من تو شرایط خیلی سخت قرار گرفتم از یه طرف مشکلات جهیزیه خواهرم از طرف دیگه بی تفاوتی پدر و مادرم برای آینده خواهرم و خودم بدجوری عذابم میده طوری شده که فقط دنبال یه شغلم تا برای خواهرم همه چیز بخرم. شبا فقط به حال خودم و خواهرم گریه می کنم. به من راهنمایی کنید من باید چه کار کنم؟ خواهر گرامی؛ ارتباط شما با این نهاد، نشان دهنده ذهن منطقی شماست که در عبور از مشکلات، به مشورت و نظر افراد آگاه و دلسوز اهمیت می دهید. قدر اعتمادتان را می دانیم. پرسشگر محترم، بهترین کار این است که والدین را با واسطه فردی که نفوذ بیشتری رو والدینتان دارد و آنها از او حرف شنوی دارند و یا حتی خودتان با صحبت محترمانه و منطقی آنها را راضی کنید تا کمی بیشتر به فکر جهیزیه ی خواهرتان باشند و خودتان هم اگر امکان کار و کمک دارید، یاعلی. البته اگر مزاحم آینده خودتان و تحصیل و ... نباشد. اگر همه این تلاشها به نتیجه نرسید، خودخوری نکنید. به خدا توکل کنید و سعی کنید روحیه با نشاطی داشته باشید تا هم خودتان آرامش بیشتری داشته باشید و هم خواهرتان با دیدن آرامش شما، صبوری بیشتری داشته باشند. همانطور که خودتان هم میدانید، زندگی مجموعهای از شادی و رنج کامروایی و ناکامی تلخی و شیرینی و خلاصه میدان جنگی است که هرکس در آن سهمی از پیروزی و شکست دارد: (زندگی جنگ است جانا بهر جنگ آماده شو). آری مشکلات به شدت و انحای گوناگون در زندگی هر فرد وجود دارد اما چه باید کرد؟ نکته مهم و اساسی نحوه برخورد انسان با این گونه مشکلات و مسائل است. امام صادق (علیه السلام) فرمودند: ( إِنَّ عَظِیمَ الْأَجْرِ لَمَعَ عَظِیمِ الْبَلَاءِ وَ مَا أَحَبَّ اللَّهُ قَوْماً إِلَّا ابْتَلَاهُمْ همانا پاداش عظیم همراه با بلای بزرگ است؛ و خدا قومی را دوست نمی دارد مگر اینکه گرفتار بلایشان می کند.) (الکافی، ج2، ص252) امام باقر (علیه السلام) فرمودند: ( إِنَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی إِذَا أَحَبَّ عَبْداً غَتَّهُ بِالْبَلَاءِ غَتّاً وَ ثَجَّهُ بِالْبَلَاءِ ثَجّاً فَإِذَا دَعَاهُ قَالَ لَبَّیْکَ عَبْدِی لَئِنْ عَجَّلْتُ لَکَ مَا سَأَلْتَ إِنِّی عَلَی ذَلِکَ لَقَادِرٌ وَ لَئِنِ ادَّخَرْتُ لَکَ فَمَا ادَّخَرْتُ لَکَ فَهُوَ خَیْرٌ لَکَ همانا خدا هر که را دوست بدارد او را به شدّت در بلا می پیچد و بلا را به شدّت بر او می بارد. پس چون بنده خدا را بخواند، می گوید: لبّیک بنده ی من ! اگر بخواهم در برآوردن خواسته ات عجله کنم بر آن قدرت دارم و اگر بخواهم آن را برایت ذخیره می کنم؛ پس چیزی برایت ذخیره نمی کنم مگر اینکه برای تو خیر است)(الکافی، ج2، ص253 ) لازم است بدانید گاهی مطالعه و دقت در زندگی دیگران نیز حجم زیاد مشکلات آنها را نشان خواهد داد و اینکه زندگی در این چند روزه دنیا بدون مشکل نیست و این سنتی است که حتی خوبان عالم بیشتر از همه به آن مبتلا بوده و هستند. رسول خدا (صلوات الله علیه وآله) فرمودند هیچ پیامبری به اندازه من رنج نکشید. آیا حادثه ای سخت تر از عاشورا رخ خواهد داد؟ آیا کسی به اندازه زینب کبری (سلام الله علیها) رنج خواهد کشید؟ آن همه مصیبت ایشان را از این باز نمی دارد که اعلام نمایند من در کربلا جز زیبایی ندیدم. شما هم با ما موافقید که اگر تمام عالم، محضر خداست و ما جز رفتار مورد رضای او نداشته باشیم، هرچه بلا ببارد، جز زیبایی نیست. من و شما قطره ای از آن دریاهای بیکران نیستیم و مشکلاتمان ذره ایست در مقابل بینهایت بلایی که ایشان را دربر گرفت. داستان عاشقانه عالم همیشه برای خوبان، شاه بیتی جز بلا ندارد: هرکه در این دیر مقربتر است، جام بلا بیشترش می دهند. آدمهای بزرگ، امتحانات بزرگی دارند. شاید او می خواهد بگوید: (بندۀ من، تو را دوست دارم. تو را آزمودم که بدانی رهایت نکرده ام. تو را آزمودم تا با صبر خود در آن پیروز گردی و به من نزدیکتر). لذت بخش نیست؟ پرسشگر بزرگوار، مطمئنیم با صبر، منطق و توکلی که دارید، همه مشکلات پیش رو را از میان برخواهید داشت. نویسنده:زهرا محمدی
من تو شرایط خیلی سخت قرار گرفتم از یه طرف مشکلات جهیزیه خواهرم از طرف دیگه بی تفاوتی پدر و مادرم برای آینده خواهرم و خودم بدجوری عذابم میده طوری شده که فقط دنبال یه شغلم تا برای خواهرم همه چیز بخرم. شبا فقط به حال خودم و خواهرم گریه می کنم. به من راهنمایی کنید من باید چه کار کنم؟
من تو شرایط خیلی سخت قرار گرفتم از یه طرف مشکلات جهیزیه خواهرم از طرف دیگه بی تفاوتی پدر و مادرم برای آینده خواهرم و خودم بدجوری عذابم میده طوری شده که فقط دنبال یه شغلم تا برای خواهرم همه چیز بخرم. شبا فقط به حال خودم و خواهرم گریه می کنم. به من راهنمایی کنید من باید چه کار کنم؟
خواهر گرامی؛ ارتباط شما با این نهاد، نشان دهنده ذهن منطقی شماست که در عبور از مشکلات، به مشورت و نظر افراد آگاه و دلسوز اهمیت می دهید. قدر اعتمادتان را می دانیم.
پرسشگر محترم، بهترین کار این است که والدین را با واسطه فردی که نفوذ بیشتری رو والدینتان دارد و آنها از او حرف شنوی دارند و یا حتی خودتان با صحبت محترمانه و منطقی آنها را راضی کنید تا کمی بیشتر به فکر جهیزیه ی خواهرتان باشند و خودتان هم اگر امکان کار و کمک دارید، یاعلی. البته اگر مزاحم آینده خودتان و تحصیل و ... نباشد. اگر همه این تلاشها به نتیجه نرسید، خودخوری نکنید. به خدا توکل کنید و سعی کنید روحیه با نشاطی داشته باشید تا هم خودتان آرامش بیشتری داشته باشید و هم خواهرتان با دیدن آرامش شما، صبوری بیشتری داشته باشند.
همانطور که خودتان هم میدانید، زندگی مجموعهای از شادی و رنج کامروایی و ناکامی تلخی و شیرینی و خلاصه میدان جنگی است که هرکس در آن سهمی از پیروزی و شکست دارد: (زندگی جنگ است جانا بهر جنگ آماده شو).
آری مشکلات به شدت و انحای گوناگون در زندگی هر فرد وجود دارد اما چه باید کرد؟ نکته مهم و اساسی نحوه برخورد انسان با این گونه مشکلات و مسائل است. امام صادق (علیه السلام) فرمودند: ( إِنَّ عَظِیمَ الْأَجْرِ لَمَعَ عَظِیمِ الْبَلَاءِ وَ مَا أَحَبَّ اللَّهُ قَوْماً إِلَّا ابْتَلَاهُمْ همانا پاداش عظیم همراه با بلای بزرگ است؛ و خدا قومی را دوست نمی دارد مگر اینکه گرفتار بلایشان می کند.) (الکافی، ج2، ص252)
امام باقر (علیه السلام) فرمودند: ( إِنَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی إِذَا أَحَبَّ عَبْداً غَتَّهُ بِالْبَلَاءِ غَتّاً وَ ثَجَّهُ بِالْبَلَاءِ ثَجّاً فَإِذَا دَعَاهُ قَالَ لَبَّیْکَ عَبْدِی لَئِنْ عَجَّلْتُ لَکَ مَا سَأَلْتَ إِنِّی عَلَی ذَلِکَ لَقَادِرٌ وَ لَئِنِ ادَّخَرْتُ لَکَ فَمَا ادَّخَرْتُ لَکَ فَهُوَ خَیْرٌ لَکَ همانا خدا هر که را دوست بدارد او را به شدّت در بلا می پیچد و بلا را به شدّت بر او می بارد. پس چون بنده خدا را بخواند، می گوید: لبّیک بنده ی من ! اگر بخواهم در برآوردن خواسته ات عجله کنم بر آن قدرت دارم و اگر بخواهم آن را برایت ذخیره می کنم؛ پس چیزی برایت ذخیره نمی کنم مگر اینکه برای تو خیر است)(الکافی، ج2، ص253 )
لازم است بدانید گاهی مطالعه و دقت در زندگی دیگران نیز حجم زیاد مشکلات آنها را نشان خواهد داد و اینکه زندگی در این چند روزه دنیا بدون مشکل نیست و این سنتی است که حتی خوبان عالم بیشتر از همه به آن مبتلا بوده و هستند. رسول خدا (صلوات الله علیه وآله) فرمودند هیچ پیامبری به اندازه من رنج نکشید. آیا حادثه ای سخت تر از عاشورا رخ خواهد داد؟ آیا کسی به اندازه زینب کبری (سلام الله علیها) رنج خواهد کشید؟ آن همه مصیبت ایشان را از این باز نمی دارد که اعلام نمایند من در کربلا جز زیبایی ندیدم. شما هم با ما موافقید که اگر تمام عالم، محضر خداست و ما جز رفتار مورد رضای او نداشته باشیم، هرچه بلا ببارد، جز زیبایی نیست. من و شما قطره ای از آن دریاهای بیکران نیستیم و مشکلاتمان ذره ایست در مقابل بینهایت بلایی که ایشان را دربر گرفت. داستان عاشقانه عالم همیشه برای خوبان، شاه بیتی جز بلا ندارد: هرکه در این دیر مقربتر است، جام بلا بیشترش می دهند. آدمهای بزرگ، امتحانات بزرگی دارند. شاید او می خواهد بگوید: (بندۀ من، تو را دوست دارم. تو را آزمودم که بدانی رهایت نکرده ام. تو را آزمودم تا با صبر خود در آن پیروز گردی و به من نزدیکتر). لذت بخش نیست؟
پرسشگر بزرگوار، مطمئنیم با صبر، منطق و توکلی که دارید، همه مشکلات پیش رو را از میان برخواهید داشت.
نویسنده:زهرا محمدی
- [سایر] سلام خانم دکتر کهتری خسته نباشید من این سوال را برای خواهرم میپرسم و مشخصات بالا هم مربوط به خواهر است لطفا مرا راهنمایی کنید ممنون میشوم. خواهر من یه ماه ونیم قبل همسرش را از دست داد (بر اثر برق گرفتگی و ضربه ای که به سرش وارد شده بود در سقوط از پشت بام منزلش).خواهرم یه دختر 14 ساله داره . خواهرم به شدت افسرده شده و شب روز کارش گریه کردن نماز خواندن و دعا کردن شده است بسیار بد خلق شده و نسبت به مادرم که دلش برایش میسوزد بد رفتاری میکند از زمانی که این اتفاق افتاده است مادر و پدر اصلا به منزل خودشان نرفته اند و با او هستند زیرا یه روز که تنها بوده به بالای پشت بام رفته و از ان زمان مادر از ترس اینکه بلایی سر خودش بیاورد با او هستند . مادرم کل کارهای خانه خواهرم را انجام میدهد و از تمام مهمانها پذیرایی میکند و کسی هم نیست که کمکش کند خواهر داغدیده ام که اصلا کمک نمیکند خواهر دیگرم هم باردار است و نمیتواند و من نیز در شهر دیگری زندگی میکنم. دختر خواهرم هم که در سن بدی است و نمیتواند این قضیه را درک کند و خوشبختانه اصلا بی تابی نمیکند ولی به دختر خاله ام و شوهرش به شدت وابسته شده است و تمام فکرش این است که تمام وقتش را با دختر خاله ام بگذراند و متاسفانه چون بعد از این حادثه خواهرم زیاد به او توجهی نداشت و مدام گریه میکرد دخترش از او فاصله گرفته جالب این که در هیچکدام از مراسمش باباش شرکت نکرد و میگفت (مامانم زیاد گریه میکنه و من حالم بد میشه) حال لطفا مرا راهنمایی کنید .مادرم چه کار کند این کارشان درست است ضمن اینکه مادرم میخواست خواهرم را مدتی از خانه اش دور کند و به منزل خودشان ببرد که با برخورد بسیار بد خواهرم مواجه شد. چند روز نیز او را با اصرار فراوان به منزل خودم آردم ولی هیچ فایده ای نداشت. خواهش میکنم راهنمایی کنید با دختر خواهرم چه کار کنیم چگونه رفتار کنیم چون واقعا در سن بدی است. رفتارمان با خواهرم چگونه باشد واقعا کلافه شده ایم. ممنون از لطف شما بسیار سپاسگزار میشوم جوابم را بدهید خدا خیر دنیا و آخرت را به شما بدهد
- [سایر] سلام حاج اقا.قبلا از پدرم براتون گفتم و شما هم منو به خوندن ضوابط توصیه کردید. این یه پیام دیگه هست با طرح یه مشکل دیگه: 1-23 سالمه دانجوی پزشکی 2-با مادرم خیلی رفیقم ولی با پدرم بسیار مشکل دارم. 3-برای همه بابا و برای ما زن باست! 4-بیشتر وقتشو سر کار و توی ماموریته.وقتیم میاد خونه یا به زور میبرمون خونه ی این و اون یا مشغول تلوزیونه. 4-به هر چیزی گیر میده: این چیه می÷وشی؟این چیه گوش میدی؟ این چه عکسیه رفتی انداختی؟ چرا اینجوری میشینی؟چرا اینجوری راه میری؟ ووووو 5-هر کاری میکنم نمیتونم این رفتارهاشو هضم کنم. 6-به خاطر این رفتاراش نمیتونم ببخشمش! 7-ایا فرزند حقی بر گردن پدر و مادر ندارد؟ فقط من به عنوان یه فرزند باید باب میل اون باشم؟ آخه این چه امتحانیه که خدا داره از من میگیره؟مطوئنم رفوزه میشم!
- [سایر] سلام، لطفا سوالمو خصوصی جواب بدید. دو سال پیش با یه خانم متدین و باحجاب تو دانشگاه آشنا شدم از همونجا احساس خاصی نسبت بهش داشتم اما به احساسم اعتنا نکردم. تو این مدت سعی کردم تا حد امکان ازش دوری کنم. دلیلشم شرایط ایشون از لحاظ سنی که 4 سال از من بزرگتره (یعنی الان 27 سال داره) و نامزدش که فوت کردن، بود. چون با مخالفت خانواده روبرو میشدم تلاش کردم نبینمش. چند بار موفق شدم اما هر بار یه جوری دوباره رابطمون شروع میشد. تو مدت یک سال نیم، چهار یا پنج بار دیدمش و رابطمون نزدیک به صفر بود. بعضی وقتا خیلی کم، از طریق وبلاگهامون با هم حرف میزدیم. تا اینکه حدود ده ماه پیش، از مهر ماه که ترم جدید شروع شد تقریبا هر هفته میدیدمش و در حد یه سلام و علیک باهاش حرف میزدم. سعی میکردم احساسم رو ازش پنهان کنم و علاقم رو نسبت بهش ابراز نکنم اما کم کم از حرفا و رفتارهای همدیگه چیز هایی فهمیدیم!! یکی دو ماه همینجوری بود تا بالاخره هر دو مطمئن شدیم به هم علاقه داریمو حرفی که نباید گفته میشد، گفته شد. نزدیک دو ماه بعد این خانم بهم گفت که بعد از فوت نامزدش ازدواج کرده و بعد یه مدت متارکه کرده، اونجا ارتباطمون دوباره قطع شد. تا قبل از اون مادرم میدنست به یکی تو دانشگاه علاقه دارم و بعضی وقتا میرم دیدنش اما بیشتر از این چیزی نمیدونست. وقتی شرایط این خانمو به مادرم گفتم، باهام مخالفت کرد. نزدیک یه ماه بعد که از مادرم خواستم یه بار دیگه این خانمو ببینم قبول کرد و گفت میخواد ببینتش. قرار شد که مادرم از دور این خانمو ببینه. بعد اون ملاقات این خانم رو ندیدم و ارتباطی باهاش نداشتم تا اوایل تابستون که به مادرم گفتم میخوام برم ببینمش و مادرم به خواهرم پیشنهاد داد که اونم بیاد این خانم رو ببینه،جوری که متوجه نشه. مثل خانوادم نگران آیندم هستم. شش ماه میگذره و خانواده ام انتظار دارن فراموشش کنم و با یکی دیگه ازدواج کنم ولی نمیتونم فراموشش کنم. تازگیا خیلی کم از طریق وبلاگهامون با هم صحبت میکردیم که باز اونم منتفی شد. یعنی نباید به خانمی با این شرایط علاقه داشت؟ مهم ترین مسئله برای من تدین و بعد از اون چیزایی مثل اخلاق، رفتار، حجاب و … است که فک میکنم این خانم داره.از طرفی نظر خانوادمم برام مهمه، نمیخوام اشتباه کنم. نمی گم این خانم همه چی تمومه اما واقعا علاقه داشتن به یه اینچنین خانمی کار اشتباهیه؟ به نظر شما من باید چیکار کنم؟ با شرایطی که من دارم کار درست چیه؟ لطفا نظرتون رو در این مورد بفرمایید و من رو راهنمایی کنید.
- [سایر] سلام خسته نباشید من نگین هستم ساکن تهران متاهل و دارای دو فرزند چند وقت پیش حدود 10ماه قبل با آقای55ساله ای از طریق اینترنت اشنا شدم اول باهم صحبت میکردیم اون موقع من پدرم رو تازه ازدست داده بودم و غمگین بودم این اشنایی منو تحت تاثیر قرار داد کم کم با هم خیلی خودمونی شدیم طوری که همه چیز هم دیگر رو میدونستیم بعد از مدتی یکدیگر رو دیدیم با هم خیلی دوست شدیم اون برای من مثل یه برادر بزرگتر بود و همیشه منو راهنمایی میکرد همیشه تو شادی و غم بامن بود ولی الان مدت یک ماهه که اون از این جا رفته و از هم دور هستیم برای ماموریت کاری به خارج رفته شاید مدت ها دیگه نتونم ببینمش این خیلی منو عذاب میده همش بی قراری میکنم و بهانه میگیرم باهاش در ارتباط هستم ولی دوری اون منو داغون کرده و زندگیم هم تحت تاثیر قرار گرفته همش گریه میکنم و کلافه هستم خیلی نگرانم بی خودی میخندم و بی خودی گریه میکنم همش سردرد دارم فکر میکنم پشتوانه خودم رو از دست دادم من خیلی دوستش داشتم و مثل یه برادر بهش تکیه کرده بودم الان که نیست داغونم لطفا منو راهنمایی کنید که چه جوری اروم بگیرم قبلا از راهنمایی شما سپاسگزارم
- [سایر] سلام من بیست سالمه و حدود دو سالی هست که ازدواج کردم.شغل همسرم مبل فروشیه.ولی مشکل من اینه که شوهرم اخلاق خوبی نداره و سر یه مسئله کوچک عصبانی میشه و با طرف درگیر میشه.هر موقع که با منم حرفش میشه کتکم میزنه.اوایل که میزدم میومد کنارم و خودشم گریه می کرد که معذرت میخوام.ولی دیگه اینجوری نیست.خیلی آدم شوخ و خنده رو ایه ولی خیلی زودم عصبانی میشه.تازگی ها هم به پدر و مادرم فحش میده. می خوام شوهرم رو اصلاح کنم باید چکار کنم؟ تحصیلاتشم ابتداییه.ساعت کارشم 8-13 . 15-21 هست من حتی میترسم باهاش تو ماشین بشینم که بریم تا جایی چون سر مثلا یه بوق با ماشین کناری درگیر میشه.در ضمن از بچگی هم اخلاقش اینجوری بوده.
- [سایر] سلام نمیدونم چرا وقتی تصمیم میگیرم کاری بکنم خستگی شدید بر من مسلط میشه بطوری که شروع اون کار برایم سخت میشه و حتی وقتی شروع میکنم خیلی سریع خسته میشم و بقیه اون کار رو رها میکنم و درحالی که تصمیم به ادامه اون کار دارم برای سالها اون کار معلق میمونه و انجام نمیشه و یادم میره و یا وقتی میخوام برم یه کاری بکنم تصمیم میگیرم که برم دنبالش مثلا برم حموم ناخوداگاه میرم غذا میخورم !!! همیشه کار خودم رو کم اهمیت و ناقص میبینم در حالی که ادم های موفقی رو (مثلا در محیط کار ) میبینم که بشدت از عملکرد من تعجب می کنند و من رو هوشمند با عملکرد بسیار عالی میدونند و خیلی من رو مورد تحسین قرار میدند درحالی که مثلا افراد نزدیک مثل رئیس مستقیم و یا پدرو مادرم و برادر و خواهرم من رو دستکم می گیرند و اکثرا با تحقیر یا توهینشون مواجه میشم و خودم هم خودم رو قبول ندارم و خودم رو ناقص میدونم و تحسین افراد دور رو تعارف میپندارم. طی این سالها بدبیاری زیادی داشتم که مقصر اون افراد دیگه ای بودند که بخاطر انجام ندادن وظایفشون من رو به بدبختی های زیادی دچار کردند ولی گاهگاهی توی دلم می گم که خودم میتونستم از کم کاری اونها جلوگیری کنم! ممنون میشم که من رو راهنمایی کنید
- [سایر] سلام آقای مرادی دیروز که اومدید دانشگاه ما به گوشه ای از مشکلم اشاره کردید. من دختری هستم که با پسری دوستم و باهاش رابطه ی ... بر قرار کردم ولی حالا می بینم که نمی تونم باهاش خوشبخت شم . خیلی دوستش داشتم ولی اون اینو نمی فهمه رفتارش خیلی سرد شده میگه که دوستم داره ولی می دونم این طور نیست... یه روز بهش گفتم دیگه نمی خوام ادامه بدم اول قبول نکرد ولی بعد گفت دیگه بهم زنگ نزن اما من به خاطرگناهی که کردم پشیمون شدم و التماسش کردم که ولم نکنه... الان دوباره با هم هستیم ولی من دیگه حق اعتراض ندارم. هر روز و هر شب به خاطر غلطی که کردم گریه میکنم و از خدا آرزوی مرگ میکنم... بگید چی کار کنم می ترسم از گذشته،حال و آینده ی تلخی که دارم کمکم کنید من خجالت میکشم که به مشاور مراجعه کنم!
- [سایر] سلام آقای مرادی.می خوام ازتون ابتدا تشکر کنم برای وقتی که به راهنمایی و کمک کسانی که بهتون احتیاج دارن اختصاص می دید. و بعد هم ازتون بخوام راهنماییم کنید. من دختری 24 ساله و از خانوادهء خوب و موفقی هستم.تحصیلات بالایی دارم. و مشکل خاصی در زندگیم ندارم(.به جز اینکه پدرم خیلی عصبی و زود جوشه واکثر اوقات منفی نگری می کنه).اما همیشه فوق العاده مضطربم. هیچ وقت از زمان حالم لذت نمی برم و همیشه و توی هر لحظه در حال انجام هر کاری که هستم احساس می کنم دارم به بیهودگی می گذرونم و باید کار دیگه ای انجام بدم!در حالیکه دیگران در شرایط مشابه کاملا آروم و راضی هستن. همیشه انگار یه غم بزرگ تو دلمه و هیچی در هیچ شرایطی به معنای واقعی خوشحال و راضیم نمی کنه.این موضوع خیلی عذابم میده.احساس می کنم عصبیم. به نظرتون باید چی کار کنم؟ ممنون میشم کمکم کنید
- [سایر] با سلام. بدون حاشیه یه راست میروم سر موضوع: سئوال من مشکل من در انتخاب نهایی بین دانشگاه رفت نو حوزه رفتن است! من پسری 19 ساله هستم که یک سال پشت کنکور ماندم (یعنی دوبار کنکور دادم) ودر نهایت چونکه رشتم ریاضی فیزیک بود تونستم در دانشگاه سراسری ارومیه دوره روزانه در رشته فیزیک نظری قبول بشم وحالا هم حدود یک ماه ونیم است که دارم میرم دانشگاه. ولی یه دو یا سه سالی است که به دلم افتاده که برم حوزه. حالا مطمئن نیستم که این به دل افتادن ناشی از تخیلات لحظه ای است یا نه واقعا خدا میخواد( آخه شنیدم که هرچیزی که ما واقعا دلمون بهش سوق داده میشه ومیخوایم اونو خدا میگه برو طرفش! (این درسته؟))-( یهجورایی مذهبی بودن رو تو طلبه بودن میدونم!!) البته بابام مخالفت میکنه و میگه که شغل خوبی نیست واین برات شغل نمیشه ودر آینده مشکلات خیلی زیادی خواهی داشت ومنزلت اجتماعی نداره وآیندش معلوم نیست ( واگه فردا این نظام یه جوریش شد تو جونت در خطره!) و از این حرفا. این که میگم بابام مخالفه آیا میشه که با وجود ناراضی بودن پدر من باز هم به حوزه برم. البته مادرم کمی بگی نگی راضی هست. آیا این کار کار درستیه؟ولی من احساس خوبی بهش دارم (به حوزه رفتن). ولی بالاخره برا دانشگاهم خیلبی زحمت کشیدم . از طرفی این رشته من در دانشگاه خیلی سخته وبراش در آینده کارش خیلی نداره(البته اونجوری که میگن ، آیا واقعا اینجوریه). حالا شاید این زیاد مهم نباشه وبشه با یه کنکور مجدد دادن این مشکل رو برطرف کرد. ولی مشکل من در اصل قضیه هست. البته من در این مورد حوزه یا دانشگاه با خیلی ها مشاوره کردم وهرکس یه حرفایی گفته و اگه ناراحت نشین باید بگم هرکسی سعی کرده زیاد حوصله نذاره وزود خاتمه ش بده وتموم بشه. ولی اینا نمیدونن که من اینو همینجوری نمیپرسم وپای آینده من درمیونه. البته از مشکلات طلبگی هم درست وغلط خبر کمی دارم . شما ببیندی اینا درسته؟: مثل دور بودن از خانواده( چون ما در یکی از شهرستانهای آذربایجان غربی هستیم واگه خدا بخواد میخواهم از قم قبول بشم)- درسهای زیاد وفشرده- شنیدم که به هر 3نفر یه اتاق 3در 4 میدن. آخه من تو خوابیدن خیلی حساسم واگه کسی شب خروپف کنه یا حرف بزنه تو خواب یا ... اصلا نمیتونم بخوابم. به همین خاطر دیگه تو ارومیه تو خوابگاه نمیمونم وبیرون خودم تنها یه خونه شخصی کوچیک البته با همکاری پدرو مادرم گرفتم واونجا میمونم. خوب میگفتم- مشکلات موندن وتحصیل وازدواج- راستی این ازذواج چجوریه؟- آینده شغلیش چجوریه و مثلا یه طلبه که حدودا 10سال خوند آیا یه انتخاب داره؟ مثلا باید بره وتویه مسجد مثلا پیش نماز بشه؟ یا فقط بره تو یه مسجد سخنران بشه؟ البته من نمیگم که ازین کارا زیاد خوشم نمیاد(البته نمیدونم چرا؟) ولی آیا گرایش دیگه ای هم داره؟- این مورد توجه قرار گرفتن من در پوشیدن لباس روحانیت برا من یه مسئله هست. نمیدونم چرا فکر میکنم که از پوشیدن این لباس کمی خوشم نمیاد. میشه آخوند شد وبا لباس عادی بود؟ وn مشکل دیگه که شاید باشه. ببینید من ازین میترسم که یه روزی به خودم بیام وبه حوزه برم واونجا به من بگن که دیر از خواب پاشدی وسن تو زیاده!. از اون روز میترسم. از اون روز میترسم که خدا بهم بگه که من اینو به دلت انداختم وتو قبول نکردی و... . از اینا میترسم. اصلا وقتی با کسی در این مورد مشورت میکنم ، وقتی که از من میپرسه که آخه هدف اصلیت از حوزه رفتن چیه من واقعا میمونم!! یعنی واقعا اون هدف اصلی ومهم رو نیمدونم چی بگم. میگن واسه چیش میری؟ واسه پولش واسه لباسش واسه ... . واسه چی؟ ولی من جوابی ندارم. یعنی اون عشق روحانیت ور نمیتونم بیان کنم وهمیشه محکوم میوفتم. اوه!. ببخشید خیلی زیاد شد. خلاصه این ریش واین قیچی! شاید این آخرین مشاوره ای باشه که میکنم وبر اساس همین جواب شما تصمیم بگیرم. در آخر ، یا الله!
- [سایر] سلام آقای مرادی من 19 سالمه و دانشجوی مهندسی پلیمر دانشگاه علوم تحقیقاتم نمیدونم چه طور بگم بگم دارم دغ میکنم بگم دارم نابود میشم\" نمیدونم! من دارم از دست خونوادم رنج میکشم خونه که نه بهتره بگم یه ساختمون فقط برای اینکه شبمون رو توش صبح کنیم پدر مادرم اصلا به من محبت نمیکنن محبت از نظر اونا فقط ختم میشه به اینکه هیچ وقت گشنت نذاشتیم داریم شهریه دانشگاتو میدیم هفتگی انقدر بهت پول میدیم و ........... ولی هیچ وقت از خودشون نپرسیدن که ما{مخصوصا پدرم} وقتی به بچم فحش میدیم ممکنه ناراحت بشه وقتی جلوی همه تحقیرش میکنیم فکرم نمیکنم آخرین باری که منو با لفظ عزیزم خطاب کرده باشن یا منو بوسیده باشن یادشون باشه بارها شده که پدرم منو با الفاظ بسیار زشتی که بعضی از اونها رو حتی معنیشون رو نمیدونم خطاب کرده و با اینکه ما یه خونواده ی مذهبی هستیم این بی مهری ها و این بی توجهی ها باعث شده که برادرم سالهاست که نماز نمیخونه و دنباله دختر بازیه که مورد دوست دخترشو فقط من میدونم و پدر مادرم هیچ اطلاعی ازش ندارن و حالا من تنها موندم بین اینها منی که از دیدن برادرم از صداش از همه چیش متنفرم و وقتی میبینمش واقعا احساس خفگی بهم دست میده و آرزو دارم دیگه نبینمش مادرم برام خیلی کار میکنه و من ممنونشم ولی از لحاظ عاطفی اصلا به من نمیرسه و بارها بهش گفتم که محبت فقط لباس شستن و غذا درست کردن و .... اینا نیست ولی نه تنها گوش نکرده بلکه دعوامم گرده و میگه تو نمیبینی محبتای من رو و کار من شده فقط گریه و همین الانم که دارم مینویسم نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم و تنها آرامش بخش من خدا و شهدا هستند و من موندم توی یه برزخ و شما اولین نفری هستید که بهتون میگم و منتظر کمک شمام با تشکر