نامه عمر به معاویه چگونه آشکار شد؟
چگونگی پیدا شدن نامه عمر به معاویه وقتی حسین بن علی شهید می شود و خبر آن و نیز خبر بریده شدن سر مبارک حسین بن علی و بردن آن به سوی یزید بن معاویه و کشته شدن هجده نفر از اهل بیت او و پنجاه و سه نفر از شیعیانش و کشته شدن علی اصغر در میان دستانش و اسیر شدن ذریه اش به مدینه می رسد مردم در منزل ام سلمه نزد زنان رسول خدا و نیز در خانه های مهاجرین و انصار به حزن و اندوه می نشینند . در این هنگام عبد الله بن عمر بن خطاب از خانه اش بیرون می آید و همین طور که استغاثه می کند و بر صورتش می زند میگوید : ای جماعت بنی هاشم و قریش و انصار آیا چنین امری بر اهل بیت و ذریه رسول خدا رواست در حالی که شما زنده اید و همچنان از برکت رسول خدا روزی دارید ؟ من آرام نمی شوم مگر این که برای دادخواهی به نزد یزید روم . عبدالله بن عمر شبانه با جماعتی از اهل مدینه به سوی شام حرکت میکند . .......... وقتی به شام و کاخ یزید می رسند یزید که از حضور و قصد آنها آگاه شده است فقط به عبدالله بن عمر اجازه ملاقات می دهد . عبدالله بن عمر استغاثه کنان وارد می شود و می گوید : ای امیرالمومنین چگونه داخل شوم و حال آن که با اهل بیت محمد کاری کردی که اگر ترک ها و رومی ها چنین قدرتی می یافتند آنچه را که تو حلال کردی حلال نمی دانستند و آنچه را که تو انجام دادی انجام نمی دادند . از این تخت و بساط برخیز تا مسلمانان کسی را برگزینند که سزاوارتر از تو به آن است . یزید به عبدالله بن عمر مرحبا می گوید و او را گرامی می دارد و با او رفتاری دوستانه می کند و می گوید از این تندی و حرارتی که پیدا کردی آرام بگیر و فکر کن و با چشمت ببین و با گوشت بشنو . بعد یزید ادامه می دهد : درباره پدرت عمر بن خطاب چه می گویی ؟ آیا پدرت هدایت کننده ، هدایت شده ، خلیفه و یاری کننده رسول خدا و خویشاوند او به سبب خواهرت حفصه بود !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! عبدالله بن عمر می گوید همین طور است که توصیف کردی ولی درباره او چه می خواهی بگویی . یزید می گوید آیا پدر تو پدرم را حاکم شام کرد یا این که پدر من پدرت را به خلافت رساند ؟ عبدالله بن عمر می گوید پدر من بود که پدرت را به حکومت شام رساند . یزید می‌گوید ای ابا محمد آیا به عهد و پیمانی که پدرت با پدرم داشت راضی هستی یا این که به آن رضایتی نداری ؟ عبدالله عمر می گوید البته که راضی هستم . ........ آن گاه یزید دست بر دست عبدالله بن عمر می زند و می گوید ای ابا محمد بر خیز تا بخوانی . بعد با هم می روند تا به خزینه ای از خزائن کاخ می رسند یزید داخل آن جا می شود و صندوقی را با خود می آورد و آن را باز میکند و از درون آن صندوقچه ای قفل و مهر شده در می آورد و از میان صندوقچه طوماری ظریف از پارچه حریر مخصوص بیرون می آورد و آن را باز می کند سپس می گوید ای ابا محمد آیا این خط و نوشته پدرت است ؟ عبدالله بن عمر میگوید آری به خدا . بعد آن را از دست یزید می گیرد و می بوسد . یزید می گوید بخوان . عبدالله بن عمر شروع به خواندن آن می کند به نام خدا اللهم العن الجبت و الطاغوت مفاد نامه عمر به معاویه به راستی به چیزی اقرار کردیم که با شمشیر به آن مجبور شدیم در حالی که سینه ها از کینه به شدت گرم بود و جانها می لرزید . و نیت ها و دیده ها دچار شک و تردید بود از این که ما را بر چیزی که مورد انکارمان بود می خواندند و بدان جهت از او اطاعت کردیم که قوم و قبیله یمنی شمشیر زور خود را از بالای سرمان بردارد و آن کسانی از قریش که دست از دین اجدادی خود برداشته بودند مزاحم ما نشوند . به هبل و لات وعزی و بتان دیگر سوگند که من از آن روز که آنها را پرستیدم دست از آنها بر نداشتم ، پروردگار کعبه را نپرستیده و گفتاری از محمد را تصدیق ننموده ام و جز از راه نیرنگ و فریب ادعای مسلمانی ننموده ام و خواسته ام او را بفریبم . چون جادوی بزرگی را برایمان آورد و در سحر و جادو گری بر سحر بنی اسرائیل با موسی و هارون و داوود و سلیمان و عیسی افزود و سحر و جادوی همه آنان را او یک تنه آورد و بر آنان این نکته را افزود که اگر او را باور داشته باشند باید بر این مطلب که او سالار ساحران است اقرار داشته باشند . ای پسر ابو سفیان طریقه قوم خود را در پیش گیر و از آیین خویش پیروی کن و پای بند باش به آنچه نیاکانت در پیش گرفتند و آن این است که منکر این مسلکی بودند که می گویند برای آن خدایی است که آنها را به پیروی از آن و تلاش پیرامون آن امر کرده است و قبله ای برای مردم قرار داد . پس اقرار کرد به نماز و حجی که آن را رکن قرار دادند و گمان کردند که آن حج برای خداست پس از آن کسانی که او را کمک کردند همین فارسی ،‌ روزبه (‌سلمان فارسی ) بود و گفتند همانا وحی شده است به سوی پیامبر که : ( إِنَّ أَوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِی بِبَکَّةَ مُبَارَکاً وَهُدیً لِلْعَالَمِینَ ) ( نخستین خانه‌ای که برای مردم (و نیایش خداوند) قرار داده شد، همان است که در سرزمین مکه است، که پر برکت، و مایه هدایت جهانیان است. ) ( آل عمران 96 ) و گفتند: ( قَدْ نَرَی‌ تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّماءِ فَلَنُوَلِّیَنَّکَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَحَیْثُ مَا کُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَکُمْ شَطْرَهُ وَإِنَّ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ لَیَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِن رَبِّهِمْ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا یَعْمَلُونَ ) ( نگاه‌های انتظارآمیز تو را به سوی آسمان (برای تعیین قبله نهایی) می‌بینیم! اکنون تو را به سوی قبله‌ای که از آن خشنود باشی، باز می‌گردانیم. پس روی خود را به سوی مسجد الحرام کن! و هر جا باشید، روی خود را به سوی آن بگردانید! و کسانی که کتاب آسمانی به آنها داده شده، بخوبی می‌دانند این فرمان حقی است که از ناحیه پروردگارشان صادر شده; (و در کتابهای خود خوانده‌اند که پیغمبر اسلام، به سوی دو قبله، نماز می‌خواند). و خداوند از اعمال آنها (در مخفی داشتن این آیات) غافل نیست!) ( بقره 144) آنان نماز خود را بر سنگها قرار داده اند ،‌ اگر نبود سحر او چه چیز باعث می شد که ما از پرستش بتان دست برداریم با این که آنها هم از سنگ و چوب و مس و نقره وطلاست ، نه ، به لات و عزی قسم که دلیل برای دست برداشتن از اعتقادات دیرین خود نداریم هر چند که سحر کنند و ما را به اشتباه بیندازند . پس به این چیزی که آنها در آن هستند با چشمی بینا نگاه کن و با گوشی شنوا بشنو و با دل و عقل خود بیندیش . و از لات و عزی سپاسگذار باش نسبت به خلیفه شدن سرور رشید ابوبکر بنده عزی بر امت محمد و حکمرانی دلخواه او در اموال و خونها و آیین و جانها و حلال و حرام آنها و نیز تسلط او بر حقوقی که جمع آوری می شد و آنها می پندارند که آن را از برای خدای خویش جمع می کنند تا با آن حقوق زندگی یاران و مددکارانشان را بر پا دارند . همانا از ستاره بنی هاشم نوری برخاست که پرتو آن درخشنده و دانش آن یاری کننده بود . و تمام نیروی آن کسی بود که حیدر نامیده شد و داماد محمد گردید و همسرش زنی بود که او را سرور زنان جهان قرار دادند و فاطمه نامیدند . من به کنار خانه علی و فاطمه و دو پسرشان حسن و حسین و دو دخترشان زینب و ام کلثوم و کنیزی که به فضه خوانده می شد رفتم ، در حالی که خالد بن ولید و قنفذ و گروهی از طرفداران خاص ما همراه من بودند و در خانه را به شدت کوبیدم [1]. کنیز خانه مرا جواب داد . گفتم به علی بگو سخنان بیهوده را رها کن و به خودت در طمع خلافت فشار نیاور . بدان که امر خلافت از آن تو نیست امر خلافت از برای کسی است که مسلمانان او را برگزیدند و برآن اجتماع کردند . به خدای لات و عزی قسم!! اگر مساله تعیین خلافت به ابوبکر واگذار می شد ، بی تردید موفق به رساندن خود به خلافت نمیشد . ولی من برای اوسینه ام را جلو انداختم و چشمانم را درشت کردم و به قبیله نزار و قحطان گفتم خلافت جز در قریش نخواهد بود . تا وقتی که از خداوند اطاعت می کنند از آنان اطاعت کنید و این سخن را بدان جهت گفتم که دیدم پسر ابوطالب خواهان خلافت شده و به خونهایی که در جنگها و غزوات محمد از کفار و مشرکان ریخته استناد می کندو قرضهای او را که هشتاد هزار درهم بود ادا کرده و به وعده های او جامه عمل پوشیده و قرآن را جمع آوری نموده و بر ظاهر و باطنش حکم می کند و همچنین به سبب گفتار مهاجرین و انصار که وقتی به آنان گفتم امامت در قریش خواهد بود ،‌ گفتند : آن قریشی امیرالمومنین علی بن ابی طالب است که رسول خدا برای او از تمامی امت بیعت گرفت و ما در چهار موضع با او به عنوان امیرالمومنین سلام کردیم. پس ای جماعت قریش اگر شما چنین امری را فراموش کرده اید ما فراموش نکرده ایم و بدانید که بیعت و امامت و خلافت و وصیت چیزی نیست مگر حقی واجب و امری صحیح نه این که اهدایی و ادعایی باشد . ولی من حرف آنها را تکذیب نمودم و چهل مرد را بلند کردم که ( به دروغ ) شهادت دهند محمد گفته است امامت به اختیار و انتخاب است . در این هنگام انصار گفتند ما از قریش سزاوارتر هستیم زیرا ما بودیم که رسول خدا را جا و مکان دادیم و یاریش نمودیم و مردم به سوی ما مهاجرت کردند .پس اگر قرار است خلافت به کسی که صاحب حق است داده شود آن شخص از میان ماست و در بین شما نیست . و گروهی گفتند از برای ما امیری باشد و از برای شما امیر دیگری باشد .[2] من به آنها گفتم مشاهده کردید که چهل مرد شهادت دادند که رسول خدا گفته است پیشوایان امت من از قریش اند . سخن مرا جماعتی قبول کردند و گروهی نپذیرفتند و این باعث نزاع و کشمکش شد . وقتی همه ساکت شدندو صدایم را می شنیدند . گفتند: آگاه باشید که خلافت از برای مسن ترین ما و نرم خو ترین ماست. گفتند چه کسی را می گویی. گفتم ابوبکری که رسول خدا او را در نماز خواندن به جای خود بر دیگران مقدم می داشت و روز جنگ بدر با او در خیمه فرماندهی به مشورت نشست و نظرش را جویا شد و در غار هم صحبت او بود و شوهر دختر او عایشه بود . در این هنگام بنی هاشم در حالی که از شدت خشم به خود می پیچیدند پیش آمدند و زبیر که شمشیرش معروف بود آنها را یاری کرد و گفت بیعت نمی شود مگر با علی یا این که شمشیر من گردنی را آزاد نمی گذارد . گفتم ای زبیر فریاد تو آتشی از سوی بنی هاشم است . زیرا مادرت صفیه دختر عبد المطلب است . زبیر گفت به خدا قسم نسبت من به بنی هاشم شرفی بلند مرتبه و افتخاری بسیار عالی است . ای فرزند صهاک خاموش باش که مادری از برای تو نیست . و نیز حرفی گفت که چهل مرد از کسانی که در سقیفه بنی ساعده حاضر بودند بر زبیر هجوم آوردند . [3] ادامه دارد... [1] الامامه و السیاسه 1/30 [2] شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید 2/24 ،‌ تاریخ طبری 3/202 و 206 و 218 ، کتاب طرائف ابن طاووس ص 64 ، سیره ابن هشام 3/472 ، الریاض النضره 1/211 ، الامامه و السیاسه 1/25 ،‌ طبقات الکبری 3/182 . [3] این که در چند موضوع از این نامه سخن از همکاری و همراهی چهل مرد مطرح است فاش می کند که مساله غصب خلافت نقشه ای از قبل طراحی شده است . ما در آخر این نامه بادلایل دیگر ثابت می کنیم که قضیه غصب خلافت کاملا از پیش تعیین شده بود . --------------------------------------------------------------------------------------------------------------- به خدا قسم قادر نبودیم که شمشیرش را از دستش بگیریم . سر انجام او را به زمین بستیم و دیگر برای او یاوری ندیدیم . دراین فرصت بود که با عجله به طرف ابوبکر رفتم و با او مصافحه کردم و بیعت را بستم . و در این امر عثمان بن عفان و تمام کسانی که آن جا حاضر بودند از من پیروی کردم . به زبیر گفتم بیعت کن که در غیر این صورت تو را می کشیم . اما مدتی بعد مردم را از کشتن او باز داشتم و به آنها گفتم او را مهلت دهید که خشم نکرد مگر به قصد فخر فروشی بر بنی هاشم . سپس دست ابوبکر را در حالی که می لرزید و عقلش زایل شده بود گرفتم و به طرف منبر محمد حرکتش دادم . ابوبکر گفت: ای ابا حفص از مخالفت و حرکت علی می ترسم . من به او گفتم علی اکنون به کاری سرگرم است و توجهی به این امر ندارد . و در این کار ابوعبیده جراح به کمکم آمد ، او دست ابوبکر را گرفته بود و به طرف منبر می کشید و من از پشت سر او را هل می دادم هم چون کشاندن بز نر به طرف چاقوی بزرگ قصاب . و این باعث خواری او شده بود . تا این که با حال گیجی و سر درگمی بر منبر ایستاد . به او گفتم خطبه بخوان . اما حرف زدن بر او سخت شده بود . تامل کرد ولی مات و مبهوت ماند . مدتی بعد از لکنت زبان شروع به حرف زدن کرد ولی سخنش مبهم بود . با خشم دستم را گاز گرفتم و به او گفتم هر چه به ذهنت می آید بگو . ولی از او هیچ امر خیر و مفیدی بر نیامد . لحظه ای قصد کردم او را از منبر پایین آورم وخود به جای او بایستم . ترسیدم مردم از سخنانی که خودم درباره او گفته بودم تکذیبم کنند . عده ای گفتند پس آن فضائلی که درباره او گفتی کجاست . تو از رسول خدا درباره او چه شنیده بودی . گفتم من از رسول خدا درباره او فضائلی شنیده بودم که دوست میداشتم و ای کاش مویی بر بدن او می بودم . به او گفتم حرف بزن یا اینکه بیا پایین و چیزی گفتم که در به حرف آمدن او کمکی نکرد . سر انجام با صدایی ضعیف و رنجور گفت از شما اعراض می کنم تا وقتی که علی در بین شماست من بهترین شما نیستم . [4]بدانید که برای من شیطانی است که گرفتارم کرده و غیر مرا قصد نکرده است . پس اگر لغزیدم بلندم کنید من در فهم ها و خوشحالی های شما دخالت نمی کنم و از خدا برای خود و شما طلب آمرزش می کنم . این را گفت و پایین آمد . ولی من دستش را گرفتم در حالی که چشمان مردم به او خیره مانده بود و آن را به شدت فشار دادم . سپس او را نشاندم و از مردم در بیعت و معاشرت با او پیشی گرفتم تا او را بترسانم . و هر کسی که بیعت با او را انکار می کرد و می گفت پس علی بن ابی طالب چه کرد در جوابش می گفتم : علی خلافت را از گردن خود برداشت و آن را به عهده مسلمانان قرار داد . او با آنچه که مسلمین اختیار کنند مخالفتی ندارد . سپس ابوبکر رفت و در خانه اش نشست و مردم برای بیعت با او به نزدش می رفتند در حالی که نسبت به این امر دل خوشی نداشتند . وقتی خبر بیعت مردم با ابوبکر پخش شد دانستیم که علی فاطمه و حسن و حسین را به خانه های مهاجرین و انصار می برد و بیعت آنها با او در چهار موضع را یادآور می شود و از آنها یاری می طلبد و آنها در شب به او وعده یاری می دهند و در روز از یاری کردنیش باز می مانند . این جا بود که به خانه علی رفتم با مشورتی که درباره خارج کردن او از خانه کرده بودم . فضه بیرون آمد . به او گفتم به علی بگو بیرون آید و با ابوبکر بیعت کند . زیرا همه مسلمین بر خلافت او اجتماع کردند . فضه گفت امیرالمومنین علی مشغول است . ( جمع آوری قرآن ) گفتم این حرفها را کنار بگذار به علی بگو بیرون بیاید و گرنه وارد خانه می شویم و او را به اجبار بیرون می آوریم . در این هنگام فاطمه پشت در آمد و گفت ای گمراهان دروغگو چه می گویید و چه می خواهید . گفتم ای فاطمه . گفت: چه می خواهی عمر . گفتم چیست حال پسر عمویت که تو را برای جواب فرستاده و خودش در پشت پرده حجاب نشسته است . فاطمه گفت: طغیان و سرکشی تو بود که مرا از خانه بیرون آورد و حجت را بر تو و هر گمراهی و منحرفی تمام کرد. گفتم این حرفهای بیهوده و قصه های زنانه را کنار بگذار و به علی بگو از خانه بیرون آید . گفت : دوستی و کرامت لایق تو نیست آیا مرا از حزب شیطان می ترسانی ای عمر . بدان که حزب شیطان ضعیف و ناتوان است . گفتم: اگر علی از خانه بیرون نیاید و به بیعت با ابوبکر پای بند نشود هیزم فراوانی بیاورم و آتشی برافروزم و خانه و اهلش را بسوزانم . [5] آن گاه تازیانه قنفذ را گرفتم و فاطمه را با آن زدم و به خالد بن ولید گفتم تو و مردان دیگر هیزم بیاورید . و به فاطمه گفتم من این خانه را به آتش می کشم .[6] فاطمه گفت: ای دشمن خدا وای دشمن رسول خدا و ای دشمن امیر مومنان . و بعد دو دستش را به در گرفت تا مرا از گشودن آن باز دارد . من او را دور نمودم و کار بر من مشکل شد سپس با تازیانه بر دستهای او زدم که دردش آمد و صدای ناله و گریه اش را شنیدم . ناله اش آنچنان جان سوز بود که نزدیک بود دلم نرم شود و از آنجا برگردم ولی به یاد کینه های علی و حرص او در ریختن خون بزرگان عرب و نیز به یاد نیرنگ محمد و سحر او افتادم اینجا بود که با پای خودم لگدی به در زدم در حالی که او خودش را به در چسبانده بود که باز نشود . و صدای ناله اش را شنیدم که گمان کردم این ناله مدینه را زیر و رو نمود . در آن حال فاطمه می گفت: ای پدر جان ای رسول خدا با حبیبه و دختر تو چنین رفتار می شود آه ای فضه بیا و مرا دریاب که به خدا قسم فرزندم کشته شد . متوجه شدم که فاطمه بر اثر درد زایمان به دیوار تکیه داده است . در خانه رافشار دادم و آن را باز کردم . وقتی که وارد خانه شدم فاطمه با همان حال رو به روی من ایستاد (‌ تا مانع از رفتن من به داخل خانه شود ) ولی از شدت خشم پرده ای در برابر چشمانم افتاده بود پس چنان از روی رو پوش بر صورت فاطمه زدم که گوشواره اش کنده شد و خودش بر زمین افتاد . علی از خانه بیرون آمد . همین که چشمم به او افتاد با شتاب از خانه بیرون رفته به خالد و قنفذ و همراهانش گفت جنایت بزرگی مرتکب شدم که بر خود ایمن نیستم ،‌ این علی است که از خانه بیرون آمده من و همه شما توان مقاومت در برابر او را نداریم . ( البته در برخی از روایات اینگونه آمده است .) علی خارج شد در حالی که فاطمه دست بر جلو سر گرفته می خواست چادر از سر بردارد و به پیشگاه خداوند از آنچه بر سرش آمده شکوه نموده و از او کمک بگیرد . علی چادر را بر روی فاطمه انداخت و گفت : ( ای دختر رسول خدا خداوند پدرت را فرستاد تا رحمتی برای دو جهان باشد . به خدا سوگند اگر از چهره ات آشکار شود که از خدا می خواهی که این مردم هلاک شوند بی تردید خداوند دعایت را اجابت می کند و از این مردم احدی را باقی نگذارد ، زیرا مقام تو و پدرت نزد خدا بزرگتر از مقام نوح است . خداوند به خاطر نوح طوفانی فرستاد و تمام آنچه را که بر روی زمین و زیر آسمان بود غرق کرد . به جز آنهایی که در کشتی بودند و قوم هود را به خاطر تکذیب نمودن پیامبر خود هلاک کرد . و قوم عاد را با بادی شدید و سرد هلاک نمود . در حالی که قدر و منزلت تو و پدرت بزرگتر از هود است . و قوم ثمود را که دوازده هزار نفر بودند به خاطر کشتن شتر صالح و بچه آن عذاب کرد . پس ای سیده النساء تو برای این مردم عذاب مخواه .) در این هنگام درد زایمان بر فاطمه شدت یافت . او را به داخل خانه بردند وبچه ای که علی آن را محسن نامیده بود ساقط شد . جماعت بسیاری را که گرد آورده بودم در برابر قدرت علی زیاد نبود ولی به خاطر حضور آنها دلم قوت می گرفت . این جا بود که به طرف علی رفتم و او را به اجبار از خانه اش بیرون آوردم و برای بیعت با ابوبکر حرکتش دادم . البته به یقین می دانستم که اگر من و تمام کسانی که روی زمین بودند به کمک یکدیگر تلاش می کردیم تا علی را مغلوب سازیم موفق به چنین امری نمی شدیم . ولکن علی به خاطر منظور و هدف بسیار مهمی که در وجودش بود و آن را می دانست و بر زبان نمی آورد حرکتی انجام نداد . ادامه دارد... [4] تاریخ طبری 3/210 ،‌ طبقات ابن سعد 3/182 ،‌ الریاض النضره 1/217، سیره ابن هشام 3/473 . [5] شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید 2/56 و 6/48 ، تاریخ طبری 3/202 ، طرائف ابن طاووس ص 64 . [6] الامامه والسیاسه 1/30 ،‌ شرح نهج البلاغ ابن ابی الحدید 6/48 . --------------------------------------------------------------------------------------------------------------- و اما ادامه نامه... وقتی به سقیفه بنی ساعده رسیدیم ابوبکر از جای خود برخاست و کسانی که اطرافش بودند علی را به مسخره گرفتند . علی گفت : ای عمر آیا دوست داری شتاب کنم بر ضرر تو آنچه را که تاخیر انداخته بودم ؟ گفتم : نه یا امیرالمومنین . خالد سخنان مرا شنید و با شتاب نزد ابوبکر رفته و سه مرتبه به او گفت مرا چه کار با عمر ؟ و مردم هم این سخنان راشنیدند . هنگامی که علی به سقیفه رسید ابوبکر کودکانه به اونگریست و وی رامسخره کرد . من به علی گفتم پس بالاخره بیعت کردی ای ابا الحسن . ولی علی خودش را از ابوبکر عقب کشید . گواهی می دهم که علی با ابوبکر بیعت ننمود و دستش را به طرف او دراز نکرد . و من خوش نداشتم علی را وادار به بیعت کنم تا شتاب کند بر من آنچه را که تاخیر انداخته بود .از این رو چندان اصرار نکردم که باید حتما بیعت کند . ابوبکر از روی ترس و ناتوانی دوست داشت که علی را در این مکان نبیند . چیزی نگذشت که علی از سقیفه خارج شد . پرسیدیم کجا رفت . گفتند کنار قبر محمد رفته و آنجا نشسته است . در این هنگام من و ابوبکر به سوی آن جا راه افتادیم همین طور که با عجله می رفتیم ابوبکر می گفت : وای بر تو ای عمر . چه بر سر فاطمه آوردی ؟!! سوگند به خدا کاری که تو با او کردی زیانی آشکار است . گفتم بزرگترین مشکل تو این است که علی با ما بیعت نکرده و اطمینانی نیست که مسلمانان از وادار کردن او بر بیعت با ما سست و بی رغبت نشوند . ابوبکر گفت پس چه باید کرد ؟ گفتم وقتی به قبر محمد رسیدی جوری وانمود کن که علی با تو بیعت کرد . وقتی به آنجا رسیدیم علی قبر محمد را قبله خود قرار داده بود و دستش بر تربت قبر بود و در اطرافش سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و حذیفه نشسته بودند . ما نیز در مقابل علی نشستیم . من به ابوبکر اشاره کردم که دستش را همچون علی بر قبر بگذارد و آن را به دست او نزدیک کند . ابوبکر نیز چنین کرد و من در این فرصت دست ابوبکر راگرفتم که بر دست علی بگذارم و هم زمان گفتم پس علی بیعت کرد . اما علی دستش را عقب کشید .[7] در این هنگام برخاستم و ابوبکر نیز برخاست گفتم: خدا علی را جزای خیردهد . زیرا او وقتی در کنار قبر رسول خدا قرار گرفت از بیعت باتو خودداری نکرد . ولی ابوذر از جلوی جماعت بلند شد و فریاد کنان گفت: ای دشمن خدا به خدا قسم علی با ابوبکر بیعت نکرد . پس از آن همیشه وقتی مابا مردم ملاقات می کردیم و یا با قومی مواجه می گشتیم به آنها خبر می دادیم که علی با ابوبکر بیعت نمود و در همه جا ابوذر ما را تکذیب می کرد. سوگند به خدا علی نه در خلافت ابوبکر با ما بیعت کرد و نه در خلافت من و نه درخلافت کسی که قرار بود بعد از من بیاید . و از اصحاب او دوازده نفر بودند که نه با ابوبکر بیعت کردند و نه با من.[8] ای معاویه ، چه کسی کارهای مرا انجام داده و چه کسی انتقام گذشتگان را غیر از من از او گرفته است . اما تو و پدرت ابو سفیان و برادرت عتبه ، کارهایی که در تکذیب محمد نمودید و نیرنگهایی که با او کردید به درستی می دانم و کاملا از حرکتهایی که در مکه انجام می دادید و در کوه حرا می خواستید او را بکشید آگاهم جمعیت را علیه او راه انداختید و احزاب را تشکیل دادید ،‌ پدرت بر شتر سوار شد وآنان را رهبری کرد و گفته محمد درباره او که خداوند سواره و زمامدار و راننده را لعنت کند ،‌ که پدرت سواره و برادرت زمامدار و تو راننده بودی . مادرت هند را از خاطر نبرده ام که چقدر به وحشی بخشید تا یان که خود را از دیدگان حمزه پنهان کرد و او را که در سرزمینش شیر خدا می نامیدند با نیزه زد و سپس سینه اش را شکافت و جگرش را بیرون کشیده نزد مادرت آورد و محمد با سحرش پنداشت که وقتی جگر حمزه به دهان هند برسد و بخواهد آن را بجود سنگ سختی خواهد شد . او چگر را از دهان بیرون انداخت و محمد و یارانش او را هند جگر خوار نامیدند . و نیز سخنان او را در اشعارش برای دشمنی با محمد و سربازانش فراموش نکرده ام که چنین سرود: ( ما دختران طارقیم که بر روی فرش های گرانبها راه می رویم . به مانند در در صدف یا مشک در مشکدان می باشیم . اگر مردان روی آوردند در آغوششان می گیریم و اگر پشت کنند بدون ناراحتی از آنها جدا می شویم .) زنان قبیله او در جامه های زرد پر رنگ چهره ها را گشوده دست و سرهاشان را برهنه و آشکار نموده مردم را بر جنگ و پیکار با محمد تحریک می کردند . شما به دلخواه خود مسلمان نشدید بلکه در روز فتح مکه با اکراه و زور تسلیم شدید . محمد شما را آزاد شده و زید برادر من و عقیل برادر علی بن ابی طالب و عمویش عباس را مثل آنان قرار داد . ولی از پدرت چندان دل خوشی نداشت هنگامی که به او گفت به خدا سوگند ای پسر ابی کبشه مدینه را پر از مردان جنگی وپیاده و سواره خواهم کرد و بین تو و این دشمنان جدایی افکنده نمی گذارم زیانی به تو برسانند . محمد در حالی که به مردم فهمانید که باطن او را می داند به او گفت: ای ابو سفیان خداوند مرا از شر تو نگه دارد . و او محمد به مردم گفته بود . بر این منبر کسی غیر از من و علی و پیروانش از افراد خانواده اش نباید بالا برود . سحرش باطل و تلاشش بی نتیجه ماند و ابوبکر بر منبر بالا رفت و پس از او من بالا رفتم . و ای بنی امیه امیدوارم که شما چوبه های طناب این خیمه را بر افراشته باشید . بدین جهت ولایت شام را به تو سپرده هر گونه تصرف مالکانه را در آن سرزمین به تو واگذار کرده تو را به مردم شناساندم تابا گفتار او درباره شما مخالفت کرده باشم از این که او رد شعر و نثر گفته بود جبرئیل از سوی پروردگارم به من وحی کرده و گفته است : ( و الشجره الملعونه فی القرآن ) وپنداشته که مقصود از درخت ملعونه شمایید باکی ندارم . او دشمنی خود را با دشمنی خود را با شمابه هنگامی که به حکومت رسید آشکار کرد همان طور که هاشم و پسرانش همیشه دشمنان عبد شمس بودند . ادامه دارد... [7] الامامه والسیاسه 1/29 . [8] شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید 2/21 ، تاریخ طبری 3/203 ،‌ طرائف ابن طاووس ص 64 ، الامامه والسیاسه 1/28 ، الریاض النضره 1/209 . +++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++ ای معاویه من با این یاد آوری ها و شرح و بسطی که از جریانات به تو کردم خیر خواه و ناصح و دلسوز تو می باشم و از کم حوصلگی ، بی ظرفیتی ، نداشتن شرح صدر و کمی بردباری ات ترس آن را دارم که در آنچه که به تو سفارش کرده اختیار شریعت محمد را به دست تو دادم شتاب کرده و بخواهی از او انتقام بگیری و بیم آن دارم که مرده او نکوهش کرده و یا آنچه را آورده رد کنی و یا کوچک بشماری و در آن صورت تو به هلاکت خواهی رسید و آن وقت هر آنچه که برافراشته ام فرود آمده و آنچه که ساخته ام ویران میشود . به هنگامی که میخواهی به مسجد و منبر محمد وارد شوی کاملا بر حذر باش و احتیاط را از دست مده و در ظاهر تمام مطالبی را که محمد آورده تصدیق کن. با رعیت خود در گیر مشو و اظهار دلسوزی و دفاع از آنها را بنما حلم و بردباری نشان داده و نسیم عطا و بخشش خود را نسبت به همگان بگستر . حدود را در بین آنان اقامه کن و به آنان چنین نشان نده که حقی از حقوق را واگذار می کنی . واجبی را ناقص مگذار و آنها را از همان محل آرامش و امنیتشان بگیر و به دست خودشان آنان را بکش و با شمشیر خودشان نابودشان ساز . با آنان مسامحه و سهل انگاری داشته باش و برخورد نکن . نرم خو باش و غرامت مگیر . در مجلس خود برایشان جای باز کن و به هنگام نشستن در کنارت احترامشان بگذار آنان را به دست رئیس خودشان بکش خوشرو و بشاش باش . خشمت را فرو ده و از آنان بگذر . در این صورت دوستت خواهند داشت واز تو اطاعت خواهند کرد . این که علی و فرزندانش حسن و حسین بر ما و تو بشورند خاطر جمع نیستم . اگر به همراهی و کمک گروهی از امت توانستی با آنان پیکار کنی انجام ده و به کارهای کوچک قانع مباش و تصمیم به کارهای بزرگ بگیر وصیت و سفارشی را که به تو کردم حفظ کن . آن را پنهان نموده آشکار مساز . دستوراتم را انجام بده گوش به فرمانم باش . بر تو مباد که به فکر مخالفت با من باشی . راه و روش پیشینیان خود را در پیش گیر و انتقام خون آنان را بگیر و دنباله رو آنها باش . من تمام رازهای نهانی و مطالب آشکار خود را به تو گفتم و مطلب را با این شعر به پایان می برم . ای معاویه مردم کارهایشان بزرگ شده و پیشرفت کرده به دعوت آن کس که به تنهایی تمام جهان را گرفت. کودکانه و از روی نافهمی به دینشان مایل شدم و مرا به شک و تردید انداخت دور باد آن دینی که پشت خود را به آن شکستم . والسلام ********************************************************************* ********************************************************************* خلاصه و مروری بر عقاید عمر بن الخطاب : (با توجه به این نامه ) به راستی به چیزی اقرار کردیم که با شمشیر به آن مجبور شدیم در حالی که سینه ها از کینه به شدت گرم بود و جانها می لرزید . و نیت ها و دیده ها دچار شک و تردید بود از این که ما را بر چیزی که مورد انکارمان بود می خواندند و بدان جهت از او اطاعت کردیم که قوم و قبیله یمنی شمشیر زور خود را از بالای سرمان بردارد و آن کسانی از قریش که دست از دین اجدادی خود برداشته بودند مزاحم ما نشوند . به هبل و لات وعزی و بتان دیگر سوگند که من از آن روز که آنها را پرستیدم دست از آنها بر نداشتم ، پروردگار کعبه را نپرستیده و گفتاری از محمد را تصدیق ننموده ام و جز از راه نیرنگ و فریب ادعای مسلمانی ننموده ام و خواسته ام او را بفریبم . چون جادوی بزرگی را برایمان آورد و در سحر و جادو گری بر سحر بنی اسرائیل با موسی و هارون و داوود و سلیمان و عیسی افزود و سحر و جادوی همه آنان را او یک تنه آورد و بر آنان این نکته را افزود که اگر او را باور داشته باشند باید بر این مطلب که او سالار ساحران است اقرار داشته باشند . ای پسر ابو سفیان طریقه قوم خود را در پیش گیر و از آیین خویش پیروی کن و پای بند باش به آنچه نیاکانت در پیش گرفتند و آن این است که منکر این مسلکی بودند که می گویند برای آن خدایی است که آنها را به پیروی از آن و تلاش پیرامون آن امر کرده است و قبله ای برای مردم قرار داد آنان نماز خود را بر سنگها قرار داده اند ،‌ اگر نبود سحر او چه چیز باعث می شد که ما از پرستش بتان دست برداریم با این که آنها هم از سنگ و چوب و مس و نقره وطلاست ، نه ، به لات و عزی قسم که دلیل برای دست برداشتن از اعتقادات دیرین خود نداریم هر چند که سحر کنند و ما را به اشتباه بیندازند . پس به این چیزی که آنها در آن هستند با چشمی بینا نگاه کن و با گوشی شنوا بشنو و با دل و عقل خود بیندیش . و از لات و عزی سپاسگذار باش نسبت به خلیفه شدن سرور رشید ابوبکر بنده عزی بر امت محمد و حکمرانی دلخواه او در اموال و خونها و آیین و جانها و حلال و حرام آنها و نیز تسلط او بر حقوقی که جمع آوری می شد و آنها می پندارند که آن را از برای خدای خویش جمع می کنند تا با آن حقوق زندگی یاران و مددکارانشان را بر پا دارند . از زبان حضرت زهرا (س) : دوستی و کرامت لایق تو نیست آیا مرا از حزب شیطان می ترسانی ای عمر . بدان که حزب شیطان ضعیف و ناتوان است . اعتراف ابی بکر : برای من شیطانی است که گرفتارم کرده و غیر مرا قصد نکرده است . پس اگر لغزیدم بلندم کنید من در فهم ها و خوشحالی های شما دخالت نمی کنم (خطاب به پیامبر.ص) او در شعر و نثر گفته بود جبرئیل از سوی پروردگارم به من وحی کرده و گفته است : ( و الشجره الملعونه فی القرآن ) وپنداشته که مقصود از درخت ملعونه شمایید باکی ندارم . او دشمنی خود را با دشمنی خود را با شمابه هنگامی که به حکومت رسید آشکار کرد همان طور که هاشم و پسرانش همیشه دشمنان عبد شمس بودند . سحرش باطل و تلاشش بی نتیجه ماند و ابوبکر بر منبر بالا رفت و پس از او من بالا رفتم . سوگند به خدا علی نه در خلافت ابوبکر با ما بیعت کرد و نه در خلافت من و نه درخلافت کسی که قرار بود بعد از من بیاید . و از اصحاب او دوازده نفر بودند که نه با ابوبکر بیعت کردند و نه با من ... ( در اعتراف به حقانیت امام علی.ع) گفتم : نه یا امیرالمومنین . راه و روش پیشینیان خود را در پیش گیر و انتقام خون آنان را بگیر و دنباله رو آنها باش . من تمام رازهای نهانی و مطالب آشکار خود را به تو گفتم و مطلب را با این شعر به پایان می برم . ای معاویه مردم کارهایشان بزرگ شده و پیشرفت کرده به دعوت آن کس که به تنهایی تمام جهان را گرفت. کودکانه و از روی نافهمی به دینشان مایل شدم و مرا به شک و تردید انداخت دور باد آن دینی که پشت خود را به آن شکستم . واجبی را ناقص مگذار و آنها را از همان محل آرامش و امنیتشان بگیر و به دست خودشان آنان را بکش و با شمشیر خودشان نابودشان ساز . با آنان مسامحه و سهل انگاری داشته باش و برخورد نکن . نرم خو باش و غرامت مگیر . در مجلس خود برایشان جای باز کن و به هنگام نشستن در کنارت احترامشان بگذار آنان را به دست رئیس خودشان بکش خوشرو و بشاش باش . خشمت را فرو ده و از آنان بگذر . در این صورت دوستت خواهند داشت واز تو اطاعت خواهند کرد . به هنگامی که میخواهی به مسجد و منبر محمد وارد شوی کاملا بر حذر باش و احتیاط را از دست مده و در ظاهر تمام مطالبی را که محمد آورده تصدیق کن. ---------------------------------------------------------------------------------- در تمام این نامه ، از ابتدا تا انتها تبلور شرک و بت پرستی را در او می بینید ؛ حتی یک جای این نامه ، پیامبر(ص) را با نام رسول الله (ص) نمی خواند ، و همه جا می گوید محمد (و این مخالف دستور صریح قرآن است ) همه جا از کار پیامبر(ص) با عبارت "سحر " یاد می کند و وحی را شعر و نثر می داند . ( و حال این مدعیان در قرآن معلوم است ) خودش اعتراف به امیر المومنین بودن امام علی (ع) دارد . خشونت طلبی و دستور به کشتار مردم (در توصیه اش به معاویه) نمودار و مشخص است ، کشتن مردم به دست خودشان از سیاست های او بوده . اعتراف می کند که تا آخر خلافت خودش و ابی بکر ، هیچ گاه امیر المومنین (ع) با آنها بیعت نکرد ! و هزاران عقده درونی دیگر ، که به قلم نیاورده و از جای جای این نامه نمایان است ... ---------------------------------------------------------------- (یا اهل بیت النبوة) بَرئتُ الی الله عزوجل مِن اعدائکم و من الجبت و الطاغوت و الشیاطن و حزبهم الظالمین لکم الجاحدین لحقکم و المارقین من ولایتکم و الغاصبین لارثکم الشاکین فیکم ، المنحرفین عنکم و من کل ولیجة دونکم و کل مطاع سواکم و من الائمة الذین یدعون الی النار منبع : سایت مرکز نشراعتقادات
عنوان سوال:

نامه عمر به معاویه چگونه آشکار شد؟


پاسخ:

چگونگی پیدا شدن نامه عمر به معاویه

وقتی حسین بن علی شهید می شود و خبر آن و نیز خبر بریده شدن سر مبارک حسین بن علی و بردن آن به سوی یزید بن معاویه و کشته شدن هجده نفر از اهل بیت او و پنجاه و سه نفر از شیعیانش و کشته شدن علی اصغر در میان دستانش و اسیر شدن ذریه اش به مدینه می رسد مردم در منزل ام سلمه نزد زنان رسول خدا و نیز در خانه های مهاجرین و انصار به حزن و اندوه می نشینند .
در این هنگام عبد الله بن عمر بن خطاب از خانه اش بیرون می آید و همین طور که استغاثه می کند و بر صورتش می زند میگوید : ای جماعت بنی هاشم و قریش و انصار آیا چنین امری بر اهل بیت و ذریه رسول خدا رواست در حالی که شما زنده اید و همچنان از برکت رسول خدا روزی دارید ؟ من آرام نمی شوم مگر این که برای دادخواهی به نزد یزید روم . عبدالله بن عمر شبانه با جماعتی از اهل مدینه به سوی شام حرکت میکند .
.......... وقتی به شام و کاخ یزید می رسند یزید که از حضور و قصد آنها آگاه شده است فقط به عبدالله بن عمر اجازه ملاقات می دهد . عبدالله بن عمر استغاثه کنان وارد می شود و می گوید :
ای امیرالمومنین چگونه داخل شوم و حال آن که با اهل بیت محمد کاری کردی که اگر ترک ها و رومی ها چنین قدرتی می یافتند آنچه را که تو حلال کردی حلال نمی دانستند و آنچه را که تو انجام دادی انجام نمی دادند . از این تخت و بساط برخیز تا مسلمانان کسی را برگزینند که سزاوارتر از تو به آن است . یزید به عبدالله بن عمر مرحبا می گوید و او را گرامی می دارد و با او رفتاری دوستانه می کند و می گوید از این تندی و حرارتی که پیدا کردی آرام بگیر و فکر کن و با چشمت ببین و با گوشت بشنو . بعد یزید ادامه می دهد : درباره پدرت عمر بن خطاب چه می گویی ؟ آیا پدرت هدایت کننده ، هدایت شده ، خلیفه و یاری کننده رسول خدا و خویشاوند او به سبب خواهرت حفصه بود !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
عبدالله بن عمر می گوید همین طور است که توصیف کردی ولی درباره او چه می خواهی بگویی .
یزید می گوید آیا پدر تو پدرم را حاکم شام کرد یا این که پدر من پدرت را به خلافت رساند ؟
عبدالله بن عمر می گوید پدر من بود که پدرت را به حکومت شام رساند .
یزید می‌گوید ای ابا محمد آیا به عهد و پیمانی که پدرت با پدرم داشت راضی هستی یا این که به آن رضایتی نداری ؟
عبدالله عمر می گوید البته که راضی هستم .
........ آن گاه یزید دست بر دست عبدالله بن عمر می زند و می گوید ای ابا محمد بر خیز تا بخوانی . بعد با هم می روند تا به خزینه ای از خزائن کاخ می رسند یزید داخل آن جا می شود و صندوقی را با خود می آورد و آن را باز میکند و از درون آن صندوقچه ای قفل و مهر شده در می آورد و از میان صندوقچه طوماری ظریف از پارچه حریر مخصوص بیرون می آورد و آن را باز می کند سپس می گوید ای ابا محمد آیا این خط و نوشته پدرت است ؟
عبدالله بن عمر میگوید آری به خدا . بعد آن را از دست یزید می گیرد و می بوسد .
یزید می گوید بخوان .
عبدالله بن عمر شروع به خواندن آن می کند

به نام خدا

اللهم العن الجبت و الطاغوت

مفاد نامه عمر به معاویه

به راستی به چیزی اقرار کردیم که با شمشیر به آن مجبور شدیم در حالی که سینه ها از کینه به شدت گرم بود و جانها می لرزید . و نیت ها و دیده ها دچار شک و تردید بود از این که ما را بر چیزی که مورد انکارمان بود می خواندند و بدان جهت از او اطاعت کردیم که قوم و قبیله یمنی شمشیر زور خود را از بالای سرمان بردارد و آن کسانی از قریش که دست از دین اجدادی خود برداشته بودند مزاحم ما نشوند .

به هبل و لات وعزی و بتان دیگر سوگند که من از آن روز که آنها را پرستیدم دست از آنها بر نداشتم ، پروردگار کعبه را نپرستیده و گفتاری از محمد را تصدیق ننموده ام و جز از راه نیرنگ و فریب ادعای مسلمانی ننموده ام و خواسته ام او را بفریبم . چون جادوی بزرگی را برایمان آورد و در سحر و جادو گری بر سحر بنی اسرائیل با موسی و هارون و داوود و سلیمان و عیسی افزود و سحر و جادوی همه آنان را او یک تنه آورد و بر آنان این نکته را افزود که اگر او را باور داشته باشند باید بر این مطلب که او سالار ساحران است اقرار داشته باشند .

ای پسر ابو سفیان طریقه قوم خود را در پیش گیر و از آیین خویش پیروی کن و پای بند باش به آنچه نیاکانت در پیش گرفتند و آن این است که منکر این مسلکی بودند که می گویند برای آن خدایی است که آنها را به پیروی از آن و تلاش پیرامون آن امر کرده است و قبله ای برای مردم قرار داد . پس اقرار کرد به نماز و حجی که آن را رکن قرار دادند و گمان کردند که آن حج برای خداست پس از آن کسانی که او را کمک کردند همین فارسی ،‌ روزبه (‌سلمان فارسی ) بود و گفتند همانا وحی شده است به سوی پیامبر که :
( إِنَّ أَوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِی بِبَکَّةَ مُبَارَکاً وَهُدیً لِلْعَالَمِینَ )

( نخستین خانه‌ای که برای مردم (و نیایش خداوند) قرار داده شد، همان است که در سرزمین مکه است، که پر برکت، و مایه هدایت جهانیان است. )
( آل عمران 96 )

و گفتند:
( قَدْ نَرَی‌ تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّماءِ فَلَنُوَلِّیَنَّکَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَحَیْثُ مَا کُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَکُمْ شَطْرَهُ وَإِنَّ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ لَیَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِن رَبِّهِمْ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا یَعْمَلُونَ )

( نگاه‌های انتظارآمیز تو را به سوی آسمان (برای تعیین قبله نهایی) می‌بینیم! اکنون تو را به سوی قبله‌ای که از آن خشنود باشی، باز می‌گردانیم. پس روی خود را به سوی مسجد الحرام کن! و هر جا باشید، روی خود را به سوی آن بگردانید! و کسانی که کتاب آسمانی به آنها داده شده، بخوبی می‌دانند این فرمان حقی است که از ناحیه پروردگارشان صادر شده; (و در کتابهای خود خوانده‌اند که پیغمبر اسلام، به سوی دو قبله، نماز می‌خواند). و خداوند از اعمال آنها (در مخفی داشتن این آیات) غافل نیست!) ( بقره 144)

آنان نماز خود را بر سنگها قرار داده اند ،‌ اگر نبود سحر او چه چیز باعث می شد که ما از پرستش بتان دست برداریم با این که آنها هم از سنگ و چوب و مس و نقره وطلاست ، نه ، به لات و عزی قسم که دلیل برای دست برداشتن از اعتقادات دیرین خود نداریم هر چند که سحر کنند و ما را به اشتباه بیندازند .

پس به این چیزی که آنها در آن هستند با چشمی بینا نگاه کن و با گوشی شنوا بشنو و با دل و عقل خود بیندیش . و از لات و عزی سپاسگذار باش نسبت به خلیفه شدن سرور رشید ابوبکر بنده عزی بر امت محمد و حکمرانی دلخواه او در اموال و خونها و آیین و جانها و حلال و حرام آنها و نیز تسلط او بر حقوقی که جمع آوری می شد و آنها می پندارند که آن را از برای خدای خویش جمع می کنند تا با آن حقوق زندگی یاران و مددکارانشان را بر پا دارند .

همانا از ستاره بنی هاشم نوری برخاست که پرتو آن درخشنده و دانش آن یاری کننده بود . و تمام نیروی آن کسی بود که حیدر نامیده شد و داماد محمد گردید و همسرش زنی بود که او را سرور زنان جهان قرار دادند و فاطمه نامیدند .

من به کنار خانه علی و فاطمه و دو پسرشان حسن و حسین و دو دخترشان زینب و ام کلثوم و کنیزی که به فضه خوانده می شد رفتم ، در حالی که خالد بن ولید و قنفذ و گروهی از طرفداران خاص ما همراه من بودند و در خانه را به شدت کوبیدم [1].

کنیز خانه مرا جواب داد . گفتم به علی بگو سخنان بیهوده را رها کن و به خودت در طمع خلافت فشار نیاور . بدان که امر خلافت از آن تو نیست امر خلافت از برای کسی است که مسلمانان او را برگزیدند و برآن اجتماع کردند .

به خدای لات و عزی قسم!! اگر مساله تعیین خلافت به ابوبکر واگذار می شد ، بی تردید موفق به رساندن خود به خلافت نمیشد . ولی من برای اوسینه ام را جلو انداختم و چشمانم را درشت کردم و به قبیله نزار و قحطان گفتم خلافت جز در قریش نخواهد بود .

تا وقتی که از خداوند اطاعت می کنند از آنان اطاعت کنید و این سخن را بدان جهت گفتم که دیدم پسر ابوطالب خواهان خلافت شده و به خونهایی که در جنگها و غزوات محمد از کفار و مشرکان ریخته استناد می کندو قرضهای او را که هشتاد هزار درهم بود ادا کرده و به وعده های او جامه عمل پوشیده و قرآن را جمع آوری نموده و بر ظاهر و باطنش حکم می کند و همچنین به سبب گفتار مهاجرین و انصار که وقتی به آنان گفتم امامت در قریش خواهد بود ،‌

گفتند : آن قریشی امیرالمومنین علی بن ابی طالب است که رسول خدا برای او از تمامی امت بیعت گرفت و ما در چهار موضع با او به عنوان امیرالمومنین سلام کردیم. پس ای جماعت قریش اگر شما چنین امری را فراموش کرده اید ما فراموش نکرده ایم و بدانید که بیعت و امامت و خلافت و وصیت چیزی نیست مگر حقی واجب و امری صحیح نه این که اهدایی و ادعایی باشد . ولی من حرف آنها را تکذیب نمودم و چهل مرد را بلند کردم که ( به دروغ ) شهادت دهند محمد گفته است امامت به اختیار و انتخاب است .

در این هنگام انصار گفتند ما از قریش سزاوارتر هستیم زیرا ما بودیم که رسول خدا را جا و مکان دادیم و یاریش نمودیم و مردم به سوی ما مهاجرت کردند .پس اگر قرار است خلافت به کسی که صاحب حق است داده شود آن شخص از میان ماست و در بین شما نیست .

و گروهی گفتند از برای ما امیری باشد و از برای شما امیر دیگری باشد .[2] من به آنها گفتم مشاهده کردید که چهل مرد شهادت دادند که رسول خدا گفته است پیشوایان امت من از قریش اند .

سخن مرا جماعتی قبول کردند و گروهی نپذیرفتند و این باعث نزاع و کشمکش شد .

وقتی همه ساکت شدندو صدایم را می شنیدند .

گفتند: آگاه باشید که خلافت از برای مسن ترین ما و نرم خو ترین ماست.
گفتند چه کسی را می گویی.

گفتم ابوبکری که رسول خدا او را در نماز خواندن به جای خود بر دیگران مقدم می داشت و روز جنگ بدر با او در خیمه فرماندهی به مشورت نشست و نظرش را جویا شد و در غار هم صحبت او بود و شوهر دختر او عایشه بود .

در این هنگام بنی هاشم در حالی که از شدت خشم به خود می پیچیدند پیش آمدند و زبیر که شمشیرش معروف بود آنها را یاری کرد و گفت بیعت نمی شود مگر با علی یا این که شمشیر من گردنی را آزاد نمی گذارد . گفتم ای زبیر فریاد تو آتشی از سوی بنی هاشم است . زیرا مادرت صفیه دختر عبد المطلب است .

زبیر گفت به خدا قسم نسبت من به بنی هاشم شرفی بلند مرتبه و افتخاری بسیار عالی است . ای فرزند صهاک خاموش باش که مادری از برای تو نیست . و نیز حرفی گفت که چهل مرد از کسانی که در سقیفه بنی ساعده حاضر بودند بر زبیر هجوم آوردند . [3]

ادامه دارد...


[1] الامامه و السیاسه 1/30

[2] شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید 2/24 ،‌ تاریخ طبری 3/202 و 206 و 218 ، کتاب طرائف ابن طاووس ص 64 ، سیره ابن هشام 3/472 ، الریاض النضره 1/211 ، الامامه و السیاسه 1/25 ،‌ طبقات الکبری 3/182 .

[3] این که در چند موضوع از این نامه سخن از همکاری و همراهی چهل مرد مطرح است فاش می کند که مساله غصب خلافت نقشه ای از قبل طراحی شده است . ما در آخر این نامه بادلایل دیگر ثابت می کنیم که قضیه غصب خلافت کاملا از پیش تعیین شده بود .
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------
به خدا قسم قادر نبودیم که شمشیرش را از دستش بگیریم . سر انجام او را به زمین بستیم و دیگر برای او یاوری ندیدیم .
دراین فرصت بود که با عجله به طرف ابوبکر رفتم و با او مصافحه کردم و بیعت را بستم .

و در این امر عثمان بن عفان و تمام کسانی که آن جا حاضر بودند از من پیروی کردم . به زبیر گفتم بیعت کن که در غیر این صورت تو را می کشیم .

اما مدتی بعد مردم را از کشتن او باز داشتم و به آنها گفتم او را مهلت دهید که خشم نکرد مگر به قصد فخر فروشی بر بنی هاشم . سپس دست ابوبکر را در حالی که می لرزید و عقلش زایل شده بود گرفتم و به طرف منبر محمد حرکتش دادم .

ابوبکر گفت: ای ابا حفص از مخالفت و حرکت علی می ترسم .

من به او گفتم علی اکنون به کاری سرگرم است و توجهی به این امر ندارد . و در این کار ابوعبیده جراح به کمکم آمد ، او دست ابوبکر را گرفته بود و به طرف منبر می کشید و من از پشت سر او را هل می دادم هم چون کشاندن بز نر به طرف چاقوی بزرگ قصاب . و این باعث خواری او شده بود .

تا این که با حال گیجی و سر درگمی بر منبر ایستاد . به او گفتم خطبه بخوان . اما حرف زدن بر او سخت شده بود . تامل کرد ولی مات و مبهوت ماند . مدتی بعد از لکنت زبان شروع به حرف زدن کرد ولی سخنش مبهم بود .

با خشم دستم را گاز گرفتم و به او گفتم هر چه به ذهنت می آید بگو . ولی از او هیچ امر خیر و مفیدی بر نیامد . لحظه ای قصد کردم او را از منبر پایین آورم وخود به جای او بایستم . ترسیدم مردم از سخنانی که خودم درباره او گفته بودم تکذیبم کنند . عده ای گفتند پس آن فضائلی که درباره او گفتی کجاست . تو از رسول خدا درباره او چه شنیده بودی . گفتم من از رسول خدا درباره او فضائلی شنیده بودم که دوست میداشتم و ای کاش مویی بر بدن او می بودم .
به او گفتم حرف بزن یا اینکه بیا پایین و چیزی گفتم که در به حرف آمدن او کمکی نکرد .

سر انجام با صدایی ضعیف و رنجور گفت از شما اعراض می کنم تا وقتی که علی در بین شماست من بهترین شما نیستم . [4]بدانید که برای من شیطانی است که گرفتارم کرده و غیر مرا قصد نکرده است . پس اگر لغزیدم بلندم کنید من در فهم ها و خوشحالی های شما دخالت نمی کنم و از خدا برای خود و شما طلب آمرزش می کنم . این را گفت و پایین آمد . ولی من دستش را گرفتم در حالی که چشمان مردم به او خیره مانده بود و آن را به شدت فشار دادم .

سپس او را نشاندم و از مردم در بیعت و معاشرت با او پیشی گرفتم تا او را بترسانم . و هر کسی که بیعت با او را انکار می کرد و می گفت پس علی بن ابی طالب چه کرد در جوابش می گفتم : علی خلافت را از گردن خود برداشت و آن را به عهده مسلمانان قرار داد .

او با آنچه که مسلمین اختیار کنند مخالفتی ندارد . سپس ابوبکر رفت و در خانه اش نشست و مردم برای بیعت با او به نزدش می رفتند در حالی که نسبت به این امر دل خوشی نداشتند . وقتی خبر بیعت مردم با ابوبکر پخش شد دانستیم که علی فاطمه و حسن و حسین را به خانه های مهاجرین و انصار می برد و بیعت آنها با او در چهار موضع را یادآور می شود و از آنها یاری می طلبد و آنها در شب به او وعده یاری می دهند و در روز از یاری کردنیش باز می مانند .

این جا بود که به خانه علی رفتم با مشورتی که درباره خارج کردن او از خانه کرده بودم . فضه بیرون آمد . به او گفتم به علی بگو بیرون آید و با ابوبکر بیعت کند . زیرا همه مسلمین بر خلافت او اجتماع کردند . فضه گفت امیرالمومنین علی مشغول است . ( جمع آوری قرآن )
گفتم این حرفها را کنار بگذار به علی بگو بیرون بیاید و گرنه وارد خانه می شویم و او را به اجبار بیرون می آوریم .

در این هنگام فاطمه پشت در آمد و گفت ای گمراهان دروغگو چه می گویید و چه می خواهید . گفتم ای فاطمه . گفت: چه می خواهی عمر .

گفتم چیست حال پسر عمویت که تو را برای جواب فرستاده و خودش در پشت پرده حجاب نشسته است . فاطمه گفت: طغیان و سرکشی تو بود که مرا از خانه بیرون آورد و حجت را بر تو و هر گمراهی و منحرفی تمام کرد.

گفتم این حرفهای بیهوده و قصه های زنانه را کنار بگذار و به علی بگو از خانه بیرون آید .

گفت : دوستی و کرامت لایق تو نیست آیا مرا از حزب شیطان می ترسانی ای عمر . بدان که حزب شیطان ضعیف و ناتوان است .

گفتم: اگر علی از خانه بیرون نیاید و به بیعت با ابوبکر پای بند نشود هیزم فراوانی بیاورم و آتشی برافروزم و خانه و اهلش را بسوزانم . [5]
آن گاه تازیانه قنفذ را گرفتم و فاطمه را با آن زدم و به خالد بن ولید گفتم تو و مردان دیگر هیزم بیاورید .

و به فاطمه گفتم من این خانه را به آتش می کشم .[6]
فاطمه گفت: ای دشمن خدا وای دشمن رسول خدا و ای دشمن امیر مومنان .

و بعد دو دستش را به در گرفت تا مرا از گشودن آن باز دارد . من او را دور نمودم و کار بر من مشکل شد سپس با تازیانه بر دستهای او زدم که دردش آمد و صدای ناله و گریه اش را شنیدم .

ناله اش آنچنان جان سوز بود که نزدیک بود دلم نرم شود و از آنجا برگردم ولی به یاد کینه های علی و حرص او در ریختن خون بزرگان عرب و نیز به یاد نیرنگ محمد و سحر او افتادم اینجا بود که با پای خودم لگدی به در زدم در حالی که او خودش را به در چسبانده بود که باز نشود . و صدای ناله اش را شنیدم که گمان کردم این ناله مدینه را زیر و رو نمود .

در آن حال فاطمه می گفت:
ای پدر جان ای رسول خدا با حبیبه و دختر تو چنین رفتار می شود آه ای فضه بیا و مرا دریاب که به خدا قسم فرزندم کشته شد .

متوجه شدم که فاطمه بر اثر درد زایمان به دیوار تکیه داده است . در خانه رافشار دادم و آن را باز کردم . وقتی که وارد خانه شدم فاطمه با همان حال رو به روی من ایستاد (‌ تا مانع از رفتن من به داخل خانه شود )
ولی از شدت خشم پرده ای در برابر چشمانم افتاده بود پس چنان از روی رو پوش بر صورت فاطمه زدم که گوشواره اش کنده شد و خودش بر زمین افتاد .

علی از خانه بیرون آمد . همین که چشمم به او افتاد با شتاب از خانه بیرون رفته به خالد و قنفذ و همراهانش گفت جنایت بزرگی مرتکب شدم که بر خود ایمن نیستم ،‌ این علی است که از خانه بیرون آمده من و همه شما توان مقاومت در برابر او را نداریم . ( البته در برخی از روایات اینگونه آمده است .)

علی خارج شد در حالی که فاطمه دست بر جلو سر گرفته می خواست چادر از سر بردارد و به پیشگاه خداوند از آنچه بر سرش آمده شکوه نموده و از او کمک بگیرد .

علی چادر را بر روی فاطمه انداخت و گفت :

( ای دختر رسول خدا خداوند پدرت را فرستاد تا رحمتی برای دو جهان باشد . به خدا سوگند اگر از چهره ات آشکار شود که از خدا می خواهی که این مردم هلاک شوند بی تردید خداوند دعایت را اجابت می کند و از این مردم احدی را باقی نگذارد ، زیرا مقام تو و پدرت نزد خدا بزرگتر از مقام نوح است .

خداوند به خاطر نوح طوفانی فرستاد و تمام آنچه را که بر روی زمین و زیر آسمان بود غرق کرد . به جز آنهایی که در کشتی بودند و قوم هود را به خاطر تکذیب نمودن پیامبر خود هلاک کرد . و قوم عاد را با بادی شدید و سرد هلاک نمود . در حالی که قدر و منزلت تو و پدرت بزرگتر از هود است . و قوم ثمود را که دوازده هزار نفر بودند به خاطر کشتن شتر صالح و بچه آن عذاب کرد . پس ای سیده النساء تو برای این مردم عذاب مخواه .)

در این هنگام درد زایمان بر فاطمه شدت یافت . او را به داخل خانه بردند وبچه ای که علی آن را محسن نامیده بود ساقط شد .

جماعت بسیاری را که گرد آورده بودم در برابر قدرت علی زیاد نبود ولی به خاطر حضور آنها دلم قوت می گرفت . این جا بود که به طرف علی رفتم و او را به اجبار از خانه اش بیرون آوردم و برای بیعت با ابوبکر حرکتش دادم .
البته به یقین می دانستم که اگر من و تمام کسانی که روی زمین بودند به کمک یکدیگر تلاش می کردیم تا علی را مغلوب سازیم موفق به چنین امری نمی شدیم .

ولکن علی به خاطر منظور و هدف بسیار مهمی که در وجودش بود و آن را می دانست و بر زبان نمی آورد حرکتی انجام نداد .
ادامه دارد...


[4] تاریخ طبری 3/210 ،‌ طبقات ابن سعد 3/182 ،‌ الریاض النضره 1/217، سیره ابن هشام 3/473 .
[5] شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید 2/56 و 6/48 ، تاریخ طبری 3/202 ، طرائف ابن طاووس ص 64 .
[6] الامامه والسیاسه 1/30 ،‌ شرح نهج البلاغ ابن ابی الحدید 6/48 .
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------
و اما ادامه نامه...

وقتی به سقیفه بنی ساعده رسیدیم ابوبکر از جای خود برخاست و کسانی که اطرافش بودند علی را به مسخره گرفتند .

علی گفت : ای عمر آیا دوست داری شتاب کنم بر ضرر تو آنچه را که تاخیر انداخته بودم ؟

گفتم : نه یا امیرالمومنین .

خالد سخنان مرا شنید و با شتاب نزد ابوبکر رفته و سه مرتبه به او گفت مرا چه کار با عمر ؟ و مردم هم این سخنان راشنیدند . هنگامی که علی به سقیفه رسید ابوبکر کودکانه به اونگریست و وی رامسخره کرد .

من به علی گفتم پس بالاخره بیعت کردی ای ابا الحسن . ولی علی خودش را از ابوبکر عقب کشید .

گواهی می دهم که علی با ابوبکر بیعت ننمود و دستش را به طرف او دراز نکرد . و من خوش نداشتم علی را وادار به بیعت کنم تا شتاب کند بر من آنچه را که تاخیر انداخته بود .از این رو چندان اصرار نکردم که باید حتما بیعت کند . ابوبکر از روی ترس و ناتوانی دوست داشت که علی را در این مکان نبیند . چیزی نگذشت که علی از سقیفه خارج شد . پرسیدیم کجا رفت . گفتند کنار قبر محمد رفته و آنجا نشسته است .

در این هنگام من و ابوبکر به سوی آن جا راه افتادیم همین طور که با عجله می رفتیم ابوبکر می گفت : وای بر تو ای عمر . چه بر سر فاطمه آوردی ؟!!

سوگند به خدا کاری که تو با او کردی زیانی آشکار است . گفتم بزرگترین مشکل تو این است که علی با ما بیعت نکرده و اطمینانی نیست که مسلمانان از وادار کردن او بر بیعت با ما سست و بی رغبت نشوند . ابوبکر گفت پس چه باید کرد ؟

گفتم وقتی به قبر محمد رسیدی جوری وانمود کن که علی با تو بیعت کرد . وقتی به آنجا رسیدیم علی قبر محمد را قبله خود قرار داده بود و دستش بر تربت قبر بود و در اطرافش سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و حذیفه نشسته بودند . ما نیز در مقابل علی نشستیم .

من به ابوبکر اشاره کردم که دستش را همچون علی بر قبر بگذارد و آن را به دست او نزدیک کند . ابوبکر نیز چنین کرد و من در این فرصت دست ابوبکر راگرفتم که بر دست علی بگذارم و هم زمان گفتم پس علی بیعت کرد . اما علی دستش را عقب کشید .[7]

در این هنگام برخاستم و ابوبکر نیز برخاست گفتم: خدا علی را جزای خیردهد . زیرا او وقتی در کنار قبر رسول خدا قرار گرفت از بیعت باتو خودداری نکرد .

ولی ابوذر از جلوی جماعت بلند شد و فریاد کنان گفت: ای دشمن خدا به خدا قسم علی با ابوبکر بیعت نکرد .

پس از آن همیشه وقتی مابا مردم ملاقات می کردیم و یا با قومی مواجه می گشتیم به آنها خبر می دادیم که علی با ابوبکر بیعت نمود و در همه جا ابوذر ما را تکذیب می کرد. سوگند به خدا علی نه در خلافت ابوبکر با ما بیعت کرد و نه در خلافت من و نه درخلافت کسی که قرار بود بعد از من بیاید . و از اصحاب او دوازده نفر بودند که نه با ابوبکر بیعت کردند و نه با من.[8]

ای معاویه ، چه کسی کارهای مرا انجام داده و چه کسی انتقام گذشتگان را غیر از من از او گرفته است . اما تو و پدرت ابو سفیان و برادرت عتبه ، کارهایی که در تکذیب محمد نمودید و نیرنگهایی که با او کردید به درستی می دانم و کاملا از حرکتهایی که در مکه انجام می دادید و در کوه حرا می خواستید او را بکشید آگاهم جمعیت را علیه او راه انداختید و احزاب را تشکیل دادید ،‌ پدرت بر شتر سوار شد وآنان را رهبری کرد و گفته محمد درباره او که خداوند سواره و زمامدار و راننده را لعنت کند ،‌ که پدرت سواره و برادرت زمامدار و تو راننده بودی .

مادرت هند را از خاطر نبرده ام که چقدر به وحشی بخشید تا یان که خود را از دیدگان حمزه پنهان کرد و او را که در سرزمینش شیر خدا می نامیدند با نیزه زد و سپس سینه اش را شکافت و جگرش را بیرون کشیده نزد مادرت آورد و محمد با سحرش پنداشت که وقتی جگر حمزه به دهان هند برسد و بخواهد آن را بجود سنگ سختی خواهد شد .

او چگر را از دهان بیرون انداخت و محمد و یارانش او را هند جگر خوار نامیدند . و نیز سخنان او را در اشعارش برای دشمنی با محمد و سربازانش فراموش نکرده ام که چنین سرود:

( ما دختران طارقیم که بر روی فرش های گرانبها راه می رویم . به مانند در در صدف یا مشک در مشکدان می باشیم . اگر مردان روی آوردند در آغوششان می گیریم و اگر پشت کنند بدون ناراحتی از آنها جدا می شویم .)

زنان قبیله او در جامه های زرد پر رنگ چهره ها را گشوده دست و سرهاشان را برهنه و آشکار نموده مردم را بر جنگ و پیکار با محمد تحریک می کردند . شما به دلخواه خود مسلمان نشدید بلکه در روز فتح مکه با اکراه و زور تسلیم شدید .

محمد شما را آزاد شده و زید برادر من و عقیل برادر علی بن ابی طالب و عمویش عباس را مثل آنان قرار داد . ولی از پدرت چندان دل خوشی نداشت هنگامی که به او گفت به خدا سوگند ای پسر ابی کبشه مدینه را پر از مردان جنگی وپیاده و سواره خواهم کرد و بین تو و این دشمنان جدایی افکنده نمی گذارم زیانی به تو برسانند .

محمد در حالی که به مردم فهمانید که باطن او را می داند به او گفت: ای ابو سفیان خداوند مرا از شر تو نگه دارد . و او محمد به مردم گفته بود . بر این منبر کسی غیر از من و علی و پیروانش از افراد خانواده اش نباید بالا برود . سحرش باطل و تلاشش بی نتیجه ماند و ابوبکر بر منبر بالا رفت و پس از او من بالا رفتم .

و ای بنی امیه امیدوارم که شما چوبه های طناب این خیمه را بر افراشته باشید . بدین جهت ولایت شام را به تو سپرده هر گونه تصرف مالکانه را در آن سرزمین به تو واگذار کرده تو را به مردم شناساندم تابا گفتار او درباره شما مخالفت کرده باشم از این که او رد شعر و نثر گفته بود جبرئیل از سوی پروردگارم به من وحی کرده و گفته است :
( و الشجره الملعونه فی القرآن ) وپنداشته که مقصود از درخت ملعونه شمایید باکی ندارم .

او دشمنی خود را با دشمنی خود را با شمابه هنگامی که به حکومت رسید آشکار کرد همان طور که هاشم و پسرانش همیشه دشمنان عبد شمس بودند .
ادامه دارد...


[7] الامامه والسیاسه 1/29 .

[8] شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید 2/21 ، تاریخ طبری 3/203 ،‌ طرائف ابن طاووس ص 64 ، الامامه والسیاسه 1/28 ، الریاض النضره 1/209 .
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
ای معاویه من با این یاد آوری ها و شرح و بسطی که از جریانات به تو کردم خیر خواه و ناصح و دلسوز تو می باشم و از کم حوصلگی ، بی ظرفیتی ، نداشتن شرح صدر و کمی بردباری ات ترس آن را دارم که در آنچه که به تو سفارش کرده اختیار شریعت محمد را به دست تو دادم شتاب کرده و بخواهی از او انتقام بگیری

و بیم آن دارم که مرده او نکوهش کرده و یا آنچه را آورده رد کنی و یا کوچک بشماری و در آن صورت تو به هلاکت خواهی رسید و آن وقت هر آنچه که برافراشته ام فرود آمده و آنچه که ساخته ام ویران میشود .

به هنگامی که میخواهی به مسجد و منبر محمد وارد شوی کاملا بر حذر باش و احتیاط را از دست مده و در ظاهر تمام مطالبی را که محمد آورده تصدیق کن.

با رعیت خود در گیر مشو و اظهار دلسوزی و دفاع از آنها را بنما حلم و بردباری نشان داده و نسیم عطا و بخشش خود را نسبت به همگان بگستر . حدود را در بین آنان اقامه کن و به آنان چنین نشان نده که حقی از حقوق را واگذار می کنی .

واجبی را ناقص مگذار و آنها را از همان محل آرامش و امنیتشان بگیر و به دست خودشان آنان را بکش و با شمشیر خودشان نابودشان ساز . با آنان مسامحه و سهل انگاری داشته باش و برخورد نکن . نرم خو باش و غرامت مگیر . در مجلس خود برایشان جای باز کن و به هنگام نشستن در کنارت احترامشان بگذار آنان را به دست رئیس خودشان بکش خوشرو و بشاش باش . خشمت را فرو ده و از آنان بگذر . در این صورت دوستت خواهند داشت واز تو اطاعت خواهند کرد .

این که علی و فرزندانش حسن و حسین بر ما و تو بشورند خاطر جمع نیستم . اگر به همراهی و کمک گروهی از امت توانستی با آنان پیکار کنی انجام ده و به کارهای کوچک قانع مباش و تصمیم به کارهای بزرگ بگیر وصیت و سفارشی را که به تو کردم حفظ کن .

آن را پنهان نموده آشکار مساز . دستوراتم را انجام بده گوش به فرمانم باش . بر تو مباد که به فکر مخالفت با من باشی . راه و روش پیشینیان خود را در پیش گیر و انتقام خون آنان را بگیر و دنباله رو آنها باش . من تمام رازهای نهانی و مطالب آشکار خود را به تو گفتم و مطلب را با این شعر به پایان می برم .

ای معاویه مردم کارهایشان بزرگ شده و پیشرفت کرده به دعوت آن کس که به تنهایی تمام جهان را گرفت. کودکانه و از روی نافهمی به دینشان مایل شدم و مرا به شک و تردید انداخت دور باد آن دینی که پشت خود را به آن شکستم .

والسلام
*********************************************************************
*********************************************************************
خلاصه و مروری بر عقاید عمر بن الخطاب :

(با توجه به این نامه )

به راستی به چیزی اقرار کردیم که با شمشیر به آن مجبور شدیم در حالی که سینه ها از کینه به شدت گرم بود و جانها می لرزید . و نیت ها و دیده ها دچار شک و تردید بود از این که ما را بر چیزی که مورد انکارمان بود می خواندند و بدان جهت از او اطاعت کردیم که قوم و قبیله یمنی شمشیر زور خود را از بالای سرمان بردارد و آن کسانی از قریش که دست از دین اجدادی خود برداشته بودند مزاحم ما نشوند .

به هبل و لات وعزی و بتان دیگر سوگند که من از آن روز که آنها را پرستیدم دست از آنها بر نداشتم ، پروردگار کعبه را نپرستیده و گفتاری از محمد را تصدیق ننموده ام و جز از راه نیرنگ و فریب ادعای مسلمانی ننموده ام و خواسته ام او را بفریبم . چون جادوی بزرگی را برایمان آورد و در سحر و جادو گری بر سحر بنی اسرائیل با موسی و هارون و داوود و سلیمان و عیسی افزود و سحر و جادوی همه آنان را او یک تنه آورد و بر آنان این نکته را افزود که اگر او را باور داشته باشند باید بر این مطلب که او سالار ساحران است اقرار داشته باشند .

ای پسر ابو سفیان طریقه قوم خود را در پیش گیر و از آیین خویش پیروی کن و پای بند باش به آنچه نیاکانت در پیش گرفتند و آن این است که منکر این مسلکی بودند که می گویند برای آن خدایی است که آنها را به پیروی از آن و تلاش پیرامون آن امر کرده است و قبله ای برای مردم قرار داد

آنان نماز خود را بر سنگها قرار داده اند ،‌ اگر نبود سحر او چه چیز باعث می شد که ما از پرستش بتان دست برداریم با این که آنها هم از سنگ و چوب و مس و نقره وطلاست ، نه ، به لات و عزی قسم که دلیل برای دست برداشتن از اعتقادات دیرین خود نداریم هر چند که سحر کنند و ما را به اشتباه بیندازند .

پس به این چیزی که آنها در آن هستند با چشمی بینا نگاه کن و با گوشی شنوا بشنو و با دل و عقل خود بیندیش . و از لات و عزی سپاسگذار باش نسبت به خلیفه شدن سرور رشید ابوبکر بنده عزی بر امت محمد و حکمرانی دلخواه او در اموال و خونها و آیین و جانها و حلال و حرام آنها و نیز تسلط او بر حقوقی که جمع آوری می شد و آنها می پندارند که آن را از برای خدای خویش جمع می کنند تا با آن حقوق زندگی یاران و مددکارانشان را بر پا دارند .

از زبان حضرت زهرا (س) : دوستی و کرامت لایق تو نیست آیا مرا از حزب شیطان می ترسانی ای عمر . بدان که حزب شیطان ضعیف و ناتوان است .

اعتراف ابی بکر : برای من شیطانی است که گرفتارم کرده و غیر مرا قصد نکرده است . پس اگر لغزیدم بلندم کنید من در فهم ها و خوشحالی های شما دخالت نمی کنم

(خطاب به پیامبر.ص) او در شعر و نثر گفته بود جبرئیل از سوی پروردگارم به من وحی کرده و گفته است :

( و الشجره الملعونه فی القرآن ) وپنداشته که مقصود از درخت ملعونه شمایید باکی ندارم .

او دشمنی خود را با دشمنی خود را با شمابه هنگامی که به حکومت رسید آشکار کرد همان طور که هاشم و پسرانش همیشه دشمنان عبد شمس بودند .

سحرش باطل و تلاشش بی نتیجه ماند و ابوبکر بر منبر بالا رفت و پس از او من بالا رفتم .

سوگند به خدا علی نه در خلافت ابوبکر با ما بیعت کرد و نه در خلافت من و نه درخلافت کسی که قرار بود بعد از من بیاید . و از اصحاب او دوازده نفر بودند که نه با ابوبکر بیعت کردند و نه با من ...

( در اعتراف به حقانیت امام علی.ع) گفتم : نه یا امیرالمومنین .

راه و روش پیشینیان خود را در پیش گیر و انتقام خون آنان را بگیر و دنباله رو آنها باش . من تمام رازهای نهانی و مطالب آشکار خود را به تو گفتم و مطلب را با این شعر به پایان می برم .

ای معاویه مردم کارهایشان بزرگ شده و پیشرفت کرده به دعوت آن کس که به تنهایی تمام جهان را گرفت. کودکانه و از روی نافهمی به دینشان مایل شدم و مرا به شک و تردید انداخت دور باد آن دینی که پشت خود را به آن شکستم .

واجبی را ناقص مگذار و آنها را از همان محل آرامش و امنیتشان بگیر و به دست خودشان آنان را بکش و با شمشیر خودشان نابودشان ساز . با آنان مسامحه و سهل انگاری داشته باش و برخورد نکن . نرم خو باش و غرامت مگیر . در مجلس خود برایشان جای باز کن و به هنگام نشستن در کنارت احترامشان بگذار آنان را به دست رئیس خودشان بکش خوشرو و بشاش باش . خشمت را فرو ده و از آنان بگذر . در این صورت دوستت خواهند داشت واز تو اطاعت خواهند کرد .

به هنگامی که میخواهی به مسجد و منبر محمد وارد شوی کاملا بر حذر باش و احتیاط را از دست مده و در ظاهر تمام مطالبی را که محمد آورده تصدیق کن.

----------------------------------------------------------------------------------

در تمام این نامه ، از ابتدا تا انتها تبلور شرک و بت پرستی را در او می بینید ؛

حتی یک جای این نامه ، پیامبر(ص) را با نام رسول الله (ص) نمی خواند ، و همه جا می گوید محمد (و این مخالف دستور صریح قرآن است )

همه جا از کار پیامبر(ص) با عبارت "سحر " یاد می کند و وحی را شعر و نثر می داند . ( و حال این مدعیان در قرآن معلوم است )

خودش اعتراف به امیر المومنین بودن امام علی (ع) دارد .

خشونت طلبی و دستور به کشتار مردم (در توصیه اش به معاویه) نمودار و مشخص است ، کشتن مردم به دست خودشان از سیاست های او بوده .

اعتراف می کند که تا آخر خلافت خودش و ابی بکر ، هیچ گاه امیر المومنین (ع) با آنها بیعت نکرد !

و هزاران عقده درونی دیگر ، که به قلم نیاورده و از جای جای این نامه نمایان است ...

----------------------------------------------------------------

(یا اهل بیت النبوة) بَرئتُ الی الله عزوجل مِن اعدائکم و من الجبت و الطاغوت و الشیاطن و حزبهم الظالمین لکم

الجاحدین لحقکم و المارقین من ولایتکم و الغاصبین لارثکم الشاکین فیکم ، المنحرفین عنکم و من کل ولیجة دونکم و کل مطاع سواکم

و من الائمة الذین یدعون الی النار
منبع : سایت مرکز نشراعتقادات





1396@ - موتور جستجوی پرسش و پاسخ امین