با سلام کاربر گرامی ، توصیه من به شما این هست ، تا زمانی که بین شما وهمسرتان روابط محترمانه و باثبات شکل نگرفته ، به بچه دار شدن حتی فکر هم نکنید ، زیرا تربیت فرزند شما نتیجه روابط والدینی و زن و شوهری شما هست .لذا اگر اولین رکن رابطه که احترام هست بینتان شکل نگیرد ، نمیتوانید والدین موفقی باشید .در رابطه با همسرتان هم ، اولا به خودتان و رفتار خودتان فکر کنید که چه طور باعث میشوید همسرتان را به مرز پرخاشگری کلامی برسانید !!برای تغییر ابتدا بایست شما سهم خودتان را بپذیرید و بعد برای تغییر خودتان قدم بردارید .در مرحله بعد ، به همسرتان کمک کنید تا تغییر کند . قطعا لحظاتی هست که همسر شما از رفتار خودش شرمنده هست . اینجا بایست از او بخواهید به جای شرمندگی ، به فکر این باشد که چه کاری انجام دهد ، تا این رفتار تکرار نشود . همسر شما خودش میداند بددهن هست. اما نمیداند برای این مشکلش چه کار کند . شما میتوانید با همفکری هم ، راهکار برای این مشکل ارائه بدهید . مثلا موقع عصبانیت ، با اشاره از قبل تعیین شده ، به شما علامت بدهد که گفتگو بایست قطع شود ویا محیط را ترک کند و بی شمار کارهایی که میتوانید برای قطع گفتگو داشته باشید تا بی حرمتی پیش نیایدو گفتگو را به زمان دیگر موکول کنید( در طول هفته جاری ) .قطعا اگر به حال این مشکل فکری نکنید ، در گذر زمان یک خشم فروخورده خواهید داشت .زیرا این رفتار همسرتان عصبانیتان میکند ، اما شما نمیتوانید پاسخی به آن خشم بدهید و در طولانی مدت روابطتان سرد خواهد شد .لذا حالا که در ابتدای زندگی مشترک هستید برای اصلاح این شیوه نادرست ارتباطی قدم بردارید موفق باشید
سلام من 1سال ازدواج کردم از دوران عقد متوجه شدم شوهرم بد دهن است و وقتی عصبانی میشه حرف های زشت میزنه ولی الان وقتی من یه حرفی میزنم که ناراحت میشه کلی بد و بیراه به من میگه تا حالا چندبار بهش گفتم چرا بد حرف میزنی و میدونه من خیلی ناراحت میشم حتی یک مشاور هم بهش گفت ولی بازهم تکرار میکنه الان دیگه دارم بیخیال میشم میگم بزار بگه ولی ازش دور میشم میترsم وقتی بچه دار هم بشیم این مشکل باشه و من درآینده هم تحقیر بشم لطفن راهنماییم کنین
با سلام کاربر گرامی ، توصیه من به شما این هست ، تا زمانی که بین شما وهمسرتان روابط محترمانه و باثبات شکل نگرفته ، به بچه دار شدن حتی فکر هم نکنید ، زیرا تربیت فرزند شما نتیجه روابط والدینی و زن و شوهری شما هست .لذا اگر اولین رکن رابطه که احترام هست بینتان شکل نگیرد ، نمیتوانید والدین موفقی باشید .در رابطه با همسرتان هم ، اولا به خودتان و رفتار خودتان فکر کنید که چه طور باعث میشوید همسرتان را به مرز پرخاشگری کلامی برسانید !!برای تغییر ابتدا بایست شما سهم خودتان را بپذیرید و بعد برای تغییر خودتان قدم بردارید .در مرحله بعد ، به همسرتان کمک کنید تا تغییر کند . قطعا لحظاتی هست که همسر شما از رفتار خودش شرمنده هست . اینجا بایست از او بخواهید به جای شرمندگی ، به فکر این باشد که چه کاری انجام دهد ، تا این رفتار تکرار نشود . همسر شما خودش میداند بددهن هست. اما نمیداند برای این مشکلش چه کار کند . شما میتوانید با همفکری هم ، راهکار برای این مشکل ارائه بدهید . مثلا موقع عصبانیت ، با اشاره از قبل تعیین شده ، به شما علامت بدهد که گفتگو بایست قطع شود ویا محیط را ترک کند و بی شمار کارهایی که میتوانید برای قطع گفتگو داشته باشید تا بی حرمتی پیش نیایدو گفتگو را به زمان دیگر موکول کنید( در طول هفته جاری ) .قطعا اگر به حال این مشکل فکری نکنید ، در گذر زمان یک خشم فروخورده خواهید داشت .زیرا این رفتار همسرتان عصبانیتان میکند ، اما شما نمیتوانید پاسخی به آن خشم بدهید و در طولانی مدت روابطتان سرد خواهد شد .لذا حالا که در ابتدای زندگی مشترک هستید برای اصلاح این شیوه نادرست ارتباطی قدم بردارید موفق باشید
- [سایر] با سلام من یک سال و نیم هست که نامزد هستم دوران دانشگاه هم همسرم را میشناختم حدود شش سال که همدیگرو میشناسیم . الان من یک مشکلی برام پیش اومده دقیقا دو هفته مونده به عروسیم . اینکه من هر وقت طول این یکسال ونیم هر وقت از مادر شوهرم ناراحت شدم همسرم بهم اجازه حرف زدن نداده میگه تو به من نگو حرفی داری به مامانم بگو. من فقط میخوام در مورد اینکه از چه موردی از دست مامانش ناراحت شدم بهش بگم اون فقط گوش کنه اگه حق با من بود حمایتم کنه اصلا انتظار ندارم بره با مامانش حرف بزنه نه ، فقط میخوام من بهش بگم آروم شم اجازه نمیده همین باعث میشه خیلی حرفا تو دلم بمونه وقتی هم دلیل ناراحتمو میگم عصبی میشه( همسرم سر هر چی زود عصبی میشه ) همه چی بهم میریزه ترجیح میدم اصلا نگم ولی وقتی اون از دست مامان من ناراحته میگه من نباید چیزی بگم انتظار داره همیشه از همسرم دفاع کنم وقتی از مامانم دفاع میکنم یا حرفی میزنم که مربوط به چند ماهه پیشه میگم که کاره خانوادمو توجیه کنم چون میبینه حق با منه عصبی میشه تو حرف نگه میداری تودلت بهش میگم تو اجازه نمیدی حرف بزنم وقتی ناراحتم واسه همینه در ضمن هر وقتم از دست خانوادم یا من ناراحته تهدیدم میکنه که پامو خونتون نمیزارم پشت گوشتو دیدی منو دیدی من خیلی بهم میرزیم اینجور وقتا ، همسرم فرداش شاید جوری رفتار کنه که اصلا هیچی نشده یام چند روز یه جوری میشه منم سعی میکنم بیخیال شم کوتاه میام تا اینجوری پیش نره ظاهرم خوبه اونجور وقتا ولی دلم ناراحته بعضی وقتا یک هفته طول میکشه برگردم به حالت قبلی ،من میخام این مشکلو حل کنم چکار باید رفتار کنم همسرم به حرفایی که منو ناراحت کرده گوش کنه عصبی نشه راهنماییم کنین خواهش میکنم
- [سایر] سلام خسته نباشیدحدود 8 ساله که ازدواج کردم متاسفانه با شوهرم خیلی زیاد مشکل دارم بسیار ادم دروغگو و اهل غیبت هستش با هیچکس حتی خونواده ی خودش رابطه ی خوبی نداره چون زندگیمونو از لحاظ مالی با سختی شروع کردیم از دست همه ناراحته که چرا بهش کمک نکردن حتی با دختر 2 سالمون رابطه خوبی نداره و مرتب باهاش دعوا میکنه مرتب بهانه جویی میکنه و بی دلیل ما رو میزنه اگه خونه باشم میگه برو بیرون اگه بیرون باشم دلش برام تنگ میشه همش در حال فریاد زدنه کلا با همه بیخودی میجنگه و سر مسایل خیلی کوچیک دعوا راه میندازه و هر چی که دم دستش باشه میشکنه حتی با خدا هم دعوا داره یه مدت ازش قهر میکردم و میرفتم ولی دیگه الان بیخیال شدم و تحمل میکنم در ضمن منو دیوانه وار دوست داره دلم به حال دخترم میسوزه تو رو خدا بگین چیکار کنم ؟متشکرم
- [سایر] با سلام من مدت 4 ساله ازدواج کردم و یه بچه 3 ساله دارم یه مدته که با شوهرم دچار اختلاف زیاد شدم تقریبا ما تو هفته 5 روزش با هم قهریم و قهر ما هم نمی دونم از کجا شروع میشه شوهرم وقتی از سر کار میاد خونه بیحوصله است و با من حرف نمیزنه بعد همین حرف نزدنش با من موجب میشه که تا 3 یا 4 روز با هم حرف نزنیم و قهر کردنش مطمئنم که به خاطر مسائل کاریش نیست چون اون کارشو خیلی دوست داره و همیشه تعریفش و میده و بعد که باهاش آشتی میکنم و علتش و جویا میشم میگه تو مشکل داری و تو قهر و شروع کردی و رفتارش خیلی باهام سرد شده هر کاری که میکنم تا اونگرمای اوایل ازدواجمونو برگردونم نمیشه براش کادو میخرم هر کاری تو خونه دوست داره انجام میدم ولی بازم باهام سرد برخورد میکنه هر چی هم باهاش حرف میزنم میگه من مشکلی ندارم ولی مدام از همه چیز من و خونه ایراد میگیره من شاغل هستم و تمام سعیمو میکنم که تو خونه کم نزارم ولی باز یه جای زندگیم میلنگه دیگه خسته شدم مدت زیادیه که دارم فکر میکنم جدا بشم ولی بچمو چیکارکنم تو دو راهی بزرگی افتادم همه چیز زندگی عذابم میدهحتی یه مشاوره هم نمیشناسم که برم باهاش مشورت کنم میترسم باهاش برم مشاوره و بعدا مدام بهم بگه که تویی که مشکل داری رفتی مشاوره موندم تو دو راهی زندگیو نمیدونم چیکار کنم خواهش میکنم راههنمایی کنید
- [سایر] با سلام و خسته نباشید. حدود یک ماهه که عقد کردم اما تو همین مدت کم سه چهار بار دعوامون شده،و علتش هم اعتماد به نفس بیخود شوهرمه. هر چی دارم مقایسه میکنم چه از لحاظ تحصیلی،شغلی خونوادگی و هر چیه دیگه اگه من بالاتر نباشم اصلا پایین تر نیستم اما شوهرم حداقل روزی یه بار بهم میگه کلاس ما حداقل 15 سال از شما جلوتره،در حالی که چون اینطور نیست کلا به هم میریزم وقتی هم بهش میگم ناراحت شدم میگه مهم نیست و واقعا هم براش مهم نیست،انقد خودخواه و خودپسند و لجبازه که حالم ازش بهم میخوره،اصلا متوجه خوبیها و امتیازات من نیست فکر میکنه خودش میتونه هر حرفی بزنه و هر کاری بکنه اما من باید مواظب تک تک کلماتی باشم که دارم میگم و الا قشغرغی راه میندازه که آخرشم من باید عذرخواهی کنم.باور کنید خانم دکتر هرچی بخواد بهم میگه ولی انتظار داره من هم کر باشم هم لال. هرچیم با محبت و زبون خوش بهش میگم بی اثره.دارم دیوونه میشم به نظرتون با یه همچین آدمی چیکار میشه کرد؟ خودم که فکر میکنم کمبود داره و به زور میخواد خودشو باکلاس نشون بده. ممنونم از راهنماییتون
- [سایر] با سلام و خسته نباشد.2 ساله ازدواج کردم.احساس میکنم سنگدل تر از شوهر من هیچ کسی تو دنیا پیدا نمیشه.اگه مثه ابر بهار جلوش گریه کنم ذره ای غصه نمیخوره..اگه 100 روز باهاش قهر باشم به خداوندی خدا یک بار نیومده از دلم در بیاره.اگه کاری کنه و من ناراحت باشم اصلا به روی خودش نمیاره.اگه جامو ازش جدا کنم نمیاد بگه بیا سرجات بخوابو خیلی راحت میخوابه.به خدا من همه زندگیمو براش گذاشته م.من کلا آدم مهربونو با محبتی هستم ولی وقتی میبینم اینجوری جواب محبتام داده میشه کفری میشم چون هیچ کسی نیست که باهاش حرف بزنم هی میریزم تو دلم هی اشک میریزم ولی اون کگشم نمیگزه و اصلا از ناراحتی من ناراحت نمیشه.وقتی عصبانیمو از شدت حرفایی که تو دلم گیر میکنه و بی اعتنایی اون جیغ میکشم بهم میگه تو موجیو روانی هستی باید بری دکتر...اینقدر خودشو جلو خونواده من خوب نشون داده که من هروقت ازش برای مامانم گفتم همیشه حقو به اون دادن...آه خدا...بعضی وقتا از محبتایی که بهش میکنمو بعد جوابمو اینجوری میگیرم از سادگی خودم بدم میاد.از من توقع داره تا سر کوچه میرم بهش خبر بدم هرکاری میکنم اون باید در جریان باشه .ولی خودش منو از هیچ چی باخبر نمیکنه و بارها شده که خیلی چیزا رو از بقیه که میشنوم باورشون نمیشه که شوهرم به من نگفته و وقتی ازش میپرسم میگه قرار نبود به کسی بگم و یعنی من براش کسی هستم نه همسرش.تا چشمش به کسی میفته میبینی تمام انرِژیو خنده هاشو میذاره واسه اونا و تا من یه کلمه باهاش صحبت کنم یا خسته است یا حوصله نداره و میبینی یکدفعه بهم میپره و با یه لحنی حرف میزنه انگار من کلفتشم. بهش میگم تو چرا به من که میرسی اینجوری میشی همیشه هم در جوابم میگه تو ناراحتم میکنی....به خدا نمیدونم چیکار کنم به هیچ کسیم نمیتونم حرفی بزنم.با خودش هم نمیشه اصلا صحبت کرد خیلی کینه ایه سر هر چیزی قهر میکنه و اگه بخوام باهاش حرف بزنم به دعوا کشیده میشه و همیشه هم که حداقل دو هفته ای یکبار با هم بحث میکنیم من کوتاه اومدمو حرفا عین یه تیکه سنگ تو دلم سنگینی میکنه.مهرش از دلم رفته و عشق اولو بهش ندارم.کمکم کنین
- [سایر] باسلام و خسته نباشید من دو ساله که عقد کردم و 4 ماهه که عروسی کردم موقعیت من و شوهرم به این ترتیب هست: من لیسانس و کارمند شرکت خصوصی با حقوق پایه شوهرم دیپلم و انباردار یک شرکت با حقوق پایه شوهرم از لحاظ مالی قبلا خیلی مشکل داشت و الان به خاطر عروسی و ... خرج اضافی بدهی داره و من البته خیلی کمکش کردم برای خریدن ماشینش و قسط بانک و ... ما پیش مادر شوهرم زندگی میکنیم سوال من اینه که شوهرم خیلی ساکت هست و زیاد حرف نمیزنه البته از لحاظ جنسی خیلی گرم هست و تقریبا هرروز از من میخواد که باهاش باشم اما خیلی کم حرف هست و خیلی وقتها به من میگه من عرضه ندارم شوهر خوبی نبودم انتظاراتتو برآورده نکردم و از این حرفها من هیچ چیزی ازش نمیخوام حتی روز تولدم و روز زن برای من هیچ کادویی نخرید دریغ از یک گل هزار تومنی اما من چیزی بهش نگفتم باور کنید اون خیلی وقتها از من قیافه میگیره و قهر میکنه غذاشو نمیخوره ولی هرموقع دلش میخواد رابطه داشته باشه به من محبت میکنه تو چند دقیقه کارش تموم میشه و دوباره شروع میکنه به عادت همیشگیش من ازش انتظار محبت دارم اما اون اصلا اهمیت نمیده من دندونم درد میکنه اصلا اهمیت نمیده مریض میشم عین خیالش نیست زیاد کار میکنم اما اصلا تو کار خونه کمکم نمیکنه حتی تو جمع کردن میز شام و ... اصلا بعد شام تشکر هم نمیکنه انگار وظیفه من هست که هم بیرون کار کنم هم تو خونه کلفتی اقارو بکنم احساس میکنم نسبت به من خیلی بیتفاوت شده من خیلی ناراحتم چند روز پیش باهم بحثمون شد به من گفت که تو منت درست کردن غذارو سرم میزاری خیلی شدید دعوامون شد و من رفتم سراغ قرص که خودمو بکشم من واقعا احساس بدی دارم خواهش میکنم راهنماییم کنید من بهش میگم دوست دارم اما اون میگه میدونم منم دوست دارم خیلی کم هست روزهایی که به من با محبت بگه دوست دارم اصلا بعد عروسیمون تا بحال برام یک گل هم نخریده هیچی کادو به من نداده پولش کمه اما نه اینکه نتونه حتی یه شاخه گل بخره به من میگه نمیتونم ناراحتی تورو ببینم دائما به من میگه غلط کردم ناراحتت کردم منو ببخش اما باز فرداش روز از نو من همیشه با محبت باهاش حرف میزنم اما خوب بعضی وقتها عصبانیم میکنه و من مجبورم ازش قیافه بگیرم من خیلی خسته میشم بعد اینکه از محل کارم میام خونه خواهش میکنم کمکم کنید اجرتون با خدا
- [سایر] سلام.خسته نباشید من و همسرم3سال قبل با هم ازدواج کردیم.ایشون ترک هستن و من شمالی.من کرج زندگی کردم و بزرگ شدم و ایشون ارومیه.با توجه به تمام تفاوت های فرهنگی از نظر اعتقادی و اخلاقی خیلی بهم شبیه هستیم و تصمیم گرفتیم باهم زندگی کنیم.تقریبا یک سال و نیم هست که عروسی کردیم و توخونه خودمون هستیم.کرج زندگی میکنیم چون از ابتدا شرط من این بود که شهرستان نمیرم و ایشون هم قبلا5سال تهران کار کرده بودن و براشون سخت نبود که بیان اینجا.البته چون باید اینجا کارپیدا میکردن تقریبا از شهریور90تا فروردین91درگیریهای مالی زیادی داشتیم و چون قبلا ایشون ورشکست شده بودن و به من تمام ماجرا رو نگفته بودن یه مقدار زیادی مسائل مالی باعث شد که اختلاف پیدا کنیم که خداروشکر تونستیم حلش کنیم.ایشون مهندس هستن و من معلم. من با همسرم و یا پدرومادرش علی رغم تمام مسائل مالی.فرهنگی و زبانی مشکلی ندارم.مسئله من خواهرایشونه.چون یه خواهر دارن مادرشون فکر میکنه همه باید درخدمت یه دونه دخترشون باشن.و بعداز عقد مامشکلات مالی زیادی داشتیم وایشون همش برای من تعریف میکردن که برای خواهرم اینو خریدم.برای خواهرم اینکارو کردم.درصورتی که خواهرشون6سال بود ازدواج کرده بودو تو فرهنگ خانواده من دختری که شوهر میکنه وظیفه شوهرشه که براش ماهیتاج ضروری بخره نه برادر در صورتی که ایشون هنوز نمیتونست کارخاصی برای من بکنه...و چندتا مسئله دیگه خواهرشون پیش آورد وخودش هم قبول داره که کار اشتباهی کرده و به مادرش تذکر داد تا به خواهرش بگه...ولی همچنان هروقت میریم ارومیه کافی خواهرش یه حرف بزنه یا چیزی بخواد.بدونه در نظر گرفتن اینکه من هم اونجا هستم هرچیزی که اون میگه رو اجرا میکنه.حتی اگه اشتباه بگه...این مسئله منو خیلی ناراحت میکنه و دوست ندارم انقدر به حرف خواهرش گوش کنه.تاحالا چندبار سر این مسئله باهم بحثمون شده ولی گوشش بدهکار نیست و کار خودشو میکنه.و یه مسئله دیگه اینکه ایشون عادت دارن یه کاری رو شروع میکنن و نیمه کاره رها میکنن وقتی هم بهش میگم اینکارو مثلا باید چندماه پیش تموم میکردی ولی هنوز نصف بیشترشو شروع نکردی و بهم قول داده بودی که تمومش کنی ناراحت میشه و بامن دعوا میکنه و میگه بهش گیر میدم.اصلا هم حاظر نیست کتابهایی که برای شناخت خانمهاست رو بخونه و میگه اینا ترجمشون خوب نیست و تسلط کافی به زبان انگلیسی هم ندارن که متن اصلی رو بخونن....و تو فرهنگشون تقریبا هرکاری که مرد بخواد انجام میشه و کمتر به حرف زنشون گوش میدن.تو این3ساله خیلی از این مسائل و مشکلات مربوط که یکدندگیش حل شده ولی هنوز هم باعث میشه چندماه یک بار یه مشاجره داشته باشیم.دوست ندارم تو زندگیمون مشاجره باشه و میخواستم راهنماییم کنین تا حلش کنم.البته اینکه منم خیلی گیر میدم و حساسم هم علت این مسئله هست.در کل شوهرم خیلی مرد خوب و دوست داشتنی هست و هیچوقت فکر نمیکردم مردی بهتر از اون پیدا کنم...اینو به خودش هم میگم و اون هم معتقده که من زن خوبی براش هستم ولی دوست ندارم باهم دعوامون بشه...ممنون از لطفتون..
- [سایر] سلام الان که براتون این مطالبو مینویسم خیلی ناراحتم و حس میکنم که این ناراحتیم همش بخاطر نبود گفتگوی \"عاطفی\"در میان من و همسرم است.نمی خوام ناشکری کرده باشم چون همسر پاک و خوب و خانواده دوستی دارم! ولی خلائی در زندگی ما هست که این روزها باعث شده که افسرده بشم و بشدت از درون از همسرم عصبانی هستم .من و او درباره بچه ها و مسائل دیگر حرف میزنیم ولی در مورد خودمان؟....نه!من آدمی هستم که دلم میخواهد زندگی ما همیشه گرم باشه و برای بودن با همدیگه وقت بگذاریم ولی اگر هم برای هم وقت بگذاریم همسرم یا از سیاست حرف میزنه یا از مسائل مردانه!!!!! 17 ساله ازدواج کرده ایم و در این مورد بارها با هم حرف زده ایم ولی همسرم نیازی به این صحبتها حس نمیکند و اگر هم من بخواهم فضای بین خودمان را کمی رمانتیک کنم فورا\"بجای مسائل عاطفی به سمت مسائل....می رود!!!!!! واقعا\"نمیدانم چه کنم؟آدم بسیار کم حرفی است و گاهی حس میکنم با یک آدم ماشینی ازدواج کرده ام! بشدت به او و زندگیم علاقه دارم ولی شما که همیشه میگید نقش خودمان را بررسی کنیم آخه مگه چه قدر آدم توان داره؟و بعضی چیزا هم واقعا\"عوض نمیشن:مثل خلق بعضی آدمها! رفتن پیش مشاور را نمیتونم انجام بدم (شوهرم قبول نمیکنه)و فکر میکنم او نمیتونه آدم دیگه ای بشه! میخوام خودمو عوض کنم ولی چون این مسئله برام خیلی مهمه زندگیم بیروح شده!!!!!! میتونین کمکم کنین؟!..... ممنونم
- [سایر] با عرض سلام وخسته نباشید. من 3 ساله که ازدواج کردم تقریبا از زندگی و همسرم راضی هستم بسیار مهربان،دلسوز واز نظر روابط جنسی هم مشکلی نداریم و همیشه سعی کردم بهترین باشم با مهربانی به استقبالش میروم همیشه در ساعات اداری بهش زنگ میزنم و حالش رو می پرسم سعی کردم هیچ موقع چه از لحاظ مادی و معنوی بهش فشار نیارم ولی با وجود این حرفها از دوگانگی همسر خیلی ناراحت و افسره می شوم بعضی موقعها انقدر دوستم داره که بهم میگه اگه تو نبودی من هم نبودم و به من عشق می ورزه ولی بعضی موقعها میگه دیگه از دستت خسته شدم من دیگه نمی تونم باهات زنگی کنم ما باید از هم جداش شیم من همسرم خیلی دوست دارم و این حرف واقعا من و اذیت میکنه بطوری که مریض میشم.ولی بعد از 2 الی 3 روز دوباره باهام خوب میشه انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده احساس میکنم همسرم مشکل عاطفی داره چون توی دوران عقد و تا قبل از اینکه پسرم بدنیا بیاد علاقه بی اندازه بهم داشت همیشه بهم می گفت دوستت دارم دیونتم و از اینکه من به غیر از اون کس دیگه ای رو دوست داشته باشم (مادر وپدر)ناراحت می شد از اینکه دوستش نداشته باشم می ترسید زودرنجه ، اگه حرفمون بشه و من بگم خسته شدم چه اشتباهی کردم باهات ازدواج کردم گریه میکنه در ضمن ما روزی نیم ساعت بیشتر همدیگر رو نمی بینیم که باهم حرف بزنیم چون من شاغلم و همسرم درآژانس کار میکنه و ساعت کاریمون دقیقا مخالف همدیگر است و شبها موقع خواب پیش همدیگر هستیم از لحاظ مالی شدیدا در مضیغه هستیم 9 ماهه که آرزو دارم باهم به بیرون بریم و لی همسر شدیدا مخالفت میکنه میگه از کار و زندگی میافته خودش هم دیگه از این جور زندگی خسته شده هرجا سراغ کار میره دست خالی برمیگرده همین باعث شده ناامید بشه هی بهم میگه بهترین کار جداییه من تحمل این زندگی رو ندارم لطفا کمکم کنید چیکار کنم من دوست ندارم از همسرم جدا بشم دوستش دارم؟
- [سایر] با سلام من دختری 22 ساله هستم با پسر داییم چند ماهی هست که نامزد کردم . البته فعلا محرم هستیم تا شناختمون بیستر بشه و بعد عقد کنیم . حقیقتش اینه که من مشکلات زیادی دارم این مشکلات هم شامل ویزگی های شخصیتی خودم میشه و هم در ارتباط با نامزدم . خیلی فکر کردم اما به نتیجه ای نرسیدم و حالا از شما میخوام کمکم کنید تا وضعیتم خرابتر نشه و نامزدم ازم دلگیرتر نشه. با اجازتون شماره گذاری میکنم: 1-نامزدم از من محبت و مهربونی میخواد و من به خاطر اینکه ریاضی خوندم خشکم و بلد نیستم بهش مهربونی کنم وهمینطور اون در راه دوریه و کمتر همذیگرو میبینیم نمیدونم واقعا باهاش چطور برخورد کنم .روزی چندبار بهش اسمس میدم اما اون به خاطر کارش فقط شبها میتونه جوابمو بده من اینو میدونم اما کارمو بارها و بارها تکرار میکنمو اونم شاکی میشه و بعد از گذشت چند ماه انقدر که من بهش زنگ زدم دیگه بهم زنگ نمیزنه و منتظر میمونه تا من بهش زنگ بزنم و من از این بابت اصلا احساس خوبی نزارم و حس میکنم نسبت بهم کمی سرد شده . 2-من آدم کاملا منفی گرایی هستم خودم به این قضیه کاملا واقفم اما هر کاری میکنم تا درست شم نمیشه از این قضیه هم منو هم نامزدم کلی اذیت میشم .براتون مثال میزنم مثلا نامزدم در تهران به خاطر کارش تنهاست به محض اینکه شب جوابمو نده ذهنم شروع میکنه به منفی بافی و تند تند بهش اسمس میدم و هر چی توی ذهنمه بهش میگم و ..... در خالی که هیچی نبوده و نامزدم مثلا خواب بوده 3-ببخشین که من انقدرطولش میدم و سر و چشم شمارو به درد آوردم. ارادم تو انجام کارام ضعیفه، تنبلم ،زودرنجم،از نظر جسمی هم خیلی ضعیفم و کلی چیزای دیگه .شاید شما بگین چون منفی باف هستم مسلمه که خودمو اینطور تعریف کنم اما حقیقتش اینه که وقتی به گذشتم نگاه میکنم میبینم به خاطر حوادثی که تو دوره نوجوانیم و کودکیم اتفاق افتاده شخصیت کانمی از خودم ندارم و هر چی که دارم به خاطر تقلید از دیگران بوده .من ،شدم آدم دم دمی که چشمم به دهن دیگرانه و خودم از خودم چیزی ندارم. به محض این که هم چیز به خودم واگذار میشه خرابش میکنم حتی قدرت تصمیم گیری هم ندارم و هر لحظه یه جور حرف میزنم. بلاخره هر جوونی به سن من برای خودش ارزش هایی داره و به اونا پایبنده در حالی که من هیچی از خودم ندارم هیچی همیشه خواستم انسان کاملی باشم اما نشده و به خاطر همین اطرافیانم منو خوب شناختن و از اطرافم پراکنده شدن . من نمیخوام نامزدمو از دست بدم کمکم کنید.