تفاوت کلام(علم عقائد) و فلسفه چیست؟
تفاوت کلام(علم عقائد) و فلسفه چیست؟ پاسخ: 1. کلام علمی است درون دینی ولی فلسفه علمی است برون دینی؛ یعنی کلام علمی است که برای دفاع از یک دین یا مذهب تأسیس می شود. لذا هر دین و مذهبی کلام مخصوص به خود را نیز دارد؛ مثل کلام مسیحی، کلام یهودی، کلام اسلامی؛ که خود کلام اسلامی نیز اقسامی دارد؛ مثل کلام شیعی، کلام اشعری، کلام معتزلی و ... . امّا فلسفه اصالتاً کاری با دین ندارد؛ بلکه علمی است که می خواهد حقایق عالم را کشف نماید؛ والبته در این رهگذر از وجود خدا، حقیقت انسان و انسان کامل، عوالم دیگر چون عالم برزخ و آخرت و عوالم ملائک و ... نیز بحث می کند. لذا پاره ای از مباحث فلسفه با مباحث کلام اشتراک دارند؛ لکن فلسفه در صدد دفاع از دین نیست بلکه صرفاً می خواهد حقیقت را کشف نماید؛ حال اگر این کشفیّات فلسفی به تأیید یک دین یا مذهب می انجامند، محصول جنبی فلسفه است؛ و فلسفه اصالتاً دنبال آن نبوده است. پاسخ: 1. کلام علمی است درون دینی ولی فلسفه علمی است برون دینی؛ یعنی کلام علمی است که برای دفاع از یک دین یا مذهب تأسیس می شود. لذا هر دین و مذهبی کلام مخصوص به خود را نیز دارد؛ مثل کلام مسیحی، کلام یهودی، کلام اسلامی؛ که خود کلام اسلامی نیز اقسامی دارد؛ مثل کلام شیعی، کلام اشعری، کلام معتزلی و ... . امّا فلسفه اصالتاً کاری با دین ندارد؛ بلکه علمی است که می خواهد حقایق عالم را کشف نماید؛ والبته در این رهگذر از وجود خدا، حقیقت انسان و انسان کامل، عوالم دیگر چون عالم برزخ و آخرت و عوالم ملائک و ... نیز بحث می کند. لذا پاره ای از مباحث فلسفه با مباحث کلام اشتراک دارند؛ لکن فلسفه در صدد دفاع از دین نیست بلکه صرفاً می خواهد حقیقت را کشف نماید؛ حال اگر این کشفیّات فلسفی به تأیید یک دین یا مذهب می انجامند، محصول جنبی فلسفه است؛ و فلسفه اصالتاً دنبال آن نبوده است. 2. فلسفه علم مقدّم بر دین است و کلام علم مؤخّر از دین؛ یعنی فلسفه است که وجود خدا و صفات او را اثبات می کند و ضرورت وجود نبی را کشف می کند و فیلسوف را ملزم می کند که در پی یافتن دین حقّ برود. امّا کلام بعد از اینکه کسی دین را پذیرفت شکل می گیرد. لذا یک فیلسوف حقیقی ابداً نمی تواند مسیحی شود؛ چرا که ارکان مسیحیّت را هیچ برهان فلسفی نمی تواند تأیید کند؛ امّا یک متکلّم مسیحی ابتدا تثلیث را پذیرفته و سپس از آن دفاع می کند. 3. فلسفه به معنی حقیقی کلمه تنها از برهان عقلی تبعیّت می کند؛ امّا در علم کلام، افزون بر برهان، از جدل نیز بهره می برند. چون غرض فیلسوف تنها رسیدن به حقیقت است؛ امّا متکلّم می خواهد مخالف دین یا مخالف مذهب خود را محکوم و ساکت نماید. 4. فلسفه اصالتاً یک علم فردی است و کاری با غیر ندارد؛ یعنی فیلسوف می خواهد خود را قانع کند نه دیگری را؛ اگر چه بعد از اقناع خود، ممکن است در صدد اقناع دیگری نیز برآید. امّا متکلّم از آن جهت که یک مدافع دین است، افزون بر اینکه می خواهد خودش را قانع نماید در صدد قانع نمودن دیگران نیز هست؛ یعنی اقناع دیگری برای او اصل می باشد. لذا چه بسا به هنگام مجادله از استدلالهایی بهره می برد که خودش آنها را قبول ندارد؛ لکن چون آن استدلالها طرف مقابل را قانع یا ساکت می کند از آن بهره می جوید. 5. فیلسوف همواره تلاش می کند که از مقدّمات یقینی در استدلالهایش بهره ببرد؛ امّا متکلّم از مقدّمات مشهوره یا مسلّمات نیز استفاده می کند؛ یعنی در کلام، هر آنچه طرف مقابل آن را قبول دارد، می تواند به عنوان مقدّمه به کار رود؛ هر چند از نظر خود استدلال کننده، آن قضیّه درست نباشد.البته این زمانی است که متکلّم در مقام بحث با مخالف عقیده ی خودش باشد. 6. در فلسفه اگر آیه و روایتی به کار رود، به عنوان مؤیّد است نه به عنوان موادّ استدلال؛ امّا در علم کلام، آیه و روایت و حتّی نقلهای تاریخی به عنوان موادّ استدلال به کار می روند؛ و این آموزه های عقلی اند که در حقیقت به عنوان مؤیّد استعمال می شوند؛ یعنی در فلسفه، محوریّت با عقل است و شرع مؤیّد می باشد؛ ولی در کلام، محوریّت با شرع، و عقل، مؤیّد است. تذکّر: 1. امروزه واژه ی فلسفه به نحو عامّ به کار رفته و به مکاتبی چون مکتب کانت، مکتب هیوم، مکتب پوزیتیویسم، آمپریسم و ... نیز اطلاق می شود؛ حال آنکه این مکاتب، در حقیقت ضدّ فلسفه اند نه فلسفه. فلسفه در اصل به علوم عقلی اطلاق می شود؛ حال آنکه این مکاتب، نافی عقل می باشند و یافته های عقلی را فاقد ارزش می شناسند. 2. همچنین امروزه دیوار بین فلسفه و کلام، تا حدودی در میان علمای شیعه برداشته شده؛ لذا بسیار به نوشته هایی برخورد می کنیم که از جهاتی کلامی و از جهاتی دیگر فلسفی اند. امروزه این گونه نوشتارها را کلام فلسفی می گویند.این سبک یا مکتب فکری از زمان خواجه نصیرالدین طوسی آغاز شده و در ملاصدرا رشد یافته و در علّامه طباطبایی و امام خمینی(ره) به اوج خود رسیده است؛ و شاگردان ایشان همچون شهید مطهری، علّامه حسن زاده آملی، آیة الله جوادی آملی و استاد محمّد شجاعی و ... ادامه دهندگان همین راه بوده اند. 1. کلام علمی است درون دینی ولی فلسفه علمی است برون دینی؛ یعنی کلام علمی است که برای دفاع از یک دین یا مذهب تأسیس می شود. لذا هر دین و مذهبی کلام مخصوص به خود را نیز دارد؛ مثل کلام مسیحی، کلام یهودی، کلام اسلامی؛ که خود کلام اسلامی نیز اقسامی دارد؛ مثل کلام شیعی، کلام اشعری، کلام معتزلی و ... . امّا فلسفه اصالتاً کاری با دین ندارد؛ بلکه علمی است که می خواهد حقایق عالم را کشف نماید؛ والبته در این رهگذر از وجود خدا، حقیقت انسان و انسان کامل، عوالم دیگر چون عالم برزخ و آخرت و عوالم ملائک و ... نیز بحث می کند. لذا پاره ای از مباحث فلسفه با مباحث کلام اشتراک دارند؛ لکن فلسفه در صدد دفاع از دین نیست بلکه صرفاً می خواهد حقیقت را کشف نماید؛ حال اگر این کشفیّات فلسفی به تأیید یک دین یا مذهب می انجامند، محصول جنبی فلسفه است؛ و فلسفه اصالتاً دنبال آن نبوده است. 2. فلسفه علم مقدّم بر دین است و کلام علم مؤخّر از دین؛ یعنی فلسفه است که وجود خدا و صفات او را اثبات می کند و ضرورت وجود نبی را کشف می کند و فیلسوف را ملزم می کند که در پی یافتن دین حقّ برود. امّا کلام بعد از اینکه کسی دین را پذیرفت شکل می گیرد. لذا یک فیلسوف حقیقی ابداً نمی تواند مسیحی شود؛ چرا که ارکان مسیحیّت را هیچ برهان فلسفی نمی تواند تأیید کند؛ امّا یک متکلّم مسیحی ابتدا تثلیث را پذیرفته و سپس از آن دفاع می کند. 3. فلسفه به معنی حقیقی کلمه تنها از برهان عقلی تبعیّت می کند؛ امّا در علم کلام، افزون بر برهان، از جدل نیز بهره می برند. چون غرض فیلسوف تنها رسیدن به حقیقت است؛ امّا متکلّم می خواهد مخالف دین یا مخالف مذهب خود را محکوم و ساکت نماید. 4. فلسفه اصالتاً یک علم فردی است و کاری با غیر ندارد؛ یعنی فیلسوف می خواهد خود را قانع کند نه دیگری را؛ اگر چه بعد از اقناع خود، ممکن است در صدد اقناع دیگری نیز برآید. امّا متکلّم از آن جهت که یک مدافع دین است، افزون بر اینکه می خواهد خودش را قانع نماید در صدد قانع نمودن دیگران نیز هست؛ یعنی اقناع دیگری برای او اصل می باشد. لذا چه بسا به هنگام مجادله از استدلالهایی بهره می برد که خودش آنها را قبول ندارد؛ لکن چون آن استدلالها طرف مقابل را قانع یا ساکت می کند از آن بهره می جوید. 5. فیلسوف همواره تلاش می کند که از مقدّمات یقینی در استدلالهایش بهره ببرد؛ امّا متکلّم از مقدّمات مشهوره یا مسلّمات نیز استفاده می کند؛ یعنی در کلام، هر آنچه طرف مقابل آن را قبول دارد، می تواند به عنوان مقدّمه به کار رود؛ هر چند از نظر خود استدلال کننده، آن قضیّه درست نباشد.البته این زمانی است که متکلّم در مقام بحث با مخالف عقیده ی خودش باشد. 6. در فلسفه اگر آیه و روایتی به کار رود، به عنوان مؤیّد است نه به عنوان موادّ استدلال؛ امّا در علم کلام، آیه و روایت و حتّی نقلهای تاریخی به عنوان موادّ استدلال به کار می روند؛ و این آموزه های عقلی اند که در حقیقت به عنوان مؤیّد استعمال می شوند؛ یعنی در فلسفه، محوریّت با عقل است و شرع مؤیّد می باشد؛ ولی در کلام، محوریّت با شرع، و عقل، مؤیّد است. تذکّر: 1. امروزه واژه ی فلسفه به نحو عامّ به کار رفته و به مکاتبی چون مکتب کانت، مکتب هیوم، مکتب پوزیتیویسم، آمپریسم و ... نیز اطلاق می شود؛ حال آنکه این مکاتب، در حقیقت ضدّ فلسفه اند نه فلسفه. فلسفه در اصل به علوم عقلی اطلاق می شود؛ حال آنکه این مکاتب، نافی عقل می باشند و یافته های عقلی را فاقد ارزش می شناسند. 2. همچنین امروزه دیوار بین فلسفه و کلام، تا حدودی در میان علمای شیعه برداشته شده؛ لذا بسیار به نوشته هایی برخورد می کنیم که از جهاتی کلامی و از جهاتی دیگر فلسفی اند. امروزه این گونه نوشتارها را کلام فلسفی می گویند.این سبک یا مکتب فکری از زمان خواجه نصیرالدین طوسی آغاز شده و در ملاصدرا رشد یافته و در علّامه طباطبایی و امام خمینی(ره) به اوج خود رسیده است؛ و شاگردان ایشان همچون شهید مطهری، علّامه حسن زاده آملی، آیة الله جوادی آملی و استاد محمّد شجاعی و ... ادامه دهندگان همین راه بوده اند.
عنوان سوال:

تفاوت کلام(علم عقائد) و فلسفه چیست؟


پاسخ:

تفاوت کلام(علم عقائد) و فلسفه چیست؟

پاسخ:
1. کلام علمی است درون دینی ولی فلسفه علمی است برون دینی؛ یعنی کلام علمی است که برای دفاع از یک دین یا مذهب تأسیس می شود. لذا هر دین و مذهبی کلام مخصوص به خود را نیز دارد؛ مثل کلام مسیحی، کلام یهودی، کلام اسلامی؛ که خود کلام اسلامی نیز اقسامی دارد؛ مثل کلام شیعی، کلام اشعری، کلام معتزلی و ... . امّا فلسفه اصالتاً کاری با دین ندارد؛ بلکه علمی است که می خواهد حقایق عالم را کشف نماید؛ والبته در این رهگذر از وجود خدا، حقیقت انسان و انسان کامل، عوالم دیگر چون عالم برزخ و آخرت و عوالم ملائک و ... نیز بحث می کند. لذا پاره ای از مباحث فلسفه با مباحث کلام اشتراک دارند؛ لکن فلسفه در صدد دفاع از دین نیست بلکه صرفاً می خواهد حقیقت را کشف نماید؛ حال اگر این کشفیّات فلسفی به تأیید یک دین یا مذهب می انجامند، محصول جنبی فلسفه است؛ و فلسفه اصالتاً دنبال آن نبوده است.

پاسخ:
1. کلام علمی است درون دینی ولی فلسفه علمی است برون دینی؛ یعنی کلام علمی است که برای دفاع از یک دین یا مذهب تأسیس می شود. لذا هر دین و مذهبی کلام مخصوص به خود را نیز دارد؛ مثل کلام مسیحی، کلام یهودی، کلام اسلامی؛ که خود کلام اسلامی نیز اقسامی دارد؛ مثل کلام شیعی، کلام اشعری، کلام معتزلی و ... . امّا فلسفه اصالتاً کاری با دین ندارد؛ بلکه علمی است که می خواهد حقایق عالم را کشف نماید؛ والبته در این رهگذر از وجود خدا، حقیقت انسان و انسان کامل، عوالم دیگر چون عالم برزخ و آخرت و عوالم ملائک و ... نیز بحث می کند. لذا پاره ای از مباحث فلسفه با مباحث کلام اشتراک دارند؛ لکن فلسفه در صدد دفاع از دین نیست بلکه صرفاً می خواهد حقیقت را کشف نماید؛ حال اگر این کشفیّات فلسفی به تأیید یک دین یا مذهب می انجامند، محصول جنبی فلسفه است؛ و فلسفه اصالتاً دنبال آن نبوده است.
2. فلسفه علم مقدّم بر دین است و کلام علم مؤخّر از دین؛ یعنی فلسفه است که وجود خدا و صفات او را اثبات می کند و ضرورت وجود نبی را کشف می کند و فیلسوف را ملزم می کند که در پی یافتن دین حقّ برود. امّا کلام بعد از اینکه کسی دین را پذیرفت شکل می گیرد. لذا یک فیلسوف حقیقی ابداً نمی تواند مسیحی شود؛ چرا که ارکان مسیحیّت را هیچ برهان فلسفی نمی تواند تأیید کند؛ امّا یک متکلّم مسیحی ابتدا تثلیث را پذیرفته و سپس از آن دفاع می کند.
3. فلسفه به معنی حقیقی کلمه تنها از برهان عقلی تبعیّت می کند؛ امّا در علم کلام، افزون بر برهان، از جدل نیز بهره می برند. چون غرض فیلسوف تنها رسیدن به حقیقت است؛ امّا متکلّم می خواهد مخالف دین یا مخالف مذهب خود را محکوم و ساکت نماید.
4. فلسفه اصالتاً یک علم فردی است و کاری با غیر ندارد؛ یعنی فیلسوف می خواهد خود را قانع کند نه دیگری را؛ اگر چه بعد از اقناع خود، ممکن است در صدد اقناع دیگری نیز برآید. امّا متکلّم از آن جهت که یک مدافع دین است، افزون بر اینکه می خواهد خودش را قانع نماید در صدد قانع نمودن دیگران نیز هست؛ یعنی اقناع دیگری برای او اصل می باشد. لذا چه بسا به هنگام مجادله از استدلالهایی بهره می برد که خودش آنها را قبول ندارد؛ لکن چون آن استدلالها طرف مقابل را قانع یا ساکت می کند از آن بهره می جوید.
5. فیلسوف همواره تلاش می کند که از مقدّمات یقینی در استدلالهایش بهره ببرد؛ امّا متکلّم از مقدّمات مشهوره یا مسلّمات نیز استفاده می کند؛ یعنی در کلام، هر آنچه طرف مقابل آن را قبول دارد، می تواند به عنوان مقدّمه به کار رود؛ هر چند از نظر خود استدلال کننده، آن قضیّه درست نباشد.البته این زمانی است که متکلّم در مقام بحث با مخالف عقیده ی خودش باشد.
6. در فلسفه اگر آیه و روایتی به کار رود، به عنوان مؤیّد است نه به عنوان موادّ استدلال؛ امّا در علم کلام، آیه و روایت و حتّی نقلهای تاریخی به عنوان موادّ استدلال به کار می روند؛ و این آموزه های عقلی اند که در حقیقت به عنوان مؤیّد استعمال می شوند؛ یعنی در فلسفه، محوریّت با عقل است و شرع مؤیّد می باشد؛ ولی در کلام، محوریّت با شرع، و عقل، مؤیّد است.
تذکّر:
1. امروزه واژه ی فلسفه به نحو عامّ به کار رفته و به مکاتبی چون مکتب کانت، مکتب هیوم، مکتب پوزیتیویسم، آمپریسم و ... نیز اطلاق می شود؛ حال آنکه این مکاتب، در حقیقت ضدّ فلسفه اند نه فلسفه. فلسفه در اصل به علوم عقلی اطلاق می شود؛ حال آنکه این مکاتب، نافی عقل می باشند و یافته های عقلی را فاقد ارزش می شناسند.
2. همچنین امروزه دیوار بین فلسفه و کلام، تا حدودی در میان علمای شیعه برداشته شده؛ لذا بسیار به نوشته هایی برخورد می کنیم که از جهاتی کلامی و از جهاتی دیگر فلسفی اند. امروزه این گونه نوشتارها را کلام فلسفی می گویند.این سبک یا مکتب فکری از زمان خواجه نصیرالدین طوسی آغاز شده و در ملاصدرا رشد یافته و در علّامه طباطبایی و امام خمینی(ره) به اوج خود رسیده است؛ و شاگردان ایشان همچون شهید مطهری، علّامه حسن زاده آملی، آیة الله جوادی آملی و استاد محمّد شجاعی و ... ادامه دهندگان همین راه بوده اند.

1. کلام علمی است درون دینی ولی فلسفه علمی است برون دینی؛ یعنی کلام علمی است که برای دفاع از یک دین یا مذهب تأسیس می شود. لذا هر دین و مذهبی کلام مخصوص به خود را نیز دارد؛ مثل کلام مسیحی، کلام یهودی، کلام اسلامی؛ که خود کلام اسلامی نیز اقسامی دارد؛ مثل کلام شیعی، کلام اشعری، کلام معتزلی و ... . امّا فلسفه اصالتاً کاری با دین ندارد؛ بلکه علمی است که می خواهد حقایق عالم را کشف نماید؛ والبته در این رهگذر از وجود خدا، حقیقت انسان و انسان کامل، عوالم دیگر چون عالم برزخ و آخرت و عوالم ملائک و ... نیز بحث می کند. لذا پاره ای از مباحث فلسفه با مباحث کلام اشتراک دارند؛ لکن فلسفه در صدد دفاع از دین نیست بلکه صرفاً می خواهد حقیقت را کشف نماید؛ حال اگر این کشفیّات فلسفی به تأیید یک دین یا مذهب می انجامند، محصول جنبی فلسفه است؛ و فلسفه اصالتاً دنبال آن نبوده است.
2. فلسفه علم مقدّم بر دین است و کلام علم مؤخّر از دین؛ یعنی فلسفه است که وجود خدا و صفات او را اثبات می کند و ضرورت وجود نبی را کشف می کند و فیلسوف را ملزم می کند که در پی یافتن دین حقّ برود. امّا کلام بعد از اینکه کسی دین را پذیرفت شکل می گیرد. لذا یک فیلسوف حقیقی ابداً نمی تواند مسیحی شود؛ چرا که ارکان مسیحیّت را هیچ برهان فلسفی نمی تواند تأیید کند؛ امّا یک متکلّم مسیحی ابتدا تثلیث را پذیرفته و سپس از آن دفاع می کند.
3. فلسفه به معنی حقیقی کلمه تنها از برهان عقلی تبعیّت می کند؛ امّا در علم کلام، افزون بر برهان، از جدل نیز بهره می برند. چون غرض فیلسوف تنها رسیدن به حقیقت است؛ امّا متکلّم می خواهد مخالف دین یا مخالف مذهب خود را محکوم و ساکت نماید.
4. فلسفه اصالتاً یک علم فردی است و کاری با غیر ندارد؛ یعنی فیلسوف می خواهد خود را قانع کند نه دیگری را؛ اگر چه بعد از اقناع خود، ممکن است در صدد اقناع دیگری نیز برآید. امّا متکلّم از آن جهت که یک مدافع دین است، افزون بر اینکه می خواهد خودش را قانع نماید در صدد قانع نمودن دیگران نیز هست؛ یعنی اقناع دیگری برای او اصل می باشد. لذا چه بسا به هنگام مجادله از استدلالهایی بهره می برد که خودش آنها را قبول ندارد؛ لکن چون آن استدلالها طرف مقابل را قانع یا ساکت می کند از آن بهره می جوید.
5. فیلسوف همواره تلاش می کند که از مقدّمات یقینی در استدلالهایش بهره ببرد؛ امّا متکلّم از مقدّمات مشهوره یا مسلّمات نیز استفاده می کند؛ یعنی در کلام، هر آنچه طرف مقابل آن را قبول دارد، می تواند به عنوان مقدّمه به کار رود؛ هر چند از نظر خود استدلال کننده، آن قضیّه درست نباشد.البته این زمانی است که متکلّم در مقام بحث با مخالف عقیده ی خودش باشد.
6. در فلسفه اگر آیه و روایتی به کار رود، به عنوان مؤیّد است نه به عنوان موادّ استدلال؛ امّا در علم کلام، آیه و روایت و حتّی نقلهای تاریخی به عنوان موادّ استدلال به کار می روند؛ و این آموزه های عقلی اند که در حقیقت به عنوان مؤیّد استعمال می شوند؛ یعنی در فلسفه، محوریّت با عقل است و شرع مؤیّد می باشد؛ ولی در کلام، محوریّت با شرع، و عقل، مؤیّد است.
تذکّر:
1. امروزه واژه ی فلسفه به نحو عامّ به کار رفته و به مکاتبی چون مکتب کانت، مکتب هیوم، مکتب پوزیتیویسم، آمپریسم و ... نیز اطلاق می شود؛ حال آنکه این مکاتب، در حقیقت ضدّ فلسفه اند نه فلسفه. فلسفه در اصل به علوم عقلی اطلاق می شود؛ حال آنکه این مکاتب، نافی عقل می باشند و یافته های عقلی را فاقد ارزش می شناسند.
2. همچنین امروزه دیوار بین فلسفه و کلام، تا حدودی در میان علمای شیعه برداشته شده؛ لذا بسیار به نوشته هایی برخورد می کنیم که از جهاتی کلامی و از جهاتی دیگر فلسفی اند. امروزه این گونه نوشتارها را کلام فلسفی می گویند.این سبک یا مکتب فکری از زمان خواجه نصیرالدین طوسی آغاز شده و در ملاصدرا رشد یافته و در علّامه طباطبایی و امام خمینی(ره) به اوج خود رسیده است؛ و شاگردان ایشان همچون شهید مطهری، علّامه حسن زاده آملی، آیة الله جوادی آملی و استاد محمّد شجاعی و ... ادامه دهندگان همین راه بوده اند.





1396@ - موتور جستجوی پرسش و پاسخ امین