خیلی خسته است حوصله منو نداره من با رفتنش مشکلی ندارم اون حق داره بره ولی به نظر من اون تحت تاثیر من نیست و به شدت به هر حرفی که اونا بزنن انگاری وحی منزل باشه، گوش میده . من بارها تلاش کردم که اون یه کلاسی بره برای روحیش،کلاس ورزشی،ایروبیک،قرآن،مشاوره زندگی و ... اما همیشه متاسفانه انگار که این کلاسا وقت رفت و اومدشو به خونه اونا کم میکنه ،باهام همکاری نمی کنه میگه دوست ندارم برم. خلاصه همش دوست داره تو خونه اونا کار یدی کنه ،از اول من حدس میزدم از لحاظ فکری خیلی با هم فاصله داشته باشیم ولی فکر می کردم تغییر میکنه اما متاسفانه یک آدم ظاهربین سطحی و ... باقی مونده و اصلاً نمی خواد تغییر کنه حتی از من میخواد با دوستای من که هم خودشون هم زناشون تحصیل کرده اند کمتر رفت و آمد کنیم یا نکنیم من احساس میکنم احساس کمبود میکنه اما من این مسائل هیچ وقت بهش سرکوفت نزدم و فقط خواستم با محبت به یه اشتراک برسیم ضمن اینکه مادر خانمم خیلی تو زندگیم دخالت می کرد یعنی تو زندگی همه خواهر برادرای خودش و دیگران دخالت می کنه اما من اوایل با تذکر و در آخر توی یه دعوای حسابی که اصلاًدلم نمی خواست اتفاق بی افته تهدیدش کردم که خداروشکر دخالتاش خیلی کمتر شده اما نفوذش رو خانمم خیلی زیاده به حدی که اعصاب منو خورد میکنه چون من دوست دارم خانمم انجوری باشه که من میخوام نه اونجوری که مادرش میگه . من به خاطره زندگیم و آبروم سعی می کنم از خیلی از مسائل بگذرم اما گذشت من باعث شده خانمم به راهی که خودش می خواد ادامه بده من بارها بهش گفتم اینجوری هیچ پیشرفت فکری نمی کنی اما اون فقط دوست داره خونه داری کنه ، اینقدر به خواهرش و مادرش و... کمک میکنه که تو سن 26 سالگی دست درد و پا درد شدید داره من اگه بهش بگم به خودت فشار نیار عصبانی میشه خلاصه خیلی دلم می خواد فاصلم با اون کم بشه ولی نمیدونم چه جوری؟ لطفا راهنماییم کنید
- [سایر] سلام اقای مرادی.من تازه شناختمتون امروز 2تا پیام دیگه هم براتون گذاشتم.اسممو عوض کردما! ازخدا ممنونم که شمارو بهم معرفی کرد. من 22سالمه دانشجوی سال اخر مکانیکم.ازسال اول دبیرستانم عاشق داداش دوستم شدم.سالی 2بار میدیدمش اون زمان اصلا در حدی نبود که مامان بابام راضی بشن ازدواج کنیم.من اونو با دعا ازخدا گرفتم کسی که من حق نداشتم تو خونه اسمشو بیارم شده کسی که مامان بابام ارزوی داشتنشو دارن. سال پیش دانشگاهیم من و جواد باهم یه رابطه ی کوچیک داشتیم این رابطه رو برا اینکه گناه نکنیم تموم کردیم.بهم قول دادیم واسه هم بمونیم.اون از من 3.5 سال بزرگتره.الان 8ساله دوسش دارم میدونم هنوزم دوستم داره ولی نمیدونم چقد؟ الان اگه بیاد منو میدن بهش نمیدونم چرا نمیاد!شاید هنوزم فک میکنه منو نمیدن بهش.من خواستگار بهتر از جواد زیاد دارم ولی باید پا رو دلم بذارم.کلافه شدم نمیدونم باید چیکار کنم.نمیخوام غرورمو واسش بشکنم و بگم بیا دلم میخواد خودش بیاد.چندساله دارم دعا میکنم که خدایا اگه مارو واسه هم نمیخوای از دلم ببرش ولی نمیره.راهنماییم کنید.میدونم خدا شمارو امروز بخاطر گریه های دیشبم بهم داده. ببخشید ازین خلاصه تر نمیشد. خدا خیرتون بده که این سایت رو زدین.
- [سایر] با سلام من 19 سالمه و برای اولین بارعاشق شدم من در دانشگاه عاشق همکلاسیم شدم که اون هم همسن منه چون تا حالا عشق رو تجربه نکرده بودم متوجه احساسم نشده بودم و سعی کردم اونو فراموش کنم اما یکسال گذشت و من نتونستم این کار رو بکنم تا این که این مسئله رو با همکلاس پسر کلاسمون(دوست صمیمیم) در میون گذاشتم من خیلی خجالتی بودم و گفتم نمبتونم رودرو برم جلو و ازش خواستگاری گنم دوستمم سعی کرد شمارشو بگیره تا تلفنی بهش بگم که دوسش دارم اما به هر دری زد نشد دیگه داشتم نا امید میشدم و از خدا خواستم که به یاری من برسه تا اینکه دوستم مشکل منو به یکی از همکلاسی های دختر کلاس گفت و اونم رفت با دختری که من دوسش دارم صحبت کرد و گفت که فلانی بهت علاقه مند شده و اومد بهم گفت که اون فقط لبخند زده وهیچی نگفته که منو دوست داره یا نه(اینو فهمیدم که شاید اون با این لبخند بهم علاقه داره) بنابراین خودم دل به دریا زدم و رفتم جلو وازش خواستگاری کردم اون اول به من گفت دوسم داره وبه چشم برادر بهم نگاه میکنه منم بهش گفتم هیچ وقت به یه پسر نگو به چشم برادر تو رو نگاه میکنم بدجور اذیت میشه اون گفت نمیخواد با هیچ پسری دوست بشه چون این کار آخر عاقبت نداره و منم درجا بهش گفتم اصلا قصد دوستی با شما رو ندارم و واقعا هم نداشتم من بهش گفتم شما که بلاخره باید ازدواج کنی خوب چرا نمیخوای با کسی که دوستون داره ازدواج کنی اون گفت الان قصد ازدواج نداره و هر وقت وقتش که بشه میاد و به من میگه و اینم بگم که این خانوم تو کلاس تا حالا با هیچ پسری حرف نزده ودر طول این مدت تنها پسری که باهاش حرف زده من بودم حتی منم صحبتو شروع نکرده بودم باهاش خودش باهام حرف زده بود و درباره مسائل درسی باهم صحبت کرده بودیم حالا سوال من اینه اگه این خانوم مثلا یه دو سه سال دیگه بیاد به من بگه که آمادگی ازدواج دارم منی که کار فعلا ندارم و مادرم هم همیشه میگه تو تا 25 سالت نشه برات زن نمیگیرم چی باید جوابش بگم من واقعا دوسش دارم و نمیخوام از دستش بدم میترسم اگه بهش بگم که آمادگی ازدواج ندارم و مجبوریم صبر کنیم دیگه فراموشم کنه و با یکی دیگه ازدواج کنه لطفا کمکم کنید بذارید اینا رو هم بگم من یه آدمی هستم که نماز میخونم و روزه هامم میگیرم اونم همین و با حجابه و در کل بگم از نظر دینی و مذهبی و فرهنگی به هم میخوریم
- [سایر] باعرض سلام وخسته نباشیدخدمت شمامن رضا بیست ساله ازمشهد من با یکی ازدخترای فامیل ارتباط تلفنی دارم اینوهم بگم که ما همدیگرودوست داریم یعنی ازبچگی دوست داشتیم بلاخره بعدچندسال من جرات کردم بهش بگم دوسش دارم بگذریم جریان عاشق شدن من خیلی مفصله درمورد ایشون توضیح بدم که دختر پاک نجیب خانواده دارازهمه لحاض بهم میخوریم ازوقتی که تونستم باهاش صحبت کنم حسابی عوض شدم اینجوری بگم من نماز درست حسابی نمی خوندم ولی الان به برکت عشقم نمازمو مرتب میخونم ولی مشکل اینکه ایشون یه کم ازتلفن زدن ناراحته واحساس گناه می کنه نمی تونیمم حرف نزنیم جفتمون ازدلتنگی میمیریم اخه ایشون شهردیگه زندگی می کنه اینو اضافه کنم که خانواده هامون خبرندارن من خودم تا حالا با هیچ کس دیگه ارتباط نداشتم ولی صحبت کردن با اون رو هم گناه که نمی دونم هیچی یه جور لطف خدامی دونم اینارو توضیح دادم که بدونیدرابطه ی ماخیلی متفاوته من بابام روحانیه ولی اصلا منو درک نمیکنه اصلا نمیشه باهاش حرف زدبا مادرم که بدتر شما بگین من بااون چکارکنم که احساس گناه نکنه راستی ماهردوتامون پشت کنکوریم وفعلا شرایط ازدواج نداریم ایاواقعا کارما بااین شرایط گناه حساب میشه؟ ازتون ممنون می شم این مشکل ما رو حل کنید اخه هردوتامون شمارو فقط قبول داریم بازم ممنون.(این بار چهارمه که پیام میدم خواهش میکنم زودتر جواب بدین آخه خیلی اذیتیم ) باتشکر
- [سایر] با سلام و خسته نباشید . حاج آقا من تو شرایط بدی گیر افتادم که به راهنماییتون نیاز دارم. دختری هستم 24 ساله. از اقوام خواستگاری دارم که هنوز نیتشون رو مطرح نکردن. اما هر دفعه این آقا پسر با رفتار رمانتیکش اعصاب منو خورد میکنه احساس میکنم ازش متنفرم( خوب چیکار کنم. دست خودم نیست) اونها منتظر من هستن تا امتحانم تموم شه. اوایل حس خاصی نسبت بهشون نداشتم اما الان از همه خونوادش کینه به دل دارم. آیا من میتونم برای نجات از این شرایط به دروغ بگم که قصد ازدواج با کس دیگه ای رو دارم؟ فکر میکنم دروغم مصلحتیه چون اولا رابطه خونوادگی بهم نمیخوره و دلخوری پیش بیاد . چون تمام خوانواده با اون پسر مخالفن.( پارسال هم از اقوام موردی بود که پدرم بعد از فهمیدن ... . نمیخوام دوباره تاریخ تکرار شه) در ضمن نمیخوام که اونا بدونن که من هم از قضیه باخبرم چون بعدها دایم میخوان همسرمو با پسرشون مقایسه کنن. میشه خواهش کنم کمکم کنین؟ تو فامیل هم کسی رو سراغ ندارم که بخوام توسط ایشون منظورمون رو به اونا بفهمونم. در ضمن ملاک این دوتا خواستگارم متانت و حجاب من بوده ،* آیا این حق منه که به خاطر حجابم اینقدر از دنیا سیر شم؟ * حاج آقا من تا تیر ماه بیشتر وقت ندارم. آیا اجازه دارم دروغ بگم؟ باز اینطوری اونا فکر مینن که من و خونوادم هیچی از این ماجرا نمیدونستیم. اگه هر پیشنهاد دیگه ای هم دارید به گوش جان میشنوم. دعای خیرم بدرقه راهتون یا حق
- [سایر] سلام. خسته نباشید. من حدودا 11 ماهه که با مردی که 14 سال از خودم بزرگتره آشنا شدم و تقریبا یک علاقه زیادی نسبت به هم پیدا کردیم.من 24 ساله و اون38سالشه. شهر محل زندگی مون هم فرق میکنه.مادر من خیلی مخالفت میکنه.فقط بخاطر سنش.اما از لحاظ انسان بودن خداشناسی شغل و درآمد خوب و خانه و ماشین همه چیز دارد و از نوع خوب هم دارد.و بسیار هم میگوید که مرا دوست دارد و عاشق من است . فشار مادرم انقدر زیاد است که نه میتونم دلش رو بشکنم نه با خواسته اش موافقت کنم . به هیچ وجه هم مادرم اخلاق و عقیده اش عوض نمیشه.میگه اون فردا پیر میشه و تو جوونتر.ولی این مسئله واسه من حل شده است . من خیلی به خانوادم وابسته هستم و اصلا یه جوری شده که میترسم ازدواج کنم مادرم و پدرم تنها بشن . یعنی مادرم بدش هم نمیاد که من تو خونه بمونم . انقدر مخالفت میکنه با همه خواستگارها که دیگه منم خسته شدم و تمایلی به ازدواج ندارم . چون مادرم واقعا رفتاری از خودش نشون میده که آدم از زندگیش سیر میشه . واسه همه خواستگارهام که بجز ایشون هستند ایرادهای زیادی میگیره و همیشه مرغ همسایه غازه . خیلی ازش خواستم که با یک روانشناس صحبت کنه ولی بد برداشت میکنه. خیلی قرآن میخونم و سعی میکنم آرامش خودمو حفظ کنم ولی نمیشه . اصلا اعتماد به نفس ندارم . همیشه استرس دارم . همیشه افسرده و غمگینم و گریه میکنم . علاقه ای هم به این دنیا و قشنگیاش ندارم یعنی یه جورایی مردم دیگه . در ضمن مادر من تقریبا با همه اعضای خونه مشکل داره . با پدرم از بدو ازدواج دچار مشکل بوده و بدون عشق و علاقه ازدواج کرده . پدرم هم از مادرم بزرگتره حدود15 سال . مادرم فکر میکنه که زندگی منم قراره اینجوری بشه . اصلا نمیتونه خوشبختی رو احساس کنه . با اینکه پدرم زیاد هم آدم بدی نیست . فقط کمی اخلاقش تنده. نمیدونم میتونید کمکم کنید یا نه فقط گفتم حرفمو بگم بلکه خالی بشم . ازتون ممنونم .
- [سایر] سلام مجدد من الان محل کارم و نتونستم کل مطلب را یکجا براتون ارسال کنم. شرمنده. در ادامه مطلبم باید بگم من در کل ارتباطم با امید این مراحل را پشت سر گذاشتم: هر دفعه از من خواست اگه منم دوسش دارم عنوان کنم - بعد از مدتی ازم خواست براش عکسمو بفرستم (خودش همون اوایلش برام فرستاد) تا منو ببینه- بعد عکس با لباس راحتی خواست - بعد عکس های دیگه که نمیتونم عنوان کنم. وقتی از من خواست که دیگه خیلی بهش وابسته شده بودم و نزدیک - حتی یه جورایی خودمو همسرش میدونستم. میدونست که تعصب دارم- خلاصه اینکه خیلی تو این مدت اذیت شدم - از طرفی دوسش داشتم و از طرف دیگه هم نمیتونستم اوتجوری باشم که اون میخواد. و در ضمن وقتی من با ارسال عکس مخالفت کردم گفت که فقط برای اینکه بتونه درست در مورد من تصمیم به ازدواج بگیره میخواد عکسمو واضح و ... ببینه. ) و نکته دیگه اینکه برای هر تقاضای اون تا منو راضی کنه از اون اصرار و از من انکار ولی چون میدونست که منم دوسش دارم تهدید به جدایی میکرد این اواخر ازم فیلم خواست ولی دیگه زیر بار نرفتم و این شد که رابطمون با بداخلاقی هاش و بی اعتناییهاش کمرنگ شد تا بالاخره ثانیه های آخر سال 85 با توافق همدیگر و پیشنهاد خودم تمومش کردم. روزهای خیلی سختی گذروندم و میدونم اشتباه کردم. ولی همه اینا که نوشتم شاید نتونه عین اون وقعیتی باشه که برام اتفاق افتاده ... و الان نمیدونم چیکار باید کنم؟ آیا با گذشت این مسائل باید دیگه بهش فکر نکنم. چون هفته گذشته برای من اس ام اس زد که میتونه با من گفتگویی داشته باشه یا نه ولی من دانشگاه بودم و نتونستم. تکلیف من چیه؟
- [سایر] دختری هستم 23 ساله چهار سال پیش از طریق چت با پسری آشنا شدم بعد از دو سال آشنائی به گمان خودمون عاشق هم شده بودیم به خیال خودمون سرنوشت ما دوتا لیلی و مجنون رو سر راه هم قرار داده تصمیم به ازدواج هم گرفتیم با مخالفت های شدید پدرم روبرو شدم ولی من کور شده بودم وکر فقط یه چیز برام معنی داشت پدرم از سر دلسوزی بعد از چند ماه به خواسته ی من تن داد وتنها دلیلش حال من بود پدرم وقتی دید هر روز حال جسمی من بدتر می شد به ازدواج ما راضی شد دختری از شرق می رفت به سرزمینی از غرب من که تا بحال غربت رو لمس نکرده بودم دوری برام تعریف شده نبود برای من یه چیز مهم بود پدر و مادرم به خواست من راضی شدن چقدر شبا توی خلوت خودشون گریه می کردن ولی دخترشون براشون ارزش داشت از خودشون گذشتن به خاطر من دو سال پیش عقد کردیم و چهار ماهه که من به این شهر ... اومدم از این شهر و آدماش نفرت دارم دلم می خواد فریاد بزنم و به همه ی دخترای دنیا بگم آهای دخترا ارزش شما بالاتر از این حرفاست وقتی آدم خودش برای وجود و شخصیت خودش ارزش قائل نباشه از دیگران نباید توقع زیادی داشت حاج آقا به همه بگید اولین کسی که بهتون ابراز عشق کرد تنها کسی نیست که شمارو دوست داره کاش اون روز بابام تو گوشم می زد کاش بهم توجه نمی کردن... شاید بی مهری و بی توجهی خانوادم توی اون شرایط برام راحت تر حل می شد تا الان که توی خانواده ای پا گذاشتم که برای خودم و شخصیتم ارزشی نذارن به من توهین شد به من بی احترامی شد دست آخر هم بهم گفتن خودت خواستی الان توی این شرایط طلاق برای من یه معنی داره طلاق یعنی بر می گردم به زندگی خودم و خانواده ی خودم من به همه پشت کردم از همه دل کندم برای چی؟ کاش می فهمیدم اگه ارزش داشت این دوستی حداقل طرف مقابل هم به سهم خودش قدمی بر می داشت اگه منو دوست داشت یه بار توی این دو سال به خواست من به شهرم می اومد تا منو ببینه ولی حالا برای فهمیدن خیلی دیره حتی یه بار از خودش شنیدم که اگه قرار بود اون به شهر من بیاد به ازدواج راضی نمی شده! کاش زودتر چشمامو باز می کردم خیلی ها بهم گفتن همین حرفا که اینجا نوشتم ولی نخواستم بشنوم نخواستم ببینم بارها شده آرزو کردم کاش شب که می خوابم یا بیدار نشم یا چهار سال پیش بیدارشم کاش می شد برگشت