سلام . جواب شما خیلی ساده است : (با خدا و امام زمان زندگی کنید ) : هر موقع خواستید خودتان را کنترل کنید ، از آنها کمک بگیرید ؛ خداوند متعال و امام زمان را همیشه ناظر و حاضر ببینید تا دیگر دعوا نکنید ؛ با آنها معامله کنید تا هیچ وقت خسته نشوید : کارهای خوبتان را برای خوشحالی امام زمان انجام دهید و از دیگران هیچگونه انتظاری نداشته باشید . کسی که کارهای خوبش را برای خوشحالی حضرت انجام می دهد ، علاقه اش دائما به حضرتش زیادتر می شود و به همین ترتیب به هر کس که در ارتباط با ایشان باشد ، علاقمند می گردد ( خصوصا اگر همسر انسان باشد ) . روایت هم می فرماید که کسی که رابطه ی خود و خدا را درست می کند ، خداوند متعال رابطه ی او و مردم را درست می کند و محبتش را در دل مردم قرار می دهد . تازه این ها فواید دنیوی این معامله می باشد : ( چه معامله ی شیرینی) در رابطه ی با امام زمان بیشتر بخوانید و جستجو کنید . موفق باشید .
با سلام . من میخواستم بدونم که من باید چه کار کنم تا خودمو برای همیشه کنترل کنم و هیچ موقع و سر هیچی دعوا نکنم با همسرم (مخصوصا دعواهای الکی) و همین طور همیشه من از اون راضی باشم و همین طور همیشه اون از من راضی باشه (تا وقتی که عمر دارم) . و من باید چه کاری انجام بدم که هیچ وقت از کارهای خوبی که انجام میدهم خسته نشم (یعنی هیچ وقت خسته نشم و علاقه ی من نسبت به کارهای خوبی که برای همسرم انجام میدهم و همین طور علاقه ی من نسبت به خود همسرم بیشتر بشه؟) ؟
لطفا توضیحاتتون رو کامل شرح دهید و چند تا سایت
سلام . جواب شما خیلی ساده است : (با خدا و امام زمان زندگی کنید ) : هر موقع خواستید خودتان را کنترل کنید ، از آنها کمک بگیرید ؛ خداوند متعال و امام زمان را همیشه ناظر و حاضر ببینید تا دیگر دعوا نکنید ؛ با آنها معامله کنید تا هیچ وقت خسته نشوید : کارهای خوبتان را برای خوشحالی امام زمان انجام دهید و از دیگران هیچگونه انتظاری نداشته باشید . کسی که کارهای خوبش را برای خوشحالی حضرت انجام می دهد ، علاقه اش دائما به حضرتش زیادتر می شود و به همین ترتیب به هر کس که در ارتباط با ایشان باشد ، علاقمند می گردد ( خصوصا اگر همسر انسان باشد ) . روایت هم می فرماید که کسی که رابطه ی خود و خدا را درست می کند ، خداوند متعال رابطه ی او و مردم را درست می کند و محبتش را در دل مردم قرار می دهد . تازه این ها فواید دنیوی این معامله می باشد : ( چه معامله ی شیرینی) در رابطه ی با امام زمان بیشتر بخوانید و جستجو کنید . موفق باشید .
- [سایر] باعرض سلام و خسته نباشید. درسن19 سالگی ازدواج کردم ولی متآسفانه در سن 22 سالگی از همسرم جداشدم درحالی که شدیدا دوستش داشتم و وابستگی شدیدی داشتم.از ابتدا خانواده ام با ازدواج ما مخالف بودند. من عاشق همسرم بودم و همسرم در21سالگی به من خیانت کرد با دختری دوست شد و بعد از طلاق ما بااو ازدواج کرد که بعد از 6 ماه اون دختر خانم طلاق گرفت ومدتی بعد از طلاق اون 2 نفر- باهم بودیم ولی با تمام علاقه ای که داشتم رهایش کردم با وجود اصرار همسرم برای بازگشت من.من فقط میخاستم به زندگی سرشار از امید وموفقیت برگردم.دختر خاله ام در یکی از شرکت های نتورک ایرانی که با مجوز کار میکرد مشغول بود و مرا به آنجا برد وچون کار گروهی بود پذیرفتم برای فراموش کردن همسرم که خداروشکر توانستم ولی من نزدیک 3000000پولم را صرف آنجا کردم و تابلو خریدم تا بازاریاب آنجا شوم و پدرم این مبلغ را به من داد و الآن واقعا همش خودم را تحقیر میکنم که چرا پولمو حروم کردم تپش قلب گرفتم که هیچی در نیاوردم.شوهرم را فراموش کردم ولی هفته پیش رفته بودم مسافرت با1دختر خانوم دیدم دست تو دست که ازاون روز بهم ریختم که چقد دروغ میگفت بدون تو میمیرم تابرگردم و کلی حرف دیگه.منم خیلی هوایی شدم دلم براش تنگ شده.پولمم که از دست دادم واز دختر خالم بدم اومد که اونم خیلی در حقم نامردی کردولی بخاطر خاله و مادرم حرمت حفظ کردم.تورو خدا آرومم کنید هم بخاطر تجربه تلخ کاریم وحروم کردن وقتو زمانم سرخورده شدم و هم چگونه شوهرمو فراموش کنم. من لیسانس مدیریت خوندم و دنبال کارم و از نظر هوش و استعداد در سطح تقریبا بالا هستم. ولی مخصوصا بخاطر این کار مسخره و هزینه خیلی خودمو اذیت میکنم که چرا گول خوردم.از بعد طلاق وسواس شدید گرفتم.ولی خوشبختانه مردم دار هستم و تقریبا می تونم بگم همه اطرافیانم منو دوست دارن.خواهش میکنم آرومم کنید
- [سایر] سلام خسته نباشید من میخواستم بدونم که چطور حس تنفر خودم رو نسبت به پدرم ازبین ببرم و حس علاقه ای نسبت به او داشته باشم پدر من مریضی پارکینسون داره و در مواقعی که قرص میخوره و این قرص اثر میکنه میتونه حرکت کنه و وقتی که اثر این قرص از بین بره نمیتونه حرکت کنه و مثل یک کسی که فلج هست خوابیده و عضلاتش سفت میشه و درد میکشه ولی من اصلا ناراحت نیستم و وقتی پدرم از من میخواد که کاری انجام بدم براش مثل بلند کردن او من عصبانی میشم و بعضی مواقع که میخوام گناه نکرده باشم عصبانیتم رو کنترل میکنم و با حس تنفر او رو بلند میکنم میخواستم بدونم که چه جوری این حس رو از بین ببرم پدرم نسبت به بچه هاش بخصوص من دلسوز هست و وقتی من یک مریضی میگیرم او خیلی ناراحت میشه ولی با این حال من این حس رو نسبت به او دارم پدرم فقط در بعضی مواقع نسبت به مادرم رفتار بدی داره ووقتی که مادرم از گذشته خودش حرف میزنه که پدرم با بیرون رفتن او مخالف بوده وهست و وقتی که مادرم حامله بوده به مادرم کمک نمبکرده و او رو در مواقع سختی تنهاش میذاشته و مسافرت میرفته و در ابکشیدن چیز های نجس خیلی به مادرم سختگیری میکرده که باید چند بار اب بکشه در همان زمان حاملگی من این حس تنفرم زیاد تر میشه من نمیدونم که چه کار کنم این زفتار های بد پدرم رو فراموش کنم و حس دلسوزی نسبت به او داشته باشم لطفا کمکم کنید که از این منجلاب گناه بیام بیرون
- [سایر] سلام من یه دختر 19 ساله هستم دوستی دارم که شش ساله با هم دوستیم یعنی از 13 سالگی همدیگه رو میشناسیم خونه ی اون روبرویی خونه ی ما است و به همین علت ما دو تا خیلی همدیگه رو میبینیم و خیلی با هم صمیمی هستیم اون یه برادر داره که 7 سال از ما بزرگتره من همیشه اون رو به چشم برادرم میدیدم و هیچ وقت چندان اهمیتی بهش نمیدادم ولی یه ساله بهش علاقه پیدا کردم و از این بابت خیلی ناراحتم چون میدونم این قضیه منتفیه چون هیچ وقت توجه خاصی رو از طرف اون نسبت به خودم ندیدم هر چند که اون پسر متین و تا حدی خجالتیه واسه همین فهمیدن این که واقعا چه احساسی داره برام سخته البته من هم هیچ وقت بهش نشون ندادم که ازش خوشم میاد چون نخواستم غرورم رو به خاطر کسی که از طرفش مطمئن نیستم بشکنم و فکر میکنم چون اون منو از بچگی دیده منو مثل خواهرش بدونه و چندین بار هم از دوستم شنیدم که خونواده اش با اختلاف سنی زیاد موافق نیستن و احتمالا اون هم همین نظر رو داره غیر از همه ی اینا من دوستم رو قد خواهرم دوست دارم و احساس میکنم با این کارم از اعتمادش سوء استفاده کردم من هر روز به خودم میگم که با وجود همه ی این شرایط دیگه نباید بهش فکر کنم چون فقط خودمو سر کار گذاشتم ولی برام خیلی سخته اون به خاطر کارش مدتی رو تو شهر های دیگه میگذرونه تا وقتی که اینجا نیست سعی میکنم بهش فکر نکنم ولی وقتی که برمیگرده با وجود این که در ظاهر خیلی عادی و رسمی باهاش رفتار میکنم ولی باز قولی رو که به خودم دادم رو یادم میره و میدونم که هنوز دوسش دارم و چون اون واقعا پسر خوبیه باعث شده فراموش کردنش برام سخت تر هم بشه با وجود این که ظاهر خوبی دارم ولی بعضی وقتا فکر میکنم مشکلی دارم که اون بهم توجه نمیکنه و این باعث میشه اعتماد به نفسم بیاد پایین و غیر از این هم من الان دانشجوام و میخوام از پاییز شروع کنم برای کارشناسی بخونم و نمیخوام این قضیه باعث بشه نتونم روی اون چیزایی که میخوام بهشون برسم تمرکز کنم خواهش میکنم کمکم کنید بهم بگید چی کار کنم لطفا از طریق ایمیل جوابم رو بدید ممنون
- [سایر] با سلام وخسته نباشید خدمت مشاور محترم مشکل من با همسرم است من 3 ساله ازدواج کردم. هر دو شاغلیم وبچه هم نداریم. 4 سال از من بزرگتره. خیلی به حرفام توجه نمیکنه وقتی داره تلویزیون نگاه میکنه باید چند بار صداش بزنم که نگام کنه و وقتی هم نگاه میکنه یه جواب سرسری میده. اونجوری که من میخوام بهم محبت نمیکنه شاید هم من توقع بالایی دارم نمیدونم. ولی ایا محبت خواستن از شوهر توقع بالائیه؟ اگه از اون تقاضای محبت نکنم از چه کس دیگه ای باید تقاضا داشته باشم؟ به خدا من هیچی ازش نمیخوام فقط میخوام بیشتر به حرفام گوش بده. به درد و دلام .خیلی وقتا احساس تنهایی میکنم . روزای اول ازدواج می گفت من خیلی احساساتی هستم اما الان میبینم واقعا اونجوری نیست منم چند روزه باهاش قهر نیستم اماسر سنگینم میخوام این کارو ادامه بدم تا جایی که متوجه اشتباهش بشه. به نظر شما کار درستی میکنم که سر سنگینم؟ آیا باید رفتارم مثل خودش باشه ونسبت به اینکه یه کم بی عاطفه هست حساسیت به خرج ندم؟چی کار کنم بیشتر بهم توجه کنه؟کمکم کنید ممنون
- [سایر] سلام من دانشجوی سال اخر هستم مدتی است که قصد ازدواج دارم وبه خانواده و اطرافیان هم گفتم که موردی رو به من معرفی کنن به دلایلی نشد در دانشگاه دختر خانومی رو دیدم به نظرم خوب امد با دوست صمیمی ام هم مشورت کردم او هم اونو میشناخت با این همه تحقیقات کردیم دیدیم مورد خوبی است قرار گذاشتیم با هم صحبت کنیم اصل صحبتی که کردم میگم تا فکر نکنین که قضیه عشق و عاشقی بوده و ... بهش گفتم من راه خودمو انتخاب کردم و اون راه خداست واگه کاری رو تشخیص بدم بر خلاف نظر خداست انجام نمیدم حتی اگه ناراحت بشین در ضمن ما باید هدفمون رسیدن به خدا باشه نه چیز دیگر ی بهشون گفتم مادرمو میارم با شما صحبت کنه اگه قبولتون نکرد من بدلیل اعتقادی که به تجربه مادرم دارم حرفش رو قبول میکنم که مادرم هم اونو پسندید بعد از مدتی من از طریقی متوجه مسئاله ای شدم واون هم این بود که ای دختر خانوم یک سال پیش خود کشی کرده بوده دلیلش مفصله بعد خودش هم تایید کرد و گفت که بعد از خود کشی بسیار تنها بودم و کسی منو درک نمیکرد در این تنهایی رو به خدا اوردم و اون هم کمکم کرد برداشت خود من از این قضیه اینه که اون بیشتر به خاطر صحبت های من جذب شده خدا کمک کنه بتونیم عمل کنیم بگذریم هم من هم ایشون با ادم های مختلفی مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که به درد هم میخوریم در ابتدا انتخاب ما خیلی منطقی بود ما زنگ زدیم منزلشون اون ها گفتن که ایشون یه خواهر بزرگتر داره تا اون نره ما اینو نمیدیم از ما اسرار و از اون ها انکار من حتی خودم با پدرشون صحبت کردم ولی مرغ اونا یه پا داره این بنده خدا هم خیلی تو خونه تحت فشاره و تقریبا شبیه به یک زندانی باهاش رفتار میشه حتی اجازه نداره با دوستاش بره بیرون و کسی هم به حرفاش گوش نمیکنه خانوادش به اون به دیده یک محکوم نگاه میکنن این بنده خدا هم میگه اخر یه روز خسته میشم شناسناممو ور میدارم میام بیرون که من با ملایمت بهش توضیح دادم که نباید این کار و بکنه و من خودم با کمک خانوادم راه حلی برای مشگل اون پیدامیکنم چون پدر من در جریان کامل قضایا هست ولی اون هم دیگه راه حلی به ذهنش نمیرسه از طرفی اگر من هم کم بیارم بنده خدا ممکنه کاری دست خودش بده که تلویحا به یکی از دوستاش گفته حالا من هم موندم چیکار کنم امیدوارم به راهنمایی شما تو رو خدا یه راه حلی جلوی پای ما بزارین ... خیلی ممنون میشم اگه کمکمون کنین
- [سایر] سلام آقای مرادی نمیدونم چه جوری برنامه ریزی میکید که میتونید جواب این همه پیام را بدید شاید تو 24ساعت 18ساعتش را به مطالعه، جواب دادن به پیام ها و...می پردازید ...منم می خوام مثل شما بشم هر وقت برنامه ریزی میکنم یه روز بیشتر دوام نمیارم دوباره مثل اول ...خیلی میخوابم. نسبت به دوستام شاید خوب باشم از نظر مطالعه،وقت تلف کردن توکوچه و موبایل و بولوتوز و... بهتر از بعضی از دوستام عمل کردم ولی باز هم از خودم راضی نیستم ..میخوام بهتر باشم ..چون بیشتر به کسایی مثل شما و امثال شما و دوستانم که بهتر از من هستند فکر می کنم...چی کار کنم یه راه حل به من بدید تورو خدا نگید برو پیش روانشناس من شما را قبول دارم میدونم که جوابش را می دونید...((خدا به شما و خانواده سلامتی وطول عمر با عزت عنایت فرماید..))باتشکر 1-راستی مردم ایران سلام کی شروع میشه 2- چه جوری میشه سوال رو سایت نباشه فقط جواب نمایش داده بشه با اسم مستعار سوال کننده 19ساله ازکاشان
- [سایر] با سلام و عرض خسته نباشید خدمت شما بزرگوار 25 سالمه مجرد هستم و حدود 1 ساله که با آقا پسری که 26 سالشونه آشنا شدم و در این مدت با توجه به شناختی که پیدا کردم بیشتر ملاک هایی که مد نظرم بوده رو دارا هستن فقط مشکلی که از اول ایشون و بنده رو درگیر کرده یه مسئله أس.. من اهل تهران هستم و ایشون اهل مشهد موقع شروع آشنایی و ارتباط ایشون کارمند معمولی یه شرکت بودن که میتونستن در صورت اوکی شدن و به توافق رسیدن هر دومون به تهران بیان و انتقالی بگیرن ولی الان از برج 6 با 4 نفر شریک شدن که الان تو یه کاری افتادن که یکم زمان میبره و به قولی یه راهی باز شده تا بتونن آینده ی خوبی رو برای خودشون درست کنن و مستقل بشن و از حالت کارمندی با حقوق معمولی پا تو یه کاری گذاشتن که آینده أش روشنه و الان به بنده میگن نمیتونن تهران بیان شرایط نیست و حتی نمیشه که از شراکت انصراف بدن! منم دختری به شدت وابسته به خانواده ام هستم به ویژه پدرم و شدیداً احساساتی ، حالا الان ما بر سر دو راهی هستیم نه من میخوام ایشون رو با داشتن خیلی خصوصیات اخلاقی خوب از دست بدم و نه از خانواده أم دور بشم .. ایشون هم دغدغه أشون همینه و میگن درست نیست دختر رو از خانواده جدا کرد و حتی اگر خانواده من کلی بهتون محبت کنن که احساس تنهایی نکنید و حتی اگه من برات قصر هم درست کنم باز ته دلت خالیه که از خانواده أت جدا هستی .. منم فقط گفتم میتونم تا یه تایمی مشهد بیام تا کارتون به سرانجامی برسه ولی ایشون گفتن هیچی مشخص نیست و قولی ندادن که تا چه زمانی من باید مشهد بمونم! حالا از شما بزرگوار راهکار میخوام .. اول علاقمندم نظرتون رو بدونم و بعد اگر راهکاری هست که بشه جلوی پای ما بذارید که مشکل حل بشه ممنونتون میشم .. با سپاس
- [سایر] سلام ضمن تشکر از سایت زیبا خلاق و جامعتون من ایرانی تهرانی28ساله مهندس صنایع کارشناس کنترل پروژه متاهل هستم آقای دکتر من مدت 1سال که با دختر داییم که دیپلم داره ازدواج کردم قبل از اون هم یک سال عقد بودیم .ما ظاهرا رابطه خیلی خوبی با هم داریم فقط خانمم خیلی به خانوادش وابسته است.از صبح که من میرم شرکت اون میره خونه خواهرش ویا خونه مادرش تا نیم ساعت قبل اینکه من بیام خونه. وقتی من میرسم خونه اون خیلی خسته است حوصله منو نداره من با رفتنش مشکلی ندارم اون حق داره بره ولی به نظر من اون تحت تاثیر من نیست و به شدت به هر حرفی که اونا بزنن انگاری وحی منزل باشه، گوش میده . من بارها تلاش کردم که اون یه کلاسی بره برای روحیش،کلاس ورزشی،ایروبیک،قرآن،مشاوره زندگی و ... اما همیشه متاسفانه انگار که این کلاسا وقت رفت و اومدشو به خونه اونا کم میکنه ،باهام همکاری نمی کنه میگه دوست ندارم برم. خلاصه همش دوست داره تو خونه اونا کار یدی کنه ،از اول من حدس میزدم از لحاظ فکری خیلی با هم فاصله داشته باشیم ولی فکر می کردم تغییر میکنه اما متاسفانه یک آدم ظاهربین سطحی و ... باقی مونده و اصلاً نمی خواد تغییر کنه حتی از من میخواد با دوستای من که هم خودشون هم زناشون تحصیل کرده اند کمتر رفت و آمد کنیم یا نکنیم من احساس میکنم احساس کمبود میکنه اما من این مسائل هیچ وقت بهش سرکوفت نزدم و فقط خواستم با محبت به یه اشتراک برسیم ضمن اینکه مادر خانمم خیلی تو زندگیم دخالت می کرد یعنی تو زندگی همه خواهر برادرای خودش و دیگران دخالت می کنه اما من اوایل با تذکر و در آخر توی یه دعوای حسابی که اصلاًدلم نمی خواست اتفاق بی افته تهدیدش کردم که خداروشکر دخالتاش خیلی کمتر شده اما نفوذش رو خانمم خیلی زیاده به حدی که اعصاب منو خورد میکنه چون من دوست دارم خانمم انجوری باشه که من میخوام نه اونجوری که مادرش میگه . من به خاطره زندگیم و آبروم سعی می کنم از خیلی از مسائل بگذرم اما گذشت من باعث شده خانمم به راهی که خودش می خواد ادامه بده من بارها بهش گفتم اینجوری هیچ پیشرفت فکری نمی کنی اما اون فقط دوست داره خونه داری کنه ، اینقدر به خواهرش و مادرش و... کمک میکنه که تو سن 26 سالگی دست درد و پا درد شدید داره من اگه بهش بگم به خودت فشار نیار عصبانی میشه خلاصه خیلی دلم می خواد فاصلم با اون کم بشه ولی نمیدونم چه جوری؟ لطفا راهنماییم کنید
- [سایر] با سلام 9 سال است ازدواج کردم دو بچه ی 5 و 3ساله دارم. شوهرم مردیست بسیار خاص با تضادهای زیاد که زندگی با او در اوایل برایم عجیب بود بعد کم کم سخت شد و حالا دارد غیر قابل تحمل میشه. بطور خیلی کلی بخوام بگم ایشان اصولا تنبل و بی مسوولیت و راحت طلبند . از اول زندگی سر تقسیم کارهای خانه مشکل داشتیم ( من در 22 سالگی در اوایل دانشجویی ازدواج کردم) همیشه وقتی از اوکمک میخواستم در کارها اول قبول میکرد ولی نهایتا انجام نمیداد میگفت من از تو انتظار ندارم (برای مرتب بودن خانه و ...) تو هم نداشته باش!! اگه بی وقت بیاد خونه من نباشم اصلا سراغی از من نمیگیره برا خودش یه نیمرو درست میکنه و بعد میخوابه میگه نمیخوام مزاحمت بشم( منهم میگم پس کاش از اول بام ازدواج نمی کردی). الان که دو بچه داریم این بیشتر زجرم میده کمکی نمیکنه باید ده بار یه مسئله رو یاداوری کنم تا حواسش اصلا معطوف به قضیه بشه. هر موقع کاری رو بش سپردم یا بچه ها رو پیشش گذشتم یا خوابش برده یا یادش رفته یا بخاطر بی مسوولیتیش زحمت من چند برابر شده. شاید اینطوری میخواد دیگه کاری ازش در خواست نکنم . حالا از آن طرف قضیه : همیشه میگه چقدر تو زندگیو سخت میگیری چقدر به من ایراد میگیری ولی خودش برای سر و لباس خودش بسیار وسواس داره حتی زباله بخواد بذاره بیرون لباس بیرون میپوشه!! همیشه موقع بیرون رفتن، من کارهای بچه ها رو میکنم در عرض ده دقیقه آماده میشیم اما باید یکربع بیست دقیقه معطل او شویم. بهیچ عنوان پذیرش انتقاد نداره.خوب بودنش به یک مو بند است و از توهین و زدن هم ابایی ندارد. از آن طرف وجهه ی بیرونیش خیلی خوبه همه او را فردی تحصیلکرده ،مذهبی، منظبط ، کمک کار میدانند در محل کارش خیلی فرد محترم و دقیقیست.ولی او در چشم من هیچ ارزشی ندارد از زندگی با او دلزده ام. چه کنم؟
- [سایر] با سلام خدمت شما و تشکر از اینکه به سوالات ما پاسخ می دهید نمی دونم که از کجای مشکلم باید بگم فقط اینو می دونم که من خیلی بدم. من همین امروز با مادر و پدرم دعوایم شد البته موضوع جدیدی نیست. میدونم که در هر شرایطی من مقصرم چون دینمون گفته ولی دیگه خسته شدم. مامانم میگه تو از سه سالگیت با من لجبازی می کردی و به خاطر دوستات جلوی من می ایستادی. هر چی بهشون میگم آخه مگه بچه سه ساله چیزی میفهمه گوش نمیدن. من سال 82 شهرستان دانشگاه قبول شدم و رفتم وقتی برگشتم مشکلات ما چندین برابر شده بود و تا الان هم ادامه داره مامانم میگه یزد منو خراب کرده ولی من میگم تربیت 22 سال یک طرف و تربیت 2 سال یک طرف. پس تربیت اونا مشکل داشته . وقتی مامانم تو چشمای من نگاه می کنه و منو نفرین می کنه چرا من باید دوسش داشته باشم سر هر موضوعی که دعوا میشه من نفرین میشم .دیگه خسته شدم و تحمل هیچ چیزی رو ندارم. فقط از شما می خوام به من جواب بدین که بچه سه ساله می تونه از روی عقل با مادرش سر دوستاش لجبازی کنه یا یه کمبودی باعث این موضوع میشه. دوم اینکه من 2 سال رفتم شهرستان به قول مامانم سرکش شدم اون نباید یه کاری می کرد اعتماد من بهشون جلب بشه نه اینکه با دعوا و نفرین و نکته سنج شدن هر روز منو از خودش دورتر کنه. امروز به من میگه برو برای خودت یه زندگی مستقل درست کن . آخه آدم به دختر جوونش این حرفو میزنه؟ وقتی هم که گفتم باشه میرم بابام عصبانی شد و گفت دیگه حق ندارم برم سر کار البته از دبستان تا من کار اشتباهی میکردم کیف و کتابم جمع میشد و دیگه نباید می رفتم مدرسه دیگه عادت کردم. من هم بد میکنم ولی نه اونقدر. اونام خیلی نسبت به من نکته سنجی می کنن من هم دیگه خسته شدم. این یک اپسیلون از حرفای منه ببخشید که وقتتون را گرفتم