با سلام دوست خوبم تجارب متعدد و پشت سر هم ترس اور موجب شده تا شما به صورت شرطی از موقعیت هایی مانند فضای باز و خارج ازخانه و .... اضطراب داشته باشید و از آنها اجتناب کنید . درو اقع شما شرطی شده اید و موقعیت هایی خاص را در ذهن به موقعیت های دیگری تعمیم می دهید همین تعمیم دادن موجب اضطراب شما می شود در حالی که در واقعیت چنین نیست و با فرض وقوع چند اتفاق قرار نیست این رویه تکرار شود . لذا شما نیاز به روان درمانی توسط روانشناس دارید تا بتوانید با برنامه های حساسیت زدایی ین ترس ها را ارام ارام از بین ببرند . مسلما راه حل ان در خانه نشستن و اجتناب از اجتماع نیست چه این که این روال روز بروز رویه را بدتر کرده و شما را از اجتماع دورتر میکند . یک برنامه تدریجی می تواند شما را به رویه عادی بکشاند . سعی کنید ترس های خود را به صورت اولویت بندی از ساده به مشکل یادداشت کنید . و اگر توان مراجعه به مشاور را ندارید هر هفته در مورد یک آیتم در اولویت بندی تمرین کنید . فرض کنید لیست ترس ها ب این شرح است : رد شدن از خیابان، بالا رفتن از پله ، حضور در طبقه پنجم، و ... در مورد هر یک تمرین هایی را قرار دهید تا به انجام برسانید اگرد ر رفتار تمرین کردن برای شما سخت است ابتدادر خیال و تفکر خود این تمرین را به تصویر بکشانید و درو هله بعد در واقعیت . هر تمرین می تواند جزییات خاص خو درا داشته باشد . مثلا در ترس از حضور در طبقه پنجم می توانید در روز اول حضور در طبقات پایین تر را تمرین کنید و به تدریج توسعه دهید . سه هفته دیگر با وجود این تمرین ها با ما در ارتباط باشید و وضعیت را بیان کنید . ضمن این که اکیدا توصیه میکنیم ترس های گذشته و اتفاقات گذشته را در ذهن مرور نکنید و از ذهن دورکنید . مرور این رخ داد ها ترس را در شما با ثبات تر می کند .
سلام
اینجانب چند سال با مشکل اظطراب روبرو شودم من یک بار در زلزله زیر وار شودم چند سال بعد در جاده گرفتار طوفان شن شودم حالا هم از همه چیز می ترسم ترس های نظیر ارتفاع ترس از جاده کوچک ترین چیزی باعث ترس من میشه مدت یک ساله از شهر نمی تونم بیرون بدم زندگیم به خاطر ترس فلج شو ده با تشکر
با سلام دوست خوبم تجارب متعدد و پشت سر هم ترس اور موجب شده تا شما به صورت شرطی از موقعیت هایی مانند فضای باز و خارج ازخانه و .... اضطراب داشته باشید و از آنها اجتناب کنید . درو اقع شما شرطی شده اید و موقعیت هایی خاص را در ذهن به موقعیت های دیگری تعمیم می دهید همین تعمیم دادن موجب اضطراب شما می شود در حالی که در واقعیت چنین نیست و با فرض وقوع چند اتفاق قرار نیست این رویه تکرار شود . لذا شما نیاز به روان درمانی توسط روانشناس دارید تا بتوانید با برنامه های حساسیت زدایی ین ترس ها را ارام ارام از بین ببرند . مسلما راه حل ان در خانه نشستن و اجتناب از اجتماع نیست چه این که این روال روز بروز رویه را بدتر کرده و شما را از اجتماع دورتر میکند . یک برنامه تدریجی می تواند شما را به رویه عادی بکشاند . سعی کنید ترس های خود را به صورت اولویت بندی از ساده به مشکل یادداشت کنید . و اگر توان مراجعه به مشاور را ندارید هر هفته در مورد یک آیتم در اولویت بندی تمرین کنید . فرض کنید لیست ترس ها ب این شرح است : رد شدن از خیابان، بالا رفتن از پله ، حضور در طبقه پنجم، و ... در مورد هر یک تمرین هایی را قرار دهید تا به انجام برسانید اگرد ر رفتار تمرین کردن برای شما سخت است ابتدادر خیال و تفکر خود این تمرین را به تصویر بکشانید و درو هله بعد در واقعیت . هر تمرین می تواند جزییات خاص خو درا داشته باشد . مثلا در ترس از حضور در طبقه پنجم می توانید در روز اول حضور در طبقات پایین تر را تمرین کنید و به تدریج توسعه دهید . سه هفته دیگر با وجود این تمرین ها با ما در ارتباط باشید و وضعیت را بیان کنید . ضمن این که اکیدا توصیه میکنیم ترس های گذشته و اتفاقات گذشته را در ذهن مرور نکنید و از ذهن دورکنید . مرور این رخ داد ها ترس را در شما با ثبات تر می کند .
- [سایر] سلام و عرض ادب خدمت شما عزیزان. بدون مقدمه بگم بنده با دختری که 10 سال سنش از خودم کمتره ازدواج کردم. الان توی زندگیم با مشکل جدی برخورد کردم، اینکه همسرم از همین ابتدای زندگیمون خیلی به من دروغ میگه و آنهم از ترس زیاد از حدش از منه! من رفتاری ندارم که باعث ترسش و دلیلی برای این دروغهاش بشه... ناگفته نماند که بعضی از دروغهاش رو متوجه شدم و بروش آوردم که از این رفتارش دست برداره، اما او با قسم خوردن ووو... میخواد منو قانع کنه که حرفاش دروغ نیست هرچند که من میدونم دروغه! واقعا زندگیم داره نابود میشه. آیا عاقلانه است به این زندگی پوچ ادامه بدم؟ لطفا کمکم کنید
- [سایر] من یکبار چند هفته پیش سوالی پرسیم با کد815403 ازتون پرسیدم.ممنون از اینکه به سوالم جواب دادید ولی من جواب یکی از سوالتم را گرفتم که اون هم ترس از خدا بوده که خیلی هم خوب جواب دادید. من اطالاعاتم در مورد روانشناسی و خدا کم نیست. شاید باورتون نشه، ولی تاحالا تونستم به چند نفر که مشکل روحی داشتند کمک کنکم.ولی تو کمک به خودم موندم، یکی از دلایلش هم این بود که زیاد خودمو وقف دوروبریهام می کردم.تازه متوجه شدم که خودم بیشتر از همه مشکل دارم و یه مدتم هست که دارم رو خودم کار می کنم که با شما این کار رو استارت زدم. دو تا از مهمترین مشکلاتی که متوجه اش شدم تنبلی و ترسه. در مورد ترس باید بگم حتی وقتی که از نظر منطقی به این نتیجه می رسم که ترسم بی مورده ولی طپش قلبم مانع از انجام کار میشه که منجر به تنبلی از انجام کاری که دلم می خواد میشه. خیلی جاها این دو تا عامل باعث شدند که نتونم کاری رو که دلم می خواد انجام بدم و برای انجام ندادن کار واسه خودم یا اگر کسی کاری رو ازم می خواست و منم دلم می خواست انجام بدم بهانه جویی می کردم ولی تازه متوجه شدم که این تنبلی و ترس بود که نمیذاشت کار رو انجام بدم. شما در سوال قبلی فرمودیت که هنگام ترس منطقی فکر کنکم ولی من نمی تونم درست و غلط رو از هم تفکیک کنم. نمی تونم بفهمم که کجای کارم ترس افراطیه و کجا ترس منطقی. مثلا وقتی دوستام بهم می گفتن تو آدم حساسی هستی نمی تونستم بفهمم کجا حساسیتم منطقیه و کجا افراطی. از نظر من این حساسیتهام همه منطقی به نظر می رسید.شاید تا حدودی بشه گفت این حساسیت باعث شده در بعضی زمینه ها موفق شدم ولی از طرف دیگه موجب آزار خودم و دیگران شده.از طرفی هم به نظرم این حساسیت واسه موفقیت لازمه. برای انجام یک کار خیلی زیاد فکر می کنم بعضی جاهام خسته می شم از فکر کردن. یک نکته ای که شاید تو راهنماییهاتون به من کمک کنه اینه که من اون دورانی که بهتون گفتم زیاد تو خونه میموندم، فقط با تلویزیون سرگرم بودم و خیلی از افکار منفیم از اونجا نشات گرفته.مثلا وقتی از کنار کامیون رد می شدم می گفتم نکنه الان منفجر شه (مثل فلان فیلمه)یا تو جاده نکنه تصادف کنم یا نکنه فلان دوستم مثل اون فیلم نامردی کنه بهم و... که البته این افکار خیلی الان در من کم شده بازم از راهنماییهاتون ممنونم.
- [سایر] با سلام و خسته نباشید مادری هستم که یک پسر و دختر دوقلو 7 ساله دارم. پسرم فوق العاده خجالتی و در مکانهای عمومی نظیر مهمانی، عروسی، محیط مدرسه و... دچار اظطراب و استرس شده تا حدی که به اسفراغ می افتد. از سن 4 سالگی که آنها را به مهد کودک فرستادم در اثر استفراغهای مکرر و بی دلیل اش متوجه موضوع استرس و نگرانی در پسرم شدم. البته دخترم نیز شخصیت کم رویی است اما از لحاظ روانی بسیار آرام است و بدون استرس در مکانهای عمومی ظاهر می شود. مشکل پسرم همین طور ادامه داشت تا زمانیکه سال گذشته پا به مدرسه گذاشت(در مقطع پیش دبستانی) حدوداً تا یکماه این مشکل را داشت و به محض ورود به مدرسه استفراغ می کرد و خودش از این مشکل بیشتر از همه عذاب می کشید تا جائیکه به خاطر اینکه مدام جلوی بچه های دیگر این مشکل را پیدا می کردمی ترسید که به مدرسه برود در حالیکه به معلمش عشق می ورزید و تکالیف اش را با اشتیاق فراوان انجام می داد. اما هر صبح نیم ساعت قبل از رفتن به مدرسه دچار اظطراب می شد تا جائیکه دست و پایش سرد می شد و می لرزید. خوشبختانه معلمش خیلی کمک کرد و با دادن مسئولیتهای مختلف به این بچه اعتماد به نفس اش را بالا برد و بعد از یکماه مشکل این بچه برطرف شد و به راحتی با محیط مدرسه ارتباط برقرار کرد قابل ذکر است در مقطع پیش دبستانی پسرم با خواهرش در یک کلاس و کنار هم بودند.بعد از تمام شدن مدرسه به پیشنهاد معلم اش پسرم را در یک کلاس تابستانی که مورد علاقه خودش بود (ژیمناستیک) ثبت نام کردم تا محیط خارج از خانه را به تنهایی و بدون حضور خواهرش تجربه کند اما متاسفانه اولین جلسه کلاس با وجود علاقه فراوان با همان مشکل اظطراب بالا و استفراغ شروع شد تا جائیکه این بچه با ناراحتی و خجالت فراوان کلاس را به پایان رساند. در حال حاضر با تمام علاقه ای که به این ورزش دارد اما ترس از اینکه دوباره سر کلاس با چنین مشکلی روبرو شود او را برای رفتن به این کلاس دچار عذاب و سردرگمی کرده. آیا پسرم نیاز به مشاوره و مصرف داروهای ضد استرس دارد. لطفاً مرا راهنمایی کنید چون برای مدرسه این بچه بسیار نگرانم. همچنین با توجه به اینکه من در شهر بندر انزلی زندگی می کنم در صورت نیاز به مشاوره و یا روانپزشک در صورتیکه جایی را در این شهر یا شهر رشت معرفی نمائید ممنون می شوم. با سپاس فراوان.
- [سایر] سلام من الآن حدود 10 ساله مشکل ترس از رویارویی با اجتماع رو دارم ... نوع شدیدش اینه که من از باشگاه رفتن می ترسم به همین خاطر هیچ وقت ورزش نمی کنم یه نوع بدترش هم از سوال کردن می ترسم از مشورت کردن می ترسم خودم پیش روانپزشک و روانشناس رفتم منتها چیزی از مشکلم نفهمیدن که بتونن کمکم کنن ... همه دکترا همین حرفای توی کتابا رو میزنن که باید خودت رو در موقعیت قرار بدی ... من نمی تونم خودم رو تنهایی توی موقعیت قرار بدم باید یه دوستی یا رفیقی باهام باشه که معمولا کسی رو ندارم در نتیجه همیشه تنها می مونم ... الان 24 سالمه از نظر روحی فکری وضعیتم یه طوریه که هر جا میرم به خصوص تو محیط کار بهم میگن که شل و ولی ... خودم فکر می کنم افسردگی دارم و روحیم رو باختم منتها نمی دونم چه کار کنم ... من فرزند 5 خانواده و آخرین بچه هستم خیلی به برادر و مادرم وابسته هستم ... چه کار کنم؟ تا خوب شم؟
- [سایر] سلام استاد... برای اولین بار براتون پیام میذارم. 1-دختری 18 ساله هستم و ترم اول حوزه. 2-نزدیک 2 سال هست که با پسر خاله م رسما نامزد شدیم.ایشون22 ساله و نظامی هستن. 3-پدر و مادرم به دلیل وجود خواهر مجرد بزرگتر از من در خانه با محرم شدن و عقد شدن ما مخالفت می کنند.هر چند تلاش کردم که براشون دلیل منطقی بیارم اما قبول نمی کنند.با قهر و گریه و اعتصاب غذایی هم چیزی حل نشد! 4-الان هم من قم ایشون مشهد و خونواده هامون بیرجند هستند. با هم ارتباط تلفنی داریم با اطلاع خانواده.ایشون به خاطر مخالفت پدرم در برابر چندین بار تقاضای محرمیت خیلی خیلی نا امید شدن. حتی پشت تلفن گریه می کردن. به خاطر ترس از گناه مدتی ارتباطو قطع کردن.خلاصه شرایط خیلی سخته.و می ترسم بازتابش بعدا تو زندگیم مشکل ایجاد کنه. 5-شما بفرمایید که بنده با چه ترفندی پدرمو راضی کنم؟؟و ایشون بار دیگه برای تقاضای مجدد چه جوری وارد عمل بشن که پدرم قبول کنن؟ خواهش می کنم کمکم کنید.
- [سایر] سلام خوب هستین؟من 30 سالمه و حدود 5 ساله پیش با پسری آشنا و باهاش دوست شدم از همون اول ایشون منو واسه ازدواج می خواستن من هم وقت خواستم تا بتونم بشناسمش 6 ماه اول فقط در حد شناخت باهاش ارتباط داشتم تا اینکه اتفاقی واسشون افتاد من به خاطر آروم کردنشون دستشونو گرفتم نمی دونم چرا ولی همون دست دادن باعث شد دوستش داشته باشم بهتره اینم بگم من تا قبل اون با هیچ پسری نبودم بعد اون 6 ماه گفتم تکلیفومونو مشخص کنیم بعد چند روز اومدن گفتن خانوادم راضی نمی شن من هم تموم کردم بعد چند ماه باز برگشتن گفت به زور هم شده خانوادمو راضی میکنم منم دوستش داشتم حرفشو باور کردم و برگشتم تو این مدت که باهاش بودم باهاش،رابطه جنسی هم پیش اومد منو با این حرف مجاب کردن که تو زن منی و از اینجور حرفا که رضایت دادم به این کار علی الرغم میل باطنیم. اما هیچ چیزی تغییر نکرد اوضاع من بازم تموم کردم چون خیلی مذهبیم دیگه بعدش نتونستم ازدواج کنم.بعد 2 سال بازم برگشتن منم چون غیر اون نمی تونم با کسی ازدواج کنم دوباره حرفاشو باور کردم شاید بگین بعد سه بار باز چرا بهش اعتماد کردین بهتره بدونین چاره ای نداشتم من حتی با خواهرشونم حرف زدم خودمو کوچک کردم که شاید از طریق ایشون بتونم خانوادشو راضی کنم ایشون گفتن بابام ازتبریز دختر نمی گیره واسه برادرم. بهش گفتم خواهرت چنین حرفی زده گفت من درست می کنم اما الان یه سال گذشته هیچی درست نشده که هیچ خیلی حرفا هم شنیدم پدرشون منو سونامی خوندن که می خوام زندگیشونو ویران کنم اما نمیدونن 4 ساله پسرشون زندگیمو ویران کرده می خوام زنگ بزنم خونشون همه چی رو بگم اما از آبروم می ترسم بگین چیکار کنم دیگه حتی از زندگی هم خسته شدم دیگه نمیتونم بزارم راحت بیاد و بره چون با رفتنش نابود میشم برا همیشه
- [سایر] سلام خسته نباشید .دختری 30 ساله ساکن مشهد لیسانس و شاغل هستم 5 ساله که ازدواج کردم و 2 ساله که زیر یک سقف زندگی میکنیم .خونواده ی فرهنگی دارم ظاهرم بد نیست اما قد بلندی ندارم .شوهرم از شهرستان و 2 سال از من کوچکتر ظاهرا از من بهتر اما بسیار بی فرهنگ و بی اخلاق بی منطق و هوچی گر .در محل کارم با ایشون آشنا شدم .علاقه ی من به ایشون بیشتره و در زندگیم همه ی پول و پس اندازمو بابت خرید خونه و جشن عروسی به ایشون دادم و ایشون همه چیز رو به نام خودشون کردن چون می دونستن که اعتیاد دارند و ممکنه من روزی بفهمم و بخوام جدا شم چون بهشون گفته بودم که از اعتیاد متنفرم و هرگز حاضر به زندگی با معتاد نیستم چون پدر ایشون معتاد بود و من همیشه یه ترسی داشتم .از همون اوائل متوجه رفتارهای مشکوک ایشون شدم تا اینکه به سیگار کشیدن گهگاهی اعتراف کردن و تریاک هم هفته ای یکبار که به منزل پدرش میره .متاسفانه پدر اینقدر نفهم است که پسرش رو به بساطش دعوت میکنه .من نمیتونم با این موضوع کنار بیام و به خاطر این ترسم نتونستم به بچه دار شدن فکر کنم و 5 ساله که فکر طلاق تو سرمه اما نمیتونم اقدام کنم از آینده ام و تنهاییم می ترسم .شوهرم هرگز به طلاق تن نمیده و با التماس و چاخان همیشه می گه تو اشتباه می کنی من فقط گاهی مصرف میکنم 5 ساله ه مصرف می کنم چی شده تا آخر عمرم همین حد میمونه و بیشتر نمیشه قول می دم .اما من نمیتونم بپذیرم این مسائل تو 7 نسل ما هم پیدا نمیشه تحملش برام سخته .لازمه بگم که این 5 سال با بددلی و تهمت هاش پیرم کرد ام حالا که بهتر شده و من عادت کردم چون به اعتیادش اطمینان پیدا کردم ازش بدم اومده از اینکه این همه زجر کشیدم از خودم بدم اومده که کاش همون روزای قد که قرصهای ترامادول رو دیدم ازش جدا می شدم .کمکم کنین نمیتونم تصمیم بگیرم چون همیشه حرفای خوبش اما بدون عملش تو ذهنمه و دلم فقط به شعارهاش خوشه .تو کارش آدم موفقیه .فوق دیپلمه اما داره و اسه لیسانس تلاش میکنه و ناظر پروژه است .حقوقش ماهی 800 تومنه ومن 600 تومن .به لحاظ مالی خوبیم خونه و ماشین معمولی داریم .اما شوهرم کلا آدم افسرده و ناسپاسیه و دائم به خاط دوری از خونوادش به من غر میزنه با اینکه هفته ای یک بار میره شهرستان تنهایی و منو نمی بره .مشکلات زیادی داریم اما من با همش ساختم اما این یکی رو نمی تونم چون از آینده اش میترسم .کمکم کنین بگین چکار کنم .ممنون .منتظر جوابتون هستم .
- [سایر] سلام و خدا قوت من دختری 24ساله،لیسانس معماری و متاهل هم هستم ولی هنوز با شوهرم مستقل نشدیم...مشکل من اینه که واسه شروع همه ی کارهای مورد علاقه ام می ترسم...ترسی که می دونم از بچگی باهام بزرگ شده! فکر کنم ارثی باشه...این باعث شده آدم مهرطلبی بشم.وابسته،بی اعتماد به نفس،فکر کردن بیش از اندازه،مهم بودن نظر دیگران،وسواسی و .... با این سنم هنوز استقلال ندارم،نتونستم کاری رو شروع کنم...هرچی شوهرم اصرار می کنه که کار کن،من به این فکر می کنم که اگه فلان کار رو شروع کردم و نتونستم از پسش بر بیام چی میشه! یه جورایی کمال گرا هستم و واسه شروع کردن هر کاری،بهونه جور می کنم، مثلا باید فلان نرم افزارو هم بلد شی بعد بری دنبال کار! با اینکه خیلی پوین های مثبت دارم و خودم می دونم که می تونم اما اون ترس باعث می شه هر روز افسرده تر از قبل بشم و توی خونه بیکار باشم. روحیه ام جور دیگه اس،اما در ظاهر (شاید به خاطر نظر دیگران) طور دیگه ای نشون می دم...این منو اذیت می کنه که اعتماد به نفس هم ندارم که خودم باشم. آدم خیلی حساسی شدم...با اینکه دوست ندارم اینجوری باشم. الان حسه یه مرده رو دارم،یعنی روحم مرده،جسمم روزا رو شب می کنه...به یاد گرفتن خیلی کارا علاقه دارم که به بهانه های مختلف اونا رو به یه وقت دیگه موکول می کنم. شاید وضعیتم خیلی وخیم باشه و واقعا به روانپزشک احتیاج داشته باشم اما به خاطر یه مسایلی از دکترا هم زده شدم و دوست دارم خودم و با کمک شما،از این طریق حالمو بهتر کنم...ممنون می شم یه چیزایی بهم بگید که تکراری نباشه،چون خودم خیلی مطالب روان شناسی می خونم و تا حالا نتیجه نگرفتم.منتظر جوابتون هستم.پیشاپیش ممنون.
- [سایر] با سلام خدمت شما و تشکر از اینکه به سوالات ما پاسخ می دهید نمی دونم که از کجای مشکلم باید بگم فقط اینو می دونم که من خیلی بدم. من همین امروز با مادر و پدرم دعوایم شد البته موضوع جدیدی نیست. میدونم که در هر شرایطی من مقصرم چون دینمون گفته ولی دیگه خسته شدم. مامانم میگه تو از سه سالگیت با من لجبازی می کردی و به خاطر دوستات جلوی من می ایستادی. هر چی بهشون میگم آخه مگه بچه سه ساله چیزی میفهمه گوش نمیدن. من سال 82 شهرستان دانشگاه قبول شدم و رفتم وقتی برگشتم مشکلات ما چندین برابر شده بود و تا الان هم ادامه داره مامانم میگه یزد منو خراب کرده ولی من میگم تربیت 22 سال یک طرف و تربیت 2 سال یک طرف. پس تربیت اونا مشکل داشته . وقتی مامانم تو چشمای من نگاه می کنه و منو نفرین می کنه چرا من باید دوسش داشته باشم سر هر موضوعی که دعوا میشه من نفرین میشم .دیگه خسته شدم و تحمل هیچ چیزی رو ندارم. فقط از شما می خوام به من جواب بدین که بچه سه ساله می تونه از روی عقل با مادرش سر دوستاش لجبازی کنه یا یه کمبودی باعث این موضوع میشه. دوم اینکه من 2 سال رفتم شهرستان به قول مامانم سرکش شدم اون نباید یه کاری می کرد اعتماد من بهشون جلب بشه نه اینکه با دعوا و نفرین و نکته سنج شدن هر روز منو از خودش دورتر کنه. امروز به من میگه برو برای خودت یه زندگی مستقل درست کن . آخه آدم به دختر جوونش این حرفو میزنه؟ وقتی هم که گفتم باشه میرم بابام عصبانی شد و گفت دیگه حق ندارم برم سر کار البته از دبستان تا من کار اشتباهی میکردم کیف و کتابم جمع میشد و دیگه نباید می رفتم مدرسه دیگه عادت کردم. من هم بد میکنم ولی نه اونقدر. اونام خیلی نسبت به من نکته سنجی می کنن من هم دیگه خسته شدم. این یک اپسیلون از حرفای منه ببخشید که وقتتون را گرفتم
- [سایر] سلام مشکل من انزجار است.به هیچ کدام از هدف هایم نرسیده ام ،همیشه یک قدم مانده به هدفم مغلوب می شوم.از ادامه دادن می ترسم دل و جگری برایم نمانده.خیلی تلاش کردم و حالا برایم خیلی سخت است که نمی توانم موفقیتم را ببینم. 4سال کلاس موسیقی رفتم و خیلی تمرین کردم و حالا تمام شده ولی احساس تکامل یافته ای در این زمینه نمی کنم.5 سال است که والیبال می روم .در تمرینات مورد تشویق هستم ولی در مسابقات نهایت اشتباهات مال من است مثل یک مبتدی که دست و پایش را گم می کند.و حالا 1سال است که کلاس زبان می روم ولی خودم را پایین تر از دیگران می بینم. من خیلی فکر کردم و حدس می زنم زیاد از خودم انتظار دارم و ظاهرا نوعی ترس در ذهنم می باشد که اجازه بروز استعداد هایم را نمی دهد.می دانم که فکر می کنید خیلی اعتماد بنفس دارم ولی این فقط به خاطر این است که شما را نمی بینم و فقط این موضوع بین من و شما می ماند .در حضور جمع تظاهر می کنم که مشکل ندارم چون از این که کسی برایم دل بسوزاند متنفرم.من فقط می خواهم بعد از این همه وقت یکبار هم از خودم راضی باشم و بتوانم استعداد و توانایی هایم را در زمان های مهم نشان دهم.امید وار باشم و از زندگی لذت ببرم ،شاد باشم از آینده نترسم در جمع رفت و آمد کنم نه این که تنهایی را ترجیح دهم.بهترین باشم.احساس نکنم که خشکم و در من نوعی نیروی دافعه وجود دارد که همه از من فرار می کنند و...این ها حق من است .ولی این ها فقط شناسایی شده اند و گام دوم می خواهم تغییر کنم ولی مشکل اصلی یعنی وجودشان هست و راجع به افکارم . آن ها متفاوت با گفته های شما هستند . یعنی ان ها هستند ولی بخش عمده ی افکارم تشکیل شده از افسانه های ذهنم که دنیای ساخته ای خودم است.دنیایی که خودم قوانین را درست می کنم.حالا احساس می کنم نوعی از اعتیاد شده بجای درس خواندن مرا به تنهایی می کشاند که بتوانم فکر کنم و یا از محیط اجتماعی به پای کامپیوتر می کشاند که گذشت زمان راحس نکنم و اسمش را گذاشته ام آرامش.این آرامش حالا به من تحمیل می شود و نوعی خلصه در من ایجاد می کند.می خواهم حالا که دوست دارم خودم بر خودم تسلط داشته باشم کمک کنید.لطفا جواب را در سایتم بگذارید ببخشید که طولانی شد اگر مطالبم قابل فهم نبود میتوانم بیشتر توضیح دهم . با تشکر